لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

وبلاگ خصوصی انتشار نوشته ها و اشعار بانو
#لیلا_طیبی (رها)

بایگانی
آخرین مطالب
۲۵
خرداد

داستان کوتاه بلند شو خواب‌آلو!


توی رختخواب گرم و نرمش خوابیده بود. گاه و بی‌گاه این طرف و آن طرف وول می‌خورد و به بدنش کش و قوس می‌داد.
احساس می‌کرد که جای خوابش کوچک و تنگ شده است، شاید هم بدنش بزرگ‌تر شده باشد.
یکی صدایش زد.
دوست نداشت از  توی جای‌خوابش بیرون بیاید.
- بلند شو خواب‌آلو! وقتشه بیرون بزنی!
تکانی به خودش داد و با اعتراض گفت: اَه! حالا چه وقت بیرون اومدنه؟!
- اتفاقن همین حالا وقتشه! زود باش! بجنب!
- لطفن بزار چند روز دیگه بخوابم! الان هیچ حال ندارم.
- حال ندارم چیه؟! بلند شو! یاالله!
- خب لااقل یه روز دیگه!
- تو بگو یه ساعت! اصلن راه نداره! پا شو...
خورشید خانم آنقدر گفت و گفت و اصرار کرد، که کرم ابریشم از پیله‌اش بیرون زد.
او دیگر کرم نبود، پروانه‌ای زیبا و رنگین شده بود.
بال‌هایش را گشود و به پرواز در آمد.


#لیلا_طیبی

  • لیلا طیبی
۲۴
خرداد

کله‌پوک و عاقل

کتاب "کله‌پوک و عاقل" (۲۰ افسانه‌ی ترکمنی) 

 

 

کله‌پوک و عاقل

کتاب "کله‌پوک و عاقل" (۲۰ افسانه‌ی ترکمنی) با ترجمه‌ی آقای "عبدالرحمان دیه‌جی"، در ۹۱ صفحه،  توسط انتشارات افق منتشر شده است.

آقای "عبدالرحمان دیه‌جی"، شاعر، نویسنده و روزنامه‌نگار ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۴۵ خورشیدی، در بندر ترکمن است و هم‌اکنون مدیریت هفته‌نامه‌ی صحرا را به عهده دارد. این نشریه به‌طور هفتگی در استان گلستان به چاپ می‌رسد. از میان آثار وی، می‌توان کتاب‌های زیر را نام برد:

داستان‌ها و رمان‌های «سگ هار»، «ماهی»، «درخت برکعلی» و...، همچنین گردآوری کتاب «شاعران و شعرهای کودک ترکمنستان».

کتاب «سگ هار» این نویسنده توانسته به‌عنوان کتاب منتخب در دوازدهمین جشنواره‌ی روستا در زمینه‌ی داستان معرفی شود.

این کتاب، شامل چندین قصه‌ی عامیانه و داستان خیالی از گنجینه‌ی ادبیات شفاهی مردم ترکمن است که به پیشتر به زبان ترکمنی گردآوری شده و در اختیار مخاطبان کودک قرار گرفته بود و مترجم آن‌را با اجازه‌ی ناشر به فارسی برگردان و منتشر کرده است.
این کتاب آموزنده و سرگرم‌کننده در نخستین جشنواره‌ی کتاب برتر، از سوی انجمن فرهنگی ناشران کتاب کودک و نوجوان، به‌عنوان اثر برگزیده معرفی شده است.

قرن‌ها پیش، هنگامی که نه از رسانه‌های جمعی خبری بود و نه شبکه‌های اجتماعی قدم به زندگی انسان‌ها نهاده بودند، افسانه‌ها و قصه‌های خیالی پدید آمدند تا هم مخاطبان خود را سرگرم کنند، هم فضائل اخلاقی را به ایشان بیاموزند و هم بستری باشند برای انتقال آداب و سنن مردمی که آن‌ها را به وجود می‌آوردند. افسانه‌ها در حقیقت جهانی آرمانی را ترسیم می‌کردند که در آن‌ها همواره نیکی بر بدی پیروز می‌شد و هیچ کار بدی، بدون عقوبت باقی نمی‌ماند. رفته‌رفته، با گسترش ارتباطات، افسانه‌ها و ادبیات شفاهی ملل مختلف از موطن خود خارج شده و به سرزمین‌های دیگری رفتند. به این ترتیب، مردم ملل گوناگون این فرصت را پیدا کردند تا از طریق افسانه‌ها، به آرزوها، آرمان‌ها و جهان‌بینی سایر مردم جهان پی ببرند. آن‌چه هم‌اکنون پیش روی شما قرار گرفته، مجموعه‌ای است از افسانه‌های قوم ترکمن که باورهای فرهنگی و بومی ایشان را در خود منعکس می‌کند.

این کتاب که برای مخاطبان خردسال تدوین شده است، شامل بیست قصه و داستان کوتاه است. این قصه‌های خیالی حاوی مضامین تربیتی بوده و ارزش‌های انسانی را در قالب رخدادهای تخیلی به خوانندگان می‌آموزند.

شخصیت‌های این داستان‌ها و افسانه‌ها، مانند بسیاری از حکایات و آثار ادبیات کلاسیک فارسی، حیوانات گوناگونی چون روباه، گرگ، شیر و... هستند. به‌طور مثال، در نخستین داستان اثر حاضر، شخصیت اول روباه حیله‌گری است که قصد دارد برای تهیه‌ی خوراک از جاده‌ای عبور کند اما ناگهان کاروانی از راه می‌رسد و او مجبور می‌شود برای این‌که اسیر انسان‌ها نشود، خود را در گوشه‌ای پنهان کند. در این بین، با شکستن کوزه‌ای در دست یکی از مسافران، تکه‌ای از کوزه غلت می‌خورد و بر در لانه‌ی روباه قرار می‌گیرد. بعدها با این‌که کاروان جاده را ترک می‌کند، بازهم روباه جرأت بیرون آمدن از لانه‌اش را پیدا نمی‌کند چون وزش نسیم در کوزه صدایی مانند صحبت آدم‌ها را ایجاد می‌کند و باعث می‌شود روباه به‌اشتباه، تصور کند که مسافران هنوز همان حوالی هستند.

در دومین افسانه‌ی کتاب پیش‌رو نیز بازهم با روباه مکاری روبه‌رو خواهید شد که می‌کوشد با سودجویی از سایر حیوانات، شکار روزانه‌اش را تهیه کند. او حتی برای سیر شدن حاضر است با سلطان جنگل همراه شود و با باقی‌مانده‌ی غذای او روزهایش را بگذراند.

کتاب حاضر، مصور نیز هست و با تصاویری که به فراخور داستان در برخی از صفحات آن قرار گرفته به کودکان کمک می‌کند تا روند ماجراها را بهتر درک کرده و با شخصیت‌های قصه‌ها ارتباط بیشتری برقرار کنند. چاره‌جویی، دوراندیشی، عواقب ناخوشایند فریب دادن دیگران و... موضوعاتی هستند که در این افسانه‌های عبرت‌آمیز مطرح شده‌اند.

خوب است بدانید برخی از قصه‌های این کتاب، تنها به قوم ترکمن تعلق دارند و نظیر آن‌ها در ادب عامه‌ی هیچ ملت دیگری به چشم نمی‌خورد. برخی دیگری نیز از ادبیات فولکلور سایر جوامع به این قوم رسیده‌اند و طی نسل‌ها، سینه‌به‌سینه نقل شده‌اند. برخی از قصه‌ها رگه‌هایی از طنزی ظریف را نشان می‌دهند و برخی نیز به مفاهیم ارزشمند اخلاقی اشاره دارند. توجه داشته باشید که هرچند نشر افق کتاب کله پوک و عاقل - ۲۰ افسانه‌ی ترکمنی: افسانه‌های مردم دنیا را برای ارائه به مخاطبان کودک منتشر نموده اما هم افسانه‌‌های این مجموعه‌ و هم تمامی آثار ادبیات شفاهی برای پژوهشگران حوزه‌ی جامعه‌شناسی، مردم‌شناسی و ادبیات و فرهنگ عامه بسیار سودمند خواهد بود. متخصصان این حوزه‌ها با مطالعه و بررسی دقیق قصه‌هایی که عبدالرحمان دیه جی با کوشش فراوان گردآوری و تدوین نموده، به اطلاعاتی دسته‌اول از میراث فرهنگی قوم ترکمن دسترسی خواهند داشت.

مخاطبان کودک و نوجوان در هر کدام از آثار مجموعه‌ی «افسانه‌های مردم دنیا»، با گزیده‌ای از قصه‌های فانتزی و داستان‌های کهن و خیالی ملل گوناگون آشنا می‌شوند؛ افسانه‌هایی پندآموز و سرگرم‌کننده که هر کدام یک نکته‌ی آموزنده را در مورد وجوه مختلف زندگی، در دل خود جای داده‌اند. مطالعه‌ی کتاب‌های این مجموعه، کودکان و نوجوانان را با فرهنگ بومی و شفاهی مردم سراسر جهان نیز آشنا خواهد کرد. نشر افق چاپ و انتشار کتاب‌های افسانه‌های مردم دنیا را به عهده داشته که از میان آن‌ها می‌توان آثار زیر را برشمرد:
«بچه‌های کوزه‌ای»، «جنگ، پهلوان و‌ غول»، «راه یک طرفه»، «۲۰۸ حکایت از ازوپ» و «پسر جنگل».

«پهلوان پنبه» نیز یکی از مجلدهای این سری کتاب‌هاست که برخی از افسانه‌های کهن ایرانی را در بر می‌گیرد.

کودکان رده‌ی سنی ۸ تا هزار سال، از مطالعه‌ی داستان‌های کهن و قصه‌های خیالی کتاب حاضر نهایت لذت را خواهند برد.

