لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

وبلاگ خصوصی انتشار نوشته ها و اشعار بانو
#لیلا_طیبی (رها)

بایگانی

منوچهر آتشی شاعر دشتستانی

يكشنبه, ۵ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۵۵ ق.ظ

زنده‌یاد "منوچهر آتشی" شاعر، روزنامه‌نگار و  مترجم  معاصر ایرانی، در ۲ مهر ۱۳۱۰ خورشیدی در دهرود شهرستان دشتستان استان بوشهر دیده به جهان گشود.

 

زنده‌یاد "منوچهر آتشی" شاعر، روزنامه‌نگار و  مترجم  معاصر ایرانی، در ۲ مهر ۱۳۱۰ خورشیدی در دهرود شهرستان دشتستان استان بوشهر دیده به جهان گشود.
او پس از این‌که دوره دانشسرای مقدماتی را در شیراز گذرانید، چندسالی به آموزگاری پرداخت و در سال ۱۳۳۹ به تهران آمد و در دانشسرای عالی، به تحصیل پرداخت و در مقطع کارشناسی رشته‌‌ی زبان و ادبیات‌ انگلیسی فارغ‌التحصیل شد. وی همزمان با تدریس، اداره‌ی بخش‌های ادبی برخی از مجلات فرهنگی و هنری را نیز بر عهده داشت.
آتشی با انتشار مجموعه آهنگ دیگر در سال ۱۳۳۹ خود را به عنوان شاعری نوآور، جامعه‌گرا و پویا معرفی کرد.
سرانجام وی در روز یکشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۴ درسن ۷۴ سالگی در بیمارستان سینا در تهران بر اثر ایست قلبی درگذشت و در زادگاهش بوشهر به خاک سپردند. همچنین او چند روز قبل از مرگش در مراسم چهره‌های ماندگار به عنوان چهره ماندگار ادبیات معرفی شد.


▪︎کتاب‌شناسی:
▪︎شعر:
- آهنگ دیگر - ۱۳۳۹
- آواز خاک - ۱۳۴۷
- دیدار در فلق - ۱۳۴۸
 -بر انتهای آغاز
- گزینه اشعار - ۱۳۶۵
- وصف گل سوری - ۱۳۷۰
- گندم و گیلاس - ۱۳۷۰
▪︎ترجمه:
- فانتامارا، اثر اینیاتسیو سیلونه 
- جزیره دلفین‌های آبی‌رنگ 
- مهاجران
- دلاله 


▪︎نمونه‌ی شعر:
(۱)
شعرم سرود پاک مرغان چمن نیست 
تا بشکفد از لای زنبق‌های شاداب
یا بشکند چون ساقه‌های سبز و سیراب
یا چون پر فواره ریزد روی گل‌ها 

خوشخوان باغ شعر من زاغ غریب است 
نفرینی شعر خداوندان گفتار
فواره‌ی گل‌های من مار است و هر صبح 
گلبرگ‌ها را می‌کند از زهر سرشار

من راندگان بارگاه شاعران را
در کلبه‌ی چوبین شعرم می‌پذیرم
افسانه می‌پردازم از جغد 
این کوتوال قلعه‌ی بی‌برج و بارو
از کولیان خانه بر دوش کلاغان

گاهی که توفان می‌درد پرهایشان را
از خاک می‌گویم سخن، از خار بدنام
با نیش‌های طعنه در جانش شکسته 

از زرد می‌گویم سخن، این رنگ مطرود
از گرگ این آزاده‌ی از بند رسته 
من دیوها را می‌ستایم 
از خوان رنگین سلیمان

می‌گریزم
من باده می‌نوشم به محراب معابد 
من با خدایان می‌ستیزم
من از بهار دیگران غمگین و از پاییزشان شاد

من با خدای دیگران در جنگ و با شیطانشان دوست 
من یار آنم که زیر آسمان کس یارشان نیست 
حافظ نیم تا با سرود جاودانم 
خوانند یا رقصند 

ترکان سمرقند 
ابن یمینم پنجه زن در چشم اختر 
مسعود سعدم، روزنی را آرزومندم
من آمدم تا بگذرم چون قصه‌ای تلخ 

در خاطر هیچ آدمی‌زادی نمانم 
اینجا نیم تا جای کس را تنگ سازم
یا چون خداوندان بی‌همتای گفتار
بی‌مایگان را از ره تاریخ رانم 

