لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

وبلاگ خصوصی انتشار نوشته ها و اشعار بانو
#لیلا_طیبی (رها)

بایگانی

۲۳ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

۳۰
مهر

زنده‌یاد "کاظم تینا تهرانی" معروف به "ک‌. تینا" زاده‌ی سال ۱۳۰۸ خورشیدی، در محله‌ی عودلاجان تهران، از داستان‌نویسان ایرانی است که تاکنون، آن چنان که شایسته است، کارهایش دیده نشده است. 

  • لیلا طیبی
۲۹
مهر

زنده‌یاد "مصطفی شیرزاد" نقاش برجسته کُرد، زاده‌ی سال ۱۳۲۰ خورشیدی در مهاباد بود، 

  • لیلا طیبی
۲۵
مهر

آقای "نعمت مرادی کاکاوندی"، شاعر، نویسنده و روزنامه‌نگار ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۰ خورشیدی در خرم‌آباد و بزرگ شده هرسین است.

 

  • لیلا طیبی
۲۵
مهر

بانو "قدم‌خیر قلاوند" فرزند "قندی" از طایفه بزرگ قلاوند دریکون، از شیرزنان تاریخ ایران و لرستان 

  • لیلا طیبی
۲۲
مهر

بانو "صالحه واهب واصل" شاعر افغانستانی، در سال ۱۳۳۹ خورشیدی۱۹۶۰) میلادی) در شهر کابل دیده به‌ دنیا گشود. 

 

  • لیلا طیبی
۲۱
مهر

جنگجویی در اتاق 

توی اتاقم، در حال خواندن کتاب داستان، هستم. از بیرون صدای لباس‌شویی و تلویزیون با حرف زدن مامان و بابایم را می‌شنوم.
بوی اسفندی که مامانم دود کرده، توی اتاقم می‌آید. بوی طالبی و نم باران عصر هم اتاقم را پر کردهاست.
در حالی که سرم تو کتاب بود و مشغول مطالعه، احساس می‌کنم که سایه‌ای بر روی کتاب می‌افتد. اول فکر می‌کنم که بابا یا مامانم است. اما وقتی که صدای "رها جان"! گفتنشان را نمی‌شنوم، سرم را از روی کتاب بر می‌دارم.
شوکه و گیج، با چشمانی از حدقه در آمده، خشکم می‌زند. یک دفعه دیوی دراز و چاق از در اتاقم به زور داخل می‌شود. 
گوش‌هایش عین نی، مانند گوش‌های شرک و یک چشم قهوه‌ای روشن دارد. دست‌‌هایش خیلی خیلی دراز است، مانند بابا لنگ‌دراز. یک جلیقه‌ی قهوه‌ای پوشیده با یک جفت دمپایی مشکی.
بچه دیویی هم پشت سرش وارد اتاق می‌شود. شبیه دیو بزرگ است، اما تاب و دامنی به رنگ زرد پوشیده، با کفش‌های پاشنه بلند مشکی.
آمده‌اند که اتاقم را از من بگیرند!. اما من اتاقم را خیلی دوست دارم، تمام وسایل و اسباب بازی‌های داخلش را هم. "کاترین" و "نفس"، دو عروسک مورد علاقه‌ی من هم آنجا با ترس و لرز روی تختخوابم خودشان را به خواب زده بودند. 
می‌خواهم با آنها بجنگم. چاره‌ای جز این ندارم. اگر بخواهم اتاقم برای خودم باقی بماند، باید با آنها مبارزه می‌کردم. باید شکستشان بدهم و از اتاقم بیرون بکنم. 
از میان اسباب بازی‌هایم، یک شمشیر پلاستیکی بیرون می‌کشم و می‌دوم به طرف دیو و بچه دیو.
بعضی روزها، عصر که می‌شد و بابایم از سر کار بر می‌گشت، دو نفری با شمشیرهای من، با هم مبارزه می‌کردیم. فوت و فن‌های شمشیربازی را یاد گرفته بودم. چند باری بابایم را شکست داده بودم، این دیوها که دیگه چیزی نبودند.
اول دیو بزرگ را با یک ضربه‌ی سریع و محکم زخمی کردم و بعد با یک لگد، دیو کوچیک را هم از اتاقم، بیرون انداختم و موفق می‌شوم آنها را از اتاقم بیرون کنم.


✍ #رها_فلاحی

 

 

  • لیلا طیبی
۲۱
مهر

چشمه‌ی خشک


یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، غیر از خدا مهربان، هیچکس نبود! 
در یک دشت بزرگ، روستایی کوچک بود به اسم گلستان بود.
بر خلاف اسم آن روستا، در آن دشت، نه آبی جاری بود و نه گل و گلستانی سبز شده بود!... فقط و فقط یک چشمه‌ی پر آب داشت به اسم قور قوری... چون‌که قورباغه‌های زیادی در اطراف آن چشمه زندگی می‌کردند، این اسم را روی آن گذاشته بودند.
آب چشمه خیلی شیرین و گوارا بود، ولی هیچ گیاه و درخت و بوته‌ای دور و بر آن چشمه نبود. هیچ گیاهی نمی‌توانست از آن آب، بروید و رشد کند، هیچ‌کس هم نمی‌دانست چرا؟!... اما مردم روستا برای خوردن و نوشیدن و شستشو، همگی از آب آن چشمه استفاده می‌کردند.
یک روز که زن‌های روستایی همگی، آوازخوان و کوزه به دوش، به سمت چشمه می‌رفتند که آب بیاورند، غولی بزرگ و بی‌شاخ و دم، را دیدند، که کنار چشمه دراز کشیده بود و چرت می‌زد. 
آنها با دیدن آن غول زشت و بزرگ، ترسیدند که به چشمه نزدیک بشوند. برای همین هیچ‌کدام نتوانستند که کوزه‌هایشان را از آب پر کنند، و مجبور شدند که به سمت روستا فرار کنند.
وقتی به روستا رسیدند با ترس، ماجرا را برای اهالی روستا تعریف کردند. 
آنها به همدیگر گفتند: چکار کنیم، چکار نکنیم؟!
- ما که جز آن چشمه، آبی نداریم برای خوردن و بردن نداریم!
- باید آن غول زشت را بکشیم! 
- ما باید چشمه‌ را پس بگیریم.
و... و...
هرکس حرفی می‌زد و نظری می‌داد. بلاخره تصمیم بر آن شد که مردهای جوان و قوی و هرکس که کاری از دستش بر می‌آمد، به طرف چشمه بروند، آن غول بزرگ و بد ترکیب را شکست بدهند و چشمه را پس بگیرند.
هرکس با هر وسیله‌ای که برای جنگیدن مناسب می‌دید، به سمت چشمه راه افتاد. یکی داس به دست داشت، یکی بیل، یکی تبر، دیگری چماق و خنجر.
غول که تازه از خواب نیم‌ روزی‌اش بیدار شده بود، با دیدن مردم که به طرف او می‌آمدند، از جا بلند شد و با صدای عجیب و گوشخراشی به آنها هشدار داد که نزدیک من نشوید.
یکی از مردها به غول زشت گفت: این چشمه‌ مال ماست و تو حق نداری اینجا را مال خودت بکنی!
غول با صدای بلند، قهقه‌ای زد و گفت: ولی من دیگر صاحب این چشمه هستم و شما هم نمی‌توانید بگوید که چکار کنم، چکار نکنم!
یکی دیگر از مردها گفت: ما جز این چشمه، هیچ آبی برای خوردن نداریم، و تو حق نداری که اینجا بمانی.
- ما تا آخرین لحظه با تو مبارزه خواهیم کرد و تو را شکست خواهیم داد و چشمه‌ را از تو پس می‌گیریم.
غول با صدای بلند دوباره گفت: شما که ده دوازده نفر بیشتر نیستید! زور من خیلی زیاد است. پس تا شما را یکی یکی از بین نبردم، بهتر است به روستایتان برگردید.
میان مردم روستا بگو مگو شد. غول از این اتفاق استفاده کرد و گفت: صبر کنید! نروید!! حالا اگر می‌خواهید که من از اینجا بروم و چشمه دوباره مال شما بشود، دو شرط دارم.
مردم گفتند: چه شرطی؟!
غول گفت: خودتان می‌دانید، یا شرط‌های من یا مردن شما...
یکی از مردها گفت: حالا شرط‌هایت را بگو ببینیم!
غول گفت: اول اینکه من چیستانی از شما می‌پرسم، اگر درست جواب بدهید، من می‌روم، و شما دوباره صاحب چشمه خواهید شد!
مردم پرسیدند: شرط دوم چیست؟!
- شرط دوم اینکه اگر جواب دادید، من از اینجا می‌روم، ولی این حق را دارم که هر شب بیایم و از این چشمه آب بخورم، بی‌هیچ دردسری.
مردهای روستا با هم مشورت کردند و شرط‌های غول را قبول کردند.
غول چند قدم به آنها نزدیک شد و سرش را خواراند و گفت: حالا چیستان! آن چیست که چیستان است، از پنبه سفیدتر، از ذغال سیاه‌تر! و هر رنگی هم می‌تواند باشد!...
مردم روستا به فکر فرو رفتند. چیستان سخت و عجیبی بود.
غول دوباره گفت: آها! راستی یادم رفت که بگویم، شما فقط دو بار می‌توانید جواب بدهید، بار اول اگر اشتباه گفتید، که هیچی! ولی اگر بار دوم هم اشتباه بگویید، من برنده‌ام و شما بازنده می‌شوید و من نخواهم گذاشت که دیگر به این چشمه نزدیک بشوید.
و بعد از این حرف‌ها، غول کنار چشمه نشست و گفت: من هیچ عجله‌ای برای شنیدن جواب شما ندارم، هرچه قدر می‌خواهید فکر کنید.
مردم دور هم جمع شدند و به همهمه پرداختند. 
غول یک‌بار دیگر چیستان را گفت. هنوز حرفش تمام نشده بود که پسر بچه‌ای باهوش، به اسم علی، جواب داد: ای غول بد ترکیب و زشت! جواب چیستان تو چشم است! چشم! هم سفیده، هم سیاه، و هر رنگ دیگری هم می‌تواند باشد!
غول دست زنان و تشویق کنان، به او احسنت گفت و در حالی که از چشمه دور می‌شد، گفت: تو درست گفتی و من رفتم! اما از امشب هر روز، نیمه شب به چشمه می‌آیم و آب می‌خورم. 
و در حالی که از مردم و چشمه دور می‌شد، گفت: پس بهتر است هیچ‌کس نیمه شب‌ها دور و بر چشمه پیدایش نشود!
مردم با خوشحالی و هورا کشیدن، به تماشای غول، ایستادند که از چشمه و آنها دور می‌شد. 
از آن روز دیگر هیچ‌کس جرأت نداشت شب‌ها به سمت چشمه برود.


✍ #لیلا_ طیبی (رها)

  • لیلا طیبی
۱۹
مهر

بانو "سعاد محمد صباح" شاعر، نویسنده و منتقد کویتی زاده‌ی سال ۱۹۴۲ میلادی است. 

  • لیلا طیبی
۱۸
مهر

استاد "احمد باقری‌پور فلاح" معروف به "مهرداد فلاح"، شاعر نوگرا، مترجم و منتقد ادبی معاصر ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۳۹ خورشیدی در لاهیجان و اکنون ساکن تهران است.

  • لیلا طیبی
۱۸
مهر

زنده یاد "هادی پیشرفت"، فرزند "مهدی" و چون زندگی آمیخته با رنجی داشت تخلص خود را "رنجی" انتخاب کرد؛ شاعر ایرانی است، زاده‌ی سال ۱۲۸۶ خورشیدی در تهران. در ابتدا نام او "هادی بن مهدی تهرانی" بود که بعدها نام خانوادگی "پیشرفت" برگزید. 
 

  • لیلا طیبی