لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

وبلاگ خصوصی انتشار نوشته ها و اشعار بانو
#لیلا_طیبی (رها)

بایگانی
آخرین مطالب
۲۴
مهر

بانو "فاطمه درغال"، شاعر و داستان‌نویس ایرانی، زاده‌ی شهر رویدر در بندرخمیر استان هرمزگان است.

 

فاطمه درغال


بانو "فاطمه درغال"، شاعر و داستان‌نویس ایرانی، زاده‌ی شهر رویدر در بندرخمیر استان هرمزگان است.
کتاب "آینه‌ی سُربی" مجموعه‌ای از اشعار ایشان است، که چاپ و منتشر شده است.


─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
زمان روی سکوی پرتاب ایستاده است
انگار دستی مرا هُل می‌دهد
به گذشته‌های نه چندان دور
گندمزارهای طلایی؛ دشت‌های سبز
لاله‌های وحشی
اما، فقط یادت جا مانده است
کنار همین نخل‌های خشکیده
که دیگر نفس نمی‌کشد
شوره‌زار سفید؛ بیشه‌زار خشک
و حوض شکسته‌ای، که ماهی‌هایش مُرده‌اند
همه جا دیوار است، حصاری بلند
که نفس‌هایش را بریده‌اند
دیوارهای سیمانی؛ بُتن
و آجرهایی که خشت به خشت
لای مفصل‌هایش سیمان ریخته‌اند
تا جایی نرود
و حالا سال‌هاست، دیوار نماد جدایی‌ست
و پنجره‌ها رو به پاییز باز می‌شود.


(۲)
[برگی از خنثی‌شدن] 
دفتری از اندوه را 
از آرشیو ذهنم پاک می‌کنم
هم‌زمان که دور می‌شوی
گله‌ای از اسب‌ها 
در فکرم شیهه می‌کشند
صدای نبودنت، شبیه خُرده‌شیشه‌هاست
که از زلزله‌ی چند ریشتری 
به روی کاشی می‌ریزد 
شبیه شکستن استخوانی‌‌ست
که روی آسفالت داغ تابستان
میان تنی خون‌آلود دلمه می‌شود
صدای رفتنت، شبیه تصادف زنجیره‌ای‌ست 
که اتوبان‌ها را می‌بندند
شبیه ریزش کوه در بمب‌های خوشه‌ای
یا جیغ پرنده‌ای زخمی در موتور هواپیما
صدای رفتنت، هوای خالی‌ست
که وارد ریه‌ها می‌شود
و دستی که با مرگ دیده‌بوسی می‌کند
استخوانی‌ست در گلو 
که می‌خراشد
مجرای تنفسی‌ام را
شبیه صدای مرغان دریایی
در وحشت آتش‌سوزی لنج‌ها
چطور زندگی را فروخفته‌ایم
وقتی همچون جنازه‌ی زخمی
به خواب‌هایمان پناه می‌بریم
و کابوس‌ها، رویاهایمان را می‌بلعند
هرصبح لای روزنامه‌های تاریخ‌گذشته
مچاله می‌شویم
و ساعت‌هایمان دیگر نبض ندارد
قشونی شکست‌خورده می‌شوم 
وقتی صدایم، تسکین دردهایت نیست
و باید مراقب ادبیاتم باشم 
که تو را نرنجاند
وقتی در مقرراتی خاص 
قانون وضع می‌کنی
بر می‌گردم به دالان خاطره‌ام
و حالی که با تو 
یا بی‌تو خوب نمی‌شود


(۳)
[می‌ترسم]
من از مترسک می‌ترسم 
آنجا که باور مزرعه را به سُخره گرفته است 
و با وزش باد می‌رقصد 
من از مترسک می‌ترسم 
که به گریه‌های من بی‌تفاوت است 
حتی اگر سیل اشک‌هایم 
پایه چوبی‌ات را ویران کند 
مترسک من از تو می‌ترسم 
که گنجشکان را فراری می‌دهی 
پرنده‌ی معصوم قلب دارد 
مترسک تو بی‌احساسی 
من از تو می‌ترسم 
دستانت از جنس دسته‌ی تبر است 
بر درختانم رحم نمی‌کند 
پایه‌ی چوبی‌ات روزی خانه‌ی موریانه‌ها می‌شود 
مترسک وجدان چوبی‌ات را کجا جا گذاشته‌ای؟
گنجشکانم را که فراری دادی 
در مسیرشان شاهین کمین کرده بود 
مترسک من هنوز از تو می‌ترسم 
تو همدست کرکس‌هایی هستی 
که بویی از انسانیت نبرده‌اند 
و هر روز گنجشکانم را به مهمانی عقاب‌ها می‌برند 
مترسک من از تو می‌ترسم 
که هنوز بر این باوری 
که سنگ مفت و گنجشک هم مفت است 
اما سنگ تَرک برداشت 
و قلب گنجشکم شکست.


─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─


◇ نمونه‌ی داستان:
(۱)
[مسافری در تاریکی] 
آسمان سُرمه‌ای رنگ بود و هوا با بوی خاک نم گرفته‌ای که از باران دیروز جا مانده بود، در هم می‌پیچید و قلب ناآرامم را به کوبش وحشیانه‌ای دعوت می‌کرد. همیشه آدم‌های دور و برت را خالی می‌کردم، که کسی بین ما نباشد. هیچ کسی تو را از من نگیرد. همیشه حوالی چشمانت پرسه می‌زدم.
اما بالأخره یک نفر پیدا شد، که برای همیشه تو را از من بگیرد.
او از همه‌ی آن‌هایی که فکر می‌کردم زرنگ‌تر بود. یک نفر، با چشمانی درشت و سیاه که هنوز هم،  بی‌شرمانه نگاهم می‌کند، و نگاهش دور چشمانم می‌چرخد. عین خیالش نیست، که مرا بی‌پناه کرده است. مُژه‌های درشتش و حالت نیم خیزش برای همیشه در فکرم باقی می‌ماند.
ساعت نه شب بود که فرهاد زنگ زد و گفت: فروغ امشب هم دو سرویس بار دارم و نمی‌تونم بیام خونه.
از آن سوی صدا با اَخم گفتم: "خوبه که خبر دادی، وگرنه باید تا صبح خروس خوان منتظر اومدن جناب عالی می‌شدیم."
- حالا ترش‌رویی نکن فروغ جان، بالاخره زندگی خرج داره و نمیشه با این پول ناچیز، مسافر کشی، یه زندگی چهار نفره رو اداره کرد، و با نداری ساخت و اسم این مرگ تدریجی رو زندگی نهاد."
می‌دانستم حریف زبان او نمی‌شوم، پس باهاش خداحافظی کردم و گوشی را روی میز گذاشتم.
مارینا و میلاد هم از کلاس نقاشی آمده بودند و گرسنه‌شان بود.
- مامان چیزی واسه خوردن پیدا میشه؟
- چرا پیدا نشه، دست و صورت‌تان رو بشویید و سر میز غذا خوری آماده باشید؛ الان غذا رو میارم.
از حاضری خوردن خوشم نمی‌آمد، اما بچه‌ها عاشق فست فود و غذاهای تند و بندری بودند.
سوسیس‌ها که سرخ شدند، تخم‌مرغ‌ها را اضافه کردم و ادویه و رُب زدم.
بچه‌ها گرسنه‌شان بود و غذا را با ولع و اشتهای زیاد می‌خوردند.
میلاد که اصلا نفس نمی‌کشید و هوا وارد ریه‌هایش شد و به سکسکه کردن افتاد.
- آب بخور بچه، مگه قحطی زده‌ات که اینجوری غذا می‌خوری.
اما خودم اصلا اشتها نداشتم و دلشوره بر دلم خانه کرده بود.
مثل وقت‌هایی که فرهاد می‌رفت و با بچه‌ها تنها بودیم و این وروجک‌ها حسابی حال مرا می‌گرفتند.
فرهاد همیشه دنبال راه‌های میانبر بود، راه‌هایی که یک شبه راه صد ساله را طی کند.
ساعت ۳ بامداد بود که صدای چرخاندن کلید در قفل بیدارم کرد.
فرهاد با لباس خاک گرفته‌ای که چربی گازوئیل روی آن بود و بوی مواد پتروشیمی می‌داد وارد خانه شد.
از آمدنش خوشحال نشدم و با صدای گرفته‌ای که انگار از ته چاه به گوش می‌رسد، فقط جواب سلامش را دادم.
سوئیچ را کنار آینه گذاشت و رفت حمام.
زیر گاز را کم کردم تا شام بخورد و رفتم خوابیدم.
صبح که سرویس مدرسه‌ی بچه‌ها آمد، مارینا و میلاد را راهی مدرسه کردم و آمدم.
کارهای آشپزخانه را انجام دادم و منتظر شدم تا فرهاد بیدار شود.
باید این قضیه‌ی شغل پاره وقتش را حل می‌کردم.
نمی‌تونستم خونسرد باشم و دستی دستی خودش را نابود کند.
ماشین که از بوی گازوئیل پُر شده بود، همین که روشن می‌شد، میگرنم را فعال می‌کرد و سردرد شدیدی بر جانم رعشه می‌انداخت.
موهای ژولیده‌اش را با سشوار خشک می‌کرد و زیر لب آواز می‌خواند.
می‌خواست از دلم در بیاورد؛ اما این دل دیگر سنگ شده بود.
- فرهاد میشه چند دقیقه بنشینی، می‌خوام مثل دو تا آدم عاقل و بالغ با هم حرف بزنیم.
من دیگه نمی‌تونم این وضع رو تحمل کنم.
- کدوم وضع؟ مگه این وضع چشه؟
نمیگی فردا که بچه‌ها بزرگ شدن، توی این آلونک ۸۰  متری، چجوری می‌تونن زندگی کنند؟
- مشکل من خونه نیست!
- پس چیه؟ بگو ما هم بدونیم، دردت چیه؟
- خب که اینطور، مشکلم قاچاقچی بودن توئه...
که وقت و بی‌وقت به دل جاده می‌زنی و معلوم نیست خودت برگردی یا زبونم لال جنازه‌ات...
- نترس خانوم، گربه هفت تا جون داره، من ایجوریا نمی‌میرم.
- من دارم جدی حرف می‌زنم فرهاد؛ لطفا درست جوابم رو بده.
- جوابت معلومه، نمی‌خواد صغری کبری بچینی.
می‌دونم همیشه چشات دنبال زندگی مردمه و به روی خودت نمیاری...
وقتی خواهرت میاد اینجا و تا آرنج طلاپوش شده و تو هم با حسرت نگاش می‌کنی، فکر کردی من کورم و این چیزا رو نمی‌بینم.
- اشتباه می‌کنی عزیزم؛ من اصلا چشام دنبال طلای هیچکس نیست، چه برسه به خواهرم.
- نه، حالا که مطرح کردی بزار همش رو بگم، اون بابات رو ندیدی مگه، وقتی عروسی هست چقدر قربون صدقه‌ی باجناق میره و چپ و راست مثل پروانه دورش می‌چرخه.
پس چرا دور تو و بچه هات نمی‌چرخه؟ چون پول ندارین، چون زندگی معمولی دارین و به چشم نمیاین، برا حرفاتون تره هم خورد نمی‌کنن.
اگه نمی‌دونی بفهم فروغ؛ سرت رو از زیر برف بیار بیرون و؛ واقعیت رو بپذیر.
این روزا زندگی یعنی پول، پول داشته باشی آدم حسابت می‌کنند، نداشته باشی جواب سلامِت رو هم با اکراه میدن"
فرهاد عصبی شده بود و مردمک چشمانش تنگ و گشاد می‌شد. چین‌های دور چشمش یک جا جمع شده بود.
فهمیدم نمی‌تونم از کارش منصرفش کنم.
و باز هم طبق معمول باید کوتاه بیایم. از بس کوتاه آمده بودم دیگر به خاک افتاده بودم.
فرهاد در حرص پول افتاده بود. حتی اگر شده به قیمت جانش.
برای ۷۰ سالگی‌اش هم برنامه‌ریزی کرده بود.
پیرمرد ثروتمندی که ویلای رو به ساحل دارد و کلاه فرانسوی می‌پوشد و خانه‌اش آشپز و خدمتکار دارد.
مخزن آب پُر شده بود و جوی آبی از وسط حیاط تا خیابان بعدی در امتداد رفتن بود.
از بس داد زده بودم؛ دیگر نفسی برایم نمانده بود و حالت خفگی بهم دست می‌داد.
کیفم را برداشتم و از خانه زدم بیرون. سرگردان در خیابان می‌چرخیدم. بی‌مقصد و ناکجا...
پژو نوک مدادی جلوی پایم بوق زد.
- حواست کجاست خانوم؟ داری خودت رو به کشتن میدی.
هیچ جوابی ندادم و به راهم ادامه دادم.
بوق پیامک بلند شد، فرهاد بود.
- برگرد خونه، بچه‌ها از مدرسه برگشته‌اند.
گوشی رو خاموش کردم. نمی‌خواستم هیچ خبری از او بگیرم.
من مقصر نبودم که معذرت خواهی کنم. نباید همیشه من کوتاه بیایم. فرهاد هم خطاکار بود و هم طلبکار.
از کنار رستوران رد شدم و یادم آورد که گرسنه‌ام و از دیشب تا حالا چیزی نخورده‌ام.
کم مانده بود ضعف کنم و کنار خیابان بیوفتم.
انگشتانم می‌لرزید و پلک چشمانم تیک عصبی می‌زد.
آب دهانم را به زحمت قورت می‌دادم. گلویم خشک‌تر می‌شد.
زیاد از خانه دور شده بودم. اما غرورم اجازه نمی‌داد به فرهاد زنگ بزنم.
با خودم تسویه حساب می‌کردم. حساب‌های شخصی بود و به من و زندگی‌ام بر می‌گشت و نباید کسی را دخالت می‌دادم.
شعله‌ی آفتاب تیز تر می‌شد و چشمانم را اذیت می‌کرد. پوست صورتم از تابش مستقیم خورشید می‌سوخت.
لنگ لنگان خودم را به خانه رساندم. بچه‌ها تنها بودند و فرهاد رفته بود.
رخت چرک‌های خودش را در سبد لباس‌شویی گذاشته بود.
آشپزخانه بهم ریخته و نامرتب بود. فضای خانه واقعا چندش‌آور بود. مارینا یک کتاب کامل رنگ‌آمیزی را با قیچی تکه تکه کرده بود و کف سالن تا پذیرایی رو پوشانده بود.
فردایش هم گذشت و فرهاد خانه نیامد. هر بار که زنگ می‌زدم در دسترس نبود و یا خاموش بود.
صفحه ی اینستاگرامش را چک کردم. آخرین بازدیدش بیست و چهار ساعت پیش بود.
دلشوره‌ی لحظه‌ای به جانم رخنه کرد و چهل و هشت  ساعت برایم یک سالی گذشت.
از فرهاد هیچ خبری نرسید. هوا رو به تاریکی و گرگ و میش شدن می‌رفت که پدر فرهاد آمد. چهره‌اش غمناک و گرفته بود.
- فروغ با من بیا دخترم.
با ترس و اضطراب رفتم. به دلم افتاده بود که اتفاقی افتاده است.
تا من رسیدم دیر شده بود و فرهاد نفس نمی‌کشید.
فقط نور ماه بود که مثل شمع زرد رنگی در دل تاریکی مستقیم روی کاپوت ماشین می‌تابید.
شعله‌ی زردی که آتش را در دلم سوزان‌تر می‌کرد.
پاهای شتر تا زانویش در شیشه فرو رفته بود و سپر را تا کف آسفالت آورده بود.
دهان شتر خونی بود. اما چشمان سیاهش هنوز باز بود و پلک می‌زد.
چشمانش همه‌ی سیاهی را در دل شب ریخته بود و شتر زخمی هنوز نشخوار می‌کرد.
همه عابرانی که از خیابان رد می‌شدند، دور ماشین جمع شدند.
فرهاد بین صندلی و فرمان ماشین پرس شده بود و خون از میان صورتش بیرون می‌زد.
چراغ دستی را روشن کردند. هنوز اورژانس جاده‌ای نرسیده بود.
فردی ناشناس از کامیون پیاده شد و با افسوس به چهره‌ی فرهاد نگاه می‌کرد.
- بچیاره خیلی جوونه
جسمش میان آهن قفل شده بود. موهای طلایی‌اش از شیشه‌ی شکسته بیرون زده بود و زیر گردن شتر رفته بود.
چشمانش بسته بود و پیراهنش تکه پاره شده بود.
گوشت بازویش به طرز دلخراشی له شده بود و نوک برف پاک کن در گردنش فرو رفته بود.
مَشک گازوئیل سوراخ شده بود راه آسفالت را در پیش گرفته و به جلو می‌رفت.
به خانه که آمدم مثل مرغ سر کنده بال بال می‌زدم.
- چرا آن روز دعوایش کردم، چرا با حالت قهر از خانه بیرون رفتم. چرا فرهاد را رنجاندم.
درست بود از هر چیزی ترسیدم بر سَرم آمد.
مارینا آمد و گفت: امسال سال تحویل رو کنار بابا می‌بگذرونیم، دلم براش تنگ شده.
- باشه دخترم
او رفته بود و یادش همواره در تمام لحظه‌هایم راه می‌رفت و زیستن را برایم دور از انتظار کرده بود. سیاهی شب تمام دلتنگی‌هایش را بر سر من آوار می‌کرد.
فرهاد بدون خداحافظی رفت. با قهر رفت. حتی فرصت نشد برای آخرین بار به چشمانش نگاه کنم. فرهاد با میل خودش از کنارم رفته بود.
تنگ ماهی را که کنار سبزه گذاشتم، ماهی از حرکت ایستاد. ماهی گریه می‌کرد.
گریه ماهی‌ها دیده نمی‌شود اما من اشک‌هایش را دیدم که در تنگ چکیده شد.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی


┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄


سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir
https://avayedarya.ir
http://www.chouk.ir
@fatemeh_dorghal
@delbaran65
و...

 

  • لیلا طیبی
۲۲
مهر

خانم "فاطمه سعادتیار"، فرزند زنده‌یاد "عبدالوهاب سعادتیار"، زاده‌ی سال ۱۳۳۸ خورشیدی، در الیگودرز است.

 

فاطمه سعادتیار

خانم "فاطمه سعادتیار"، فرزند زنده‌یاد "عبدالوهاب سعادتیار"، زاده‌ی سال ۱۳۳۸ خورشیدی، در الیگودرز است.
پدر ایشان، اصالتن خوانساری بودند و در کودکی به همراه خانواده در الیگودرز ساکن شدند.
ایشان دارای مدرک کاردانی مشاوره و کاردانی امور تربیتی است و سال‌ها در کسوت دبیر پرورشی، به دانش‌آموزان شهرستان الیگودرز خدمت کرد.
وی در سال ۱۳۶۱ خورشیدی، به استخدام آموزش و پرورش درآمد و در سال ۱۳۹۳ خورشیدی، به افتخار بازنشستگی نائل آمد.
ایشان از نخستین اعضای انجمن ادبی الیگودرز است، که از بدو تأسیس در سال ۱۳۶۱ خورشیدی، به عضویت انجمن درآمد و همچنان هم عضو هستند.
وی در اغلب قالب‌های شعر کلاسیک، به ویژه غزل، در مضامین مختلف به خلق اثر پرداخته و موضوع بیشتر آثار او، مسائل اجتماعی است.
در مجموعه شعر «پنجره‌های بی‌لبخند» تعدادی از اشعار ایشان گنجانده شده است.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[پیمان خون]
آمدم در کربلا پیمان خود امضا کنم
همره یاران حق دین خدا احیا کنم
آمدم در کربلا با اهل بیت و یاوران
در سرزمین نینوا معراج خود زیبا کنم
آمدم در کربلا تا من ببینم ماجرا
در کنار علقمه عباس خود اهدا کنم
آمدم در کربلا اندر میان بحر خون
هدیه‌ای بی‌سر به نام اکبر رعنا کنم
آمدم در کربلا کاندر زمین کربلا
حجله‌ای خونین برای قاسم برپا کنم
آمدم در کربلا شیشماه سرباز را
در زمین نینوا قربانی فردا کنم
آمدم در کربلا هان بشنوید ای شیعیان
گفته‌ی هل من معین اندر جهان آوا کنم.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://telegram.me/FerdoosiAlg
و...

  • لیلا طیبی
۱۵
مهر

خانم "سهیلا سبزه‌کار"، شاعر و نویسنده‌ی ایرانی، خالق کتاب "این بار..."، مجموعه شعی که توسط انتشارات گیوا چاپ و منتشر شده است.

 

سهیلا سبزه‌کار


خانم "سهیلا سبزه‌کار"، شاعر و نویسنده‌ی ایرانی، خالق کتاب "این بار..."، مجموعه شعی که توسط انتشارات گیوا چاپ و منتشر شده است.
ایشان عضو هیات تحریریه‌ی نشریه‌ی دریاکنار و از اعضای انجمن ادبی ققنوس نیز هستند.


─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
از تو می‌گریزم
به خیابان‌های کِش آمده‌ی شب
که به روز نمی‌رسند
تکاپویی بی‌حاصل
در چهار راهی که علائمش را
باد با خود برده است
پشت چراغی که سبز نمی‌شود
تنهایی‌ام را 
در پیاده‌روهای خوابیده‌ی شهر
پنهان می‌کنم
میان عابران شب زده 
راه می‌روم
راه می‌روم
باید با دست‌هایم 
گریه‌ها را سد کنم
پیش از آن که
چراغ‌ها سبز شوند
خیابان‌های کِش آمده‌ی شب را
به روز برسانم.


(۲)
در تلاطم لحظه‌های تردید شبانه
که صبح را 
در بستر خواب رها می‌کند
دیواره‌های سترگ اندیشه‌ام را
تا بی‌نهایت از تو 
ادامه می‌دهم
آن‌جا که واقعیت تنها می‌شود
من به تکثیر
استعاره‌ای از تو می‌نشینم.
 

(۳)
وقت رفتن
حرفی نزن
بگذار تصویر تو را نقاشی کنم
هیچ چیزی نباید از قلم بیفتد
حتی گرمی لب‌هایت
یا آن تار موی مست سپید روی شقیقه‌ات
که عاشقانه می‌رقصد
وقت رفتن
بگذار آخرین نقاشی چشمانم
تو باشی.
 

(۴)
بیرون می‌آورم
پیراهن چهار خانه‌ای را
که درد در هر خانه‌اش لانه کرده است
دیگر لباس‌هایم هم
به تنم زار می‌زنند
با جا لباسی یکی به دو می‌کنم
هر چه لباس آویزان کرده‌ام،
حتی پاپوش‌هایی که برایم دوخته‌اند را
پشت در خانه می‌گذارم
باید خیابانی که
سر در مغازه‌هایش نوشته‌اند:
"لطفا با لبخند وارد شوید"
را پیدا کنم!


(۵)
خیس شده‌ام 
زیر بارانی
که بر سرم نمی‌بارد
بیا 
چتر چشم‌های بارانی‌ام باش.


(۶)
سر به هوا شده‌اند 
واژه‌هایم
تو را که می‌بینند
دست و پایشان را 
گم می‌کنند
حالا با چشمانم
برایت شعر می‌گویم
کافی‌ست نگاهم کنی.


(۷)
این‌جا،
هر روز پاییز است
و زمین 
در انتظار بوسه‌های باران
تشنه مانده است
این‌جا فصل‌ها در برزخی از زمان
هر روز تکرار می‌شوند
و درختان به امید رهایی
می‌بارند و می‌بارند
این‌جا کسی است
که هر روز
پاییز را 
به انتظار قدم‌هایت 
بهاری می‌کند


(۸)
از پشت پرچین‌های باغ
آن‌جا که درختان
در پیچ و تاب برگ‌هایشان
جشن گرفته‌اند؛
بوی پاییز می‌آید
بوی باران
بوی عشق
بوی تو 
از پشت پرچین‌های باغ


(۹)
تو را در گوشه‌ای از خیالم،
به دور از همه نگه داشته‌ام
می‌دانی؛
اینجا تنها جایی است 
که می‌توانم تو را
همیشه داشته باشم!


(۱۰)
بوسیدمت همان طور گرم
مثل آن ظهر داغ تابستان
در هیاهوی پیچک‌های باغ
اما‌؛
لب‌های روی عکست 
طعم تو را نداشت!


(۱۱)
در دورترین فاصله‌ها 
تنهایی محض لحظه‌های بی‌تو را
به آغوش کشیده‌ام
آن‌جا که،
زمان و فاصله‌ها یکی می‌شوند
تا حضورت همیشگی باشد
در دورترین جغرافیای زمین،
من به تو رسیده‌ام‌.


(۱۲)
دست‌هایم،
بهانه‌گیر شده‌اند
روزها می‌خوابند
و شب‌ها قدم می‌زنند
دست‌هایم،
بی‌تو
روز و شب را گم کرده‌اند.


(۱۳)
طبل‌ها از صدا افتاده‌اند
دیگر کسی در عزای خود نمی‌کوبد
ناقوس‌ها خاموش،
سکوت تنها بازمانده‌ای است 
که بر فراز آشیان‌ها می‌خواند 
آخرین آواز زندگی را.


(۱۴)
پنجره باز خواهد شد
و بهار،
روی گونه‌هایم 
گُل‌های صورتی خواهد کاشت
شکوفه‌های پیراهنم،
در باد خواهند رقصید
و دستانت،
آه دستانت
روی موهایم
به شکوفه خواهند نشست؛
اگر تو بیایی...


(۱۵)
دروغ‌گوهای ماهری هستند؛
عکس‌ها
هیچ کس نمی‌داند 
چرا 
گریه‌هایشان را،
لبخند می‌زنند!


(۱۶)
در انزوای شعرهایم،
سکوت گریه کرد
حالا از لابه‌لای نوشته‌هایم
هر روز
باران می‌بارد!


(۱۷)
تصویرها؛
در آینه قهر کرده‌اند
نه راه می‌روند
نه حرفی می‌زنند
حتی نگاه هم نمی‌کنند
باید،
یکی بیاید
ما را با هم آشتی دهد!


(۱۸)
گاهی میانِ واژه‌های شعری نانوشته؛
گاهی میانِ کتاب‌ها،
زنی پرسه می‌زند
گاهی راویِ داستانِ زنی خسته،
گاهی دخترکی که آرزوهایش را می‌فروشد!
در من زنی؛
گاهی می‌خندد
گاهی می‌گرید
گاهی میانِ زندگی؛
پرسه می‌زند!


(۱۹)
شب هم‌چنان ادامه داشت
واژه‌های سپیدم را 
بر کاغذهای سیاهی نوشتم،
شاید سپیده از راه برسد!


(۲۰)
بعد از تو؛
جهان یخ زد
عقربه‌ها از حرکت ایستادند
و من سرگردان،
در انجماد لحظه‌ها
به انتهای زندگی رسیدم!


(۲۱)
چه فرقی می‌کند
خواب باشم یا بیدار
روز باشد یا شب
وقتی با هجوم یادت
افکارم را به اغتشاش می‌کشی
و درونم 
از شاخه‌های این انقلاب
به بار نمی‌نشیند
چه فرقی می‌کند
دور باشی یا نزدیک
وقتی حضورت 
در من بیداد می‌کند.


(۲۲)
از آخرین شاخه‌ی خشکیده‌ام
شکوفه‌ای می‌روید
که ترنم زندگی را؛
زمزمه می‌کند
و باد گلبرگ‌هایش را
می‌رقصاند
و هوا لبریز از،
عطرش می‌شود
از آخرین شاخه‌ی خشکیده‌ام...


(۲۳)
به زندگی؛
سلامی دوباره خواهم داد
به دشت‌های سوخته در باران!
به خورشید نهان در ابر
به کوه‌های در غُل و زنجیر
به عشق‌های مُرده در سینه
به زندگی!
سلامی دوباره خواهم داد.


(۲۴)
در من زنی است؛
که دیگر
زیر باران قدم نمی‌زند
موهایش را
با دست خیال نمی‌بافد
و چشم به راه‌ آینه‌ای نیست
در من
زنی؛
دیگر نیست!!


(۲۵)
حالا که رفته‌ای
برگ‌های پاییزی،
رد پایت را گُم کرده‌اند
تنها،
در خیابان‌های شهر
گام‌هایم 
تو را صدا می‌زنند
کجا رفته‌ای
که صدای پاهایم را نمی‌شنوی؟


(۲۶)
امیدی
به رهایی نیست
من
در عمق نگاه تو
غرق شده‌ام.


(۲۷)
گفته بودم؛
این بار اگر به ساحل بروم
خستگی‌ها و دلتنگی‌هایم را
در دریا غرق خواهم کرد
اما؛
دریا، موج‌هایش را به صخره‌ها کوبید
آسمان از پرواز پرندگان تاریک شد
ابرها باریدند
و ساحل در سکوت فریادهایم گریست.


(۲۸)
آن هنگام
که چشمان خواب را
روی من می‌گشایی
و دستانت
در حلقه‌ی نازکِ موی من
راه می‌افتد
وقتی که نفس‌های‌مان
شماره‌ها را کم می‌کنند
در رویارویی شب‌هایی
که به صبح نمی‌رسانیم
در آخرین آغوش سپیده دم
صدایت می‌کنم.


(۲۹)
فقط
باران می‌دانست
چگونه گذشته‌ام
که ردی بر دیروز نمانده است
در تلاقی موج کوب
پاره‌های ابری
آرام
آرام
بستر نازائی‌مان را می‌زدود
فقط
باران
می‌دانست.


(۳۰)
همان روزی
که ساعت دیواری خوابید
می‌دانستم تعبیر خواهد شد
چه فرقی می‌کرد
کدام‌پایت را زودتر برداری
روبرویم که ایستادی
حتی دروغ نگاهت را
باور نکردم
تو رفتی
و ساعت دیواری
هرگز حرفی نزد.


(۳۱)
من،
گریه‌های مردی را دیده‌ام
که بعد از رفتن معشوقه‌اش
بند نمی‌آمد
و گریه‌های زنی را
که بعد از جدایی تمام نمی‌شد
خودم را در آینه‌ای دیده‌ام
که هر روز
قسمتی از مرا گُم می‌کرد
کجای جهان جا مانده‌ایم
که هیچ کسی به کسی نمی‌رسد.


(۳۲)
در حریر پیراهنی
که شکوفه‌هایش
به بلوغ رسیده‌اند
عطر دست‌هایت را
پنهان کرده‌ام
در عمق تار و پودها
با تو هم آغوشی را
به عصیان می‌کشانم
عبور هیچ نسیمی
هوای تو را
از من دور نمی‌کند.


(۳۳)
تو را در بهاری
که باران از شکوفه‌هایش سرریز می‌شود
یا تابستانی
که داغی تنت را
در حنجره ی سکوت می‌سوزاند
تو را برای پاییز
که قدم‌هایِ‌مان را
در خیابان گُم می‌کند
یا در آغوش سرد زمستان…
می‌خواهمت
ای غایب تمام فصل‌ها.


(۳۴)
برای فراموش کردنت
هر کاری کرده‌ام
حالا هنرمندی‌ام،
که کارهایش به نام
”عشق ابدی”
معروف شده‌اند.


(۳۵)
آخرین زلزله
روی دیوار پرت شده‌ی اتاق
زیر شیشه‌ی محبوس از فرط کهنه‌گی و بی‌رنگی
در زوایای گُم شده‌ی یک قرن
آن‌جا
در پس قاب‌های مانده تا همیشه
لبخندهایِ‌مان را جا گذاشته بودیم
آخرین نقشِ خاک خورده‌ی هزاران تاریخ
آخرین سکوت هزاران فریاد
آخرین نقشِ یک دیوار.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://m-bibak.blogfa.com
https://paytakhtesher.ir
https://daryaaknar.ir
و...

 

  • لیلا طیبی
۱۴
مهر

خانم "لیلا سَلیمانی" (به فرانسوی: Leïla Slimani؛ به عربی: لیلی السلیمانی) نویسنده و روزنامه‌نگار مراکشی‌تبار اهل فرانسه، زاده‌ی ۳ اکتبر ۱۹۸۱ میلادی، در رباط مراکش است.

 

لیلا سَلیمانی

خانم "لیلا سَلیمانی" (به فرانسوی: Leïla Slimani؛ به عربی: لیلی السلیمانی) نویسنده و روزنامه‌نگار مراکشی‌تبار اهل فرانسه، زاده‌ی ۳ اکتبر ۱۹۸۱ میلادی، در رباط مراکش است.
او در سال ۲۰۱۶ میلادی، برای رمان آهنگ شیرین (به فرانسوی: Chanson douce) جایزه‌ی گنکور را دریافت کرد.
خانم "آنه زوب"، مادربزرگ مادری "لیلا سلیمانی"، زاده‌ی سال ۱۹۲۱ میلادی، در آلزاس بود. او همسر آینده‌ی خود را که در زمان آزادی فرانسه کلنلی مراکشی در ارتش فرانسه بود، در سال ۱۹۴۴ ملاقات کرد.
او پس از جنگ به همراه این مرد به مراکش رفت و با یکدیگر در مکناس زندگی می‌کردند. او یک رمان درباره‌ی زندگینامه‌ی خود نوشت، که در سال ۲۰۰۳ میلادی، چاپ شد.
خانم "بئاتریس نجات زوب سلیمانی"، دختر این زن و مادر "لیلا سلیمانی"، پزشک گوش و حلق و بینی بود، و با آقای "عثمان سلیمانی"، اقتصاددان مراکشی تحصیل‌کرده در فرانسه ازدواج کرد. این زوج دارای سه دختر شدند، که "لیلا" فرزند میانی آنها بود.
لیلا در رباط مراکش و در خانواده‌ای لیبرال و فرانسه‌زبان متولد شد و به مدرسه‌ی فرانسه‌زبان نیز رفت. در ۱۷ سالگی برای مطالعه علوم سیاسی و مطالعات رسانه در دانشگاه پلیتکنیک به پاریس رفت.
او پس از فارغ‌التحصیلی به‌طور موقت به عنوان یک بازیگر شروع به کار کرد. سپس در آوریل ۲۰۰۸ با یک بانکدار پاریسی ازدواج کرد و در اکتبر همان سال نیز در مجله‌ی آفریقای جوان به عنوان روزنامه‌نگار شروع به کار کرد. کار او سفرهای بیشتر می‌طلبید.
بعد از تولد فرزندش در سال ۲۰۱۱ میلادی، و دستگیری خود او در تونس هنگام گزارش بهار عربی، تصمیم گرفت از کارش در آفریقای جوان استعفا بدهد و به عنوان یک روزنامه‌نگار آزاد به کار و به نوشتن رمان ادامه بدهد. البته رمانی که نوشت، توسط انتشاراتی‌ها پذیرفته نشد.
سلیمانی در سال ۲۰۱۳ میلادی، به کلاس نویسندگی ژان-ماری لاکلاوانتین، نویسنده و ویراستار انتشارات گالیمار رفت. او به نویسندگی سلیمانی علاقه‌مند شد و به او کمک کرد تا سبک خودش را بهبود ببخشد.
لیلا سلیمانی در سال ۲۰۱۴ میلادی، نخستین رمان خود «در باغ غول» (فرانسوی: Dans le jardin de l'ogre) را به چاپ رساند و دو سال بعد با رمان مهیج روان‌شناسی لالایی (به فرانسوی: Chanson douce) به ستاره‌ای در ادبیات فرانسه تبدیل شد.
این رمان با فروش بیش از ۷۶٬۰۰۰ نسخه ظرف سه ماه، به سرعت تبدیل به یک کتاب پرفروش حتی قبل از دریافت جایزه گنکور شد. ترجمه‌ی فارسی این کتاب نیز به ترجمه‌ی "ابوالفضل الله‌دادی" توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده‌ است.
در ششم نوامبر ۲۰۱۷ میلادی، رئیس‌جمهور فرانسه "امانوئل مکرون"، "لیلا سلیمانی" را به عنوان نماینده‌ی خود در سازمان بین‌المللی فرانکوفونی (سفیر ویژه گسترش زبان و فرهنگ فرانسه) منصوب کرد.
نخستین رمان سلیمانی به نام "در باغ غول"، که به فارسی ترجمه نشده و در انگلیسی با نام شخصیت اصلی آن، ادل، به چاپ رسیده‌ است، داستان زنی را روایت می‌کند که به دلیل اعتیاد به روابط جنسی، عنان زندگی خویش را از کف می‌دهد.
ایده‌ی این داستان پس از شنیدن اخبار تکان‌دهنده‌ی دومینیک استراوس-کان به ذهن لیلا سلیمانی رسید. این رمان در فرانسه نظر منتقدان ادبی را به خود جلب کرد و در مراکش نیز برنده‌ی جایزه‌ی ادبی لامامونیا شد.
دیگر کتاب وی "لالایی" نام دارد. این کتاب (که در لفظ فرانسه‌ی آن به معنای آهنگ شیرین است) داستان به قتل رسیدن یک خواهر و برادر به دست پرستار دلسوز آنهاست که از داستان واقعی قتل خواهر و برادر کریم الهام گرفته شده‌ است.
دیگر کتاب‌های وی به قرار زیر است:
- رقص ما را نگاه کن
- وطن دیگران
- غربت
- دایه تمام عیار
- ترانه‌ی شیرین
- لذت کشف حقیقت در داستان های جنایی
و...
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://www.borjbooks.ir
https://www.iranketab.ir
و...

 

  • لیلا طیبی
۱۳
مهر

بانو "طاهره خورشیدوند"، شاعر لرستانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۶ خورشیدی، در بروجرد است.

 

طاهره خورشیدوند

بانو "طاهره خورشیدوند"، شاعر لرستانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۶ خورشیدی، در بروجرد است.
وی دوران تحصیلات متوسطه را در در دبیرستان ۱۵ خرداد بروجرد به‌پایان رساند و سپس برای ادامه‌ی تحصیلات دانشگاهی راهی دانشگاه پیام نور الیگودرز شد و در رشته‌ی حقوق تحصیل و فارغ‌التحصیل شد.
از ایشان مجموعه غزل "گمراه" به چاپ رسیده، که این مجموعه نامزد کتاب سال جایزه‌ی ادبی الوند شده است.
همچنین در کتاب گزیده‌ی شعر اعضای پایگاه نقد شعر به نام "در راه" به انتخاب آقای "غلامرضا طریقی"، غزلی از ایشان چاپ شده است.

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
اتاق از عطر چای تازه دم میخانه خواهد شد
دوباره استکان در دست من پیمانه خواهد شد
ته دالان تنهایی کمی آواز خواهم خواند
وَ با هر ساز دنیا شور من بیگانه خواهد شد
در و دیوار مو به مو مرا حفظ‌اند، بعد از این
بدون آینه گیسوی این زن شانه خواهد شد
کمی آرایشم پر رنگ‌تر از  قبل خواهد بود
ولی لحن غزل‌هایم کمی مردانه خواهد شد
مرا هرگز شبیه آنچه که بودم نخواهی دید
ًیقینا بعد از این در من زنی دیوانه خواهد شد.

(۲)
چقدر رنج بر این شانه‌ها سوار کنم؟
چقدر غصه در این قصه‌ها قطار کنم؟
دلم اسیر خیالات باطلی شده است
خیال دارم خود را به غم دچار کنم
پرنده‌ام که جهان چیده بال‌هایم را
اگر قفس نکشم دور خود چکار کنم؟
دریغ گوش دلی زخمه را نمی‌شنود
که با تمام گلو ناله  را هوار کنم
قفس به وسعت قلبم احاطه کرده مرا
اسیر خود شده‌ام، من کجا فرار کنم؟

(۳)
علامت می‌زنم هر روز در تقویم قلبم بی‌قراری را
کشیدم جای رویاهام در این زندگی ریل قطاری را
قطاری را که دنبالش دویدم دائمأ، بیهوده‌تر از قبل
قطار آرزوهایی هراسان از من و از من فراری را
تبم این روزها بالاست، چشمانم کمی پاشویه می‌خواهد
وَ هذیان‌های من بی‌آبرو کرده‌ست یک ایل و تباری را
تنم داغ است این شب گریه‌های بی‌امان هم موج می‌رانند
مجسم کرده‌ام با چشم‌هایم ساحل شرجی ساری را
برای من که هر سمتی که سر چرخانده‌ام دشتی کویری بود
فقط یک بار دیگر در زمین‌هایم بکش یک رود جاری را
مرا در بندهای محکم یک عشق طولانی مقید کن
رهایم کن بِبُر از دست‌هایم این همه بی‌بند و باری را.

(۴)
طعم این روزهای سخت مرا، تلخی زهرمار می‌فهمد
سستی تکیه‌گاه را تنها بر سر شانه بار می‌فهمد
لاجرم بغض می‌کنم و سکوت، داد و بیداد در توانم نیست
حس من را به این سکوت فقط، هیجان هوار می‌فهمد
بی‌قرارم دلم گرفته عزیز، بدتر از حال من هوایی نیست
آهِ من را که حبس در سینه است، نفس در غبار می‌فهمد
قلب این شوروی فرو پاشید، خاطری از خیال تخت افتاد
ربط هر قطره اشک را با سیل، رود رود سزار* می‌فهمد
گوش‌هایم در انتظار تماس، چشم‌هایم به سمت در خیره
قلبم اما کنار پنجره است، عشق را انتظار می‌فهمد
باز امشب به ماه خیره شدم، دوری اما چه دیدنی هستی
می‌شود رد شد از کنار پلنگ، لذتش را شکار می‌فهمد.
------------
* رودی جاری در لرستان

(۵)
عبور گاه به گاهِ، پیاده‌هایی کور
سکوت بغض گلوهایِ، ظاهرأ مغرور
صدای نرم ترک خوردن ِ دلی تنها
وَ استواری گام‌های واقعأ مجبور
تراژدی عجیبی‌ست زندگی کردن
لوکیشنی که شده مثل لانه‌ی زنبور
قرار بود که لیلا شوم در این قسمت
کجای قصه عوض شد که من شدم منصور؟
لباس کهنه شادی تنم نرفت اصلأ
گشاد بود و پر از وصله پینه‌ی ناجور
مرا ببر به جهنم از این زمین لطفأ
به جرم خوردن این چند قطره از انگور.

(۶)
سرمای دستان مرا گرمای جیبی نیست
می‌لرزم از گرمای تب چیز عجیبی نیست
هر بار من گفتم کمک یک یار کمتر شد
باور کنید اندیشه‌ام داور فریبی نیست
من ذکرهایم را فقط با ندبه سر کردم
در این مفاتیح‌الجنان امن یجیبی نیست؟
من در نبردم دائمأ با آرزوهایم
اما خدایا زندگی جنگی صلیبی نیست
حوا شدن رویای شیطانی آدم شد
وقتی نصیبش از درختت نصفه سیبی نیست.

(۷)
بیچاره دست‌هام که پرپر نمی‌شود
در باغ دست‌های تو باور نمی‌شود
وقتی تو با تمام قوا زخم می‌زنی
سهراب داستان تو بهتر نمی‌شود
غم باد کرده حنجره‌ام زیر بار بغض
با چند بار گریه که لاغر نمی‌شود
هم خو شده به وسعت آغوش گرم تو
این مرغ خانه گیت کبوتر نمی‌شود
این دل که پیر می‌شود هر لحظه در سکوت
هرگز عزیز یوسف دیگر نمی‌شود
خطم بریل نیست ولی کور خوانده‌ای
اردیبهشت عشق که آذر نمی‌شود.

(۸)
باغِ من یک فصل ِ دیگر دیر شد
باز هم گل با خزان در گیر شد
باز باران‌های فصلی روی بام
کودکی ده ساله دیگر پیر شد
خنده‌های داغمان را باد برد
چشم‌هامان از ندیدن سیر شد
خواب می‌دیدم که تنها مانده‌ام
خواب‌هایم عاقبت تعبیر شد
هرم حسرت جانِ باغم را گرفت
مثل باران اشک بی‌تاثیر شد
برگ پاییزی کفن شد روی خاک
بادِ پاییز آهِ دامن گیر شد.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://fpoem.farhang.gov.ir/fa/poets/taherehkhorshidvand
https://fpoem.farhang.gov.ir/fa/news/106379
@Ahmadmoattari
و...

  • لیلا طیبی
۱۲
مهر

خانم "مریم الله‌دادیان" شاعر ایرانی‌ست، که در دو حیطه‌ی شعر کلاسیک و شعر نو قلم‌فرسایی می‌کند.

 

مریم الله‌دادیان

خانم "مریم الله‌دادیان" شاعر ایرانی‌ست، که در دو حیطه‌ی شعر کلاسیک و شعر نو قلم‌فرسایی می‌کند.

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
نیا به خانهـی من بعد از این، که جای تو نیست
ندارمت به تمامی و دل برای تو نیست
به پشت پنجره‌ام جیک‌جیک مستان است
به پشت پرده شنیدم، صدا صدای تو نیست
به کوچه‌های پر از خاطرات برگشتم
چه کرده‌ای؟ و کجایی؟ که رد پای تو نیست
چنار لخت خیابان و برف و چتری خیس
و من هوای تو را؟ نه! هوا هوای تو نیست
دلم گرفت به آواز  دوره‌گردی پیر
خدای آن دگران، گوئیا خدای تو نیست.

(۲)
من بلاگردان تو، مشکل‌گشای هیچ کس
با وجودت دل نباشد در هوای هیچ کس
سخت دلتنگم، نصیحت می‌کند مادر مرا
هیچ تاثیری ندارد گفته‌های هیچ‌ کس
مرغ بال و پر شکسته روی ایوان توام 
من برای تو شکستم نه برای هیچ کس
بی‌تو احساس غریبی می‌کنم در خانه‌ام
نیستم غیر از تو دیگر آشنای هیچ کس
کاش هرگز زندگی، یادم نمی‌داد عاشقی
هیچ کس چون من مبادا مبتلای هیچ کس.

(۳)
گفتی به من که می‌شود امشب گناه کرد
یا مثل روزهای قدیم اشتباه کرد
یک استکان فراغت و رقصی شبانه را...
با عشق می‌شود که مرا سر به راه کرد
گفتم که ماه می‌نگرد پرده را بکش
باید که چشم پنجره‌ها را سیاه کرد
هر بار توبه کردم و هر بار هم دلم
مشتاق‌تر که می‌شود آری گناه کرد.

(۴)
آسمان دل من ابری و طوفانی شد
چشم من پشت در و پنجره بارانی شد
گوشه‌ی خلوت خاموش خودم می‌مانم
فصل، فصل غم من فصل غزل‌خوانی شد
تا به خود آیم و با عشق دهم دست وفاق
دست‌های دل من سرد و زمستانی شد
چشم دارم به تو و گرمی دستان خدا
گر چه دیدم نفست باعث ویرانی شد.

(۵)
در آستانه‌ی طوفان  پناه می‌خواهم
برای رد شدن از جاده راه می‌خواهم
کنار وسعت دلتنگی‌ات کمی جا هست؟
برای شعر شدن تکیه‌گاه می‌خواهم
بگو به ابر ببارد به روی خسته دلان
برای مزرعه‌ی دل گیاه می‌خواهم
تو آدمی و من از جنس پاک حوایم
به فصل سبز غزل‌ها، گناه می‌خواهم.

(۶)
دیشب دل من عاشق و رسوای که بودی!؟
تا بانگ اذان، محو تماشای که بودی!؟
پیراهن گلدار بهاران به تنم بود
پاییز شدی در پی سودای که بودی!؟
عمری در این سینه زدند و نگشودم
با دامنی از درد پذیرای که بودی!؟
من سوختنت را نشنیدم ولی از دور
دیدم که شکستی به تمنای که بودی!؟
غیر از من تنها که برایت نگرانم 
در خاطر که، عشق که، رویای که بودی!؟

(۷)
در اضطراب هر ضربان دوست دارمش
از پشت شیشه با هیجان دوست دارمش
از چشم‌های مشکی وحشی پرست او
دیوانه‌ام که با دل و جان دوست دارمش
از کوچه‌ها صدای خزان می‌رسد به گوش
بیش از نوای حزن «بنان» دوست دارمش
چون شعرهای سعدی شیراز، ساده است
چون چشمه‌های آب روان دوست دارمش
تا دید می‌روم دم در با اشاره‌ای...
از آن زمان که گفت: بمان، دوست دارمش.

(۸)
دیوار بود پشت سر و روبروی ما
شب می‌رسید ما سر باور نداشتیم
بس ضربه، روزگار به ناحق به ما زده
چون کودکی یتیم که مادر نداشتیم...

(۹)
خواب بود
رویای رسیدن به سفیدی‌ها
که می‌دیدیم

من خورشید را
گوشه‌ی دفترم
نقاشی کردم
تا دخترم
ایمان بیاورد
به روشنایی‌ها.

(۱۰)
اندوهت را
در زمین کاشته‌ای
خاک اناری شده است
کبوتران
ردیف ردیف
روی شاخه‌های لخت
سرهایشان را
لابه‌لای بال‌های بی‌تابشان
پنهان می‌کنند

لطفن
در سینه‌ات
مخفیگاهی بسازی
تا
شب‌ها
دنیا
آرام بخوابـد.

(۱۱)
چند نگاه 
فاصله بود
تا دستان خورشید
تو اما
ابرهای آلوده را
پشت پنجره‌ی انتظار
نظاره‌گر بودی و
شکوفه‌های اناری را
به دست بادهای انتظار سپردی

(۱۲)
تاب بیاور
پشت دیوارهای سیمانی
نان
بوی ناب گندم‌زارهایی را می‌دهد
که با نوازش بی‌دریغ خورشید قد کشیده‌اند

تاب بیاور
که من
هر شب
به کودکانم
مشق انتظار می‌دهم
و هر صبح
خانه
معطر به بوی باران است.

(۱۳)
تا ماه
با پرندگان
پرواز می‌کنی بی‌من
کنار دلتنگی‌های پنجره می‌ایستم
فردا
باز از آغوش من
متولد می‌شوی
یاغی‌تر
چون اسبی رها در دشت.

(۱۴)
سرم گیج می‌رود
هوای سبز
لابه‌لای ستون‌های سیمانی
گم شده است
خورشید
رسالتش را
نیمه کاره رها کرده
به ابرها سپرده
و بادهایی
که هروله کنان می‌بارند
تا سیاهی‌های خیابان‌ها را
پاک کنند

من
به این جا کوچانده شدم
نه برای پرواز
برای دویدن
برای نرسیدن.

(۱۵)
دستان خورشید
سایه‌های سنگی را
از سرم دور کرده است

ریشه‌هایم را
تا دریاها
تاب داده‌ام
می‌دانستم
پرندگان
به دیدارم می‌آیند.

(۱۶)
از چنگال پاییز می‌گریزم
زمستان
دست می‌کشد بر سرم

زمان بوسه‌ی مرگ
در آغوش قفس 
روسری‌ام را به بهار برسان.

(۱۷)
انتظارت
مهربانی ابرهای فروردین است
برای باغچه
و زیبایی شکوفه‌های انار است
روی پیراهن دخترم
که انتظار را
شعر می‌بیند در نگاه من.

(۱۸)
...
مرا چه کار
به خواب‌های سیاه سرزمین‌های دور

من
دلخوشم
به آسمان ابری خاورمیانه‌ام
خاورمیانه سیاهم
که چون
بیوه زنی جوان است
بیوه زنی جوان.

(۱۹)
جنگ‌ها که تمام شود
بر می‌گردم
تا از دل آوارها
استخوان استخوان
خاطرات سبز را
جدا کنم
و در دل زمین مرده بکارم

فرزندانم باید
به فردا برسند
به درختان همیشه سبز.

(۲۰)
وقتی ماه
از شیب ملایم غروب
به پنجره‌ی خسته‌ام سرک می‌کشد
من
با تمام سلول‌های خاکستری مغزم
روی شانه‌های مفلوک زمین
واژه
واژه
می‌بارم

شاید
ماه
در گوش خدا
دردها را هجّی کند.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
@Maryamallahdadian
و...

  • لیلا طیبی
۱۱
مهر

خانم "رویا سامانی"، شاعر ایرانی‌ست.

 

رویا سامانی
 

خانم "رویا سامانی"، شاعر ایرانی‌ست.

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
مرا ببر
ببر به سمت بادبادک‌های
رها شده از نخ
به گذرگاه فصل‌ها
و علفزارهایی که می‌رمد
از رقص رمه
به خنده‌ی زنگوله‌ها
که از پس پرده‌ی باد می‌آید
مرا ببر به عمق قصه‌های فردا
به بوی کوچه‌های صبح
که خوش‌طعم‌تر از
چای لاهیجان
است...

(۲)
دریا زنی‌است
با چشمان تیله‌ای
که با هر باد
عشق
موج‌ها را پس می‌زند.‌‌‌..‌

(۳)
مثل بوی باران روی خاک داغ
مثل صدای پاییز
که تنهایی برگ‌ها را می‌شمارَد
مثل شمعی
که در تاریکی خاموش می‌شود
یا…
گنجشکی که از شکار باز
می‌لرزد
یا شاخه‌ی هراسیده از طوفان
با غروبی در ته دریا
مثل فانوس دریایی
که در مه گم می‌شود
اما هی می‌درخشد
مثل سکوت ماهی‌ها
که روی دریا مشق می‌نویسد
ترسان ترسان
دوستت دارم
دوستت…

(۴)
دور از تو…
پیراهنم ملحفه‌ی سفیدی‌ست
که در گلوی جمعه تاب می‌خورد
و صبحانه‌ام تکه‌ای نان بیات
با عسلی که طعم باران
خاک خورده می‌دهد…

(۵)
در این هوای هیچکس
نبضم برگ خشکیده‌ای است
در دستان باد
با سینه‌ای
پر از نوحه‌های قدیمی
که تو را صدا می‌زند.

(۶)
برادرم بوی دریا می‌داد
مادرم هر صبح
رج به رج
وِردی در گوش باد می‌خواند
تکه نانی را قاضی می‌کرد
تا مرغان دریا،
اندوه او را نوک بزنند…
حالا!!!
چکمه‌هایش قصه‌یِ
مروارید‌ها را
روی موهایم می‌بافند…

(۷)
گفتم اگر این
       حس بارانی‌ام نبود
شاید در بطن تو ریشه نمی‌جنباندم
گفتم اگر خیسی این پنجره نبود
امروز صبح
انگیزه‌ام به دیدن دوباره‌ات
پا نمی‌داد
گفتم، شاید از گشادی مردمکِ چشم‌هایم
معنی انتظار را بخوانی
گفتی پلاک خانه‌ام
عوض شد یا
           نمره عینکت بالا رفت؟

(۸)
چنارهای
خیابان ولی عصر
نفس‌هایت را پُک می‌زنند
برگ پیری 
صبح به صبح
نشانی‌ات را
از جیب خورشید بیرون می‌کشد
تا گنجشگ‌های غمگین
پرواز را از یاد نبرند…

(۹)
زائری
که رسیده بود
به عریانی باغ‌
زبان شعرم را می‌دانست
منی که اهلی توست
تا از پلکی بگوید که
با نبض جاده
می‌پرد،
پرنده‌ای‌ام
که روی یک پا ایستاده
از این درخت به هر درختی
می‌جهم…
کسی مرا نمی‌بیند
صدایم نمی‌کند
بی‌حضور تو
بال‌هایم 
آسمان را
خاکستری نقاشی می‌کند.

(۱۰)
شاخه‌ی تنهایی
که هر روز
چند پرنده می‌زاید و
آسمانم ‌را می‌لرزاند
می‌کشد سایه‌ی قدیمی را
بر صفحه‌ی کاغذ
به دیدنم که آمدی
ترکه‌ای انار بیاور
تا شلاق شود بر دستم
باید اسمت را با لهجه‌ی
پاییز بنویسم…

(۱۱)
من حتی
برای تویی که
ندیدمت
دلتنگم…

(۱۲)
فراتر از پرواز
موهای تو بود
در باد
پر کشید…

(۱۳)
می‌خندی
و باز
از روی لب‌هایت مشق
می‌نویسم…

(۱۴)
این غنچه‌ای که در
دستم نشسته است
ادامه‌ی زخم‌های توست
که هر روز
می‌شکفد…

(۱۵)
زخم‌ها پیله کرده‌اند
 به تاول‌های تنم تا
باز این قطره‌های سرد باران
که در زیر هزار، پا ابر خاکستری
چاییده است
خاموش گریه کند
ای پرنده‌ی غریبی
که ظلمت شب را شکافته‌ای
به حیاط خلوتم که می‌رسی
غم‌هایم را رفت‌وروب کن
که این چینی شکسته
به دست هیچ چینی‌بندی
وصله نمی‌شود.

(۱۶)
[خیال تو]
قصه‌ی ناتمام
لب‌های پروانه‌ست
تو
که به شاهراه گیلاس‌های تلخ
پیله می‌کنی
بگو،
نشئه‌ی کدام عطر شیرین صبحی
که آفتاب با پنجه‌هایش
به سینه می‌کوبد
و آسمان دانه‌های ستاره می‌کارد
تو که
از دل بادباک‌های تنها
به زمین می‌رسی
بوی دریا می‌دهی
اما هنوز
خیال تو شبرین‌تر از
عاشق شدن است…

(۱۷)
عطر مویت‌
نه باد آورد وُ نه باران
این کدام دکان عطاری‌ست
که تمام زنان شهر،
عطر تو دارند؟!

(۱۸)
چشم ماه خون بود
وقتی سنگفرش خیابان
سرخ تر از انار می‌تابید
تا  سایه‌ای در دل تاریکی شب
با لهجه‌ی آفتاب
شبیه به رقص نور
به صورت خورشید برقصد
مثل رقص خدا با نور…

(۱۹)
خسته‌ از رسیدن‌های کال
به انزوای خطوط رسیدم
و تو آمدی…
غزل بانو
چه دیر رسیدی
چه دیر رسیدی
تا با سطرها گلاویز شدم
آخ،
میدان جنگ است و من
هر صبح گندم می‌کارم
تو درو می‌کنی
حالا
از نیمه‌ی راه برگشته‌ایی
به مین‌هایی که کاشتی
گل پرتاب کنی
و من،

باید روزی صد بار بجوم،
کلمات را!
تو…
از زخم دهانم چه می‌دانی
که
باز از تو می‌گوید
این آسمان هم که حسابش جداست
بس
که حسود است
روی سطرهایم
باران می‌زایید.

(۲۰)
این همه راه آمدم تا
از تو بگویم
از باغ انار
از خنده‌ی سیب
در رقص علف و باد،
و فانوس نگاهم که دانه پاشید
به آستین زمین
که درحواس پرتی پلک‌هایم
مسافری
زائر این خانقاه شود
ببین آفتاب را
به تماشا ایستاده
تا عاشقانه‌ی تو را نماز کند...
 

(۲۱)
آسمان و زمین را
برای داشتنت
بهم دوخته است
این منه آسمان جل

(۲۲)
تو برای هر افسانه‌ای
هزار و یک شبی
با من بیا
تا پایان شهرزاد افسانگی

(۲۳)
سرخی گونه‌هایت
جای بوسه‌ی خورشید است
چه شرم به تو می‌آید
تا می‌گویم دوستت دارم
سیب گونه‌ات
سرخ‌تر می‌شود.

(۲۴)
وقتی خیس می‌خورند
کلمات در گلوی من
کسی چه می‌داند
که این بغض سرکش
چه چیزی را بالا نمی‌آورد
پلک‌هایم اما 
شب به شب خوابت را
خط خطی می‌کنند.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://m-bibak.blogfa.com
https://www.sepko-parsi.ir
https://shahrgon.com
https://sepitakk.ir
@anahita.5657
@Shahrgan
و...

  • لیلا طیبی
۱۰
مهر

دکتر "ثریا حکیم‌ آوا" فرزند "حسن سلطان"،  زاده‌ی ۸ می سال ۱۹۸۰ میلادی، برابر با شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۵۹ خورشیدی، در روستای قرقچیکوم شهر کانی‌بادام استان خجند تاجیکستان است.

 

ثریا حکیم آوا

دکتر "ثریا حکیم‌ آوا" فرزند "حسن سلطان"،  زاده‌ی ۸ می سال ۱۹۸۰ میلادی، برابر با شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۵۹ خورشیدی، در روستای قرقچیکوم شهر کانی‌بادام استان خجند تاجیکستان است.
ایشان تحصیلات ابتدایی را در دبستان دیهه‌ام گذراند، و در سال ۱۹۹۷ وارد شعبه‌ی روزنامه‌نگاری دانشگاه خجند به نام آکادمیسین باباجان غفوراف شد و پس از پایان دانشگاه در سال ۲۰۰۲ وارد دوره‌ی کارشناسی ارشد شد و بعد از آن تز دکتری خود را با موضوع «ویژگی‌های اجتماعی شعر معاصر تاجیک» به نگارش در آورد، و در حال حاضر استاد رشته‌ی روزنامه‌نگاری دانشگاه خجند است و هم‌چنین با نشریه‌ی "حقیقت سغد" در شهر خجند همکاری دارد.
ایشان اشعار خویش را در قالب‌های سنتی غزل، رباعی، دوبیتی و نیز اشعار نیمائی می‌سراید و تلاش می‌کند با ابتکار و خلاقیت‌های تازه خوانندگان شعر را مسرت ببخشد. وی در موضوعات ادبی و فرهنگی مقالات و نقدهای بسیاری نوشته و از فعالان عرصه‌ی شعر تاجیکستان محسوب می‌گردد.

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
ﯾﺎﺭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ، ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻢ نسخه‌ی ﻧﻐﺰ ﺑﻬﺎﺭ،
ﺯﻟﻒ ﭘﯿﭽﺎﻥ ﺷﺮ - ﺷﺮﯼ ﺍﺯ ﮐﺎﮐﻼﻥ ﺁﺑﺸﺎﺭ
ﺑﺮﻑ ﺭﺧﺴﺎﺭﻡ ﺑﮕﻮﯾﺪ، - ﻻﻟﻪﺭﻧﮓ ﺩﻟﺮﺑﺎ،
ﺳﺒﺰﻩﻫﺎﯼ ﺳﺮﺥ ﮔﻠﺒﺮﮒ ﻟﺒﺎﻧﻢ ﺁﺑﺪﺍﺭ
ﻋﻄﺮ ﻣﺸﮑﯿﻦ ﺗﻨﻢ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ، ﺩﺭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺧﻮﯾﺶ:
- ﻫﺴﺖ ﺧﻮﺷﺒﻮﺗﺮ ﺯ ﻫﻮﻟﺒﻮﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﭼﺸﻤﻪﺳﺎﺭ
" ﺭﺍﻫﺰﻥ "، - ﮔﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺷﻮﻗﯽ ﭼﺸﻤ‌ﻬﺎﯼ ﻣﺨﻤﻮﺭﻡ،
ﺍﻭ ﻣﯽ ﻧﺎﺏ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻧﺎﻡ ﺑﻨﻬﺎﺩﻩ " ﮐﮕﺎﺭ"
ﻭﻗﺖ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﺩﻭ ﺍﺑﺮﻭ ﮔﻮﯾﺪﻡ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﺎﺯ:
- ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻧﺶ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺟﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺁﺳﺎﻥ ﺷﮑﺎﺭ!
ﺣﺴﻦ ﻟﯿﻠﯽ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﭼﺸﻢ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ،
ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ! ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺣﺮﻑ ﯾﺎﺭ؟

(۲)
ﮔﻔﺘﺎ: ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﺵ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟
ﺍﯼ ﺷﻮﺥﭼﺸﻢ ﺳﺮﮐﺸﻢ ﺗﺮﺳﻢ، ﮐﻪ ﺧﺎﺭﺵ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ: ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﭼﻪ؟ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﺭﺳﻢ ﺩﻟﺒﺮﯼ،
ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﻮ، ﻧﻮﺑﺖ ﺭﺳﺪ ﺟﺎﻧﯽ ﻧﺜﺎﺭﺵ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﻣﺮﻍ ﺩﻟﻢ ﺑﻨﺪ ﺗﻮ ﺷﺪ، - ﮔﻔﺘﺎ ﭼﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﺩﺍﻡ ﺭﺍ؟
ﺑﺎ ﺩﺍنه‌ی ﺧﺎﻝ ﻟﺒﺖ ﻫﺮ ﺩﻡ ﺷﮑﺎﺭﺵ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﮕﺮ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺟﻨﮕﻞ، ﺭﺳﻢ ﻋﺸﻖ،
ﻋﻘﻞ ﻭ ﺧﺮﺩ ﺑﺮ ﺯﻭﺭ ﺩﻝ ﺧﺪﻣﺘﮕﺰﺍﺭﺵ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﺩﺯﺩ ﺑﺎ ﻫﻨﺮ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﻣﺎﻟﺶ ﻣﺘّﻬﻢ،
ﮔﻔﺘﺎ، ﮐﻪ ﻋﯿﺒﺖ ﺑﺮ ﺩﻟﻢ ﺁﺳﺎﻥ ﭼﻪ ﺑﺎﺭﺵ ﻣﯽﮐﻨﯽ!
ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﯿﺎﻝ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﮔﻨﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﻟﯿﻞ،
ﺍﯾﻦ ﻋﯿﺐ ﻫﻢ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺁﺧﺮ ﺧﻤﺎﺭﺵ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﺩﺍﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﺩﻝ ﺑﺎ ﺳﺘﻢ ﻗﺼﺪﯼ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟
ﺑﺎ ﻭﻋﺪه‌ی ﺭﻭﺯ ﻭﻓﺎ ﻫﯽ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﮔﻔﺘﺎ: ﺛﺮﯾﺎ ﻫﻢ ﻣﮕﺮ ﻋﺎﺷﻖﮐُﺸﯽ ﺭﺍ ﭘﯿﺸﻪ ﮐﺮﺩ؟
ﮔﻔﺘﻢ: ﻗﻠﻢ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻤﺎﺭﺵ ﻣﯽﮐﻨﯽ.

(۳)
ﭼﻮﻥ ﯾﺎﺩ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺳﺮ ﻣﺎ ﮔﺸﺖ ﺧﺮﺍﻣﺎﻥ،
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺩﻟﻢ ﻭﺍﻟﻪ ﻭ ﺷﯿﺪﺍ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ
ﺩﺭ ﺑﻨﺪ ﻣﺮﺍ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﻣّﺎ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﻧﯽ؟
ﺧﻮﺩ ﺑﯿﻦ، ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﻩ ﺯﻧﺨﺪﺍﻥ
ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻋﺘﺎﺑﻢ ﺍﮔﺮﺕ ﮐﺎﺭﻩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﺑﺮ ﺑﺎﺩ ﺩﻫﺪ ﻋﻘﻞ ﺗﺮﺍ ﺳﯿﻠﻪ ﺯﻟﻔﺎﻥ
ﮔﺮﻣﮏ ﺑﻨﻤﻮﺩﺕ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ کلچه‌ی ﺭﻭﯾﻢ؟
ﭼﻮﻥ ﻧﺎﻥ ﺑﻨﻤﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﮔﺪﺍ ﺁﻥ ﻣﻪ ﺗﺎﺑﺎﻥ
ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺩﻭ ﺭﺧﺴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﻻﻟﻪ ﺩﻣﯿﺪﺳﺖ،
ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺯ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﯾﯽ ﮔﻠﻔﺸﺎﻥ؟
ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺳﺎﻗﯽ ﭘﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺩﺍﺭﺩ،
ﯾﮏ ﺟﺮﻋﻪ ﻧﻨﻮﺷﯿﺪﻩ ﺷﺪﻡ ﻣﺴﺖ ﻭ ﻏﺰﻝﺧﻮﺍﻥ
ﻣﻦ ﻣﺴﺖ ﺗﻤﻨّﺎﯼ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺷﺪﻩﺍﻡ، ﺑﯿﻦ
ﮐﻨﯿﺎﮎ ﺑﻪ ﮐﯽﻫﺎ ﻣﯽﺑﺮﺩ ﺁﻥ ﺳﺎﻏﺮ ﭼﺸﻤﺎﻥ؟
ﺍﯼ ﺩﻟﺒﺮ ﺷﻮﺭﯾﺪه‌ی ﻣﺎ ﺭﺣﻢ ﺑﻔﺮﻣﺎ،
ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻦ ﺍﺯ ﺩﺍﻡ ﺭﺳﻦ ﺟﺎﺩﻭﯼ ﻣﮋﮔﺎﻥ.

(۴)
ﮔﺮ ﭼﻪ ﻋﺸﻘﺖ ﺟﺎﻧﺐ ﺩﺭﺩﻡ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ
یاﺩ ﺭﻭﯾﺖ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﮐﻔﺎﯾﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻟﺬّﺕ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺷﺒﻨﻢ ﺭﻭﯼ ﮔﻞ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻮﺩ
ﺗﻮ ﻣﮕﺮ ﺩﯾﺪﯼ، ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺎﺭﯼ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺑﻨﺸﺎﻧﺪﻩ ﻗﻠﺒﻢ ﺗﺎ ﻫﻨﻮﺯ
ﻗﺼّﺔ ﺟﺎﺩﻭﯼ ﭼﺸﻤﺖ ﺭﺍ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺑﺮﮒ ﺳﺒﺰﯼ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﺑﺎﻍ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﯾﮏ ﺳﺒﺪ ﻋﻬﺪ ﻭ ﻭﻓﺎ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﭘﺎﯾﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺐ ﺟﺎﻧﻤﺎﺯ ﻧﺎﺯ ﺭﺍ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩﺍﻡ
ﺣﺮﻑﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺤﺒّﺖ، ﺁیت - ﺁﯾﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺑﺎﻣﺪﺍﺩ ﺍﻧﺪﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭﺯ ﻧﻮ ﺑﺎ ﺻﺪ ﺍﻣﯿﺪ
ﺑﻨﺪ ﻋﺸﻖ ﻣﺎ ﺑﻤﺎﻥ ﮔﻮﯾﺎﻥ، ﺩﻭﺍﯾﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ.

(۵)
ﺩﺭﺩ ﻋﺸﻘﺶ ﺑﺎ ﺩﻝ ﻣﺎ ﺑﺲ ﺟﻔﺎﻫﺎ ﻣﯽﻛﻨﺪ،
ﯾﺎﺭ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﺳﯿﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ ﮐﻨﺪ، ﺍﻭ ﻋﺎﻗﺒﺖ
ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﮔﺮ ﻧﺸﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ، ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺑﺎﺭ ﺩﺭﺩﺵ ﺭﻭﻯ ﺩﻭﺷﻢ، ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﻏﻤﺶ،
ﭼﯿﻦ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﻘﺶ ﮔﻮﯾﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺗﺎﺭ ﻣﮋﮔﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﻗﺎﺩﺭ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﭼﺮﺍ؟
ﺑﺮ ﮐﻤﺎﻥ ﺍﺑﺮﻭﺍﻧﺶ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻣﻦ ﭼﻪ ﮔﻮﯾﻢ ﺩﺭﺩ ﺭﺍ، ﺑﻨﮕﺮ ﺯﻟﯿﺨﺎﯼ ﺩﻟﻢ،
ﺟﺎﻥ ﻣﺎ ﺍﻧﺪﺭ ﮔﺮﻭ، ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺳﻮﺩﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺑﯽﻣﺤﺒﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺣﺮﻓﻢ، ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻥ ﺩﻟﯽ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﺎﺩﺕ ﻓﺮﻕ ﺭﺍ ﺟﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺎﺩﺕ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟
ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺭﺍ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻋﻤﺮ ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ﺷﮑﺮ ﺁﻥ ﺩﺷﻤﻦ، ﮐﻪ ﺑﺎﺯ
ﺍﺯ ﻋﺰﺍﯾﻢ ﺷﺎﺩ ﮔﺸﺘﻪ، ﺗﻮﻯ ﺑﺮﭘﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺍﺯ ﻛﺪﺍﻣﯿﻦ ﺩﺷﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﺎﮎ ﻣﺎ ﺭﺍ، ﺍﯼ ﺧﺪﺍ
ﻛﺎﻥ ﺟﻨﻮﻥ ﻗﯿﺲ ﺭﺍ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺛﺮﯾﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﮔﺮ ﺧﻮﺷﺖ ﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﺯﻥ ﻭ ﺭﺩﯾﻒ ﻭ ﻗﺎﻓﻴﻪ،
ﺍﺯ ﺭﻫﯽ ﺧﻮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ، ﮐﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﻧﺸﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ.

(۶)
ﺯ ﻏﻤﺖ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﻏﺰﻝ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ
ﺗﻮ ﺑﺒﯿﻦ، ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ
ﭼﻮ ﻏﻤﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﻨﮓ آﻣﺪ
ﻣﻦ ﺑﯽﻫﻨﺮ ﺗﻮ ﺑﻨﮕﺮ ﺑﻪ ﻫﺠﺎﯼ ﺁﻩ ﺑﺮﺩﻡ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺯﺍﺭﺍﻥ، ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺐ ﻫﻤﯽ ﻛﻨﺪ ﻧﺎﺯ
ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺁﺧﺮ، ﮐﻪ ﻣﻬﻢ ﺑﻪ ﭼﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ
ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭﻝ، ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻋﺸﻖ می‌برﺩ
ﻛﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﯾﺶ ﺁﻥ ﺭﺍ ﭼﻮ ﺩﻭﺍﯼ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﺩﻡ
ﺷﺐ ﻏﻢ ﺩﺭﺍﺯ ﺑﺎﺷﺪ، ﭼﻪ ﮐﻨﻢ، ﭼﻪ ﭼﺎﺭﻩ ﺳﺎﺯﻡ؟
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﻭﺻﻞ ﺭﻭﯾﺖ ﺩﻝ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ
ﺗﻮ ﺑﮕﻮ ﺯ ﺧﻠﻮﺕ ﻣﺎ، ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻚ - ﺗﻜﺶ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﻫﻖ - ﻫﻖ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ
ﺗﻮ ﮔﺮﻡ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯﻯ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺩﺍﻧﯽ
ﻣﮕﺮﻡ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﮔﻬﯽ ﻭ ﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ؟
ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺑﻪ ﺟﺸﻦ ﻧﻮﺭﻭﺯ، ﺯ ﻏﺮﻭﺭ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﮕﺬﺭ
ﻭ ﺑﮕﻮ، ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﻫﻮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ.

(۷)
آن عشق که چشمانِ ترا نیست، مرا هست،
در سینهٔ تو عهد وفا نیست، مرا هست
کُشتی دل و یک گل به سَرِ گور نهادی،
زین کار ترا شرم و حیا نیست، مرا هست
در فنّ‌ِ محبّت لغتِ عشقِ تو ناقص،
فرهنگِ ترا حرفِ “بیا” نیست، مرا هست
افسوس که در باورِ عشقی که تو داری،
آزارِ دلِ یار خطا نیست، مرا هست
بر دادگَه از تو بِبَرَم عرض و شکایت،
در عشق عذابی که روا نیست، مرا هست
میلی به جدایی که ترا هست، مرا نیست
عهدی که در آن چون و چرا نیست، مرا هست
بر میلِ دلم نامهٔ مهرت بفرستان:
-ای واهمه‌چی، عشق کجا نیست؟ مرا هست!.

(۸)
ﻣﻦ ﺳﮑﻮﺗﯽ ﭘُﺮ ﺯ ﺁﻭﺍﺯﻡ،
ﻣﻦ ﺣﺪﯾﺚ ﻗﺼّﻪ ﻭ ﺭﺍﺯﻡ
ﺍﯼ ﻣﺤﺒّﺖ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮ ﺑﺨﺸﺎ،
ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺭ ﺗﻮﺳﺖ ﭘﺮﻭﺍﺯﻡ
ﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻝ،
ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻧﺎﺯﻡ
ﻭﺍﮊﺍﻫﻨﮓ ﻏﺰل‌ها ﺭﺍ،
ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺟﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﺮ ﺳﺎﺯﻡ
ﮔﺮ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ،
ﺻﺪ ﺑﻐﻞ ﺁﻏﻮﺵ ﺍﻧﺪﺍﺯﻡ
ﺍﺯ ﻃﻨﯿﻦ ﺷﺎﺩی‌هاﯼ ﻋﻤﺮ،
ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﻣﯽﺳﺎﺯﻡ.

(۹)
مشو اندر غرور خویش سرمست
تو بنگر اشک چشمانم، که یخ بست
نمی‌گرید دیگر از هجر عشقت
برفت و با سکوت گنگ پیوست.

(۱۰)
ﺍﮔﺮ ﺩﻟﺒﺮ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﯾﺎﺭ ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﺠﺎ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺎﺭ ﺑﺎﺷﺪ؟
ﻣﺮﻧﺞ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﺎﺯﯼ ﻧﮑﺮﺩﻡ
ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﮔﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﺭ ﺑﺎﺷﺪ

(۱۱)
ﭘﻨﺠﺮﻩ‌اﻡ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ
ﻣﺮﻍ ِ ﺩﻝ، ﺁﻣﺎﺩﻩﯼ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺷﺪ
ﻣﯽﺭﻭﻡ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑـﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﭘﺲِ ِ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﺻﻔﺤﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﻧﺪگی ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ
ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺍ ﻧﺎﺯ ﺷﺪ.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
و...

  • لیلا طیبی
۰۹
مهر

بانو "اعظم نیک‌روش"، شاعر کرمانشاهی‌ست.

 

اعظم‌ نیک‌روش

بانو "اعظم نیک‌روش"، شاعر کرمانشاهی‌ست.
تعدادی از اشعار ایشان در کتاب مشترک "فریاد ملی ماه": شعر زنان ایران [جلد ۱] (چاپ ۱) [نرگس دوست، حبیب پیام، فریبا حمزه‌ای، اعظم نیک‌روش، شهرام فروغی‌مهر] چاپ و منتشر شده است.

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
تنهایی من امروز صبح بیش‌تر و بیش‌تر شد
مردی از کوه پرتم کرد
حافظه کوتاه‌ مدت آغوشت
صدای گنجشکان در ته مراقبه‌ام:
جیک جیک جیییییییییک
بر می‌گردم به دانه‌های ریز سلول‌های پاشیده روی میله‌ها
عروسی‌ست امروز
باید بروم
باید بروم
زبانم فارسی‌ست و غمم مرد ترک قزلباش
تو هرگز مرا نخواهی فهمید،
آغوش تو سنگ است، چشمانت جوشن
دست‌هایم از شب قبل در رود گنگ آماده،
از یکی خواب‌هایم آمده،
اسمش "ام‌گیری"ست
نباید از دستش بدهم
باید بروم
از عکس خورجین یکی از ژست‌های معروفت
همان که پارسال کنار رودخانه هاشم گرفته بودی،
دستگیرم شد
تو بومی ما نبودی،
وسط پیشانیت از نیزارهای شلمچه انبوه‌تر،
پر از گنجشکان غواص،
اسم یکی‌شان "خواجه علی" معروف به خوره مین و بند
همان سال باید می‌رفتم،
عجله‌ای،
به آخر خط رسیده بودم
آه این حافظه کارون
این جریان غریب صداها،
هر یک در غاری پناه گرفته،
اشک اول،
اشک دوم،
اشک سلکوس
سوار بر پاراگلایدر،
تشنه
باید بروم
باید بروم ته شکوفه‌های بهار،
مانند نیش زنبور،
به جستجوی "استفان"
نورهای سبز و نارنجی مایل به آبی
حس کردم گنجشکی به دریا باز شد
عطر تو را هرگز دستکاری نخواهم کرد
باید بروم
بیش‌تر از تمام عروس‌های دهلی
ام‌گیری دوست‌داشتنی
ام‌گیری تمام آب‌های ولایت کنگ،
حیدرآباد،
موکتی،
ام‌گیری غارهای نمناک
امشب دیگر تو را نخواهم بخشید.

(۲)
به رفتگری که آب می‌خواهد
با چند حرکت ساده
که بر در می‌کوبد
به در کوفتن پدر
که امتداد شبت را
در اواسط روز
از هم می‌درد
به سادگی اتکا می‌کنم
به حرکت تند ماشینی
که مرا به مقصد موعود می‌رساند
و حجمی که از زائویی در حال درد
ناگهان فرو می‌غلتد
به دنیای درهم و برهم
ناگهان اتکا می‌کنی
به صندلی‌ها
به لبخندها
و تعارف برای برداشتن قند
در دلت می‌سوزد
و آب می‌شود
گوهری که داشتی
به سلامتی من همان کسی هستم
که از اغتشاش زندگی‌ات خبر دارم
آﻣﺪﻩام تا وﺻﻠﻪات کنم
تو تنها یک آشغالی!
یک آشغال بی‌سروته
که باید ساماندهی شوی
و در گوﺷﻪای خفه شوی
من دردت را می‌دانم
تمام دردهای احمقاﻧﻪات را
که تو را اﻳﻦﭼﻨﻴﻦ مضحک نشان می‌دهد
تو باﺷﺨﺼﻴﺖترین احمق مضحک هستی
که نیاز به یک سیلی آبدار دارد
در را ببند!
در را ببند پدر!
این نورهای بیهوده نمی‌گذارند افکار تاریکم را
ساماندهی کنم
من باید خواب ببینم
من نیاز به خواب دارم
چرا می‌خواهی زودتر از موعد
به دنیا بیایم
آه پدر!
دﺳﺖهای چه کسی‌ست
آنﻗﺪر بزرگ
که مرا به سوی در بغلتاند.

(۳)
پرنده‌‌
می‌گوید
انگشتانم
پنج‌ شاخه‌ی‌ نازک‌اند
روی‌ درختی
که‌ باد‌
بهار را می‌تکاند

(۴)
ماه
از‌ سینه‌ی سنگ‌های‌ رودخانه‌
پرت‌ می‌کند
نیمه‌ای
از‌ خودش‌ را‌ در‌ چاه..!

(۵)
پیرهنش‌ را
در‌ قرص‌ شب
پرندگان
با‌ زخم‌ ماه‌ می‌‌خوانند

(۶)
ناف‌‌ ماه‌ را‌
انگور‌‌هایی
بریده‌
که در‌ خنکای‌ باد
پرندگان در‌ شاخه‌ می‌خوانند

(۷)
ماه
از دهانش
سنگ‌های رودخانه را
به قرص شب
پرت می‌کند

(۸)
قد می‌کشد
کنار تنت
مردی که در کلاه بلوطی‌اش
چویل‌ها را
از مرگ برفی
نجات‌ می‌دهد!
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://mahdroo.ir/shop/category/book/author/49567-2x0x
https://piadero.ir/post
@avaye_parav
و...

  • لیلا طیبی
۰۲
مهر

ماهنامه ادبی رها منتشر شد

جدیدترین شماره‌ی ماهنامه‌ی ادبی، هنری و فرهنگی رها، با بررسی پرونده‌ی ادبی استاد شادروان "بهروز وندادیان" (بهروز ایرانی)، شاعر گیلانی، منتشر و در دسترس عموم قرار گرفت.

شماره‌ی ششم از دوره‌ی جدید، انتشار ماهنامه‌ی ادبی رها، در ۱۷۰ صفحه، با سردبیری "زانا کوردستانی"، منتشر شد.

ماهنامه‌ی ادبی رها، با رویکرد انتشار آثار ادبی و هنری و فرهنگی، هنرمندان ایران و جهان در سه بخش ثابت شعر ایران، پرونده‌ی ادبی و شعر جهان و بخش‌های متغییر اخبار، نقد، روانشناسی، داستان و بخش کتاب، معرفی نویسنده، فیلم و... هر ماه به صورت برخط و رایگان منتشر می‌شود.

◇ در بخش روانشناسی، پی می‌بریم که چرا کشورهای اسکاندیناویایی شادترین آدم‌های دنیا هستند؟

◇ در بخش معرفی نویسنده، گذری بر زندگی و آثار استاد شادروان "حسن کامشاد" نویسنده‌ی اصفهانی، داشته شده است.

◇ در بخش شعر ایران، شعرهایی از، بانوان و آقایان: عباس خوش عمل کاشانی - محمدرضا شفیعی کدکنی - ک. د.ئازاد - فاطمه ملک‌زاده - زلیخا احمدی - ایرج جنتی عطائی - حسین پناهی - رسول یونان - موسی بیدج - سلمان هراتی - سینا سنجری - ساغر شفیعی - فریدە کاکی - کریم رجب‌زاده - صابر سعدی‌پور - سعید چولکی - رضوان ابوترابی - گالیا توانگر - افشین یداللهی - بیژن جلالی - اکبر اکسیر - حمیدرضا شکارسری - رضا اسماعیلی - شهرام معقول - محمد جلیلوند - جواد مجابی - احمد آذربخش - ضیاءالدین خالقی - یدالله گودرزی - مریم ملک‌دار - فرامرز سه‌دهی - محسن حسینخانی - شاپور بنیاد - بهروز قزلباش - عباس معروفی - مریم نظریان - محمدرضا مهدیزاده - صادق رحمانی - مینا آقازاده - حافظ موسوی - مهرنوش ایزدپرست - منیره حسین‌پوری - غلامرضا بروسان - فاطمه اشعری - امیر وجود - صالح بوعذار - امیر بختیاری - حمید فرحناک - کورس احمدی - گروس عبدالملکیان - پوریا پلیکان - نیما غلامرضایی - فرخنده بهرامی - گویا فیروزکوهی - حسن سهولی - محمد نیکوعقیده رودمعجنی - عمران صلاحی - مصطفی جلالی‌فخر - محمد عسکری‌ساج - عادل دانتیسم - آرش دل‌آور - بهروز آقاکندی - محمدرضا احمدی - سریا داودی حموله - طاهره صفارزاده - سید علی صالحی - سیمین رهنمایی - حمیدرضا اکبری (شروه) - فیروزه برازجانی (باران) و... گنجانده شده است.

◇ در بخش کتاب ماه، به معرفی و بررسی و خوانشی بر کتاب "باکره و کولی" نوشته‌ی آقای "دی. اچ. لارنس"، پرداخته شده است.

◇ در بخش داستان این شماره از ماهنامه‌ی ادبی رها، داستان کوتاه "راز جاودانگی" به قلم آقای "امید استاد نوروزی"، و داستان کودک "رفتگر زحمت‌کش" به قلم خانم "رها فلاحی"، گنجانده شده است، 


◇ در بخش شعر جهان این شماره، شعرهایی از: توماس ترانسترومر - سنان انطون - ‏جمال ثریا - مارین سورسکو - قیس عبدالمغنی - باریش بیچاکچی - خورخه لوئیس بورخس - برتولت برشت - سیلویا پلات - اکتاویو پاز - عبدالله پشیو - سونای آکین - مانوئل باندیرا - ناظم حکمت - آنتونیو ماچادو و غسان کنفانی را می‌خوانیم.

◇ بخش دیگر نشریه، جدول کلمات متقاطعی است با طراحی زانا کوردستانی، که جهت سرگرمی و تقویت و ورزش ذهن و حافظه‌ی مخاطبان قرار داده شده است.

◇ پایان بخش این شماره از ماهنامه‌ی ادبی رها، مقاله‌ای‌ست تحت عنوان "گلاسنوست فرهنگی در شوروی پیشین" به قلم "توفان آراز"، که بخش نخست آن در این شماره و بخش دوم این مقاله در شماره‌ی آتی منتشر خواهد شد.

برای تهیه و دریافت فایل pdf رایگان ماهنامه‌ی ادبی رها، می‌توانید به آدرس‌های زیر مراجعه فرمایید:

 

https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://mikhanehkolop3.blogfa.com
https://rahafallahi.blogfa.com
https://lilatayebi.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi

  • لیلا طیبی