سعدی
بماناد
کز شعله‌ی نام بلندش نام‌ها سوخت 
من می‌روم تا شاخه‌ی دیگر بروید 

هستی مرا این بخشش مردانه آموخت 
ای نخل‌های سوخته در ریگ‌زاران
حسرت می‌ندوزید از دشنام هر باد
زیرا اگر در شعر حافظ گل‌ نکردید 

شعر من، این ویرانه، پرچین شما باد
ای جغدها،
ای زاغ‌ها غمگین مباشید 
زیرا اگر دشنام زیبایی شما را رانده از باغ

و آوازتان شوم است در شعر خدایان
من قصه پرداز نفس‌های سیاهم 
فرخنده می‌دانم سرود تلختان را
من آمدم تا بگذرم، آری چنین باد

سعدی نیم تا بال بگشایم بر آفاق
مسعود سعدم تنگ میدان و
زمین گیر 
انعام من کند است و زنجیر است و شلاق.


(۲)
زمین 
به دامن بانوی آفتاب آویخته است 
نمی‌پرسند چرا
و گالیله جان به در برده است 
همه قانون‌ها اما 
مرا از تو دور می‌دارند 

و پروا نمی‌کنند 
از ستاره بی‌مدار
حلال است خون کبوتر 
لب باغچه به پای گل سرخ
حلال است 

خون گل سرخ
به پای پیر سرداری ابله 
بیگانه نام گل 
حلال است قامت مردان
به چوبه بی‌جان دار

حلال نیست ولی 
سرو سیراب بی‌جان دار
به آغوش زنده

من 
زمین به دامن بانوی ‌آفتاب آویخته‌ست و
آفتاب به دامن بانوی کهکشان
و من 
بر ابریشم خیال تو 
بر گیسوان تو آویخته‌ام
مرا باز می‌دارند از تو 
و پروا ندارند 

از ستاره سرگردان بی‌مدار
که نظم آسمان را بر آشوبد آخر 
حرام است عشق 
و حلال 
است دروغ
شگفتا‌.


(۳)
حس می‌کنم  
نیش ستاره را
در چشمم  
طعم ستاره را
در دهانم 
و طعم یک کهکشان تنهایی را
در جانم.


(۴)
من اگرچه دیو سنگ فرسوده‌ام
در گذر گردبادهای ماسه 
تو اما 
آن شعبده‌باز بی‌رنگ و حجمی 
که از هفت لایه‌ی دیوارچین عبور می‌کنی 
تا پرتو گرمی از حس 
بر تاریکی‌های من بتابانی 
و بر زبان سوخته‌ام شعرهای شبنمی فراخوانی 
من اگرچه دیو سنگی فرسوده‌ام
در سینه چیزی دارم که از حرارت حضور تو یاقوت شده است 
این است که 
از پشت هفت کوه سیاه
می‌بینمت که به سمت من می‌آیی
و همچنان عقیق می‌سایی در کوره‌ی نگاه
از جان من و آن تکه‌ی پنهانم.


 (۵)
نگاه‌ها چه ظالمانه جای کلمات را گرفته‌اند 
سکوت چه قدر جای صدا را
هنوز نگفته‌ام دوستت دارم
نگاهم اما به عربده گفت 
عربده‌ای که نرگس حافظ را پژمرده کرد
هنوز نگفته‌ای دوستت دارم
سکوتت اما بارانی شد 
و دل صنوبری خشکم را خرم کرد
در این تابوت آرواره، سروی به شکل دل آدمی بود
سروی مرده در خشکسال مهر 
از مژگان میترائی تو آفتابی جاری شد 
مرده بیدار شد و تابوت را شکست 
و شلنگ انداز خیابان‌ها را باغ سرو کرد
سکوت چه قدر جای صداها را می‌گیرد هنوز
نگاه چه ظالمانه جای کلمه‌ها را
این تقدیر دیدار بی‌گاه ما نیست 
از تمامی تاریخ بپرس.


(۶)
با تو بودن خوب‌ست 
و کلام تو 
مثل بوی گل، در تاریکی است 
مثل بوی گل در تاریکی، وسوسه‌انگیز است.

بوی پیراهن تو 
مثل بوی دریا، نمناک است 
مثل باد خنک تابستان
مثل تاریکی، خواب‌انگیز است.

گفتگو با تو 
مثل گرمای بخاری و نفس‌های بلند آتش 
می‌برد چشم خیالم را
تا بیابان‌های دورترین خاطره‌ها 
که در آن گنجشکان بر سنبل گندم‌ها 
اهتزازی دارند 
که در آن گل‌ها با اخترها رازی دارند..


(۷)
همه جا می‌بینمت 
به درخت و پرده و آینه 
نمی‌دانم اما 
تو مرا دنبال می‌کنی 
یا من ترا
ای چشم شیرین زیبا 
به گل‌ها می‌بینیم و می‌بینمت 
به گل‌ها نشسته‌ای و می‌بینیم 
بر آب می‌نگرم و می‌بینمت 
در آب می‌لرزی و می‌بینیم 
تو مرا جست و جو می‌کنی یا من ترا ای چشم شیرین  دلربا 
همه رویاهایم را نیلوفری کرده‌ای
و همه خیال‌هایم را به بوی شراب آغشته‌ای
همه جا 
گرمای خانه و جان و جهان است حضورت
ولی چشم که باز می‌کنم 
نمی‌بینمت دیگر 
با آن که می‌دانم 
تو می‌بینیم همه جا 
من شیدای توام
یا تو مرا گرفته‌ای به بازوی سودا
ای چشم شیرین بی‌پروا.


 (۸)
حلاج
انگور بود
پس از درخت دارش چیدند 
تا وعده‌اش شراب فراهم شود
تاریخ عشق و شورش اندیشه را
در عصر جهل هار...

عین‌القضات
سیب سرخ جوانی بود
پس از درخت دارش چیدند 
تا قصه گناه
-آمیزش تلخی و شیرینی-
در چرخه‌های شعر بگردد... تا ما 

امروز نیز 
با هر فشار ماشه 
حلاج و عین‌القضات‌ها 
مانند برگ پاییزی
از شاخسار مصرع‌ها 
می‌افتند 
تا...

آه ای درخت خسته 
همسایه‌ی قدیم سبز 
تو باز میوه می‌دهی؟


(۹)
آمدم از گرد راه گرم و عریق ریز 
س سوخته پیشانیم ز تابش خورشید 
مرکب آشفته یال خانه شناسم 
سم به زمین می‌زند که: در بگشایید 
آمده‌ام تا به پای دوست بریزم
بسته به ترکم شکار کبک و کبوتر 
پاس چنین تحفه خندهای‌ست که اینک 
می‌بردم یاد رنج و خستگی از سر 
دست نیازم گرفته حلقه در را
سینه‌ام از شور و شوق در تب و تاب‌ست 
در بگشایید! شیهه می‌کشد اسبم 
خسته سوارم هنوز پا به رکاب‌ست 
اما در بسته است صامت و سنگین 
سینه جلو داده است: یعنی برگرد
از که پرسم دوای این تب مرموز
به چه گشایم زبان این در نامرد
پاسخ شومی در این سکوت غریب است 
دل به زبانی تپد که: دیر رسیدم
چشم غرورم سایه شد رگم افسرد
ماند ز پرواز بال مرغ امیدم
شیهه بکش اسب من! اگرچه به نیرنگ 
کس سر پاسخ ندارد از پس این در
خواهم آگه شوم که فرجامش چیست 
بازی مرموز این سکوت فسونگر 
جمله مگر مرده اند؟
س می‌پیچد دود
زندگی گرم را پیام و پیمبر 
پس چه فسونیست؟
آه‌... اینجا... پیداست 
نعل سمند دگر فتاده به درگاه
اسب سوار دگر گذشته از این در
ریخته پرهای نرم کبک و کبوتر.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (صحرا)


منابع
- احمدی، «موج سوم در ترازو - بخش اول»، فصلنامهٔ ایران‌شناسی، ۵۵۹
- سیمای شاعران فارس در هزار سال، تألیف حسن امداد، جلد دوم، انتشارات ما، چاپ اول ۱۳۷۷
www.iranicaonline.org/articles/atashi-manuchehr
www.negahivayadi.blogfa.com/category/11
www.jeyhoon20.blogfa.com

  • لیلا طیبی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی