لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

وبلاگ خصوصی انتشار نوشته ها و اشعار بانو
#لیلا_طیبی (رها)

بایگانی
آخرین مطالب

آیدا عمیدی

يكشنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۴، ۰۳:۰۱ ق.ظ

خانم "آیدا عمیدی"، شاعر ایرانی، زاده‌ی ۲۴ دی ماه ۱۳۶۰ خورشیدی، در تهران است.

 

آیدا عمیدی

خانم "آیدا عمیدی"، شاعر ایرانی، زاده‌ی ۲۴ دی ماه ۱۳۶۰ خورشیدی، در تهران است.
او دارای مدرک کارشناس ارشد شیمی‌فیزیک است، و عضو هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران و به‌عنوان برگزیده‌ی نخست جشنواره‌ی جایزه‌ی ادبی شعر شاملو دست یافته است.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ کتاب‌شناسی:
- زیبایی‌ام را پشت در می‌گذارم، موسسه انتشاراتی آهنگ دیگر، چاپ اول ۱۳۸۴
- لشگر شکست‌ خورده‌ی کلمات، انتشارات مروارید، چاپ اول ۱۳۹۴ 
- مکاشفات سلیمانیه
و...
 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[از آن دو چشم هراسان]
ای نخل بی‌ثمر!  
از پنجره می‌بینمت هنوز
می‌بینمت که در آسمان فرو می‌روی
و نمی‌گذاری رعشه  از تنم برخیزد
ما زندهـایم
و شادیم که خانه‌های یکسان شده با خاک در کوچه‌ی دیگری بودند
مردم به هر سو می‌دویدند
و باقیمانده‌ی قلب‌شان
قطره قطره
بر زمین می‌چکید
به یاد می‌آوری خانه‌های مجاور نیزار را؟
سینما تعطیل بود
چلپاسه‌ها در قفسه‌های خالی دکان می‌لولید
و پیشانی سوخته‌ی حنان زبانش را لال کرده بود
زمین ترک خورده بود
فاضلاب می‌جوشید و راه خود را به سوی خانه‌ی ما باز می‌کرد
زن شکم برآمده‌اش را به یک دست نگه داشته بود
و با دست دیگر دخترش را از میان فاضلاب بیرون می‌کشید
مردن زیر آوار یا غرق شدن در فاضلاب؟ مسئله این بود
دریا را می‌زدند
و صدای ضجه‌ی آب هر شب به شیشه می‌کوبید
خون از پاهای زن می‌چکید
و عفونت زایشگاه را تصرف کرده بود
به یاد داری آن پیکر کوچک را که سخت می‌گریست؟
میان دو ویرانی می‌گریستم که فرود آمد
که دود از سرت برخاست
و آن غبار غریب بر تنت نشست
می‌بینم آن دو چشم هراسانم را که کور می‌شدند
ای نخل بی‌ثمر که شانه‌ات جهان مرا وسیع کرده بود!
هرگز نخواهی دید که زیر پیراهنم چاقویی پنهان کرده‌ام
که دستم پی پاره‌سنگ می‌گردد
و در حافظه‌ام‌
بوی خون و گوشت سوخته پیچیده
بوی تلخ دود
ای نخل بی‌ثمر که در چشم کودکی‌ام فرو رفته‌ای!
ترکم کن!
دیگر از سر بریده نمی‌ترسم...

(۲)
[بعد از جنگ ۱]
با قلبی پر از استخوان و خون به خانه برگشتم
گرگ درونم کسی را کشته است
کسی را که جانوران درونش درنده نبودند
هر روز غارت می‌شوم
و آدم‌های درونم با سرهای بریده این سو و آن سو می‌دوند
نیمی از من در آتش می‌سوزد
و نیم دیگرم در آتش می‌سوزد
و موج صدایش   موج صدایش   موج صدایش.... ترکم نمی‌کند:
«برگرد
به من نگاه کن
به زنی با جمجمه‌ای سوراخ
که چیزی را تمام روز می‌بافد
و تمام شب می‌شکافد».

(۳)
از این نخل سر به فلک کشیده بالا بیا
گلویم را ببوس
تا دیگر از این شاخه به آن شاخه نپرم
روی زمین تو راه بروم
سفره را روی ایوان پهن کن
زیر نورهای رنگارنگ
میان صدای تاریک انفجار
من زیر آسمان تکه تکه ایستاده بودم
و چیزی در تنم فرو می­ریخت
او در میان خون و همهمه از درونم گریخته بود
پیش از انکه سفره را در ایوان پهن کنی قصه­‌ای برایم بگو
خواب بودم
صدای آژیر را نشنیدم

من از این نخل سر به فلک کشیده بالا رفته­‌ام
زیر آفتاب
با دست­‌های خون‌آلود
صدایت گوشم را کر کرده است
« به جهنم که پایین نمی‌آیی
به جهنم که خونت روی زمین من می‌چکد
به جهنم که زیر آوار مرده‌ام»
از این بالا همه چیز کوچک است
خم می‌شوم
برای سایه­‌ام که روی زمین افتاده دست تکان می­‌دهم.