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

◇ در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم:
(۱)
«روباه جلو رفت و مدتی بعد تکه‌ای گوشت روی زمین دید. خواست آن را بخورد که گرگی از راه رسید و گفت: «آهای روباه! چرا این‌جا ایستاده‌ای؟ خیلی سرگردان به‌نظر می‌رسی.»
روباه گرگ را نگاه کرد و دستپاچه سلامی داد. گرگ گفت: «شانس آوردی، اگر سلام نمی‌دادی، تکه‌پاره‌ات می‌کردم!»
روباه که خیلی ترسیده بود، لرزید و گفت: «اختیار داری آقا گرگه! ولی به‌جای این‌که مرا تکه‌پاره کنی و بخوری، بهتر است این تکه گوشت را بخوری.»
و تکه گوشت را نشان گرگ داد. گرگ تعجب کرد و گفت: «چه شد که تو این گوشت آماده را نخوردی؟»
روباه گفت: «آخر می‌دانستم دیر یا زود سر می‌رسی. به‌خاطر همین برای تو نگه داشته بودم.»
گرگ پرسید: «ببینم، این گوشت شیرین است؟»
روباه گفت: «معلوم است که شیرین است! مگر گوشت تلخ هم داریم؟ اگر این گوشت قسمت من می‌شد، یک لقمه‌اش می‌کردم.»
- که این‌طور! حالا که برای من گوشت نگه داشته‌ای، من هم تو را بی‌نصیب نمی‌گذارم و سهمت را می‌دهم.
و به‌طرف گوشت رفت. خواست آن را بردارد که پایش در تله گیر کرد و چنان دردی گرفت که تاب نیاورد و فریاد بلندی کشید و خود را به این‌طرف و آن‌طرف زد و گردوغبار بلند کرد.
روباه گفت: «ای گرگ حریص! در پُرزور بودنت که شکی ندارم، ولی دربارهٔ چشم‌هایت چه بگویم؟ با چشم کور فرقی ندارند.»
و گوشت را خودش برداشت و خورد. گرگ التماس‌کنان گفت: «روباه‌جان! من دارم خُرد می‌شوم. بیا و رحمی به حال من کن و نجاتم بده.»
و پایش را تندوتند تکان داد. روباه کنار گرگ آمد و گفت: «بی‌خود زحمت نکش. اصلاً نمی‌توانی از تله رها شوی. چشم‌هایت سرخِ سرخ شده‌اند. بهتر است چشم‌هایت را ببندی و بخوابی!»

(۲)
روزی از روزها، پادشاه جشن بزرگی به راه انداخت. پهلوان‌ها در میدان کشتی گرفتند و اسب‌ها دور هم جمع شدند و برای مسابقه و تاخت و تاز آماده شدند. قاراقلی هم تصمیم گرفت که در مسابقه شرکت کند. پسر پادشاه هم تیزروترین اسب پادشاه را سوار شد و در صف آن‌ها قرار گرفت. مسابقه شروع شد. پسر شاه خیلی زود از همه جلو زد. اما قاراقلی همراه با دیگران تاخت و نگذاشت که اسب در شروع مسابقه تند بتازد. آخرهای مسابقه بود که افسار اسب را شُل کرد و گذاشت که با بیش‌ترین سرعت بتازد. اسب دریایی انگار که بال گشوده باشد، جهید و مثل باد دوید و همه‌ی اسب‌ها و اسب پسر شاه را پشت سر گذاشت و چون تیر رهاشده از کمان، از خط پایانی مسابقه گذشت. همه‌ی تماشاچیان، دهان‌شان از تعجب باز ماند.
شاه به خشم آمد و دستور داد که مسابقه‌ی دیگری میان اسب تیزرو خودش و اسب دریایی قاراقلی بگذارند. مسابقه‌ی دیگری گذاشتند. پسر شاه سوار اسب شاه شد و قاراقلی هم‌چنان سوار بر اسب دریایی بود. این‌بار قاراقلی افسار اسب را هم نکشید و اسب چنان تاخت که انگار پرواز می‌کرد و در حالی‌که پسر شاه به نیمه‌ی راه رسیده بود، اسب او از خط پایانی مسابقه گذشت. پادشاه این‌بار، برتر بودن اسب دریایی را قبول کرد و به خوبی از قاراقلی استقبال کرد و جایزه‌ها و هدیه‌های زیادی به او بخشید.
اما زن پادشاه که شکست پسرش را دیده بود، به خشم آمده بود و تصمیم گرفت که قاراقلی را بکشد. به همین‌خاطر از طبیبی زهری گرفت تا به او بخوراند.
 

◇ فهرست مطالب کتاب:
سخنی درباره‌ی کتاب
۱: روباه و کوزه
۲: در خیال شکار
۳: سرِ گرگ
۴: گنجشک دانا
۵: یک‌وجبی و سگش
۶: کله‌پوک و عاقل و کلاغ
۷: شغال و حواصیل
۸: قصر دیوها
۹: اسب دریایی
۱۰: کلاغ و روباه
۱۱: حیوان عجیب
۱۲: ثروتمند حسود و مار
۱۳: کی بزرگ‌تر است؟
۱۴: شغال و روباه
۱۵: موش حریص
۱۶: روباه در چاه
۱۷: مار چهل‌سر
۱۸: میوه‌ی سحرآمیز و وزیر کینه‌جو
۱۹: کوزه‌ی روغن
۲۰: گلنار
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

  • لیلا طیبی
۲۳
خرداد

چشم گرگ و دو داستان دیگر

 

چشم گرگ و دو داستان دیگر

کتاب "چشم گرگ و دو داستان دیگر"، نوشته‌ی آقای "دانیل پناک" و ترجمه‌ی خانم‌ها "اسمیرا سلیمی" و "فاطمه صفری"، با تصویرگری خانم "آزاده رمضانی تبریزی" و ویراستاری خانم "عذرا جوزدانی"، توسط انتشارات فرای علم چاپ و منتشر شده است.

این کتاب ویژه‌ی کودک و نوجوان (۶ تا ۱۲ سال) است.

انتشارات فرای علم (کتاب‌های بلوط)، کتاب «چشم گرگ» را در قالب ۸۰ صفحه با شمارگان سه هزار نسخه منتشر کرده است.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

این کتاب در بردارنده‌ی سه داستان کوتاه است.
● در داستان اول به نام چشم گرگ، ماجرای ورود پسرکی به خاطرات نوعی گرگ، به نام گرگ آلاسکایی است. گرگ آلاسکایی، گرگی است که برای نجات خواهرش اسیر شکارچیان سودجو شده است...
● در داستان دوم، ماجرای قدرتمند شدن پیرمردی سنگتراش روایت شده است. او برای مردی ثروتمند سنگ قبر تراشیده است...
● در داستان سوم، ماجرای دوستی دو پسر بچه به نام جرمی و استنلی بازگو می‌شود. در این داستان جرمی، احساس می‌کند دوستی‌اش با استنلی در خطر است...

در پایان کتاب، پرسش‌هایی درباره داستان‌های کتاب از مخاطبان پرسیده شده است که اندیشیدن به آنها در درک بهتر مفاهیم به مخاطبان کمک می‌کند.
ارائه‌ی این سؤالات در پایان هر داستان کمک می‌کند تا نوجوانان بتوانند میزان درک مطلب خود را بسنجند.

در بخشی از مقدمه‌ی این کتاب نوشته شده است: «امروزه خواندن یکی از مهمترین دغدغه‌های کارشناسان و دست‌اندرکاران آموزش در تمام دنیاست. چراکه اگر فردی توانایی مطلوب در خواندن مطالب نداشته باشد، درک درستی از آن نخواهد داشت و در نهایت در به کارگیری اطلاعاتش در جامعه دچار مشکل خواهد شد. مطالعه و خواندن در ارتباطات و ارتقای سطح مهارت‌های اجتماعی افراد کاملا موثر است و حتی کودکان نیز از این امر مستثنی نیستند. در دنیای امروز کودکی که کتاب می‌خواند در مقایسه با همسالانش تفاوت‌های بسیاری دارد...»
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

■ چند خط از داستان چشم گرگ:
(۱)
مجبورم به چیزهای بی‌خود بخندم! در این سرزمین هیچ اتفاق تازه‌ای نمی‌افتد. اصلأ هیچ چیزی تغییر نمی‌کند!.

(۲)
آن شب وقتی گرگ آبی به همراه خواهرش به لانه رسید، برادرهایش را دید که دور تا دور مادر حلقه زده‌اند و چشم انتظار داستان دیگری هستند. گرگ‌های جوان شعله سیاه را با هاله‌ای از رنگ حنایی در برگرفته بودند. یک حلقه رنگی درست شبیه مردمک چشم‌های مادرشان! با پیوستن کهربای درخشان به جمع گرگ‌ها حلقه رنگی زیباتر از قبل می‌درخشید.

(۳)
صدای آرام و زیبای بارش برف، کم کم به لالایی دلنشینی تبدیل شد و سرانجام دست خواب چشم‌های خسته‌اش را بست.

(۴)
آدم، موجودی جمع کننده است!.
 

■ چند خط از داستان سنگتراش:
(۱)
ابر سیاه که از این همه قدرت لبریز غرور بود، با تعجب به کوهستان خیره ماند. با عصبانیت پیش خود گفت: 《کوهستان که هنوز هم سرپاست!》
و ناگهان رو به کوهستان فریاد زد: 《نکند می‌خواهی به من ثابت کنی که قدرتمندی...》

(۲)
مرد سنگتراش از روی چمن‌های باغ بلند شد. هاج و واج به اطرافش نگاه می‌کرد، او نمی‌دانست پیرمردی عبوس و ثروتمند است یا شاهزاده‌ای مغرور؟ خورشیدی سوزان است یا ابری ویرانگر؟ کوهستانی سخت و سرد است یا سنگ‌تراشی مهربان و صبور؟!
 

■ چند خط از داستان کیک دشمنی:
(۱)
انعکاس صدای جرمی در گوشم پیچید: 《دوست من!》
این تنها جمله‌ای بود که اصلأ توقع نداشتم از دهان جرمی بیرون بیاید!

(۲)
چشمم به استیو و دار و دسته‌اش افتاد که مثل همیشه، مانند گرگ‌های گرسنه، چشم به راه طعمه‌ای بودند تا دستش بیندازند و اوقات فراغشان را پر کنند.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

سرچشمه‌:

https://t.me/leilatayebi1369

  • لیلا طیبی
۱۹
خرداد

  • لیلا طیبی
۱۱
خرداد

زنده‌یاد "یوخنا دمو یوسف" معروف به "جان دمو" شاعر عرب عراقی، زاده‌ی سال ۱۹۴۲ میلادی،در شهر کرکوک بود.

 

جان دمو

زنده‌یاد "یوخنا دمو یوسف" معروف به "جان دمو" شاعر عرب عراقی، زاده‌ی سال ۱۹۴۲ میلادی،در شهر کرکوک بود.
دمو جزء شاعران موسوم به "جماعت کرکوک" بود، که به سوررئالیسم و دادائیسم گرایش داشتند و بر علیه شعر اجتماعی شاعرانی عربی چون، "نزار قبانی“، "عبدالوهاب البیاتی"، "بلند الحیدری" و... موضع سختی گرفتند.
وی در سال ۲۰۰۳ میلادی، در استرالیا و در اوج فقر و نداری و کارتن‌خوابی، بر اثر سکته‌ی قلبی درگذشت. 
 

◇ ترجمه‌ی چند شعر از او به فارسی:*
(۱)
در جست‌ و جوی تو هستم
میان خاکسترهای حافظه
اندرون خاکسترهای صاعقه‌
مابین آتش‌های خلاء
در عشق
در عذاب
در دگرگونی و انقلاب‌ها
در زجه‌ی قلوب پاره‌ پاره
میان تار گیتارهای مسکوت
در روزهای زیبای تعطیلات پایان هفته
همراه اساطیر
در دیروزها، با ریه‌های گرفته
در ژرفناها،
در همه‌ جا
غیر از این جهان،
تو را می‌جویم
ای محبوبِ من…!

(۲)
پنجره باز است،
قلب باز است،
آسمان هم باز است...
و آنجا، جایی آن دورها،
جنگ در جریان است.
همه در مقابل جنگ‌ها
هیچ‌کس در مقابل هیچ جنگی
جنگ در مقابل جنگ
و کاغذ را در کتابت بگذار.

--------
* ترجمه از متن کُردی توسط زانا کوردستانی
 

◇ نمونه‌ی شعر به عربی:
(۱)
” الشاهد“:
وحدک البهجة / الق الکون فی
و الموت و سادة للضد
یا عرف الریح، مذ العبور ادق جسدی
بصمته للیتامى، وابارک الزیت بمخاض،
الرحیل عائلة، و النار.
مذبوح شجر الضوء، ملء البدء صلیت
و اشعلت الماء فی صمتی، هو النهار
لو یمر اللهب تجلیا
لو یورق البحر هدأة
لو تبحر الروح
لو تمطر
لو.
الان، بعطر مبارک انهض، بشجر
حاضر أتوحد فیک،
و اعلن.

النافذة مفتوحة،
القلب مفتوح.
السماء، ایضا، مفتوحة.
و هناک، فی مکان ما بعیدا، تدور حرب
حرب الکل ضد الکل
حرب اللا احد ضد لااحد
حرب اللاحرب“.
و اودع الورقة فی الکتاب
 

(۲)
عظیمة کل الحقائق مابعد الصفر
دون لماذا
حتى لو بقی العنقاء محبوسا
فی خرافات اللامحدود
ستبقى کل بوصلاتنا بلا جدوى..الاحرى
ان یصار الى مؤاخاة التنین
والابقاء على الفراغات
على ما هی علیه، أو
قریبا...
 

(۳)
فی شوارع بغداد
کان یرکض قط حافی
ثم ابتسم
لکلب ینبح من الجوع
بعدها أستمر بالرکض
ثم ألتفت ...وجد
ذیله مقطوع
أبتسم لذلک
 

(۴)
البقرة حلوب مخصیة
والکل نقر على مؤخرتها
أما هم عریهم واضح
أمام حمار یشتکی من لذیذهم
ثم فحص مؤخرته
وجد فیها عود ثقاب
لایستطیع أخراجه
عندها نام یتألم

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
و...

  • لیلا طیبی
۱۰
خرداد

بانو "غزاله زرین‌زاده"، شاعر خراسانی، زاده‌ی سوم بهمن ماه ۱۳۵۸ خورشیدی، در مشهد است.

 

غزاله زرین‌زاده

بانو "غزاله زرین‌زاده"، شاعر خراسانی، زاده‌ی سوم بهمن ماه ۱۳۵۸ خورشیدی، در مشهد است.
وی دکتری شیمی آلی از دانشگاه مازندران است و در کنار تحصیل، ارتباط خودش را با انجمن‌های ادبی، نشریات و پایگاه‌های ادبی حفظ کرده است.
 

◇ کتاب‌شناسی:
- درد من مشترک نیست
- قاصدک، نشر محقق مشهد، ۱۳۸۲
- آخرین محل تولدم، نشر نوح نبی(ع)
و...
 

 ─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[خبر داری برادر]
سلام بر تو ای رفته بر باد و گاهی مانده در یاد
چه خبر از سنگی که می‌کشی بر دوش؟
خبری داری آیا از زمان ما؟
شرمسارم از کتاب‌هایی که خوانده‌ام
و قدم‌هایی که زده‌ام به خیال زهی باطل
که شوم کنارت، سزاورت، نامدارت
ولی نشد
هجوم تلخی دارد قد بلندم و لبخند لبم
وقتی تو را به انحرافی می‌کشاند کمی متمایل به نسل‌کشی
رد پایی که هرگز باز نشده است بدون واسطه به دست خودم
تقدیر چنین است
یا سرنوشت چنان
محکوم شده‌ام به خانه‌نشینی
محکوم شده‌ام به خاکی که تعلقی ندارد به متعلقانش
محکوم شده به زیبایی که بر نمی‌آید
در منی که دوستت دارم را نابلدم
از سر به زیری خودم می‌ترسم
خبری گرفته‌ای آیا؟
چقدر دست‌های بسته تنگ شده است
که آغوش را در خاموشی خیانت جستجو می‌کند
وقتی کنار دستی
هم‌دستی روزگار مجازی سریع‌تر اتفاق می‌افتد
بدنم بمبی می‌شود شبیه مخزنی
متراکم از چربی‌های نفرت
و قلبم سنگی که روی دوش هر خانه‌ای که بیفتد
می‌ترکد و می‌پراکند
صداهایی عجیب‌تر از قبل
جلوتر از اضطرابم
انگشت‌هایی است که می‌گزم
و شادتر از حضورم سفره‌ای‌ست که می‌چینم
صبر زرد نداری برادر
درهای بهشت‌ات
همین‌جا باز شده است نمی‌بینی
سنگی که می‌کشم از ترس تو بر دوش
در خاطرات هیچ فرشته‌ای پیدا نمی‌شود
کنار تو مردانه گریستم
و زنانه جنگیدم
ولی خیس شد لحظه‌هایم از شرم دیدنت
در بازوان خواهرم که محرمم بود برادر
یعنی حریم را بعد تحریم‌ها کوچک‌تر کرده‌اند؟
چپ می‌کند مسیرها
روی سری که آورده برون از سایه‌ای نامعلوم
عادت می‌شود سفره‌های رنگین
تابوت‌های متحرک
بوی گندیده‌ای
از خورشت‌های چرب
و برنج‌های دم کرده
شالی به شلالی می‌کشد پرده‌ای
و قرص
کمر به قتل رویا می‌بندد
خبر داری برادر از سنگی که می‌کشم بر دوش
خبر داری برادر؟!
 

(۲)
به دار مکافات من خوش آمدید
ای واژه‌های در حال سقوط
شما از ارتفاعی پرت می‌شوید
که اجازه ورود نداشتید
نه میوه ممنوعه سر راهتان بود
نه غولی از چراغ جادو آمده بود
تا از لوبیایی بیرونتان کشد
فقط اندکی حاشیه بود
از زبان‌های لق و دهان‌های قلمبه
تا تیتر فردایی دوباره شوید
اجازه دهید با هم پیاده شویم
دستم را بگیرید، بچرخانید تا خالی شوم
مطمئنم این‌بار
حادثه‌ها از سردترین روزها سر می‌زند
و گل‌ها فقط به اعتبار خود
متولد می‌شوند
اجازه دهید دستم را باز کنم
و دور گردن شما تانگوی جدیدی بسازم
من و کلمه و تو
من و کلمه و تو
من و کلمه و تو
من و کلمه
نه که تفکر رفته باشد به هوا خوری
یا یخ زده باشد بین قلوب غالب
نه
بساط هر چه که هست
بسطی دارد از اول هر فاصله
تلاش کرده‌ام خودم باشم و نشدم
که عشق همین است
از خود رمیدن
در تو جا ماندن
تفکری رو به ابتذال
در قلمرو رو به ویرانی ما
حالا
به یقینی برسم از
من و کلمه و تو
من و کلمه و تو
من و کلمه
و من. 
 

(۳)
با کدام دست به سر خودم کوبیدم
که نمی‌توانستم بایستم و ببینم
چرا از مرگ هم جلوترم
با کدام نقص همراه شدم
با کدام لنگه از تکه وجودم بود
که خودم را دار زدم
و هر روز مجازات می‌کنم تکه‌های دیگر را
از من آیا دروغگوتر
فریب کارتر
و وقیح‌تر می‌شناسی؟!
تک گل سرخ تنها مانده‌ام
کجای سرزمینم خوابیده‌ای که تو را نمی‌بینم
از من دور است
خودم
و بیگانه‌ای به من نزدیک‌تر
میم‌های میدان‌های شهرم
می‌نشد
چرا تو از منی که مرده‌ام
می‌ترسی
من خودم مجازات خودم هستم
ای مرگ
نقش‌ات را به تمامی ایفا کردم
در تکرارهای پی در پی‌ات
خانه‌ام را ساختی
و سرزمین‌ام خاری شد در چشم خودم.
 

(۴)
[بدون تخیل]
هر توهمی می‌تواند پیدا شود عشق من
راه ما راهی بوده است از میان هزاران تباهی شاید
و ما جان سالم به در برده ایم
حتی در این روزهای پر دست انداز
تنها رویای زیستن و ایستادن
در یک چیز خلاصه می شود
عشق من
تنها یک چیز است بین ما
تخیل و رویا
که حقیقت نجات ماست
حقیقت خود ماست
حقیقت ماست
از چه رو هراس داشته باشم
عشق من
تا وقتی کنارت
رویا می سازم
و گرمای تنت را
امنیت رویایم
بدترین روزها شاید بهترینه روزهاست
که رویا و تخیل
در کنارت تکرار می شود
عشق من.
 

(۵)
به سین‌ها و سامانی که نداریم
به هفته‌های هفت روزه‌ای که بی‌قراریم
به شکل بی‌شکل دوست داشتن دقیقه‌هایمان
شبیه‌تر شده‌ایم به نبودن‌هامان
سردی و سکوت
میان شیرینی و شربت
بادام تلخ و گل میخک
روز نو را اگر چه نو شویم در ظاهر
به کهنگی درگیر سنتی باطل
دل خوش بهار نو می‌شود
ولی عجیب شده است
شناخت گل در این زمین پر مشکل.
 

گردآودی و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.ghasedakpoem.ir
www.leilasadeghi.com
www.iranketab.ir
www.isna.ir
https://telegram.me/gh79z
@gh_zarrinzadeh
و...

  • لیلا طیبی
۰۹
خرداد

خانم "ساره سکوت"، شاعر ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۳ خورشیدی است.

 

ساره سکوت

خانم "ساره سکوت"، شاعر ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۳ خورشیدی است.
وی تحصیلات دانشگاهی‌اش را در دو رشته‌ی کامپیو‌تر و مهندسی شیمی پتروشیمی به دلیل مهاجرت از ایران ناتمام گذاشت. و پس از مهاجرتش، در شهر تورنتو کانادا تحصیلاتش را در دو رشته‌ی دستیاری دندانپزشکی و رشته‌ی علوم زیست‌پزشکی ادامه داد. 
وی نوشتن شعر را از دوران کودکی شروع کرد و از سال ۲۰۱۲ میلادی، با همکاری یکی از دوستانش، گروه دانشجویی کالچرال ایونتز را در دانشگاه یورک شهر تورنتو تشکیل داد، که این گروه به مدت دو سال شب‌ شعر‌، کارگاه شعر و نشست‌های ادبی متعدد‌ی به زبان فارسی در این دانشگاه برگزار کرد.
در سال ۱۳۹۴ خورشیدی، نخستین مجموعه شعرش را با نام “چهارده معصومه” از طریق نشر گردون در برلین منتشر کرد، که با توجه به دسترسی محدود مخاطبین به این کتاب بازتاب خوبی در ایران و افغانستان داشت.
کتاب دوم او با نام “پیامبر درخت‌ها” منتشر شده است.
کتاب سوم او ” مادر کبوترها” در دست بررسی و آماده چاپ است.
کتاب "و جایی نرفتن جاهایی که از ما نرفته باشد" دیگر اثر مکتوب ایشان است.
از جمله فعالیت‌های دیگر او می‌توان به ترجمه و زیرنویس ویدیو، تدریس خصوصی زبان عربی و انگلیسی در ایران، همکاری با موسسه حمایت از پناهندگان به عنوان مترجم و دیگر فعالیت‌های فرهنگی اشاره کرد.
هم اکنون ایشان در دو کشور کانادا و آمریکا سکونت دارد و دانشجوی آنلاین واحدهای مختلف ادبیات فارسی و فلسفه است.
اشعار متعددی از او در کتاب، سایت‌ها و مجلات مختلف در کشورهای ایران ، کانادا، آمریکا ، افغانستان و... منتشر شده است.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[پیامبر درخت‌ها]
خوابیده زیر درخت خرمالو – دست‌های خواب‌آلود – گیس‌هایت را نبافته اسمت یادش رفت

پدربزرگم پیامبر درخت‌هاست
و فصل برداشت به او وحی می‌شود
درخت آلبالو نوک پستان‌هایش را در باد آزاد کرده است
بلند می‌شود
و چادر تور را می‌کشد سر آلبالو
تا گنجشک‌ها به صورتی‌اش دست نزنند

خوابیده زیر درخت خرمالو – دست‌های خواب‌آلود – گیس‌هایت را نبافته اسمت یادش رفت

پدربزرگم پیامبر درخت‌هاست
و زیر خرمالو که چرت می‌زند خوابش را انگورها می‌آشوبند
“آقُ اینا مس می‌شَن از رو دیوار باغو می‌آن ایی وَرو بعد هی نیگا می‌کنن تو چیشُم فُش می‌دن. می‌رم بزنمْشون بُ چوب بندازمشون.. زمین جلو که میرما،.. آق قربون صدقه م میرن نمْذارن. نَمتونم آقُ شیرینن از بِ”
و پدربزرگم موعظه‌شان می‌کند
“حرف تو گوششون نَمرِه آقُ”
با گیس‌های ریخته روی شانه‌ی دیوار
در گوششان نمی‌رود
باد

خوابیده زیر درخت خرمالو – دست‌های خواب‌آلود – گیس‌هایت را نبافته اسمت یادش رفت

پدربزرگم پیامبر درخت‌هاست
و معجزه‌اش این که
با بادام که دست می‌داد شکوفه می‌کرد
سُپ‌های گلابی گل می‌انداخت
آن‌وقت درخت‌ها با به‌های یک مَنی یک گل دو گل بازی می‌کردند

خوابیده زیر درخت خرمالو – دست‌های خواب‌آلود – گیس‌هایت را نبافته اسمت یادش رفت

دیابت که باغ را گرفت
پای درخت‌ها را برید
ـ از باغ ـ
و باغ
از غضب خدا به انگورها خشک شد
پیامبر چشمش خوب نمی‌دید
با این‌همه سایه‌شان که می‌افتاد روی دیوار موعظه‌شان می‌کرد
و پای انجیرهای حیاط را به لاک‌پشت صدساله‌ی محل ـ که قدر سنگ صد منی شده بود ـ زنجیر می‌کرد،
تا خدای نکرده خرمالوها خوابشان نبرد سر درخت شیرین بشوند، بیافتند روی خاک ـ

خوابیده زیر درخت خرمالو – دست‌های خواب‌آلود – گیس‌هایت را نبافته اسمت یادش رفت

پدربزرگم که پیامبر درخت‌هاست
و همیشه فکر می‌کرد: ”گیس درختی که بار نَدَه ر ِه بایِه برید”
برگ‌های گیلاس‌های نر را که قیچی می‌زد،
گنجشک‌ها قهر می‌کردند.

خوابیده زیر درخت خرمالو – دست‌های خواب‌آلود – گیس‌هایت را نبافته اسمت یادش رفت

پدربزرگم پیامبر درخت‌ها بود
دست‌هایش – را که زیر درخت خرمالو خاک کردیم-
قنوت مغرب اقاقی‌ها شد
و برای گیلاس‌های نر دعا کرد

خُوسیده زیر خُرمالوا … دسُّوی خوُسوی آقاجونُم، گیسامم نباف… اسمُم یادش رَف

تور صورت آلبالو را
باد کنار زد.
 

(۲)
[آتش بس]
فصل بسامد گل بود و
گلبس آمده بود گل بستاند از بستان و برود
گل بوسه داد
بوسه که بستاندش از بوستان
گل روی گونه گذاشت
گل در سیاه جوهری‌اش انداخت
تا دست روی گیس کشید
فرمان رسید: گل بس!

گل بوسه داد
بوسه
بوسه
بوسه
گل بس که بوسه داد،
بوسه از موها افتاد
گل گل
گُله گله
تا دست برد سوی گلستانش
فرمان رسید: گل بس!

گل، بس که بس نبودش
هی بوسه داد
بوسه بوسه بوسه

و بس که بوسه داد
از پستانش سر خورد خرد خرد پایین افتاد
تا پا
… تا دست برد سوی زانوانش

_حالا تو شانه بزن* زانو بزن که شانه زنی، زانو بزن زان او_

فصل بسامد گل بود
گلبس که روی بستر گل‌ها افتاده بود را
گل بوسه بوسه بوسه
از بوستان ستاند از بو بر زانو
تا آن سیاه جوهری‌اش پاشید روی فصل گلستان
فرمان رسید: گل بس

تو شانه بزن*
تو شانه شانه شانه به سرها را پرواز می‌دهی
و روی سطرهای معلق
من جمله من
من جمله جمله
من جمله جمله‌ی من
می‌نشانی‌شان
باشد بیا بنشان شان

فصل بسامد گل بود و گل بس
گلبس آمده بود
بستان که باستان درختان اسطوره‌ای‌ست را
در بوستان پیدا نکرده بود
و جوهر سیاهش را
مثل حریر مه
روی زمین، زمان و زمانه، گسترده بود
گل بوسه بوسه پیش می‌آمد
و داشت اسطوره شکل می‌پذیرفت
                فرمان رسید:
                                     گل بس!

تو شانه بزن
تو شانه شانه شعله رها می‌کنی در باد
و باد باد موافق نیست

فصل بسامد گل بود در گلستان
گل گل را، از بوستان و گلستانش ستانده بود
و بوسه بوسه می‌ریخت روی جوهری افشانش
و داشت اسطوره شکل می‌گرفت
گل، چشم‌های جوهری اسطوره را
از چاه‌های بابل و یوسف بیرون کشیده بود
و بوسه بوسه بوسه پیش می‌آمد
فرمان رسید: گل بس
و باد
بر روی برگ برگ درختان سبز*  گیج و خموده و بی‌خالق رد می‌شد
اسطوره‌ای تو،  بوسه بزن.
----------
* از رضا براهنی‌ست
* برگ درختان سبز در نظر هوشیار
 

(۳)
[باد در نرگس‌زار]
دل زده از دریا به دریا
پوست چروک تیره‌ام را بکشم به تار
دست‌هایم را قایق کنم زیر اشک‌هایم
و نرگس‌های بی‌بوی تورنتو را بیندازم به آب رودخانه‌ی خشک
گفتم مسافر بر می‌گردد مادر جان
دروغگوی حزینی بودم
و گفتم مسافر بر می‌گردد

حالا دو رودخانه روی گونه‌ی من
حالا دو راه شیری زیر پستان‌هایم –خشک-
حالا دهان باز نرگس‌ها در خانه‌ی مادربزرگ
در گلدان‌های جنگ زده‌اش

با دهان گرسنه‌ی زمین چه کنیم؟

دیدی دهان باز زمین بسته شد
و چیزی از من را بلعید
حالا من بی‌چیزی از من
حالا دهان باز نرگس‌ها
و رگ کردنِ ساز زیر انگشت‌های خاطره‌ام
“شور نزن مادر شیرت خشک میشه”

ای مرگِ از رگِ گردن به ما نزدیک‌تر
بیا به نرگس‌زار
زیر چارقد مادربزرگم بیا به نرگس‌زار
و موهای حنایی شیراز را ببوی
کودکی مفقودالاثرم را
عروسکِ یک دست ِدربدرم را
بیار به نرگس‌زار و بگو
بگو مسافر بر می‌گردد

همیشه می‌گفتی مسافر بر می‌گردد مادر جان

سر گذاشته از بی‌آبان به بیابان
شهریور دروغگوی حزینی بودم
و گفتم مسافر بر می‌گردد
حالا دهان گس تقویم‌ها
دهان خونی خاطرات روی خیابان
تن ترکش خورده‌ی بالکن مادربزرگ
و موجی که از من برنگشته به تو برگشته (موجی)

و دروغ که از هر دهانی بیرون بریزد دروغ است.
 

(۴)
 با دست‌های کوچک کوتاهم
و بوسه‌های خشک مجازی
انگشت‌های کوچک لرزانم را بر صفحه می‌کشم
در گوشه‌های خالیِ خانه مرضیه می‌خواند: “من عزیزم راه دوره دل من سنگ صبوره.”
در گوشه‌های خالیِ من اما چیزی نیست
و من چقدر گوشه‌ی خالی دارم
بشماریم؟
ای بره‌های خواب، ای بره‌های عافیت و آرامش
از تپه‌های گوشه‌ی من برگردید
ای بره‌های لاغر خواب‌آلود
در تپه‌های گوشی من چیزی نیست
از دشت‌های خواهش و عشق و هوس
به گوشه‌های خالی چشمانم برگردید. 
 

(۵)
تمام شد و فرو رفت
کسی که تیره جانش را
به حلق اخته دریا ریخت
و آتشی که درونش بود
صدای کوته پایان داد.

از اضطراب جهان گفتیم
و اضطرارِ دمی عشق
و او که مرده و غمگین بود
لبی سیاه داشت که می‌بوسید
لبی سیاه داشت که می‌خندید
لبی سیاه داشت که شعرم را، دهانِ مرگِ خدایان می‌کرد
و اضطرار دمی بود
که ساحل از مَد خود بر می‌گشت
و ماهیان دوزی را
درون بویناکی سوراخ‌های گِل، ول می‌کرد...

چه باله‌های سیاهی داشت
دمی، که با تن پوکش، درون آب معلق بود
چه چشم‌های کبودی داشت
– نگاه‌های ژله روی مژده‌های فرو افتاده –
و ماهیان ندانمکار، که پوست بادکنکی تنش را
در آرزوی خونِ جلبکی‌اش تک زدند،
چه آرزوی حقیری در آن زمان نترکیدن داشتند
زمان بزرگ شد و باد کرد و خون پاشید
و اضطراب جهان روی موج‌ها لرزید
و او که مرده و شاهد بود
لبی سیاه داشت که می‌خندید
لبی سیاه داشت که غم می‌خورد
لبی سیاه داشت که شعرم را، سوار قایق کاغذ می‌کرد
و شعرِ ”آن سوی دریاها” را می‌خواند
و ماهیان ندانمکار، که روی قایق کاغذ، و زیر چشم خدایان به خشکی افتادند،
چه آرزوی حقیری برای رفتن و گفتن داشتند
زمان بزرگ شد و باد کرد و خون پاشید
و ماهیان خشک و معلق به ساحل افتادند.

از اضطراب جهان گفتیم
از اضطرار دمی عشق
و روی ساحلِ مردار،
هزارها دهن باز خشک، همچون من،
به حال گفتن و رفتن بودند...
 

(۶)
دست و دل لرزانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
چشم اشک ریزانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
اندوه تنهایی بی‌پایانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
حسرت سالیانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
جیبت دعای أَمَّن یُجِیب کدام دردبدری بوده، ای عشق؟
آرزوهای فراوانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
قلقلک هوس بی‌امانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
بیم و امید توامانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
برق چشمان شادمانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
جیبت عجیب‌ترین ذکر کدام دربدری بوده، ای عشق؟
بوی مو و بازوانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
خواهش روح سرگردانم را، تا گنم بگذارم در جیبت
زانوان احساساتی لرزانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
عشق بی‌قرار و امانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
دربدرِ جیبِ نجیبت، در به در، جای جای جهان را گشته‌ام و
برگشته‌ام.  
 

(۷)
چیزی از ما رفته است
چیزی از ما همیشه در حال رفتن بود
و ما از چیزها رفته‌ایم
مهاجریم
چیزها از ما
ما از چیزها.
چیز زیادی نخواسته بودیم اما...
 

(۸)
حرف از دهانه‌ی چاهی پر می‌کشد
و تیرگی‌هایش را
در چاه مردمان غمگینی جا می‌گذارد
دهانی از دهانه‌ای بیرون می‌افتد.
 

(۹)
رفتن به حق و رفتن به ناحق
به کشور پسرتان خوش آمدید خانم
خوش نیامده‌ات را برداری و بزنی بیرون
و بگویی الحق که حق همین رفتن بود
حق از حلقوم روز نیامده‌ات بزند بیرون
حق از حلقوم روز آمده‌ات بزند بیرون ...
از بیرون بزنی بیرون
از بیرون حق بزنی بیرون
از بیرون ناحق بزنی بیرون
چیزهای بیرون زده‌ات را بچپانی در چمدان و بزنی بیرون
چمدانت سی کیلو و یک دل
دلت را بگذاری روی جاده و
بروی.
 

(۱۰)
از نگاه جاده افتادن چشم
و چسبناکی جاده بر کفش
از چشم‌ها بلند بلند صدای نخندیدن
از گوش‌ها صدا رو به قبله خوابیده
و باران که رنگ مویش را در آسمان سرخ،
از دست داده است.
 

(۱۱)
کردن
نکردن
نکردن
کردن
کردن کردن کردن کردن
نکردن نکردن نکردن نکردن
کن..
فیکون….
قطره ی سرخی چکید،
آبی شد
و ایستاد!
 

(۱۲)
با نگاه
حرفی بزن از چیزی مستتر
ناخن بینداز
در زخم

گلوله‌ای‌ست
ناخن بینداز دور پرنده‌ی نقره‌ای در حنجره‌ی من
و دوستت دارم را
آنگونه که خاکستری‌ست
پر بده در هوا.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://t.me/Adabiyat_Moaser_IRAN
www.avangardha.com
www.shahrgon.com
www.iranketab.ir
و...

  • لیلا طیبی
۰۸
خرداد

خانم "پریماه اعوانی"، شاعر ایرانی و از برگزیدگان مرحله‌ی نخست هفتمین دوره‌ی جایزه‌ی شعر احمد شاملو است.

 

پریماه اعوانی

خانم "پریماه اعوانی"، شاعر ایرانی و از برگزیدگان مرحله‌ی نخست هفتمین دوره‌ی جایزه‌ی شعر احمد شاملو است.
از وی تاکنون چند مجموعه شعر مستقل و مشترک چاپ و منتشر شده است، از جمله:
- از حاشیه هجده، نشر افراز
- داو دوم، نشر مهر و دل (مجموعه شعر مشترک)
- جادونامه‌ی آنتالوس، نشر افراز
- طغیان دور، نشر گوشه
- پرسه های متلاشی
و...
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[سالمرگ]
که سال مرگ است
که سالمرگ مرگ است

که وبال مرگ بر سال و وبال سال بر مرگ و
مرگ در ارگ و رگ و رگبار و
رگبار بر سر هزار شیشه‌ی شکسته‌ی چشم می‌بارد و
سال جاری از مرگ و
رگبار مرگ
بر این‌همه چشم زیبا و قوهای شناور بر گور
چیزی از چشم برایتان گشوده‌اند و چشم‌ها از شما ربوده‌اند، آیا کافی نیست؟
آیا می‌بینید؟ آیا می‌بینید که بر روی سالمرگ مرگ نشسته‌اند و با استخوان‌هایتان بر سر کاسه‌های تو خالی چشم می‌کوبند؟

زنده باد کاسه چشم!

چون جنازه‌ی تو شیب دارد
همه فرو خواهیم ریخت
چون جنازه‌ی تو شیب دارد
همه بر تو خواهیم ایستاد
چنان که می‌افتیم
چنان که بر می‌خیزیم از خواب تو ای رمز!
ای اسم و
ای اسم رمز!

بر مرز ای رمز! تو برخیز از گور!
چراغ ما مردگان باش
لیس بزن استخوانی را که از خشم نمی‌لرزد!
گرمش کن
لالایی جمجمه بخوان
نفت شو و دود شو و چون شیپوری صدایمان بزن که بر قبر تو چون موم از شرم، از این غیبت طولانی آب شویم!
چون شیپور از گور صدایمان بزن از دور!
آخرالزمان‌مان باش
و تمام.

نمایی که بیفتم
که شهد شوم برای گلی صورتی
که بوزم زیر سنگ قبرهای مرمر به هیبت جوانی وارسته که در باد می‌میرد

چون شیپور از گور صدایمان بزن از دور!
ما را بخوان به نام، به بازگشت
ما را بخوان به کشتی سوراخ
ما را ببر به خروش موج
ما را بخوان که بیقبرستان دربه‌در آب هواییم و دهان گشادمان از قلب‌هایمان بزرگ‌تر است

-"می‌ترسم اگر اینجا  بمانم و اینجا بمیرم قلبم کوچک‌تر از دهانم باشد"-

قلب ما را بزرگ کن
جا شو ای رمز ای اسم رمز
و به ما بیاموز بمیریم

ای اسم! ای رمز!
ای پرچم بیچارگی
و حلب و امید
ای تنها امید
به ما بیاموز وارسته بمیریم.
 

(۲)
امید است
که دایره‌ی خالی
نوری که شبچراغ
فرمان چیست که از چه می‌روید
بلندایی به خواب ساقه‌ای و شبی به روزِ روزنه‌ای
گوزن زخم‌ها سوزنی در بیابانِ آب‌ها
زیبایی مُردار
نمایش محتضر بر سکوی خون
سایه‌ی شکنجه‌گر محزون
در برج غریبه‌ی همه‌ی چشم‌ها
که می‌بیند
که می‌بیند و می‌چشد آن چه به چشم می‌آید را چون شکوفه‌ی شوکران
چه تشنه و چه کف دستی
روان
رونده‌ای در این گلو
روان
ریخته
جاری جریانی چیست بر قلب بوتیمار کوبنده
بر هر باد بی‌جهت آباد و آبادیِ هزار باد و بی‌باد و بی‌یاد
سفینه‌ی تشنگی
ستاره‌ی دنباله‌دارِ دارها
غریب در تاریکی چاهِ بزرگ
اژدهای خفته‌ی خوناب‌ها
تاریخِ ناتوانیِ استخوان‌های عبث بر پیشانی مردگان
دامن بیداد
دشت برهوت بزهایِ غم، خیره به بَزک کرده‌های صخره‌ای بلند
مَردمِ چیستی و چرا این آسمان بر سرت از کیست فرو می‌ریزد
بٌزک‌ها و بهارها
بَزک کرده‌های غم بزرگ
مَردمِ چیستی، از چه جان می‌گیرد این گلوت
بی‌جان در بستر کیستی؟
که بمیرد این بز شایسته و ناامید
که هیچ  بهاری
که هیچ بهاری.
 

(۳)
راه تو رفته است
و راه رفته روی راه مانده افتاده است
بی‌جان

و گرگ سفید بر خواهد خواست
و شب بر دنده‌های شکسته
شب‌پره نور خواهد شد
و  شب / نقره‌ای در دهان گرگ
ماه کاملی که جیوه می‌چکد از پلک‌هاش
و شب چون زحل چرخ خواهد زد و
گرگ سفید قلب تو را خواهد درید
ای مقاوم!
ای انگشت شکسته‌ی اشاره!
ای نقض و منقرض!
گرگ سفید قلب تو را خواهد درید
و بر مرده‌ات
خواهد ایستاد
درفش راه بر بادها
استخوانی که می‌کوبد بر حلب: اینک ایست!
که راهِ ادامه نشسته به زاری قلب‌ها
آن‌جا که برای ابد محو می‌شوی و
یخی آراسته
یخی از هیاکل عجب
یخی از دنده‌های ماموت
یخی از دوردست مفلوج
از زبان بریده‌ات در حلق
از گلوی جوشیده‌ات به دور زنجیرها
یخی به عزای شعله‌های قلب
به بلندای آب
به بلندای اشک
بر تو خیره
و تو را می‌پوشاند
و تو برای همیشه آب می‌شوی
شبنم هراس‌ها!
غول بازنده!
قطره!
قطره‌ی بی‌گناه!
بخار افیونی توده‌ها!

ای شیب!
ای دره‌ی همیشه‌ مرگ!
 

(۴)
در تاریخ تن
چه تنها​یی مرده!
و من تو را می‌دوم
می‌‌شمارم
می‌‌ایستم
و
شرم تن می‌کنم‌ ای کشته
از زیبایی‌ت!
خروس‌خوان هر شامگاه.
 

(۵)
‌ای سَر!
تکان بخور که با منی
که می‌افتی
برای رمز
همرزمم باش
قسم بخور به انگشت اشاره
به پای معلق
به پای برهنه
به انگشت‌هایش
به چشم کور
به دنده
‌ای سَر
‌ای بی‌ سر و ته!
بیرون بیا از زبانِ سخت‌پوستان و بدرخش!
مثل کف خیابان
و
تنی که خواهم مُرد هم‌جوارش
‌ای زبان
تن شو و بمیر!

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
http://nowrahan.com/mores.aspx?s=44&mm=1142&id=1
https://www.gisoom.com/search/book/author-487099
https://baangnews.net/20615
https://avangardha.com
@Adabiyat_Moaser_IRAN
و...
 

  • لیلا طیبی
۰۷
خرداد

خانم "هیلا صدیقی"، شاعر، نقاش و فعال اجتماعی اهل ایران، زاده‌ی سال ۱۳۶۴ خورشیدی، در تهران است.

 

هیلا صدیقی

خانم "هیلا صدیقی"، شاعر، نقاش و فعال اجتماعی اهل ایران، زاده‌ی سال ۱۳۶۴ خورشیدی، در تهران است.
او که برنده‌ی جایزه‌ی هلمن همت دیده‌بان حقوق بشر، در سال ۲۰۱۲ میلادی‌ست، در تابستان ۱۳۸۱، انجمن فرهنگی ادبی نیستان را تأسیس کرد و جوان‌ترین دبیر انجمن فرهنگی، ادبی ایران شد. جلسات ادبی این انجمن ابتدا به صورت فصلی و سپس به صورت ماهانه تا بهار سال ۱۳۸۸ برگزار می‌شد. در این مراسم شاعران معاصر و استادان حضور داشتند و گروه‌های مختلف موسیقی نیز قطعاتی را اجرا می‌کردند.
او در همان سال سردبیر نشریه‌ی "شهر بچه‌ها"، وابسته به شهرداری منطقه‌ی ۶ تهران شد و در راه‌اندازی موزه‌ی منزل پدری دکتر شریعتی نیز همکاری داشت.
وی در سال ۱۳۸۲ وارد دانشگاه شد و در رشته‌ی حقوق شروع به تحصیل کرد و موفق به اخذ مدرک کارشناسی حقوق شد.
هیلا صدیقی در ۱۳۸۵ ستاد انتخاباتی باران را تأسیس کرد و در انتخابات‌های مختلفِ شورای شهر، مجلس و ریاست جمهوری از نامزدهای عموماً اصلاح‌طلب حمایت کرد. فعالیت این ستاد تا سال ۱۳۸۸ ادامه یافت.
او در سال ۱۳۸۶ به کمک برخی از دوستانش کانون کیمیاداران جوان را با هدف حفظ و احیای میراث فرهنگی کشور تأسیس کرد و سپس دبیر آن کانون شد.
صدیقی در سال ۱۳۸۷ مسئول واحد حقوقی معاونت فرهنگی اجتماعی شهرداری تهران شد که در سال ۱۳۸۸ از این سمت استعفا داد.
هیلا صدیقی در آبان ۱۳۸۸ پس از چند ماه سکوت و غیبت در فضای عمومی پس از ۲۲ خرداد در انجمن ادبی امیرکبیر پشت تریبون رفت و شعر «کلاس درس خالی مانده از تو» را در اعتراض به حوادث سال ۱۳۸۸ خواند و آن را به یاران سبزش تقدیم کرد.
او در اردیبهشت ماه ۱۳۸۹ نیز شعر «بابا» و در مهر همان سال نیز شعر «سبز است دوباره» را اجرا کرد که در رسانه‌های مختلف از جمله شبکه‌های ماهواره‌ای پخش شد و به زبان‌های مختلف دنیا ترجمه شد.
در اردیبهشت ۱۳۹۰ برای اولین بار بازداشت شد و به زندان اوین برده شد. سپس با قید وثیقه آزاد شد. او در ۲۵ مرداد ۱۳۹۰ در شعبه‌ی ۲۶ دادگاه انقلاب اسلامی محاکمه شد و رسانه‌ها خبر دادند که به چهار ماه حبس تعزیری و پنج سال تعلیقی محکوم گردید.
هیلا صدیقی چند ماه بعد و در بهمن ۱۳۹۰ نمایشگاهی از آثار هنری خود در قالب بوم‌های نقاشی راه‌اندازی کرد که با استقبال وسیع مردم از شهرهای مختلف ایران و چهره‌های هنری و سیاسی مواجه شد. در این نمایشگاه او، آثار رئال و سورئال خود را به کمک پاستل و افشانه به تصویر کشید.
"شیواتیر" نام نخستین تجربه‌ی "هیلا صدیقی" در مقام کارگردان است. این فیلم نیمه بلند که به کارگردانی و نویسندگی "هیلا صدیقی" تهیه شده‌ است، به افسانه آرش کمانگیر بر اساس منظومه «آرش» "سیاوش کسرایی" پرداخته‌.است. فیلم «شیواتیر» در سال ۱۳۹۳ مراحل ساخت خود را آغاز نمود و در تیر ۱۳۹۷ فرصت اکران پیدا کرد. از این فیلم به عنوان «نخستین چکامه‌خوانی در سینما» یاد کرده‌اند.
خانم صدیقی در آذر سال ۱۴۰۰، آلبومی با عنوان "هنگام طلوع"، با متن و صدای خود به همراه آهنگسازی "محمدمهدی گورنگی" منتشر کرد. این آلبوم توسط انتشارات «رهگذر هفت اقلیم» و با کسب مجوز از وزارت ارشاد منتشر شد.

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[بگذار که باران بشوم]
بگذار که باران بشوم، سخت ببارم
مثل تن بیمار تو بر تخت، ببارم
از فقر‌ لبت، وعده‌ی اقرار بگیرم
یک نیمه شبی از بدنت (زار) بگیرم
در دست، تنت از وطنش کام نگیرد
زخم وطنش لحظه‌ای آرام نگیرد
بیدار شو‌ از خواب زمستانی و سردت
نبضت‌‌ شده آرام در این وقت نبردت
من، آرش تو‌، کاوه‌ی تو، زال تو باشم
خوشحال‌شوی، بنده‌ی‌ آن‌ حال‌ تو باشم
سردست، تنت یخ‌زده بیدار شو‌ از خواب
دردت به سرم! می‌گذرد این شب بی‌تاب
من آب شوم خشکی سال تو نبینم
من کور شوم تلخی فال تو نبینم
از سفره‌ی خالی تو و رنج عیانت
از کودک‌ و‌ مرد و زن و‌ احوال کیانت
بگذار که فریاد شوم اوج بگیرم
دریا شوم و از تن تو موج بگیرم
من کوه‌کن قصه‌ی شیرین تو باشم
دردت به سرم! مرهم دیرین تو‌ باشم
ایران من ای خسته‌ترین مادر تاریخ
جا مانده میان کف دستت اثر میخ
بگذار که باران بشوم سخت ببارم
مثل تن بیمار تو بر تخت، ببارم...

(۲)
از خاک سکوت آتش فریاد بسازیم
من با تو و ما میهنی آباد بسازیم
تا سید ما باشد و ما عاشق ایران
صد واقعه چون دوم خرداد بسازیم
اندیشه و علم و قلم اسباب بلوغ است
نسلی پر از اندیشه آزاد بسازیم
با پرچم اصلاح بر افراط بتازیم
منشور بر افراشته داد بسازیم
صدها نفر این مکتب صد ساله نوشتند
صدهای دگر با همه آحاد بسازیم
صد کوه برافراشته در راه نشیند
ما تیشه‌‌ای از مکتب فرهاد بسازیم
این موج به پا خاسته دریا شود آخر
دریا شده و میهنی آباد بسازیم.

(۳)
دلم در سینه‌ام مانند یک گنجشک باران خورده دارد سخت می‌لرزد
کجایید ای ابر اسطوره‌ها!؟
از خواب برخیزید

که هر روز از هزاران راه ناپیدا
یکی از راه آب و
یک نفر 
از بام کوه و دیگری از مرز خاکی
یک به یک رفتند از اینجا...

تو گویی از تن جنگل،
چنان بالا گرفته شعله‌ی آتش
که دودش هردو چشم آسمان را کرده مه‌آلود

تو گویی که درختان،
پا درآوردند، جای ریشه هاشان
کوچ کردند از سر وحشت
چنان رفتند و رگ‌هاشان سراسیمه از این خاک ترک خورده،
همان‌گونه
که روزی دست و پای بچه‌های پاک کردستان، به خون غلتید
در میدان مین‌هاشان
جدا افتاد...

تصور کن درختان را،
هراسان می‌دوند و شاخه‌هاشان می‌خراشد باغ و بستان را...
تصور کن که سرهای درختان می‌خورد برهم و
می‌پاشند از هم لانه‌های گرم گنجشکان،
که روزی روزگارانی ، به روی شاخه‌ای محکم بنا کردند...
حالا
جوجه‌هاشان در میان آتش و وحشت،
به یک باره میان یک سقوط دسته‌جمعی،
بر زمین افتاده‌اند و سخت می‌سوزند
همان‌گونه که افتادند از بالای چوب دار،
تمام آن جوانانی که روزی فکر آبادی به سر،
سر، در میان سفره‌های شام سرخواران
و جان برکف،
میان آرزوهاشان به خون غلتیده افتادند...

تصور کن درختان را
هراسان می‌دوند و برگ های سبز،
چنان از شاخه می‌ریزند و می‌پوسند در آتش،
که گویی قصه‌ی برگ و بهاران را
فقط افسانه‌ها در ذهن انسان‌ها فرو کردند...

دلم در سینه‌ام مانند یک گنجشک باران خورده دارد سخت می‌لرزد
دریغ از یک وجب ابری که باران بر زمین آرد
درختان در هراس از بازی آتش
چنان سر می‌تکانند و هوا پر می‌شود
از چرخش سرها
که گویی کل خوزستان
برای یک عزای دسته جمعی، هی‌هی و شیون به پا کرده
تو می‌دانی که نخل از ریشه نه
جان می‌دهد از سر
و سرخواران همه آگاه ازین رازند
کجایید ای ابراسطوره‌ها!؟
از خواب برخیزید

که جنگل سخت می‌سوزد
درختان جای ریشه پا درآوردند هریک
می‌روند از راه آب و خاک و کوه و دره تا هرجا
به هرجایی به جز اینجا.

(۴)
خانه‌ات را باد برد
تو هنوزم نگرانِ وزشِ باد، در موی منی؟
مسخِ افیونیِ افسانه‌ی اصحابِ کدامین غاری؟
در کدامین خوابی؟
خواب در چشمِ تو ویرانیِ صد طایفه است...
تشتِ رسواییِ دزدانِ امارت افتاد
تو نگهدار، هنوزم دو سرِ شالِ مرا
پشتِ این پرده‌ی پوسیده، تو در خوابی و من
با همین زلفکِ ممنوعه‌ی خود
نردبانی به بلندای سحر می‌بافم
تا بر آرم خورشید
و تو در خوابی و آب
از سرت می‌گذرد
و ندیدی هرگز
توی جنگل، کاج را
شب به شب، جای سپیدار زدند
و نبودند پلنگان، وقتی
که دماوندِ اساطیری را
از کمر، دار زدند
و به هر دانه برنجی که به رنج
بر سرِ سفره‌ی ما آمده بود
توی شالیزاران
آهن و آجر و دیوار زدند
و تو در خوابی و آب
تشنه‌ی هامون شد
خونِ زاینده برید
و نفس‌های شبِ شرجیِ هور
زیر گِل، مدفون شد
خانه‌ات را باد برد
تشتِ رسوایی و غارت افتاد
تو نگهدار به چنگت، شبِ گیسوی مرا
تا مبادا شبِ قحطی زده‌ی سفره‌ی ما
مشتِ خالی ترا باز کند
تا مبادا که ببینند همه خوی ترا
موی مرا
من حجابم
نه حجابِ تنِ آزاده‌ی خود
من حجابِ تنِ یغما زده و خوابِ توام
پشتِ این پرده‌ی پوسیده تو در خوابی و من
با همین زلفکِ ممنوعه‌ی خود
نردبانی به بلندای سحر می‌بافم
تا برآرم خورشید.

(۵)
یک بار برایم نوشتی دوستت دارم...
من هزار بار خواندمش، هزار بار ضربان قلبم بالا گرفت
هزار بار نفس در سینه‌ام برید، هزار بار در وجودم ریشه کرد
انگار که هزار بار شنیده‌ام
انگار که هزار بار نوشته‌ای...
یک بار در آغوشت کشیدم
هزار بار خوابش را دیدم، هزار بار تب کردم
هزار بار آرام گرفتم
انگار که هزار بار در آغوشم بوده‌ای...
تو یک بار دروغ گفتی
من دروغت را هزار بار تکرار کردم، هزار بار رویا ساختم
هزار بار باور کردم
انگار خانه‌ام را روی آب ساخته باشم...
تو یک بار نبودی
من هزار بار دنبالت گشتم، هزار بار خاموش بودی
هزار بار به در بسته خوردم، هزار بار دلم گرفت
انگار که تمام هزارانم را باخته باشم...
و اما یک باره در دلم فرو ریختی
و من که تو را هزار بار زندگی کرده بودم هزار بار مردم...
تو همیشه همان یک بودی
یک دوستی، یک تب، یک رابطه، یک تجربه
و این من بودم که از یک، هزار ساخته بودم...

(۶)
اشک‌های تو
بارانی‌ترین فصل سال بود
که سیلاب شد و بنیادم را نقش برآب کرد
اشک‌های تو،
آخرین قطره‌های جانم بود که روی گونه‌هایت غلتید
و بر زخم لب‌هایم نمک مال شد
... اقیانوس پشت چشمانت
که سال‌ها متروکه‌ترین جغرافیای جهان بود
تمام وجودم را در برمودای خودش بلعید
اشک‌های تو
خانمان سوزترین حادثه قرن بود
و خدا
ایمان دارم که خواب بود
خواب بود و ندید
که گسل‌های زمین تکه تکه از هم باز نشد
و کوه به لرزه در نیامد
و خدا خواب بود
که پیش چشمانت به گریه نیفتاد

(۷)
اخم که می‌کنی
تیری می‌شوم که تا آن‌سوی جیحون می‌جهد
دلبرکم!
کمانت را کمی شل تر کن.
 

◇ نمونه‌ی متن‌ ادبی:
(۱)
ما آدم‌ها سیاره‌ایم در مدار گردش به دور هوایمان. هوا که دانی، جان نفس است. هر سال آدمیزادی که تفاوت بسیار دارد با سال خورشیدی، چهار فصلمان دوباره تکرار می‌شود.
هر سال، بهار فراموشمان می‌شود شاید، که این آغاز غزل‌خوانمان دوباره زمستانی نفس‌گیر در پیش دارد. و گاهی زمهریر زمستان از یادمان می‌برد که در آغاز سال آدمیزادی دوباره بهاری در راه است.
تکرار عجیبی که از آدمی یک جغرافیای بی‌تکرار می‌سازد. بهارها و زمستان‌هایمان تکرار می‌شوند اما نهادمان دیگر شبیه بهار قبلی و زمستان پیش نیست. بهار بیست سالگی چنان بهار سی‌سالگی نیست و آن هم با بهار چهل سالگی و پنجاه سالگی بی‌شباهت. چنان که جغرافیای زمین…
هر سال آدمیزادی، هر پاییز، هر زمستان، چیزی از جانمان کم و به روحمان اضافه می‌شود که دیگر شبیه بهارهای گذشته نباشیم.
مرگ در انتهای همان فرسودگی جغرافیایمان اتفاق می‌افتد. وقتی دریاچه‌هایمان خشک شد. وقتی زمین‌هایمان بایر شد. وقتی جنگل‌هایمان سوخت. وقتی که روحمان جز کوچ به سرزمین تازه‌ای، راهی ندارد.
ما را در این میانه‌ی عمر، دیگر شباهتی به زمستان و بهار جوانی نیست.

(۲)
قهوه‌ات را بنوش. بهانه نکن این قهوه تلخ‌تر از همیشه نیست. ذاتش تلخ است که اگر وابسته‌اش شوی شیرین‌تر از عسل به کامت می‌نشیند و بی‌‌آن روزگارت نمی‌گذرد. این آخرین قهوه‌ی تلخ دونفره‌مان را بنوش و بگذر از این بازی بی‌قاعده. بعد از تو دیگر هیچ زخمی مرا نخواهد کشت.
تمام شعرها، تمام قصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها تمام افسانه‌‌‌های عاشقانه‌‌ی دنیا دروغ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویند. باور نکن که بعد از تو  عشق، از پس کوچه‌های قلبم عبور نکند. من بعد از تو هم لب های عشق را خواهم بوسید و از سهم هم‌آغوشی‌ها، کام خویش را خواهم گرفت. اما بعد از تو دیگر هیچ زخمی مرا نخواهد کشت. بعد از تو‌ باز هم دلم خواهد لرزید. کسی چه می‌داند؟ شاید روزی نگاهی، نفس‌هایم را به شماره بیندازد و شاید قلبم آکنده شود از رویای آینده‌ای که با هم‌شانه‌ای دیگر تقسیمش کنم و تقدیر، آشیانه‌ام را امن‌تر از تمام رؤیاهای محالمان بسازد اما، بعد از تو نه برای آرزویی زمین‌گیر خواهم شد، نه برای آغوشی جان خواهم داد و نه دیگر هیچ دردی مرا خواهد کشت.
این سرنوشت سهم ما بود، که انقلاب، سراغ تک به تکمان بیاید و پرتمان کند به زمین ناشناخته‌ای که هیچ از آن نمی‌دانیم. شاید بعد از انقلابت روزی به این زمین بازگردی. شاید بعد از انقلابم روزی تو را باز ببینم وقتی تو آدم دیگری هستی و من، من دیگری... اما بعد از تو دیگر هیچ انقلابی مرا از دگرگون شدن نخواهد ترسانید.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی


 

سرچشمه‌ها
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.sherebist.blogfa.com
www.m-bibak.blogfa.com
@Hilasedighii
و...

  • لیلا طیبی
۰۶
خرداد

خانم "الهام مهرانفر"، شاعر ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۷ خورشیدی، در اصفهان است.

 

الهام مهرانفر

خانم "الهام مهرانفر"، شاعر ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۷ خورشیدی، در اصفهان است.
وی لیسانس ادبیات فارسی، ارشد ادبیات نمایشی و دکتری پژوهش هنر دارد و کتاب "سال‌های کبیسه" مجموعه‌ای از اشعار اوست، که چاپ و منتشر شده است.

◇ سوابق تدریس:
- تحول بیان سینمایی (کارشناسی ارشد-غیر انتفاعی سپهر)
- آشنایی با سینما (کارشناسی-غیر انتفاعی عقیق)
- نشست فیلم کوتاه (انجمن سینما خمینی شهر)
- جامعه شناسی سینما (کارشناسی ارشد-غیر انتفاعی سپهر)
- تاریخ سینما ۱ و ۲ و ۳ (کارشناسی-غیر انتفاعی سپهر)
و...
 

◇ کتاب‌شناسی:
- مبانی نظری سینما و نقد آثار سینمایی (انتشارات آیندگان)
- تست‌های تألیفی مبانی نظری سینما و نقد آثار سینمایی(انتشارات آیندگان)
- دانستنی‌های تخصصی، تاریخی و بینشی در هنر نمایش(انتشارات آیندگان)
- سال‌های کبیسه (مجموعه شعر / نشر کنکاش)
و...
 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
از پلکان شرقی
بیا
برگرده‌ی تابناک نیلوفران

پیش از آن‌که
هزار دست بریده
پیراهنت را
قفا بدرد

با لشگرکی از پیادگان سنگی
و تاجی مفرغی
نعلین را به شاخه‌های انجیر بیاویز
و در این وادی برهوت
آوازی بخوان
باریک‌تر از مو 
و برنده‌تر از شمشیر

دخترک سنگی تو
گره بر تار می‌زند
برای سر دادن آوازی
که مردان دریا را
به گردابی سخت خواهد خواند

پیادگان شنی را
بشارتی ده
به عذابی که پایانش
سقوط
به آغاز تولد است
این سوزن
روزی
گلوی بیابان را خواهد درید
بی‌که ردی از مجنونی
بر سینه‌اش نقش زند
روزی که آمدی
و مرا میان دو کوه
رها کردی
هفت فلک را
به هفت نزاع میهمان کردم
در سپیده‌دمی که
هر پگاه
بوی تیر می‌کشد
با گیسوانم ریسمانی بافتم
و اقصای قلبت را
به بند کشیدم
تا دلبرکانت را زین پس
جز در هیئت من 
نبینی

پیش از سپیده
سوزنی از تنت می‌کشم
و کنیزکانم را در تاریکی
به کامت می‌کشانم
تا قصری برایم بنا کنی
بی که مرا
حتی در خواب‌هایت دیده باشی

این طلسم را
خواندم
و بر گره‌ها دمیدم
بسان جادویی
که هفت تیره‌ات را
به کام هفت گرداب کشاند

زین پس من
شبیه همه‌ی دخترکان این شهرم
و تو را از این اندوه
رهایی نخواهد بود
تا ابد‌الآباد
آمین
 

(۲)
هفت اختران
برای تو می‌خوانند
وقتی ماه سرخ
نشسته بر گرده‌ی شب 
نفس‌هایت را شماره می‌کند
این‌جا هفت برادران
با نعشی بر دوش
شب را سیاه کرده‌اند
...
بر خوان شب می‌نشانی‌ام
به‌سان امیری
که ماه را کبود خواهد کرد
و‌ هاله‌ی کم‌سویت
پیغمبری‌ست
که آیه‌های غبارین می‌خواند
و با عصای هلالین
شب را می‌شکافد
تا از میان ستارگان بگذرد
بی‌آن‌که تر شود
 

(۳)
مجنون مجنون بیا
که لیلی لیلی مردم
میان این قبیله‌ی شن باره
که گیسوان بریده‌ام  را
بر خیمه‌ها می‌آویزند
و خاکستر سرخم را بر کجاوه‌ها
بیا بر شانه‌های بیابان بیاویزیم و 
تن‌هامان را 
میان خیمه‌های پوسیده 
به بارگاه آفتاب بسپاریم
و بگرییم
بر سوگ دو خورشید 
که یکی به اندوه می‌رود و
دیگری به گور
 

(۴)
من از آرواره‌ی یک گرگ گذر کردم
تا طلسمی شکسته شود
که دست‌هایمان را
میان دو حفره
بلعیده بود.
هنوز هم در ابتدای جهان ایستاده‌ام
بر سر قراری که گذاشتیم
در ماه فروردین
روز خرداد.
وقتی خورشید با شعاع همیشگی‌اش
زمین را سرشار خواهد کرد.
در آن هنگام که آسمان هفت‌پاره خواهد شد.
کوه‌ها از انتهای خاک برمی‌خیزند.
دریاها سر به سینۀ اقیانوس می‌کوبند
و ریواس‌های بسیاری زمین را احاطه خواهند کرد.
من در میان انبوهی
از اجداد انسان
که بر درختان
در انتظار غروب خورشیدند
در همان نقطه ایستاده‌ام
و استخوان‌هایم
بر کتیبه‌های هزاران‌ساله
مرثیه می‌خواند.
 

(۵)
بر بال‌های ابلیسی
با سر انگشتان آویزان از فلق
من به هاویه‌های سرگردانی درآمدم
و فریادم را
در برج‌های قدیمی عتیقه کردم
وقتی تو را میان یال‌های فراموشی
بر اقصای آخرین رودخانه رها می‌کردم
 

(۶)
از یاد ببر
هجوم مرغان ابابیل را
که ماهیان مرده
راه دریا را نشانمان دادند

نقره‌ای‌تر از آب
از فلس‌های تو می‌آیم
گذشته از رواق مد و
معبر تورهای پیچا پیچ
تا دوباره بخوانی‌ام
با نجابت لهجه‌های مرجانی
 

(۷)
فصل‌ها از گیسوان من می‌گذرند و
شب از نگاه تو
با ارابه‌های نور
به تشییع ستاره بیا
در عزای
           کشتزار
دانه‌های جوان 
شکاف شب
به شمار انگشتان تو می‌رسد
نیامده
بذری بپاش 
بر این “جُلجُتای” خاموشی.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.mahgereftegi.com
www.amoozesh.iycs.ir
www.vaznedonya.ir
www.cherouu.ir
www.nahang.ir
و...

  • لیلا طیبی