لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

وبلاگ خصوصی انتشار نوشته ها و اشعار بانو
#لیلا_طیبی (رها)

بایگانی
آخرین مطالب
۰۷
تیر

سولماز نصرآبادی

خانم "سولماز صادق‌زاده نصر‌آبادی"، شاعر آذری، زاده‌ی ۱۲ اسفند ماه ۱۳۵۸ خورشیدی، در خیاو مشکین‌شهر استان اردبیل است.
 

 

سولماز نصرآبادی

خانم "سولماز صادق‌زاده نصر‌آبادی"، شاعر آذری، زاده‌ی ۱۲ اسفند ماه ۱۳۵۸ خورشیدی، در خیاو مشکین‌شهر استان اردبیل است.
ایشان مربی فرهنگی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در تبریز است.
از او تاکنون چند کتاب منتشر شده، از جمله: ماه و مه، خیاو، تیغه‌های بنفش، چند پر آنا، مجموعه همسرایی‌ها، نان فقط یک واژه نیست و...
اجرای کتاب صوتی "پسته و هفت برادر" با زبان ترکی، نمایشنامه "آخرین سفر" و اثر پژوهشی "جاذبه‌های سیاحتی مشکین شهر" از دیگر آثار نشر یافته اوست.
وی با داستان « قصه تمام نمی شود» در دهمین جشنواره‌ی فصلی شعر و داستان «سیب» شرکت کرده بود، که توانست مقام دوم را به دست آورد.
 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[در بشقاب مرگ]
این زخم
به زن/گ زدگی انقلاب مخملی می‌مانست
که از شفقت تو
بیرون مانده بود
به پیچیدگی هوهویی
در هیاهوی یک انقراض
و پنجره‌ای دهنی
در بشقاب مرگ

از تو بیرون افتاده بود تووو
بند نمی‌آمد خونریزی
و «بند نمی‌آمد» بند نمی‌آمد
و دیگر کسی نمی‌توانست کندگی را
به بخش دا...خلی خالی بند بزند

سنگ از مثانه‌ی متن/آویزان است
از پهلوی عدم‌قطعیت  
از اختلاف طبقاتی در قواره «ا/ز»
و شایدی که هر آن
احتمال دارد زیر پایت را
خالی کند
از عدمی که چشم باز می‌کند در چشم باز می‌کند در چشم باز می‌کند
برای تاب
برای از تاب‌خوردن
برای تابی که تاب برداشته
برای چین چین‌هایی که
طناب رخت عمودی‌ام/
روی پیراهن شب
ریخته‌اند
ترانه‌ای
قار قار نمی‌کند

در تب‌ریزی‌های زنی
که پاهایش را کادر
جمع کرده داخل شکم‌اش
و تقویمی
که در صفحه‌ی شخصی کلاهی مردانه
سرنگون می‌شود
...
در پیله‌ام پله پله آسمان می‌ریزد
افتاده‌ای در شقیقه‌هام
در تایپ ضربانی که ارتماسی
در گردی مغشوش روایتی کم خون
غسل می‌کند

جیغ می‌کشد قطار
در سرایت کوفت/گی به اندام تناسلی استکانی در دهان هفت تیر بخار می‌دهد
تماشاچی نشسته  در صرع صندلی 
در نگاه دوربینی اخته؛ انقراض دایناسورها را در
خودکشی دسته‌جمعی ستاره‌ها سانسور  می‌کند
هم چنانچه از دهان می‌افتم در بشقاب شامی خاورمیانه‌ای
چند دست کت‌‌وشلوار مجلسی شیک از پوست کارگران هفت تپه بدوزم
تا بند بیایند تا بیایند از بند تا از بند بیایند بند بیابند خون‌های بسته در شقیقه‌هام

در پیله‌ام
توپ تانک مسلسل
در صورتت 
آنارشیست ‌ای دم بخت
در پیله‌ام سنجاق و پروانه
در پیله‌ام صنعت طباق
نان تیلیت می‌کند
در صورتت 
خیابانی بند نمی‌آید.
 

(۲)
بعضی چشم‌ها
شیب تندی دارند
با آینه‌هایی از طناب و کندو
هم چو/نان‌/چه چوبه دارت را زیبا می‌کنند
می‌توانی چشم بدوزی به اشتعال شیرین خودت
بوزی به برخورد روز و شب
به طهران در تهران وقتی طبریز/ پرهیز می‌شود
وقتی متفقین روی بغضت رژه می‌روند
و زن می‌خیزد از خزیدن در رگ خاکستر
از شهریئری تا اهرام ثلاثه
مصرانه سرایت می‌کند به مندرجات ام‌کلثوم
به گوگوش/ منیدنش برهنه می‌شود  در صدا
به بر/آهنی در اسامی زن که کوه و کشتی و زعفران کشت می‌کند
و ارتحال را اعلانی می‌کند در وجه زمختی از زیبا
من آویزان از وزن خودم
از دود/مان موکد  گیاه
به هوش می‌آیم؛ لامسه‌‌ای در  منتهی‌الیه چشم‌هایی
کز شدت پارادوکس می‌درخشند
تلالو از حدت تبر
تا «استنلی کوبریک»*
در تاریکی به تدوین نور بپردازد
و نِفرتی‌تی
ارتفاع نفرت من باشد از کاهش نگاه
----------
* کارگردانی فیلسوف و نابغه
 

(۳)
[نیشکر]
دوستت دارم و دارم دوستت
تنها گزاره
گزاره‌ای تنها/ که جهان را
دل نمی‌زند
انگشت می‌زند به نسخه یک عمر می‌توان سخن از زلف یار زد
دل می‌برد از تاک
از تا تا ر
از ر تا ز
دستپاچه می‌کند ساقه برای گل دادن/ بوسه برای لب دادن
اندکی از خودت بریز در این گزاره
تا جهان سر بگذارد به نافله
بگذارد سر برود راه شیری
و سیاه چاله‌ها/
دور بشوند از ناف‌شان هی
اندکی تنها اندکی از خودت
در اضطراب استکانم بریز
بی‌قراری دوری دارد
کاتوره‌ای و کار
ریخته در سر در گمی سیگار.
 

(۴)
دستم ریخته
روی سگرمه‌های غروب
انگشت‌هایم را باد
جمع می‌کند توی ماضی بعید
«ایستاده‌ام» پشت پنجره است
پنجره پشت سار
پشت صف خط‌هایی پا نمی‌کشند از پیاده/سار
تا برسم دستم
گذشته کار از کار
و این تعقیب بی‌سرانجام
پوست سفر را تکه پاره
خالی شده از دست‌ام!
این همه خاموشی
زائر کدام فاصله است؟!
که لاف بی‌معجزه‌ام
کلمه سیر نمی‌کند
لحاف را جلو می‌کشم
خواب مانده ساعت.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://t.me/Adabiyat_Moaser_IRAN
https://virgool.io/@m_20807410
www.adabiatekhallag.ir
www.vaznedonya.ir
www.honaronline.ir
www.nahang.ir
و...

  • لیلا طیبی
۰۶
تیر

امید صباغ‌نو

آقای "امید صباغ‌نو" شاعر آذری، زاده‌ی سال ۱۳۵۸ خورشیدی، در شهر تبریز، و اکنون ساکن کرج است.
 

امید صباغ‌نو

آقای "امید صباغ‌نو" شاعر آذری، زاده‌ی سال ۱۳۵۸ خورشیدی، در شهر تبریز، و اکنون ساکن کرج است.
وی در سال ۱۳۷۸ خورشیدی،  پس از پذیرش در رشته‌ی مهندسی نرم‌افزار کامپیوتر راهی دانشگاه قزوین شد، و از فارغ‌التحصیل شدن از دانشگاه، برای گذراندن دوران خدمت سربازی به تهران رفت، پس از پایان خدمت در تهران ماند و در آنجا مشغول به کار شد.
از سال ۱۳۷۶ خورشیدی، به صورت جدی‌ پا به عرصه‌ی سرودن شعر گذاشت، و اشعارش را حول محور سرودن غزل نو تکامل بخشید.
غزل‌های او اغلب دارای مضامین عاشقانه و عاطفی و بعضا دارای مضامین آیینی و اجتماعی هستند که در آن‌ها از دغدغه‌های ساده و ظریف انسانی سخن می‌گوید. استفاده از زبان عامیانه و کوچه‌بازاری یکی از ویژگی‌های بارز آثار امید صباغ نو است که باعث شده ارتباط بهتری با مخاطبین خود برقرار کند.
نخستین مجموعه اشعارش را تحت عنوان "می‌میرم اگر روی دلم پا بگذاری" در سال ۱۳۸۷ منتشر کرد. از دیگر مجموعه اشعار او می‌توان به مجموعه اشعار زیر اشاره کرد:
-  تاریخ بی‌حضور تو یعنی دروغ محض (۱۳۸۹)
- روایت ستم (مجموعه شعر آیینی - ۱۳۹۱)
- سیب هوس (۱۳۹۶)
- خودزنی
- مهرابان
- جنگ میان ما دو نفر کشته می‌دهد
و...
 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
به آیینت قسم حتا قلم هم گیج و لرزان شد
تمام شعر من از شوق تو گیسو پریشان شد
نقابی بسته‌ای بر چهره‌ات دیوانه‌ی شاعر
و چشمان خدا پشت نقابت خوب پنهان شد
بخند و آسمان چشم شاعر را بباران و
بدان لبخند تو در این غزل آیینه گردان شد
نوشتم آینه... آیینه یعنی تو نه یعنی من!
حضورت معنی آیات سحرآمیز قرآن شد
غزل ویرانه شد از رفتنت فالم خبر دارد
چرا که اسم تو تعبیر نقش توی فنجان شد!
برایت بی‌گمان من حکم آن دیوار را دارم!
که قلب تیر خورده روی آن مفهوم ایمان شد
نقاب از چهره‌ی خود برنداری، گفته‌ام آن‌شب
که اینجا ماجرای جنگ بین عشق و وجدان شد...
 

(۲)
بَدَم می‌آید از این قدر تنهای... وَ دلشوره
ازین احساس‌های مسخره... از گوشی‌ام... زنگم!
فضای شعر هم بدجور بوی لج گرفته– نه؟
دقیقاً بیست و یک روز است گیج و خسته و منگم!
تو تقصیری نداری، من زیادی عاشقت هستم
همین باعث شده با هر نگاهی زود می‌لنگم!
همان بهتر که از هذیان نوشتن دست بردارم
به مرگِ شاعرِ چشمت قسم... بدجور دلتنگم.
 

(۳)
شب است و در سکوت خانه فکر تازه‌ای دارم:
بریزم هرچه دارم پیش روی دست و دل بازت!
بیا افشا کنیم احساس‌مان را چون که می‌ترسم-
"برادر خوانده"‌هایم پرده بر دارند از رازت...
 

(۴)
چقدر ساده به هم ریختی روان مرا
بریده غصّه‌ی دل کندنت امان مرا
قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد
به هر زبان بنویسند داستان مرا
گذشتی از من و شب‌های خالی از غزلم
گرفته حسرت دستان تو جهان مرا
سریع پیر شدم آنچنان که آینه نیز
شکسته در دل خود صورت جوان مرا
به فکر معجزه‌ای تازه بودم و ناگاه
خدا گرفت به دست تو امتحان مرا
نه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیل
بگیر خنجر و در دم بگیر جان مرا
تو را به حرمت عشقت قسم بیا برگرد
بیا و تلخ‌تر از این مکن دهان مرا
چه روزگار غریبی است بعد رفتن تو
بغل گرفته غمی کهنه آسمان مرا
تو نیم دیگر من نیستی؛ تمام منی
تمام کن غم و اندوه سالیان مرا.
 

(۵)
قبول می‌کنم این مرد، دیگر عاشق نیست
در این زمانه که احساس مثل سابق نیست
برای عشق، کسی جز تو لایق نیست
هواشناسی کشور دروغ می‌گوید
که هیچ باد خوشی با دلم موافق نیست
جهان به منطقه‌ای جنگ دیده می‌ماند
فقط تویی که دلت جزو این مناطق نیست
ولی چه سود، که سرگرم کار خود شده‌ای
و بی‌خیالی‌ات از روی عقل و منطق نیست
چگونه نورِ هدایت به دادمان برسد؟
کسی که فکر تماشای صبح صادق نیست
به این نتیجه رسیدم که بی‌تو سر بکنم
قبول می‌کنم این مرد، دیگر عاشق نیست.
 

(۶)
شرمنده‌ایم! عاشق و دلداده نیستیم
باید قبول کرد که آماده نیستیم
گیرم قسم به اسم شما کم نمی‌خوریم!
خلوت نشین گوشه‌ی سجاده نیستیم
گیرم پیاده راه بیفتیم سمتتان
در طول سال، مرد همین جاده نیستیم!
دربند شهوت سگ نفسیم و سال‌هاست
قادر به پاره کردن قلاده نیستیم
افتادگی نشان «بلوغ» و «نجابت» است
طفلیم و نانجیب! که افتاده نیستیم
دل‌هایمان سیاه‌ترند از لباسمان!
حاضر به مست کردن بی‌باده نیستیم
شیطان اگر که سجده به انسان نکرد و رفت
فهمیده بود مثل خودش ساده نیستیم!
عمری‌ست زیر بیرق‌تان سینه می‌زنیم
اما دریغ و درد که آزاده نیستیم.
 

(۷)
نشستیم و قسم خوردیم رو در رو به جانِ هم!
اگرچه زهر می‌ریزیم توی استکانِ هم!
همه با یک زبانِ مشترک از درد می‌نالیم
ولی فرسنگ‌ها دوریم از لحن و زبانِ هم
هوای شام آخر دارم و بدجور دلتنگم
که گَردِ درد می‌پاشند مردُم روی نانِ هم!
بلاتکلیف، پای تخته، فکر زنگِ بی‌تفریح
فقط پاپوش می‌دوزیم بر پای زیانِ هم!
قلم موهای خیس از خون به جای رنگِ روغن را
چه آسان می‌کشیم این روزها بر آسمانِ هم
چه قانونِ عجیبی دارد این جنگِ اساطیری
که شاد از مرگِ سهرابیم بینِ هفت خوانِ هم
برادر خوانده‌ایم و دستِ هم را خوانده‌ایم انگار!
که گاهی می‌دهیم از دور، دندانی نشانِ هم
سگِ ولگرد هم گاهی -بلانسبت- شَرَف دارد
به ما که چشم می‌دوزیم سوی استخوان هم!
گرفته شهر رنگِ گورهای دسته جمعی را
چنان ارواح، در حالِ عبوریم از میانِ هم!. 
 

(۸)
گیرم غم روزگار سنگین باشد
گیرم دل بی‌قرار غمگین باشد
باید بکَنیم بیستونی در خویش
تا آخر شاهنامه شیرین باشد.
 

(۹)
نعنای تند/ مزّه‌ی اُربیت / سوء ظن!
دیوانگیّ مزمن مردی به نام من...
دارم میان خاطره‌ها پرسه می‌زنم
در صفحه‌های منقبض با تو گم شدن
-لب روی لب- بغل کن عزیزم مرا ببوس
حالم عجیب می‌شود از بوسه‌ی خفن!!
من بی‌خیال وسوسه و شعر می‌شوم
در این حریم خلوت یک عشق- تن به تن
شرقی‌ترین نگاه تو بیچاره کرده‌اند
این چشم‌های غم‌زده را آهوی ختن
مستم – کمی برای دلم بندری برقص
مثل جلیل توی رباعی – دَدَن دَدَن...
بوی تو را گرفته مشامم – عزیز من
چیزی شبیه عطر وجود تو – عطر زن...

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
ww.sadeamaghashang.blogfa.com
www.khodavandegan.blogfa.com
www.temenna.blogfa.com
www.ketabane.org
www.iranketab.ir
www.yjc.ir
@Omidsabbaghno
و...

 

  • لیلا طیبی
۰۵
تیر

آرش پورعلیزاده

آقای "آرش پورعلیزاده"، شاعر و منتقد گیلانی، زاده‌ی ۲۴ آبان ماه ۱۳۵۹ خورشیدی، در رشت است. 

 

آرش پورعلیزاده

آقای "آرش پورعلیزاده"، شاعر و منتقد گیلانی، زاده‌ی ۲۴ آبان ماه ۱۳۵۹ خورشیدی، در رشت است. وی کارشناس‌ارشد زبان و ادبیات فارسی است و به تدریس ادبیات اشتغال دارد. 
«چشم‌های تو قهوۀ ترک است»، «که عاشقت نشدن کار حضرت فیل است» و «آدم به چشم‌های تو معتاد می‌شود» سه اثر او است.
 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
چشم‌های تو قهوه‌ی ترک است، ابروانت هوای کردستان
خنده‌هایت کلوچه‌ی فومن، گریه‌های تو چای لاهیجان
ساحل انزلی‌ست چشمانت، موج‌ها آبروت را بردند
تن داغ تو ماسه‌ی دریاست، توی گرمای ظهر تابستان
ای درخت مبارک نارنج، تو چراغ محله‌ی مایی
مرد همسایه‌ی شما دزد است، شاخه‌ات را برای من بتکان
مثل اخبار تازه می‌مانی، که به چشم کسی نیامده‌ای
نکند ناگهان یکی برسد، برساند تو را به گوش جهان
خبر قتل عام آدم‌ها، صبح یک روز در مزارشریف
خبر یک تصادف خونین، عصر یک روز جاده‌ی تهران
خبر دستگیری صدام، مثل یک انفجار در بغداد
خبر دستگیری یک صرب، توی شبه جزیره‌ی بالکان
آن‌چنان تشنه‌ام اگر بدهند، آب‌های مدیترانه کم است
خبر چند شاخه‌ی زیتون، خبر انتفاضه و لبنان
مستی و می‌روی به جانب چپ، مستی و می‌روی به جانب راست
گاه مثل مقاله‌ای در شرق، گاه چون سرمقاله‌ی کیهان!!
ماه مرداد بی‌تو می‌گذرد، حیف این هفت تیر خالی نیست
من خودم پیش پیش می‌میرم، دیگر این قدر ماشه را نچکان.
 

(۲)
ترش و شیرین شبیه آلوچه، گاه اینی و گاه آن هستی
مثل شهریور شمالی‌ها، تو که اخموی مهربان هستی
گاه طوطی و گاه بازرگان، گاه در هند و گاه در ایران
خلقتی از فرشته و شیطان، گاه جسمی و گاه جان هستی
بین آبادی و خراب شدن، وسط شربت و شراب شدن
مانده‌ای بین ماندن و رفتن، سخت در حال امتحان هستی
با توام گریه ـ خنده‌ی معصوم!، آه ماهی ـ پرنده‌ی مغموم!
شور دریا به جانت افتاده، مثل این رودها روان هستی
با تو‌ام ای رییس خوبی‌ها! ای زبانِ سلیسِ خوبی‌ها!
ماهی برکه‌های تنهایی! تو که دریای بی‌کران هستی
بد به حال دوشنبه‌هایی که خالی از اخم و خنده‌ات باشد
خوش به حال پیاده‌روهایی، که در انبوه عابران هستی
***
رفقا! رسمِ روزگار این است، زندگی سینمای فردین است
وسطش گریه می‌کنی، اما آخر قصه در امان هستی.
 

(۳)
[دختر خان]
یک روز حرف‌های تو فریاد می‌شود
تاریخ از محاصره آزاد می‌شود
تاریخ یک کتاب قدیمی‌ست که در آن
از زخم‌های کهنه‌ی من یاد می‌شود
از من گرفت دختر خان هرچه داشتم
تا کی به اهل دهکده بیداد می‌شود
خاتون! به رودخانه‌ی قصرت سری بزن
موسای قصه‌های تو نوزاد می‌شود
بلقیس! ما به ملک سلیمان نمی‌رسیم
از تاج و تخت قسمت ما باد می‌شود
ای ابروان وحشی تو لشکر مغول
پس کی دل خراب من آباد می‌شود
در تو هزار مزرعه خشخاش تازه است
آدم به خنده‌های تو معتاد می‌شود.
 

(۴)
وقتی سکوت دهکده فریاد می‌شود
تاریخ، از انحصارِ تو آزاد می‌شود
تاریخ، یک کتاب ِ قدیمی‌ست که در آن
از زخم‌های کهنه‌ی من یاد می‌شود
از من گرفت دخترِ خان هرچه داشتم
تا کی به اهل دهکده بیداد می‌شود؟
خاتون! به رودخانه‌ی قصرت سری بزن
موسی، دل من است که نوزاد می‌شود
با این غزل، به مـُلک سلیمان رسیده‌ام
این مرد خسته، همسفر ِ باد می‌شود
ای ابروان وحشی تو لشکرِ مغول!‏
پس کی دل خراب من، آباد می‌شود؟
در تو هزار مزرعه، خشخاش تازه است
آدم به چشم‌های تو معتاد می‌شود.
 

(۵)
از سفره‌ی خویش، خرده نانی بفرستید
آن‌گونه نبودیم که "آن"ی بفرستید
ای دوست اگر کهنه کلافی به کف آمد
ما را به کرم سوی دکانی بفرستید
خوب‌ست به هم صحبتی حضرت موسی
هر وقت به هر وقت شبانی بفرستید
افسوس که مهمان سلیمان نتوان شد
این لقمه بزرگ‌ست، دهانی بفرستید
چون بی‌هنران مصلحت کار در این است
خاموش بمانیم و زبانی بفرستید
ابروی گره خورده، خریدار ندارد
خون ریخته را خط امانی بفرستید.
 

(۶)
هم سرافکنده هم سرافراز است
هم سرانجام هم سرآغاز است
آدمی‌زاد، حجمِ غمناکی‌ست
آدمی‌زاد، عالَمِ راز است
زخم ما را نمک نپاش ای دوست
هرکه دل بسته است، سرباز است
گرچه جویِ حقیر هم باشیم
سیلِ ما خانمان‌ برانداز است
آب دیگر گذشته از سرمان
وسطِ نیل، وقتِ اعجاز است
طوطیِ قصه خوب می‌داند
به زمین خوردنِ تو پرواز است
من اگر ساکتم ملالی نیست
عابرِ کوچه‌ها بد آواز است
به غنیمت ببر هر آن‌چه که هست
درِ این خانه دائمن باز است
تارِ مویی که می‌زند بیرون
گوشه‌ای از جلیل شهناز است
عرقِ شرم روی پیشانی
شرجیِ آب‌های اهواز است
به خدا رشت با وجودِ شما
بهتر از اصفهان و شیراز است.

 

گردآودی و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.khodavandegan.blogfa.com
www.arashalizadeh.blogfa.com
www.shereheyat.ir
و...

  • لیلا طیبی
۰۱
تیر

آتفه چهارمحالیان

بانو "آتفه چهارمحالیان" (عاطفه چهارمحالیان)، شاعر و فعال حوزه‌ی کودکان، زاده‌ی سال ۱۳۶۰ خورشیدی، در خوزستان است.
 

 

آتفه چهارمحالیان

بانو "آتفه چهارمحالیان" (عاطفه چهارمحالیان)، شاعر و فعال حوزه‌ی کودکان، زاده‌ی سال ۱۳۶۰ خورشیدی، در خوزستان است.
وی دانش‌آموخته‌ی کارشناسی جامعه‌شناسی و کارشناسی ارشد، رشته‌ی مدیریت شهری از دانشگاه تهران است.
نخستین مجموعه شعر او در سال ۱۳۷۸ خورشیدی، با نام «معشوق کاغذی» چاپ شد. 
چهارمحالیان پس از معشوق کاغذی چهار مجموعه شعر دیگر را نیز به دست چاپ سپرد. «بهشت دسته جمعی» محصول نزدیک به چهار سال کار او با کودکان محروم دروازه غار است که به داستان‌نویسی مشغول شده‎اند.
زنده‌یاد "کوروش اسدی"، نویسنده‌ی ایرانی، همسر وی بود.

 

◇ کتاب‌شناسی:
- بغلم کن شِبلی
- دارم با رشد شانه‌های میت راه می‌روم
- کتابی که نمی‌خواستم
- بهشت دسته جمعی
و...

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─ 
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
مثلثِ بازجو
و تذکره‌ای که از سمت دیگرم می‌رود به اتاق
یعنی عاشقش کنید
جاهل مثل جشم‌هایم
خیره به چیزی بادم نمی‌آید شبلی
کلماتم آماده
نقطه
سنگ بینداز که بمیرد
چیزی توی همین کلماتم در پانتز خودش، هیس!
-مرد می‌شود؟
به کچایم سلام می‌آید
بغلم کن شِبلی به قرانی
به اولین سنگ تو روسپی منم
به عُق
به اناالــ..
کشتمش
با سپیدی دست‌هایم و سنگ
-او همسر من است.
اول شب توی جاله رویش بتون ریخته‌اند
به مرگِ ناخن‌هایش که هنوز درد می‌کند
لباس بپوش تکه‌های مادرم
شوی‌ام!
شوی‌ام!
مثلث از سیاه بر نمی‌گردد
سنگ بینداز.
-بغلم کن!
سنگ بینداز.
چه مرگی کشیده‌ای چهره‌ات شبلی چهره‌ات
و مورچه‌ها
که تکه‌های ریبایی‌اند
من به جانب خورشید و ساعتِ عصر
آن‌طرف‌ترم می‌گرید.
 

(۲)
خونِ نقطه‌هایم را به صورتم بپاش
با انگشت‌هایی که گاهی
بر سطوح خودشان می‌شوند هیولا
زیبا نمی‌میرم با نکته‌های تو حتا کلئوپاترا
جنبنده در جنون ِتکه‌های لوند
کی بودنم کجاست؟
وقتی استخوان‌های کتفم تیر می‌کشند
و دستی که تعارف صندلی‌اش برهنه‌ام کرد
آسمانِ لعنتی گم شو
آسمانِ
آن مردِ در باران آمد.
و زیباییِ سگ
لای گوشت‌هایم پارس می‌کند
تو!
اما تو
هی فروغ فرخزاد
پشتِ پلک‌هایت حالا چه‌شکلی‌اند؟
 

(۳)
با تردید از من حرف بزن
چشیدنت را محال ﻛﺮﺩﻩام در این قحطی
و سوگندها را به دریا رﻳﺨﺘﻪام
شبیه  یک جنایت ﺷﺪﻩام
پوستم را که برداری
خون ردم را نشان می‌دهد
رویت را برگردان و در پایان من نایست
بادباﺩک‌ها در نقطه‌ی امن رهایند
و خونت
بیرون از نشانه می‌ماند
با قطرﻩای از آن پیشانیم را ببوس
و لرزشی دائم باش
در ﮔﺎﻡهایی
که مثل دردی بی‌راه از ساﻳﻪات جدایشان می‌کنم.
اﺗﻔﺎﻕهای خوب
ﺧﺴﺘﻪترم می‌کنند
سخت نیست
قاصدک را به ﻏﻤﮕﻴﻦترین شکل فوت کنم برایت
و زانویم را در حاصلخیزترین تکه فرو کنم
ﺁﻥﺟﺎ که دهان ببر
آﺳﺎﻥتر می‌پوسد.
 

(۴)
[ستایشِ کولی]
میانِ هیولایت ایستاده‌ام، صدای کودکی را در حیاط
شکار می‌کنم
چه کسی دریغم می‌کند
خانه‌ام کجاست؟
حریفِ آه نمی‌شود گونه‌ام
چکه می‌کند
چهره‌ام را ببخش!
می‌چسبانمت به دیوار روبرو به گیسوهایم می‌گویم:
- بخند!
آرامم کرده‌اند، حالا زن‌ها آرامم کرده‌اند.
هوورااااای بچه‌ها برای میگ‌های بیست و پنج
تراشه‌ی مین در ادامه چسبید به علف
هولناکیِ زیبا شروع شده بود و انفجار
سری را از بوسه‌ی مرد و زن در کتاب‌ها بلند کرد.
هر روز
با تو گریخته‌ام به هر کجا که زنده‌مان نکند.
به هر اعضای کبود
لبخندت را بغل کرده‌ام و علامت‌های مادرزادی در بشر
کهیرِ ستاره بود.
این جای این دنیا، لَوَند
آن جای‌اش، گرسنگیِ سگ
پلاستیکِ کودک را از انفجار بیرون می‌کشد
زان پس از گریختنش حتی
دقایقی نمی ماند.
حالا ناله‌ای شده‌ام شبیه به بووت
به شارژرهای مکانیسم
و تبدیلِ زنی که در از خواب پریدنم تنها
سه دقیقه از صورتش باقی مانده بود.
ما را در بدنی زیبا نفس بکشم
ازدواجت کنم در کاغذهای تنم
خطاب به دالِ آرنج‌هات بگویم:
- نیهیلیسم من!
نیهیلیسم من تا دیدن ِ ستاره می‌رود.
کسی با کوچه‌های لبنانی به گیاهانِ مرده زنگ می‌زند:
- چشمان ِ تو فارسی‌اند؟
کسی را قسم بخورم
میانِ دندانت را نشانم بده کسی
تا به شاهزاده‌ای طولانی، قسم بخورم
با زیرِ چشم‌هام آمده‌ام
با لرزشی غلیظ دورِ مچ‌های آخَرت
و آوازی که با کودکان می‌رقصد
- آمده‌ام از جنگ بَرَت گردانم.
پسِ توده‌های استخوانی و گیاه
پسِ سرزمین های مهاجر و هشت سال بعد ِ مردنت
قسم‌های روستایی میان ِ اهواز پُر اَند
من بر دوشِ غروبِ این عصرهای سنگینم
می‌زنم به خودم مثل قبل‌ها می‌نویسمت:
شمالِ شکارِ گوزنی و توی لب‌هات
دهانم انتحاری است.
 

(۵)
لکه‌های روی پوستت را ببین
روحم را گرسنه از سرزمینت نمی‌برم
و بر مشام نادیده بخار می‌وزد.
این‌که در شب از آن می‌دوی من است
آن‌قدر ترسیده از آن مکث‌های بلند
که بگوید دوستم نداشته باشی عجوزه می‌میرم
اما
در آنِ واحد مقدس و تنهاست
کسی که در من
قرار بود برایت پیامبری کند.

(۶)
میانِ پلاستیکِ مرگ
تو را از ساعتِ عصرهایت شناختم
اعلامت می‌کردند در فرکانس‌های خبر
و صورتت را خاک می‌پوشاند با هر خط تسلیت
باید چه می‌کردم؟
با پلاستیکی که از کوچه می‌بردت
و شرحی که لحظه‌ی آخر ندارد.
حروف، مثل زهر واقعی‌اند
سرنوشت مرا با قدم‌های مردم، به خیابانی عظیم می‌برند
از آن کهکشانی موقتی می‌سازند روی پیاده‌رو
تا جابه‌جایی پادشاه توی شیشه‌ها بدرقه شود
توی شیشه‌ها، پیاده‌رو
گام‌ها را مثل مورفین فرو می‌برد در رگ‌هاش
و آب‌ها بلند می‌شوند در نمای یک جنگل بپاشند روی تأسیسات
روی آن‌سوتر از گوسفندی که مگر می‌شکند
استخوان ِ بی‌جانش
از فشاری که ساطور بر رانش می‌کشد
به طوفان و هوای شهر غرق
و بعد از ظهر می‌شوم لابه‌لای علم‌ها
غروب می‌زنم به تهران و هوای ابر
نام کوچه‌های بعد را بشمرم و اشک
هیولا شود لای پلک‌ها و سهم بارانم
آوازت می‌خواند: آیا دور دستِ شادمانی روزی بر مناظر پیراهن چاپ می‌شود؟
که تو
رفیق بخندی! کشتن من به پایتخت نرسد،
با یک گواهینامه جدید توی امنیه پیر شود.
تو را برده‌اند!
و مرگ بالای آن بستنی قیفی فروشی آخر خط
شلیک می‌شود به لالایی غمگینی دیگر.
 

(۷)
خدا را ببین
آنگاه که خشم می‌ورزد
خود را
که کبوتران را می‌جوی
و کلماتت شکنجه ایست
که بر پوست درخت، می‌پوسد
اجتنبو! از گاهواره‌ی میان دو ران
جوانه‌سارِ چه خون‌هایی آویخته از جان، آویخته از بی‌جان
برای آن همه دل ِ بی‌تن
دریایی کفش شده‌ام
تا به گامی عمومی خیابان را له کنم
نجات قبرها از مرگ، رایِ نوحه نبود
هوا را – بوس بوس! به جای همه دل ِ بی‌تن
و جمعیتِ معترض
زیبایی تناسلی‌اش را
بر ستون‌ها، اسپری کرد
آه فقدان ِ اعظم! اسامی ِ مسلسل! کلمه‌ی اول!
گلدان من گشوده است
بیا!
همه‌ی خاک وطن را بریز تویش
بیا هر که را بریز در سوراخی جدا، کابوسی جدا
پیروز شو در کشاله‌ام
سپس گردنم را با تبر از آن رگ ِنیمه شاد، بِکَن!
نام فرزند تو زوال است
به زندگی و مرگت هر دو گفته‌ام بیایند
با هم تلف شویم
مگر آن تظاهرات ِ جگر، از رحم کوچه‌ها بیرون بریزد
تجمع جنازه،
کپک نور
و جسد جامعه را از خاک بالا بیاورد
دیگر مهم نباشد
کی
کدام الوارِ قایق را جویده است
بیامرز کوبیدنِ پیراهنی بوسیده را بر پستان‌های حرامم
اینجا بسترها تا تنی دیگر زنده‌اند
و وطن، پیکِ جرعه‌ای است به سلامتی بیا!
تو را هم با حیوانم بپرستم
وقتی با دیلدوهای ستبرت شراب می‌نوشی
ناف ملتمس‌ام را می‌ساییم به درگاهت و نمی‌آیی
ناخن‌های نذری‌ام را می‌لیسی و نمی‌آیی
اصلا افشرده‌ی خون می‌خواهم
اگر نمی‌آیی
ماسکم را تسلیم می‌کنم به ویروس تنهایی
و قوانین هستی را از زندان عادل آباد تا سلول‌های ارزانم می‌پذیرم.
لحظه‌های بعد مرگ می‌گویند
چشم آدم به روی خیلی چیزها باز می‌شود
من هم
می‌روم گرسنه از آمدنت بمیرم‌ای خداوند!
بعد هم برویم از بناگوش یک کلاغ
که منقارش را فروبرده در تاریکی
قلب جیرجیرکی را می‌نوشد.
 

(۸)
[چهارشنبه‌سوزی]
ای زبان ِ گشاینده‌ی نورهای ناتاب،
فانوس ِ آن خواب
که تا غروب
بیداریم را سوزاند.
زمان را با تکرار این موسیقی می شمارم
دیدنت را در خواب
که در چند واقعه طول می‌کشید
توی شبحی واقعی می‌رفتی
و مردم سمت استخوان‌هات چهارشنبه را می‌سوزاندند
بی‌آن جامه که در آن پوسیدی
همانی که با او بر ریل‌ها می‌وزی
و عبور ِ قطارها از آن
آشفته‌اش نمی‌کند
گفتی من در این خاک سهم مورچگان را می‌نویسم
و آن ستاره را که از نامم می‌تابد
در همین سنگ می‌فریبم
بعد به تاریکی با او می‌رقصی
و موسیقی‌تان در باد
آن پنجره‌ی مچاله را
بر ورق‌های کوچه می‌وزاند.

 

گردآودی و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://t.me/Adabiyat_Moaser_IRAN
www.nashrenimaj.com
www.leilasadeghi.com
www.baangnews.net
www.aghalliat.com
www.magiran.com
www.iranketab.ir
www.piadero.ir
www.isna.ir
@atefeh_chaharmahaly
و...
 

  • لیلا طیبی
۲۷
خرداد

هستی قاسمی

 

هستی قاسمی


سرکار خانم "هستی قاسمی"، شاعر و داستان‌نویس ایرانی، است. 
مجموعه‌ای از اشعار سپید وی با نام «بغض ماه برای زمینی که خوشبخت نشد» در بازار کتاب منتشر شده است.
انتشارات مهر و دل مجموعه شعر «بغض ماه برای زمینی که خوشبخت نشد» را در ۹۲ صفحه و با قیمت ۱۵۰ هزار تومان رهسپار بازار کتاب کرده است. 
پیش‌تر نیز دو اثر از خانم قاسمی، با عنوان‌های «سایه‌های زندگی» و «پرواز قلم» منتشر شده و چند داستان کوتاه از او در نشریات ادبی به چاپ رسیده است.

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
آیندگان بدانند
آنجا که از زمین
به جای گل سرخ
مسلسل رویید
از آسمان موشک
مرگ گلوی زندگی را درید
خورشید خواب بود
و ما در فراموشی.

 

◇ نمونه‌ی داستان:
(۱)
[زمین خواری]
گفت: می‌خواهم دنیا را نجات بدهم. 
گفتم: شاعر که فقط شاعر است. 
گفت: پس تو ندیدی شاعرانی که دنیا را نجات دادند و یا دیکتاتورهایی که روزی خودشان شاعر بودند.
گفتم: دیکتاتورها که دنیا را به ویرانی کشاندند. شاعرانی هم که می‌خواستند دنیا را نجات بدهند، حالا دیگر زنده نیستند. 
گفت: نخیر شیرینکم داری اشتباه می‌کنی ضمنا باید می‌گفتی روزنامه‌نگار شاعر! 
باد سوزناک آگهی‌های دیواری را با خود به این سو و آن سوی خیابان می‌کشاند. خیابانـهایی که همیشه کثیف بود. روزی نبود از جوی‌های آب بوی بد به فضا منتشر نشود یا موش‌ها در شهر جولان نروند. مدت‌ها بود کارگران شهرداری حقوق‌شان را با تاخیر دریافت می‌کردند. حالا به یک‌باره همه چیز خوب شده بود و رقبای صندلی‌های شورای شهر وعده آبادانی می‌دادند!. 
فقط چند روز به انتخابات مانده بود. رقبا برای هم کری می‌خواندند و شاخ و شانه می‌کشیدند، تا یکدیگر را مرعوب و ناکام نشان دهند. گاه نیز با مصالحه و جنگ زرگری به ریش ملت می‌خندیدند و ما هم در تحریریه به ریش آنها. 
آن روز زودتر از همیشه تحریریه را ترک کردیم. هوا سوز داشت و باران نیز سرما را افزون کرده بود. در یک چشم به هم زدنی سر تا پایمان خیس شد و موهایمان موج برداشت. 
البرز چشمکی زد و گفت: حاضری شیرینکم؟! 
گفتم: آره. 
پالتوهایمان را روی سرمان گرفتیم تا می‌توانستیم دویدیم. کمی بعد باران بند آمد و ما هم دست از دویدن برداشتیم. هنوز نفس‌مان سرجایش نیامده بود. چند مرد بدقواره درشت هیکل با گردن‌های پهن خالکوبی شده راهمان را سد کردند. چند تایی به جان البرز افتادند. یکی از همان‌ها که قد کوتاه و صورت درازی داشت، دستم را از پشت گرفت و بست. خواستم جیغ بزنم تا رهایمان کند، دهان بد‌ بویش را نزدیک صورتم آورد و گفت: صدات در نیاد فهمیدی چی گفتم!؟ 
ترسیدم سر البرز بلایی بیاورند، شاید هم برای خودم ترسیدم. بالاخره آدمیزاد است، در چنین مواقعی خودخواه می‌شود. پس خفه‌خون گرفتم. 
غول‌های بی‌شاخ و دم تا می‌توانستند البرز را با لگد و باطوم زدند و بر سرش نعره می‌کشیدند: خود فروش مزدور. 
البرز همانطور گیج و منگ به صورتشان زل می‌زد، در حالی که نمی‌دانست برای چه به خودفروشی و مزدوری متهم شده است!. 
زیر دست و پایشان کتک می‌خورد و فریاد می‌کشید: شما کی هستید؟ از جونمون چی می‌خوایین. 
چشمش به من که افتاد، بیشتر خونش به جوش آمد: زنم را ول کنین... اگر راست می‌گین دستم را باز کنین تا نشون‌تون بدم… 
او همانطور فریاد می‌کشید و کتک می‌خورد. آنقدر کتکش زدند که دانه‌های درشت عرق را می‌شد از سر و رویشان دید. همراه با هر بار فحش و بد و بی‌راه رودی از لگد و باطوم به سمتش سرازیر می‌شد. حالا دیگر از دهان، سرش و شقیشه‌هایش خون می‌چکید. دلم طاقت نیاورد خواستم لگدی به پشت پای مردک بزنم تا تعادلش را از دست بدهد و ولم کند که بلافاصله دوزاری‌اش افتاد. دهانم را گرفت و گفت: باید خفه شی وگرنه به ضرر اونه. 
اشک به چشم‌هایم هجوم آورد، زورشان زیاد بود و دست‌های ما هم بسته. طاقت کتک خوردن البرز را نداشتم. باید او را به هر نحوی از چنگالشان در می‌آوردم اما نمی‌توانستم. حریف هیچ کدام‌شان نبودیم. اوباش‌ها یک ساعت تمام بی‌وقفه البرز را کتک زدند و در نهایت یکی از آنها انگشتش را به نشانه تهدید بالا برد و گفت: فقط این بار بهت رحم کردیم. 
البرز همانطور گیج بود با همان درد و بدن زخمی‌اش دوباره پرسید: شما کی هستین؟ 
یکی از همان‌ها که بیشتر به او می‌آمد رئیس دار و دسته شرورها یا قاتل‌های زنجیره‌ای باشد، گفت: خیلی زود می‌فهمی. اگر بخوای همین طوری ادامه بدی باید اشهدت رو بخونی. 
مردک قدکوتاه دستم را باز کرد و با حرص به سمت البرز هلم داد. نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. دست پاچه شده بودم. نمی‌دانستم باید چکار کنم. دست‌هایش را بلافاصله از هم باز کردم. البرز همانطور سعی می‌کرد دلداریم بدهد. با همان سر و بدن زخمیش بریده بریده گفت: خوبم عزیزم. نگران نباش شیرین جان. 
می‌دانستم که خوب نیست برای اینکه مرا آرام کند این طور می‌گفت. به سرعت باد از جایم بلند شدم دستش را دور شانه‌ام انداختم و با هم به سمت خیابان اصلی رفتیم. جلوی هر ماشینی را که می‌گرفتیم راننده‌ها حتی به خود زحمت نمی‌دادند که ببینند چه شده. پنداری که جذامی دیده باشند به سرعت باد از کنارمان می‌گذشتند. کمی بعد پیرمردی دلش به حالمان سوخت، جلوی پای‌مان توقف کرد و گفت: «زود باش بیارش بالا.» 
لحظه‌ای بعد در نزدیک‌ترین بیمارستان شهر بودیم. کم مانده بود که از زخم و درد و کوفتگی بیهوش شود. پرستاری به محض دیدن وضعیتش گفت: «ببرش اتاق شماره یک بخش بیماران سرپایی.» خودش هم خیلی زود بالای سر البرز آمد. انگار که با دیدن زخم و خون مردگی‌ها چندشش شده باشد، با وسواس صورتش را شستشو داد و گفت: «چه آدم‌هایی پیدا می‌شن ببین چیکار کردن باهاش.» 
یک هفته طول کشید تا کمی خون در زیر رگ‌های البرز بدود یا به قولی بهتر شود. پس از چند روز، بالاخره به تحریریه آمد. همه می‌خواستند بدانند چه شده و چرا لنگ می‌زند؟! چرا صورتش کبود است و زخمی؟! البرز چیزی نمی‌گفت به جایش با لبخندی به محبت‌ها و کنجکاوی‌هایشان پاسخ می‌داد. 
تقریبا روزهای پایانی مرداد بود، مردی تماس گرفت. صدایش را از پشت تلفن می‌شنیدم که عصبی و طلبکار می‌گفت: «آقای البرز اسفندیاری! برای اون مقاله درباره‌ی زمین‌خواری اصلاحیه بنویس همین امروز وگرنه یه دنده سالم تو تنت نمی‌ذاریم» 
صدا ادامه داشت با همان لحن طلبکار و پرخاشگرانه. مثل وقتی که جای شاکی و متهم عوض می‌شود! انگار همیشه همین طور بوده است. 
البرز بی‌آنکه پاسخی بدهد پوزخندی روی لب‌های بی‌رنگش نشست. لحظه‌ای بعد دهنی تلفن را گرفت و خطاب به من گفت: «شیرین! این یارو را ببین! تازه تهدید هم می‌کنه!» 
صدای پشت تلفن که از سکوت البرز حسابی کفری شده بود، گر گرفت و گفت: «ببین مرتیکه زنده به گورت می‌کنیم حواست باشه که با کی طرفی! آتیشت می‌زنیم بعد نگو نگفتیا!» 
دلم شور افتاد آنقدر که از اضطراب دل درد بدی گرفتم و دست و دلم هم به نوشتن نمی‌رفت. گزارش را با یک جمع‌بندی کوتاه تمام کرده و رفتار البرز را با نگرانی دنبال می‌کردم. ترسیدم واقعا بلایی سرش بیاورند. 
صدای پشت تلفن ول کن ماجرا نبود: «چند روز پیش یادته چطور آش و لاشت کردیم این بار دیگه رحمی به تو نمی‌کنیم.» 
البرز که انگار بدنش یخ کرده باشد بعد از مکثی کوتاه طاقتش تمام شد و گفت: «پس کار تو و نوچه‌هات بوده، بگو ببینم برای کی کار می‌کنی مردک؟ انتخابات شورای شهر هم که نزدیکه و بعد شهرداری» 
مرد پشت تلفن خنده بلندی سر داد و گفت: «تو می‌دونی من برای کی کار می‌کنم اگر این اصلاحیه را بنویسی شیرینی خوبی پیش ما داری می‌دونی که این جور کارا بی‌پاداش نمی‌مونه.» 
البرز این بار تقریبا داد می‌کشید: «هر غلطی می‌خوای بکن مردک. من اصلاحیه نمی‌نویسم حرفم را هم درباره زمین‌خواری پس نمی‌گیرم. این اتفاق رخ داده اهالی اون منطقه شاهدند.»     

 

(۲)
[توکاها بر می‌گردند]
تلویزیون برفک را نشان می‌دهد. سرفه‌ها نمی‌گذارد از جایم بلند شوم. با هر یک سرفه بخشی از وجودم کنده می‌شود. دلم می‌خو‌اهد کسی باشد صدای این تلویزیون لعنتی را خفه کند. حالم از صدایش بهم می‌خورد.
دوباره چشم‌هایم را می‌بندم و‌ سعی می‌کنم بخوابم. خودم را این پهلو و آن پهلو می‌کنم. نمی‌توانم. گلویم خشک است. به زور از جایم کنده می‌شوم. تلویزیون را خاموش می‌کنم. تلوتلو می‌خورم. سرم به توپی می‌ماند که انگار هر کسی به هر سمت که میلش بکشد شوت می‌کند. این مسیر چند قدمی هال تا آشپزخانه در نظرم هزار فرسنگ می‌آید. بالاخره به یخچال می‌رسم. در یخچال را باز می‌کنم چیزی جز پارچی آب، چند تکه نان خشک، بقایای غذای مانده که حالا کپک زده دیده نمی‌شود. بوی کپک به صورتم می‌خورد حالم بد می‌شود با اکراه غذاهای مانده را به سطل زباله پرت می‌کنم. شیر آب را باز می‌کنم آب لوله کثیف است. چیزی جز گل و لای و خاک دیده نمی‌شود. از فکر خوردن آب منصرف می‌شوم به سمت پنجره می‌روم تا کمی هوای تازه به صورتم بخورد. شهر انگار هزار سال است مرده. کسی در آن دیده نمی‌شود. جز کارگری بیل به دست در وسط میدان شهرداری که صورتش را با چفیه‌ای بسته و کنارش سگی گرسنه ولگرد زمین را بو می‌کند کمی بعد مثل جنازه‌ای کنار مرد پهن می‌شود. سرم را به سمت ساختمان تو سری خور و قدیمی سمت چپم کج می‌کنم. می‌دانم که نیست. خیلی وقت پیش رفته مثل اغلب مردم شهر که با آمدن بادهای موسمی کوچ می‌کنند و می‌روند. حرف‌هایش مثل نوار در سرم تکرار می‌شود: اینجا بمانم که چه شود؟ نه شغلی نه انگیزه و اشتیاقی، آدم برای ماندن باید دلیل داشته باشد. بغض گلویم را می‌گیرد و با خود می‌گویم: می‌دانم که من دلیلت نبودم. باد با فشار توی صورتم می‌خورد بلافاصله پنجره را می‌بندم. سرفه نمی‌گذارد سر پا بمانم چند بار نزدیک بود نقش زمین شوم. خودم را مثل یک جنازه روی تخت پرت می‌کنم دوباره حرف‌هایش توی سرم می‌پیچد: این دنیا که تحصیل‌کرده نمی‌خواهد عقب مانده بیشتر به کارش می‌آید، تو هم اگر اینجا چیزی برای ماندن نداری برو از من به تو گفتن اینجا خودت را تلف نکن حیفی تو. اشک به چشم‌هایم هجوم می‌آورد: با خودم می‌گویم یعنی حالا تو کجایی؟ چرا هیچ ردی از خودت نگذاشتی؟ آدم لااقل یک خداحافظی خشک و‌ ساده می‌کند و خبر می‌دهد که کجا می‌رود! دوباره کوهی از سرفه همراه با آن سردرد به سراغم می‌آید. سعی می‌کنم بخوابم اما نمی‌توانم چشم‌هایم مدت‌هاست با خواب بیگانه شده. هزار جور فکر و خیال به سرم می‌آید به خودم دلداری می‌دهم که حداقل از مملکت نرفته همین دور و براست تو یکی از همین شهرها برای کار رفته مادرش هم که اهل رفتن به مملکت غریب نبود پس همین جاست. 
دوباره با خودم می‌گویم یعنی حالش خوبه؟ ممکنه عسلویه رفته باشه؟ از آنجا خیلی حرف می‌زد. کاش این بادهای موسمی تمام شود کاش بیماری و بیکاری تمام شود چند آدم درست و حسابی اداره شهر را به عهده بگیرند او هم برگرد.
او که به همه چیز معترض بود به باد به هوا به آدمیزاد به شهر به برگ‌های روی زمین؛ حالا مگر راضی شدن او کار ساده‌ای است؟! 
کاش نشانه‌ای از او داشتم برایش نامه می‌نوشتم تنها چیزی که از او دارم ایمیل بود، حتی خطش هم عوض شده است. فقط یک آنتن دارم که هر لحظه ممکن است قطع شود. با هزار بدبختی به اینترنت وصل می‌شوم به جستجوی ایمیل‌ها می‌پردازم نامش را خیلی سریع پیدا می‌کنم آزاد ارجمند. 
- «سلام آزاد امیدوارم حالت خوب باشه؛ خیلی وقته ازت بی‌خبرم اصلا کجایی تو؟ چرا بدون خداحافظی رفتی؟» 
جوابی نمی‌گیرم می‌دانم که به این زودی‌ها از جواب خبری نیست. سرم گیج می‌رود سعی می‌کنم بخوابم هنوز چشم‌هایم را روی هم نگذاشته‌ام که صدای زنگی شبیه پیام از گوشیم بلند می‌شود ایمیل دارم. بازش می‌کنم. اولین بار است که این‌قدر زود پاسخ می‌دهد. 
- سلام ارغوان جون من عسلویه‌ام. ببخشید که بدون خداحافظی رفتم، راستش دلم نیامد. 
بلافاصله در پاسخ می‌گویم کی میای چیزی به عید نمانده، میای مگه نه؟ 
منتظرم نمی‌گذارد چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد که می‌گوید: نه ارغوان جون دیگه نمیام تحمل وضع اون شهر و بیکاری و بیماری و بدبختیاش را ندارم من اینجا با مامان پریم موندگار شدم. 
ناامیدانه موبایلم را کنار می‌گذارم. غم سنگینی در عمق جانم جای می‌گیرد. یعنی حالا من مانده‌ام و چند خاطره و این کارگر میدان شهرداری و سگی که هر روز همین حوالی پرسه می‌زند؟! 
چرا غصه‌هایم تمام نمی‌شود؟ خسته‌ام میلی به هیچ کاری ندارم اما دلم تغییر می‌خواهد یک تحول عمیق. در حال فکر کردن به این چیزها هستم که دوباره صدای مسیج گوشی‌ام بلند می‌شود. 
دیگر میلی به پاسخ و ادامه گفتگو ندارم چون جوابم را گرفتم با مامان پریم عسلویه می‌مونیم. با این همه کنجکاوم که بدانم چه می‌گوید ایمیلم را باز می‌کنم. می‌دانستم که اوست. -ارغوان چرا از اون شهر نمیای بیرون؟ چی داره که موندی جز بیماری، بیکاری ‌و فقر و فلاکت و گرد و غبار چی داره؟! تو هم بیا عسلویه.
میونه‌ام با رییسم خوبه درباره‌ات باهاش حرف می‌زنم که یه جا مشغول کار شی. نظرت چیه؟ میای مگه نه؟ می‌دانم که میلی به رفتن ندارم اگر قرار بود بروم زودتر از این‌ها می‌رفتم برایش می‌نویسم: نه آزاد جون تصمیمی برای رفتن از این شهر ندارم من می‌مونم شاید بتونم کاری کنم حتی یه کار کوچیک. آزاد دیگر چیزی نمی‌نویسد معلوم است که از من ناامید شده من هم گفتگو را تمام می‌کنم. شاید این طور بهتر باشد. خودم را با این کلمات دلداری می‌دهم اما این را هم می دانم که دلم نمی خواهد از شهر آلوده و بیمارم از این خانه فکستنی بروم. پروژه مربوط به محیط زیست را از کیف کارم بیرون می آورم. پروژه ای از دو سال پیش همین طور در گوشه خانه خاک می خورد و این اواخر نمی دانم چه چیز باعث شد آن را دوباره در کیفی که یک روز کیف کار بود، بگذارم. با خودم عهد می بندم که آنقدر شهرداری بروم تا موفق به دیدار یک مقام مسئول و نشان دادن پروژه ام به او شوم. این هم تیری است در تاریکی. از این انفعال خسته ام می خو‌اهم کاری کنم هر کاری غیر از مهاجرت حتی درون وطنی. چیزی به پایان سال نمانده گرد و غبار هنوز با ماست. بعد از گفتگویم با آزاد کاری جز اینکه هر روز صبح به شهرداری بروم، ندارم. پس از هفته ها رفت و آمد تازه توانستم معاون شهری را ببینم و پروژه ام را برای حل معضل گرد و خاک و بیماری به او نشان دادم؛ عجیب اینکه استقبال کرد و گفت باید با شهردار حرف بزنم و‌ بعد به شما اطلاع می دهیم. سه هفته از گفتگویم با معاون شهری و وعده اش گذشته تقریبا ناامید شدم و پیشنهاد آزاد مثل وسوسه ای شیرین در سرم می چرخد به خودم می گویم اگر اینجا خبری نشد می روم دیگر بمانم که چه؟! در روزهای پایانی اسفندماه بود که از شهرداری تماس گرفتند و گفتند: فردا صبح شهردار می خو‌اهد شما را ببیند. از مرد پشت تلفن          می پرسم: با پروژه ام موافقت شده؟ مرد خیلی سرد و صریح می گوید:« نمی دانم به من گفتند که به شما بگویم صبح فردا شهرداری باشید.» سکوت می کنم و موجی از دلشوره، نگرانی و کنجکاوی به سراغم می آید مرد پشت تلفن برای اینکه مطئمن شود گوش می دهم، می پرسد:شنیدید چی گفتم؟ خیلی زود به خودم می آیم و‌ با لحن جدی می گویم:« بله حتما.» صبح به شهرداری می روم شهردار بدون اینکه از جایش بلند شود با حرکت دست تعارفم    می کند تا بنشیم! بدون مقدمه می گوید: معا‌ن شهری پروژه شما را در کاهش معضل گرد و غبار اثر بخش می داند و شهرداری هم تصمیم گرفته این پروژه را اجرایی کند گرچه این پروژه بودجه زیادی می خواهد ولی چاره ای نیست در ابتدا با شما یک قرارداد کوچک    می بندیم. در پوستم نمی گنجم آنقدر خوشحالم که دوست دارم پرواز کنم. هر کاری می کنم تا زودتر از ساختمان شهرداری بیرون بیایم. به خودم قول دادم درخت بکارم چند درخت      می خرم و به یاد آزاد، پدر و مادرم و در آخر به خاطر خودم و شهرم می کارم. کارگر میدان شهرداری به کمکم می آید سگ سفید به وجد آمده و پارس می کند انگار می خو‌اهد بگوید آهای مردم خبری در راه است. تنها دو‌ روز به آمدن سال جدید زمان باقی مانده است. بادهای موسمی هنوز متوقف نشده اما شهردار از خود راضی شهر قول داده خیلی زود پروژه را اجرایی کند. می دانم روزی شهرم بالاخره جای زندگی خواهد شد و آزاد و همه دوستانم حتی توکاها بر می گردند دیگر کسی خیال رفتن به سرش نمی زند.

 

(۳)
[ایستگاه]
در تمام این سال‌ها یاد گرفته بودم هیچ وقت منتظر نباشم چون می‌دانستم آن آدم نمی‌آید وقتی هم که می‌آید یا دیر است و یا همه چیزعوض شده است. اما باز منتظر می ماندم هر روزغروب بعد از پایان ساعت کاری به ایستگاه قطار می رفتم آخر شب در میان نگاه کنجکاو همسایه ها و کاسب ها به خانه بر می گشم. تقریبا تمام ۱۰ سال گذشته زندگی ام در انتظار و حرفهای نگفته گذشت. آخرین باری که او را پس از چند سال دیدم طره نقره ای رنگی بر روی پیشانی بلندش ریخته و زیر چشم هایش گود شده بود مثل موجودی فلک زده و ورشکسته ای به نظر می رسید که به آخر خط رسیده باشد. چیزی که عجیب بود اینکه حتی گذر زمان هم نتوانست ذره ای از جذابیتش کم کند. ایستگاه شلوغ بود آنقدر در خودش غرق بود که متوجه حضورم نشد و مثل یک آدم غریبه از کنارم رد شد. هر چقدر هم که صدایش کردم نشنید. کمی بعد هر چقدر که چشم چرخاندم نبود. دست از پا درازتر در میان نگاه فضول همسایه ها به خانه برگشتم. خانه سرد و تاریک بود همه چیز بوی رخوت می داد. پیام های صوتی را در میان این همه بی حوصلگی و دل زدگی زیر و رو کردم. شاید هنوز منتظر کسی بودم یا به قول پری به دنبال امید تازه  ای می گشتم! صداها غریبه نبود. صدای مادر و دوستم پری. 
پیام اول: نادیا نگرانتم تماس بگیر مامان جون؛ خیلی وقته ازت  بی‌خبرم. 
پیام دوم: اصلا معلومه کجایی نادی؟ تا کی قراره به اون ایستگاه لعنتی بری؟ و.... کلافه و بی حوصله پیام های صوتی را بستم وبه گوشه ای روی مبل پرت کردم. به تابلوی روبرو که او برای روز تولدم از یک گالری معروف خریده بود زل زدم. خدا می داند که چقدر اضافه کاری کرده بود تا این تابلوی امپرسیونیسم را بخرد. نمی دانم از روی علاقه بود یا برای حفظ پرستیژ یا شاید هم دلش به حالم سوخت و با خودش فکر کرد باید همه بی توجهی هایش را جبران کند! لااقل در رفتارش که نشانی از علاقه دیده نمی شد. تماشای تابلو مثل گردابی مرا در گذشته فرو برد همه روزهای تلخ و شیرین گذشته در برابر چشم هایم جان گرفت. روزی را به یاد آوردم که پرنده ای با بال شکسته در سردترین روز زمستان، خود را با آخرین نفس ها و ته مانده های امیدش به بالکن پرت کرده بود با این خیال تا یکی از ما نجاتش دهد و مرهمی روی زخم ناسورش بگذارد. نیما از میان بی تفاوتی ها داوطلب شد پرنده را به تحریریه آورد بالهایش را با یک تکه چوب و نوارچسب بست و در جعبه ای کنار رادیاتور گذاشت. بعد چیزی در گوش پرنده نجوا کرد که فقط خودش شنید و پرنده. کمی بعد پشت میزش برگشت اما بازهم چشم از آن موجود کوچک بر نداشت. متوجه نگاه های خیره به او بودم. نگاه همان آدم هایی که دوست داشتند سر به تنش نباشد و او را به خاطر زبان تند و تیز وجسارت ستودنی اش دوست نداشتند. می دانستم که حتی به مهربانیش هم حسادت می کردند. چند روز گذشت پرنده در همان جای گرم و نرمش کنار رادیاتور حالش رو به بهبود بود و نیما هم کیفش حسابی کوک . آنقدر که با صدای بلند توی تحریریه آواز می خواند و می گفت که فردا صبح آزادش می کنم. پرنده را نوازش کرد و گفت:«دیگه چیزی نمونده بری پیش دوستات فقط یکم دیگه طاقت بیار.» اما صبح فردا پرنده دیگر نفس نمی کشید انگار کسی او را ازعمد خفه کرده بود. بعد از پرنده، نیما هم زنده نبود تا مدتها با کسی حرف نمی زد. مثل جنازه ای متحرک می آمد و می رفت. انگار مطمئن بود که کسی پرنده را کشته، کسی از بین همان ها که دوستش نداشتند و تشنه به خونش بودند. تقریبا یکماه گذشت تا حالش سرجا آمد.  یک روز او را اتفاقی توی ایستگاه مترو دیدم. هر دومان عجله داشتیم من برای رسیدن به تحریریه و او برای تغییر ناگهانی زندگی اش! از دیدنم تعجب نکرد انگار که ساعت ها منتظرم بود. هنوز نفسم هم سر جایش نیامده بود که بی مقدمه گفت با من ازدواج می کنی؟! انگار که داشت از چیزی یا کسی فرار می کرد اما من این فرار را دوست داشتم. این عجله را برای بودن با او دوست داشتم فقط از درک حقیقت عاجز بودم. از درک اینکه او از کسی به کسی دیگر پناه آورد تا زخم هایش را با او التیام ببخشد اما غافل از اینکه قلبش برای همان او می تپید حتی وقتی که دست هایش توی دست های من بود! قلب و ذهنش جای دیگری بود. از ورق زدن خاطرات گذشته خسته شده بودم آرام زیرلب انگار کسی در آن خانه سوت و کور صدایم را می شنید، گفتم: برای امروز کافیه. اما کافی نبود. فکر و حضور او بخشی از زندگی من شده بود. حتی وقتی که زندگی مشترکم را با او شروع کردم باز هم احساس ناکافی بودن نسبت به او داشتم مدام از خودم می پرسیدم من چه چیز از آن زن کم دارم یا شاید او در برابرم زیادی بزرگ است؟! اما این توهم یا شاید علاقه من بود که نیما را در نظرم زیادی بزرگ نشان می داد. به تدریج رفتار سرد و بی تفاوتش زندگی را با او برایم دشوار کرد با این همه، ماجرا از جایی بیخ برداشت که گفتگویم با پیمان همسایه دیوار به دیوارمان برایش تبدیل به سوظن شد. در حالی که گفتگوی ما به همان دیدار راه پله و احوالپرسی منتهی می شد. سوظنی که مثل یک بیماری واگیردار به زن مرد همسایه هم منتقل شد. به خصوص که این اواخر صدای دعواها و درگیری پیمان با زنش را می‌توانستم از خانه بشنوم. برای اینکه سوء ظن را از بین ببرم سعی می کردم در ساعاتی از خانه خارج شوم تا ناگزیر به رویارویی و گفتگو با او نباشم. بی فایده بود هربار پیمان جلو راهم سبز می شد و از هر دری حرف می زد تا اینکه همسرش طاقت نیاورد و آبروریزی به پا کرد. به همین دلیل پیمان از آپارتمان اسباب کشی کرد و به محله بالاتر رفت. اما زندگیش زیاد دوام نیاورد و خیلی زود از همسرش جدا شد. در واقع پیمان بهانه ای خوبی برای نیما بود تا به زندگی ای که از روی عجله و فرار از یک عشق نافرجام انتخاب کرد، پایان دهد. نیما بدون اینکه فرصتی برای توضیح به من بدهد خانه را ترک کرد.       
من مانده بودم با حرف‌های نگفته به اینکه چرا زندگی ام را به باد داد چرا وقتی دوستم نداشت، خواست برای باقی عمر کنارش باشم؟ چرا بدون اینکه حرف‌هایم را بشنود خانه را ترک کرد؟ چند روز بعد از رفتنش دلم طاقت نیاورد. حرف‌هایم مثل عقده      توی دلم سنگینی می کرد بیش از هر چیزعادت نداشتم بازنده باشم. هیچ رد و نشانه ای هم از او نداشتم جز اینکه فقط گاهی از پری می شنیدم او نزد مادرش به ارومیه رفته و بعضی وقت‌ها اگر کار یا پروژه ای باشد به تهران می آید. ۱۰سال هر روز غروب به ایستگاه قطار رفتم تا او را ببینم و به او بگویم چیزی نبود تو دنبال بهونه برای رفتن می گشتی. ۱۰سال انتظار برای چه؟! برای کسی که وقتی هم بود انگارنبود! یک شب قبل از اینکه خاطراتش را برای همیشه زنده به گور کنم به خودم قول دادم که فردا آخرین باری خواهد بود که به آن ایستگاه لعنتی میروم همین طورهم شد.عصر روز بعد در حالی که زیباترین لباسم را پوشیدم و رژلب صورتی ام را زدم به ایستگاه قطار رفتم ساعت ها منتظر ماندم هوا سرد بود و سوز داشت. دست هایم  کرخت و استخوان پاهایم بی جان شده بود. از آسمان یکریز برف می بارید قطارهم با تاخیر رسید درِهر واگنی که باز می شد قلبم از جایش کنده می شد. فکر دیدن او برای من سخت ترین کار ممکن در این دنیای پرهیاهو بود. میان شلوغی ها مثل همیشه بازهم به دنبال نیما گشتم. بالاخره نیما را دیدم که از فاصله نه چندان دور می آمد اما تنها نبود دستش توی دست زنی قد بلند و قلمی بود،شاید همان عشق سابق. زن از ته دل میخندید آنقدر که دندان های سفیدش از میان رژ لب قرمزش پیدا بود. همین زیبایی اش را دو چندان می کرد. حجم وسیع مسافر در آن هوای استخوان سوز مثل رودخانه ای خروشان مرا رو به جلو هل می داد ناگزیر کمی نزدیک تر شدم. فقط زن نبود که آنطور عمیق می خندید نیما هم برق شادی از نگاهش موج می زد مثل کسی که در خوشبختی غوطه ور باشد هیچ وقت ندیده بودم کنار من اینقدر خوشحال باشد. با خود گفتم این همه انتظار برای هیچ! اصلا چرا باید به او توضیح می دادم. آنهم به مردی که هیچ وقت دلش با من نبود! کاسه چشم هایم مثل گودالی پر از آب شده بود. بلافاصله خسته و مأیوس، ایستگاه را به قصد خانه ترک کردم. قبل از اینکه کلید توی قفل بیندازم پیمان را با چند نایلون خرت و پرت دیدم. او را از وقتی که از این آپارتمان رفته بود هیچ وقت ندیدم. با تعجب پرسیدم: اینجا چیکار می کنی؟ انگار که میدانست هنوز اینجا هستم، گفت: اومدم گود بای پارتی زیدم! تو خوبی؟ اشک مجالم نداد چیزی بین پریشانی ونفرت ازعالم وآدم. بلافاصله پله ها را دو تا یکی به سمت خانه دویدم و در را بهم کوبیدم. 
در حالی که پیمان پشت در ایستاده بود و همانطور صدایم می‌زد: «نادیا چت شده؟ من که می‌دونم تقصیر اون مرتیکه هست در را باز کن نادیا! می‌تونم همه چیز را درست کنم، بهت قول می‌دم.» 
دست‌هایم می‌لرزید هم از خشم و هم از سرما. به طرز جنون آوری فریاد زدم: از اینجا گم شو... 
نمی‌دانم چرا عصبانی بودم شاید می‌خواستم خودم را خالی کنم و شاید هم پیمان آخرین جرعه امیدم برای ادامه این زندگی رقت انگیز بود. بیشتر دلیل عصبانیتم این بود که او را مقصر از هم پاشیدن زندگی‌ام می‌دانستم. 
موبایلش زنگ خورد صدایش را می‌شنیدم که می‌گفت: «الو تو آپارتمانم الان میام عزیزم.» 
لحظه‌ای بعد دیگر صدای پیمان نمی‌آمد او رفته بود. من هم بدون انتظار برای رویش امید تازه‌ای، بلافاصله با سمساری تماس گرفتم تا از شر تمام خاطراتش به خصوص کادوی تولد، همان تابلوی نقاشی امپرسیونیسم مردی که روزی حاضر بودم به خاطرش همه رنج های جهان را تحمل کنم و حالا برایم غریبه شده بود، خلاص شوم. خانه را از همه نشانه‌هایش پاک کردم مثل کسی که مرده و وسایلش را خیرات می‌کنند.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.piadero.ir
www.chouk.ir
www.vista.ir
www.ibna.ir
و...

 

  • لیلا طیبی
۲۶
خرداد

پرنیا عباسی

زنده‌یاد "پرنیا عباسی"، شاعر جوان ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۸۰ خورشیدی، در تهران بود.

 

پرنیا عباسی

زنده‌یاد "پرنیا عباسی"، شاعر جوان ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۸۰ خورشیدی، در تهران بود.

آقای "پیروز عباسی"، پدر پرنیا بازنشسته آموزش و پرورش و مادرش، "معصومه" بازنشسته بانک ملی بوده است.

او شاعر، معلم زبان انگلیسی و کارمند بانک ملی شعبه مرکزی بود؛ فارغ‌التحصیل مترجمی زبان دانشگاه بین‌‌المللی قزوین و به تازگی در آزمون کارشناسی ارشد رشته‌ی مدیریت پذیرفته شده بود اما برای اینکه کارش را از دست ندهد، به دانشگاه برای ادامه تحصیل نرفت.

وی تخصص در شعرهای کوتاه و هایکوهای فارسی داشت و از معدود شاعران نسل جدید بود، که نقد ادبی می‌نوشت.

از وی یک مجموعه شعر منتشر نشده، باقی ماند، به نام: «پنجره‌ها به سمت انفجار» آثاری از او در مجله‌ی وزن‌دنیا منتشر شده بود و در میزگردی که مجله در شماره‌ی ۲۴ خود در دی‌ ماه ۱۴۰۱ خورشیدی، برگزار کرده بود (با عنوان تحلیل جهان شعری شاعران متولد دهه‌ی هشتاد) شرکت داشت.

وی ۲۳ خرداد ماه ۱۴۰۴ خورشیدی، در پی حملات هوایی و موشکی اسراییل به محله‌ی ستارخان تهران، همراه با خانواده‌اش که همه غیرنظامی بودند جان باخت.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[ستاره‌ی خاموش]
برای هر دو گریستم 
برای تو 
و خودم 
ستاره‌های اشکم را 
در آسمانت فوت می‌کنی 
در دنیای تو 
رهایی نور 
در دنیای من 
بازی سایه‌ها 
در جایی 
من و تو تمام می‌شویم 
زیباترین شعر جهان
لال می‌شود 
در جایی 
تو شروع می‌شوی 
نجوای زندگی را 
فریاد می‌کنی 
در هزار جا 
من به پایان می‌رسم 
می‌سوزم 
می‌شوم ستاره‌ای خاموش 
که در آسمانت دود می‌شود.

 

گردآودی و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.hammihanonline.ir
www.khabaronline.ir
@Voriyerd
و...

  • لیلا طیبی
۲۵
خرداد

داستان کوتاه بلند شو خواب‌آلو!


توی رختخواب گرم و نرمش خوابیده بود. گاه و بی‌گاه این طرف و آن طرف وول می‌خورد و به بدنش کش و قوس می‌داد.
احساس می‌کرد که جای خوابش کوچک و تنگ شده است، شاید هم بدنش بزرگ‌تر شده باشد.
یکی صدایش زد.
دوست نداشت از  توی جای‌خوابش بیرون بیاید.
- بلند شو خواب‌آلو! وقتشه بیرون بزنی!
تکانی به خودش داد و با اعتراض گفت: اَه! حالا چه وقت بیرون اومدنه؟!
- اتفاقن همین حالا وقتشه! زود باش! بجنب!
- لطفن بزار چند روز دیگه بخوابم! الان هیچ حال ندارم.
- حال ندارم چیه؟! بلند شو! یاالله!
- خب لااقل یه روز دیگه!
- تو بگو یه ساعت! اصلن راه نداره! پا شو...
خورشید خانم آنقدر گفت و گفت و اصرار کرد، که کرم ابریشم از پیله‌اش بیرون زد.
او دیگر کرم نبود، پروانه‌ای زیبا و رنگین شده بود.
بال‌هایش را گشود و به پرواز در آمد.


#لیلا_طیبی

  • لیلا طیبی
۲۴
خرداد

کله‌پوک و عاقل

کتاب "کله‌پوک و عاقل" (۲۰ افسانه‌ی ترکمنی) 

 

 

کله‌پوک و عاقل

کتاب "کله‌پوک و عاقل" (۲۰ افسانه‌ی ترکمنی) با ترجمه‌ی آقای "عبدالرحمان دیه‌جی"، در ۹۱ صفحه،  توسط انتشارات افق منتشر شده است.

آقای "عبدالرحمان دیه‌جی"، شاعر، نویسنده و روزنامه‌نگار ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۴۵ خورشیدی، در بندر ترکمن است و هم‌اکنون مدیریت هفته‌نامه‌ی صحرا را به عهده دارد. این نشریه به‌طور هفتگی در استان گلستان به چاپ می‌رسد. از میان آثار وی، می‌توان کتاب‌های زیر را نام برد:

داستان‌ها و رمان‌های «سگ هار»، «ماهی»، «درخت برکعلی» و...، همچنین گردآوری کتاب «شاعران و شعرهای کودک ترکمنستان».

کتاب «سگ هار» این نویسنده توانسته به‌عنوان کتاب منتخب در دوازدهمین جشنواره‌ی روستا در زمینه‌ی داستان معرفی شود.

این کتاب، شامل چندین قصه‌ی عامیانه و داستان خیالی از گنجینه‌ی ادبیات شفاهی مردم ترکمن است که به پیشتر به زبان ترکمنی گردآوری شده و در اختیار مخاطبان کودک قرار گرفته بود و مترجم آن‌را با اجازه‌ی ناشر به فارسی برگردان و منتشر کرده است.
این کتاب آموزنده و سرگرم‌کننده در نخستین جشنواره‌ی کتاب برتر، از سوی انجمن فرهنگی ناشران کتاب کودک و نوجوان، به‌عنوان اثر برگزیده معرفی شده است.

قرن‌ها پیش، هنگامی که نه از رسانه‌های جمعی خبری بود و نه شبکه‌های اجتماعی قدم به زندگی انسان‌ها نهاده بودند، افسانه‌ها و قصه‌های خیالی پدید آمدند تا هم مخاطبان خود را سرگرم کنند، هم فضائل اخلاقی را به ایشان بیاموزند و هم بستری باشند برای انتقال آداب و سنن مردمی که آن‌ها را به وجود می‌آوردند. افسانه‌ها در حقیقت جهانی آرمانی را ترسیم می‌کردند که در آن‌ها همواره نیکی بر بدی پیروز می‌شد و هیچ کار بدی، بدون عقوبت باقی نمی‌ماند. رفته‌رفته، با گسترش ارتباطات، افسانه‌ها و ادبیات شفاهی ملل مختلف از موطن خود خارج شده و به سرزمین‌های دیگری رفتند. به این ترتیب، مردم ملل گوناگون این فرصت را پیدا کردند تا از طریق افسانه‌ها، به آرزوها، آرمان‌ها و جهان‌بینی سایر مردم جهان پی ببرند. آن‌چه هم‌اکنون پیش روی شما قرار گرفته، مجموعه‌ای است از افسانه‌های قوم ترکمن که باورهای فرهنگی و بومی ایشان را در خود منعکس می‌کند.

این کتاب که برای مخاطبان خردسال تدوین شده است، شامل بیست قصه و داستان کوتاه است. این قصه‌های خیالی حاوی مضامین تربیتی بوده و ارزش‌های انسانی را در قالب رخدادهای تخیلی به خوانندگان می‌آموزند.

شخصیت‌های این داستان‌ها و افسانه‌ها، مانند بسیاری از حکایات و آثار ادبیات کلاسیک فارسی، حیوانات گوناگونی چون روباه، گرگ، شیر و... هستند. به‌طور مثال، در نخستین داستان اثر حاضر، شخصیت اول روباه حیله‌گری است که قصد دارد برای تهیه‌ی خوراک از جاده‌ای عبور کند اما ناگهان کاروانی از راه می‌رسد و او مجبور می‌شود برای این‌که اسیر انسان‌ها نشود، خود را در گوشه‌ای پنهان کند. در این بین، با شکستن کوزه‌ای در دست یکی از مسافران، تکه‌ای از کوزه غلت می‌خورد و بر در لانه‌ی روباه قرار می‌گیرد. بعدها با این‌که کاروان جاده را ترک می‌کند، بازهم روباه جرأت بیرون آمدن از لانه‌اش را پیدا نمی‌کند چون وزش نسیم در کوزه صدایی مانند صحبت آدم‌ها را ایجاد می‌کند و باعث می‌شود روباه به‌اشتباه، تصور کند که مسافران هنوز همان حوالی هستند.

در دومین افسانه‌ی کتاب پیش‌رو نیز بازهم با روباه مکاری روبه‌رو خواهید شد که می‌کوشد با سودجویی از سایر حیوانات، شکار روزانه‌اش را تهیه کند. او حتی برای سیر شدن حاضر است با سلطان جنگل همراه شود و با باقی‌مانده‌ی غذای او روزهایش را بگذراند.

کتاب حاضر، مصور نیز هست و با تصاویری که به فراخور داستان در برخی از صفحات آن قرار گرفته به کودکان کمک می‌کند تا روند ماجراها را بهتر درک کرده و با شخصیت‌های قصه‌ها ارتباط بیشتری برقرار کنند. چاره‌جویی، دوراندیشی، عواقب ناخوشایند فریب دادن دیگران و... موضوعاتی هستند که در این افسانه‌های عبرت‌آمیز مطرح شده‌اند.

خوب است بدانید برخی از قصه‌های این کتاب، تنها به قوم ترکمن تعلق دارند و نظیر آن‌ها در ادب عامه‌ی هیچ ملت دیگری به چشم نمی‌خورد. برخی دیگری نیز از ادبیات فولکلور سایر جوامع به این قوم رسیده‌اند و طی نسل‌ها، سینه‌به‌سینه نقل شده‌اند. برخی از قصه‌ها رگه‌هایی از طنزی ظریف را نشان می‌دهند و برخی نیز به مفاهیم ارزشمند اخلاقی اشاره دارند. توجه داشته باشید که هرچند نشر افق کتاب کله پوک و عاقل - ۲۰ افسانه‌ی ترکمنی: افسانه‌های مردم دنیا را برای ارائه به مخاطبان کودک منتشر نموده اما هم افسانه‌‌های این مجموعه‌ و هم تمامی آثار ادبیات شفاهی برای پژوهشگران حوزه‌ی جامعه‌شناسی، مردم‌شناسی و ادبیات و فرهنگ عامه بسیار سودمند خواهد بود. متخصصان این حوزه‌ها با مطالعه و بررسی دقیق قصه‌هایی که عبدالرحمان دیه جی با کوشش فراوان گردآوری و تدوین نموده، به اطلاعاتی دسته‌اول از میراث فرهنگی قوم ترکمن دسترسی خواهند داشت.

مخاطبان کودک و نوجوان در هر کدام از آثار مجموعه‌ی «افسانه‌های مردم دنیا»، با گزیده‌ای از قصه‌های فانتزی و داستان‌های کهن و خیالی ملل گوناگون آشنا می‌شوند؛ افسانه‌هایی پندآموز و سرگرم‌کننده که هر کدام یک نکته‌ی آموزنده را در مورد وجوه مختلف زندگی، در دل خود جای داده‌اند. مطالعه‌ی کتاب‌های این مجموعه، کودکان و نوجوانان را با فرهنگ بومی و شفاهی مردم سراسر جهان نیز آشنا خواهد کرد. نشر افق چاپ و انتشار کتاب‌های افسانه‌های مردم دنیا را به عهده داشته که از میان آن‌ها می‌توان آثار زیر را برشمرد:
«بچه‌های کوزه‌ای»، «جنگ، پهلوان و‌ غول»، «راه یک طرفه»، «۲۰۸ حکایت از ازوپ» و «پسر جنگل».

«پهلوان پنبه» نیز یکی از مجلدهای این سری کتاب‌هاست که برخی از افسانه‌های کهن ایرانی را در بر می‌گیرد.

کودکان رده‌ی سنی ۸ تا هزار سال، از مطالعه‌ی داستان‌های کهن و قصه‌های خیالی کتاب حاضر نهایت لذت را خواهند برد.

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

◇ در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم:
(۱)
«روباه جلو رفت و مدتی بعد تکه‌ای گوشت روی زمین دید. خواست آن را بخورد که گرگی از راه رسید و گفت: «آهای روباه! چرا این‌جا ایستاده‌ای؟ خیلی سرگردان به‌نظر می‌رسی.»
روباه گرگ را نگاه کرد و دستپاچه سلامی داد. گرگ گفت: «شانس آوردی، اگر سلام نمی‌دادی، تکه‌پاره‌ات می‌کردم!»
روباه که خیلی ترسیده بود، لرزید و گفت: «اختیار داری آقا گرگه! ولی به‌جای این‌که مرا تکه‌پاره کنی و بخوری، بهتر است این تکه گوشت را بخوری.»
و تکه گوشت را نشان گرگ داد. گرگ تعجب کرد و گفت: «چه شد که تو این گوشت آماده را نخوردی؟»
روباه گفت: «آخر می‌دانستم دیر یا زود سر می‌رسی. به‌خاطر همین برای تو نگه داشته بودم.»
گرگ پرسید: «ببینم، این گوشت شیرین است؟»
روباه گفت: «معلوم است که شیرین است! مگر گوشت تلخ هم داریم؟ اگر این گوشت قسمت من می‌شد، یک لقمه‌اش می‌کردم.»
- که این‌طور! حالا که برای من گوشت نگه داشته‌ای، من هم تو را بی‌نصیب نمی‌گذارم و سهمت را می‌دهم.
و به‌طرف گوشت رفت. خواست آن را بردارد که پایش در تله گیر کرد و چنان دردی گرفت که تاب نیاورد و فریاد بلندی کشید و خود را به این‌طرف و آن‌طرف زد و گردوغبار بلند کرد.
روباه گفت: «ای گرگ حریص! در پُرزور بودنت که شکی ندارم، ولی دربارهٔ چشم‌هایت چه بگویم؟ با چشم کور فرقی ندارند.»
و گوشت را خودش برداشت و خورد. گرگ التماس‌کنان گفت: «روباه‌جان! من دارم خُرد می‌شوم. بیا و رحمی به حال من کن و نجاتم بده.»
و پایش را تندوتند تکان داد. روباه کنار گرگ آمد و گفت: «بی‌خود زحمت نکش. اصلاً نمی‌توانی از تله رها شوی. چشم‌هایت سرخِ سرخ شده‌اند. بهتر است چشم‌هایت را ببندی و بخوابی!»

(۲)
روزی از روزها، پادشاه جشن بزرگی به راه انداخت. پهلوان‌ها در میدان کشتی گرفتند و اسب‌ها دور هم جمع شدند و برای مسابقه و تاخت و تاز آماده شدند. قاراقلی هم تصمیم گرفت که در مسابقه شرکت کند. پسر پادشاه هم تیزروترین اسب پادشاه را سوار شد و در صف آن‌ها قرار گرفت. مسابقه شروع شد. پسر شاه خیلی زود از همه جلو زد. اما قاراقلی همراه با دیگران تاخت و نگذاشت که اسب در شروع مسابقه تند بتازد. آخرهای مسابقه بود که افسار اسب را شُل کرد و گذاشت که با بیش‌ترین سرعت بتازد. اسب دریایی انگار که بال گشوده باشد، جهید و مثل باد دوید و همه‌ی اسب‌ها و اسب پسر شاه را پشت سر گذاشت و چون تیر رهاشده از کمان، از خط پایانی مسابقه گذشت. همه‌ی تماشاچیان، دهان‌شان از تعجب باز ماند.
شاه به خشم آمد و دستور داد که مسابقه‌ی دیگری میان اسب تیزرو خودش و اسب دریایی قاراقلی بگذارند. مسابقه‌ی دیگری گذاشتند. پسر شاه سوار اسب شاه شد و قاراقلی هم‌چنان سوار بر اسب دریایی بود. این‌بار قاراقلی افسار اسب را هم نکشید و اسب چنان تاخت که انگار پرواز می‌کرد و در حالی‌که پسر شاه به نیمه‌ی راه رسیده بود، اسب او از خط پایانی مسابقه گذشت. پادشاه این‌بار، برتر بودن اسب دریایی را قبول کرد و به خوبی از قاراقلی استقبال کرد و جایزه‌ها و هدیه‌های زیادی به او بخشید.
اما زن پادشاه که شکست پسرش را دیده بود، به خشم آمده بود و تصمیم گرفت که قاراقلی را بکشد. به همین‌خاطر از طبیبی زهری گرفت تا به او بخوراند.
 

◇ فهرست مطالب کتاب:
سخنی درباره‌ی کتاب
۱: روباه و کوزه
۲: در خیال شکار
۳: سرِ گرگ
۴: گنجشک دانا
۵: یک‌وجبی و سگش
۶: کله‌پوک و عاقل و کلاغ
۷: شغال و حواصیل
۸: قصر دیوها
۹: اسب دریایی
۱۰: کلاغ و روباه
۱۱: حیوان عجیب
۱۲: ثروتمند حسود و مار
۱۳: کی بزرگ‌تر است؟
۱۴: شغال و روباه
۱۵: موش حریص
۱۶: روباه در چاه
۱۷: مار چهل‌سر
۱۸: میوه‌ی سحرآمیز و وزیر کینه‌جو
۱۹: کوزه‌ی روغن
۲۰: گلنار
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

  • لیلا طیبی
۲۳
خرداد

چشم گرگ و دو داستان دیگر

 

چشم گرگ و دو داستان دیگر

کتاب "چشم گرگ و دو داستان دیگر"، نوشته‌ی آقای "دانیل پناک" و ترجمه‌ی خانم‌ها "اسمیرا سلیمی" و "فاطمه صفری"، با تصویرگری خانم "آزاده رمضانی تبریزی" و ویراستاری خانم "عذرا جوزدانی"، توسط انتشارات فرای علم چاپ و منتشر شده است.

این کتاب ویژه‌ی کودک و نوجوان (۶ تا ۱۲ سال) است.

انتشارات فرای علم (کتاب‌های بلوط)، کتاب «چشم گرگ» را در قالب ۸۰ صفحه با شمارگان سه هزار نسخه منتشر کرده است.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

این کتاب در بردارنده‌ی سه داستان کوتاه است.
● در داستان اول به نام چشم گرگ، ماجرای ورود پسرکی به خاطرات نوعی گرگ، به نام گرگ آلاسکایی است. گرگ آلاسکایی، گرگی است که برای نجات خواهرش اسیر شکارچیان سودجو شده است...
● در داستان دوم، ماجرای قدرتمند شدن پیرمردی سنگتراش روایت شده است. او برای مردی ثروتمند سنگ قبر تراشیده است...
● در داستان سوم، ماجرای دوستی دو پسر بچه به نام جرمی و استنلی بازگو می‌شود. در این داستان جرمی، احساس می‌کند دوستی‌اش با استنلی در خطر است...

در پایان کتاب، پرسش‌هایی درباره داستان‌های کتاب از مخاطبان پرسیده شده است که اندیشیدن به آنها در درک بهتر مفاهیم به مخاطبان کمک می‌کند.
ارائه‌ی این سؤالات در پایان هر داستان کمک می‌کند تا نوجوانان بتوانند میزان درک مطلب خود را بسنجند.

در بخشی از مقدمه‌ی این کتاب نوشته شده است: «امروزه خواندن یکی از مهمترین دغدغه‌های کارشناسان و دست‌اندرکاران آموزش در تمام دنیاست. چراکه اگر فردی توانایی مطلوب در خواندن مطالب نداشته باشد، درک درستی از آن نخواهد داشت و در نهایت در به کارگیری اطلاعاتش در جامعه دچار مشکل خواهد شد. مطالعه و خواندن در ارتباطات و ارتقای سطح مهارت‌های اجتماعی افراد کاملا موثر است و حتی کودکان نیز از این امر مستثنی نیستند. در دنیای امروز کودکی که کتاب می‌خواند در مقایسه با همسالانش تفاوت‌های بسیاری دارد...»
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

■ چند خط از داستان چشم گرگ:
(۱)
مجبورم به چیزهای بی‌خود بخندم! در این سرزمین هیچ اتفاق تازه‌ای نمی‌افتد. اصلأ هیچ چیزی تغییر نمی‌کند!.

(۲)
آن شب وقتی گرگ آبی به همراه خواهرش به لانه رسید، برادرهایش را دید که دور تا دور مادر حلقه زده‌اند و چشم انتظار داستان دیگری هستند. گرگ‌های جوان شعله سیاه را با هاله‌ای از رنگ حنایی در برگرفته بودند. یک حلقه رنگی درست شبیه مردمک چشم‌های مادرشان! با پیوستن کهربای درخشان به جمع گرگ‌ها حلقه رنگی زیباتر از قبل می‌درخشید.

(۳)
صدای آرام و زیبای بارش برف، کم کم به لالایی دلنشینی تبدیل شد و سرانجام دست خواب چشم‌های خسته‌اش را بست.

(۴)
آدم، موجودی جمع کننده است!.
 

■ چند خط از داستان سنگتراش:
(۱)
ابر سیاه که از این همه قدرت لبریز غرور بود، با تعجب به کوهستان خیره ماند. با عصبانیت پیش خود گفت: 《کوهستان که هنوز هم سرپاست!》
و ناگهان رو به کوهستان فریاد زد: 《نکند می‌خواهی به من ثابت کنی که قدرتمندی...》

(۲)
مرد سنگتراش از روی چمن‌های باغ بلند شد. هاج و واج به اطرافش نگاه می‌کرد، او نمی‌دانست پیرمردی عبوس و ثروتمند است یا شاهزاده‌ای مغرور؟ خورشیدی سوزان است یا ابری ویرانگر؟ کوهستانی سخت و سرد است یا سنگ‌تراشی مهربان و صبور؟!
 

■ چند خط از داستان کیک دشمنی:
(۱)
انعکاس صدای جرمی در گوشم پیچید: 《دوست من!》
این تنها جمله‌ای بود که اصلأ توقع نداشتم از دهان جرمی بیرون بیاید!

(۲)
چشمم به استیو و دار و دسته‌اش افتاد که مثل همیشه، مانند گرگ‌های گرسنه، چشم به راه طعمه‌ای بودند تا دستش بیندازند و اوقات فراغشان را پر کنند.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

سرچشمه‌:

https://t.me/leilatayebi1369

  • لیلا طیبی
۱۹
خرداد

  • لیلا طیبی