 
(۴)
[مرا از آب گرفتی]
زبان مادریت را به من دادی
و کاری کردی که به پاهایم عادت کنم
به دویدن
به جان کندن پشت خط پایان
به انفجار مین در زمین­‌های صلح­ زده
و به خزیدن مرگ بین پاهایم عادت کنم
نه! من دیگر آن ساحره­‌ی بلوند دو متری نیستم
که سلسله‌های هزار ساله را به غبار بدل می­‌کرد
دگردیسی من در رفت ­و آمد دردناک پاهایم اتفاق افتاد
در روییدن انگشت­‌های معیوبم
و تولد هولناک چشم‌های سیاهم در جنوب
نه! از سرِ سوخته‌ام نمی­‌ترسم
از دستی که ریشه­ کنم می‌کند نمی­‌ترسم
و به سنگ بدل خواهم شد
تا دوباره در دریا فرو روم
این سیل ویرانگر همه چیز را برده است
زبان مادریت را برده است
و من لال به گل نشسته‌ام جانا
الوداع زبان مادریم که مثل پرسه­‌ی بی­امان ماهی­‌ها گنگی
الوداع نخلی که خواب سر بریده­‌ات را می‌بینی هنوز
الوداع صدای داغ فرو رفتن پاها در ماسه‌ها
الوداع مرد من که شلال موهایم هنوز فریبت می­‌دهد
تا شام غریبانی که سرت را بر خاک بیایم راه درازی نمانده است

(۵)
زیرا خون وقتی بر خاک می‌ریزد
به چیز دیگری بدل می‌شود
«چرا نگفتی او جوان افتاد؟»

جسم کشته سنگین و فرّار است
جوان بودم
نمی‌دانستم تَن چگونه دریده می‌شود در خواب و بیداری
نمی‌دانستم تَن باری است بر دوش خودش
سنگین بودم
از ایستادنم صدای برخورد موج و صخره می‌آمد
و پاهایم وقت راه رفتن
تا زانو در ماسه فرو می‌رفت
همچنان که به سختی گام بر می‌داشتم
از حافظه‌ها می‌پریدم
«چرا نگفتی او جوان افتاد؟»

ما به ناچار بر بلندی‌ها ایستاده بودیم
به ناچار گفتیم خدا بزرگتر از آن است که وصف شود
گفتیم و کلمات در هم فرو رفتند
گفتیم و همهمه چون نیزه‌ای ما را به هم دوخت
اکنون
ساکنان ذرات غباریم
مالکان خیابان‌ها…
به یاد بیاور آن دست‌های فرزانه را
که از لمس اصواتِ خون‌ریز برگشته بودند
و بگو
بگو از رودخانه‌ها چه می‌دانی؟
از پل‌هایی که بر دوش می‌کشند؟
و از آنچه در حافظه‌ی گل‌آلودشان دفن کرده‌اند؟

رودخانه می‌گذرد و انکار می‌کند خودش را
نباید دست در رودخانه می‌شستم
نمی‌دانستم رودخانه کلمات را از زیر پوست انگشت‌هایم بیرون می‌کشد
نمی‌دانستم فراموش می‌شوی جانا
و روح وحشیت
در دره‌های عقیم آواره خواهد شد

بنویس علیه فراموشی
علیه رفتن بوی باروت از جان پیراهن
علیه دل کندن کفش‌های دونده‌مان از خیابان‌ها
علیه تردید…
«چرا نگفتی او جوان افتاد؟»

دست در خون خودم شسته بودم
بر پاهای فراموشکار خودم ایستاده بودم
می‌لرزیدم و چنگ بر حافظه‌ی تهی می‌زدم
می‌لرزیدم و اخبار وطن تکه تکه‌ام می‌کرد
می‌لرزیدم و میخ صلح در استخوانم فرو می‌رفت

«چرا نگفتی او جوان افتاد؟»

طوفان آتش است اینکه از شش جهت می‌وزد
گندم است اینکه در دشت بریان می‌کنند
آیا رودخانه روزی از بوی خون تهی خواهد شد؟

چیزی به حافظه‌ام اضافه کن جانا
چیزی شبیه شعور نور
وقتی که بر نقش‌های پیچیده می‌تابد.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.radiozamaneh.com
www.leilasadeghi.com
www.iran-emrooz.net
www.asre-nou.net
www.iranketab.ir
www.iranketab.ir
www.chouk.ir
و...

  • لیلا طیبی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی