مهرنوش معینی
خانم "مهرنوش معینی"، شاعر ایرانی، زادهی سال ۱۳۴۹ خورشیدی، در خمین است.
مهرنوش معینی
خانم "مهرنوش معینی"، شاعر ایرانی، زادهی سال ۱۳۴۹ خورشیدی، در خمین است.
وی از نوجوانی علاقه بسیاری به شعر، نقاشی، داستان و کارهای هنری داشت و در دوران تحصیل فیلمنامه مینوشت و در کارگردانی و بازیگری در تئاتر را انجام میداد.
وی با مدرک کارشناسی ارشد، ۱۴ سال در دانشگاه و سه سال در مقاطع راهنمایی و دبیرستان تدریس کرده است.
مدیریت مجموعههای ورزشی و همکاری با وزارت علوم برای برگزاری مسابقات سراسری دانشجویان در شهرهای مختلف از اقدامات فرهنگی اوست.
او مدت ۱۲ سال است که به کانادا مهاجرت کرده و طراحی و همکاری با روزنامههای ورزشی در این کشور از فعالیتهای این شاعر است.
از او تاکنون چند مجموعه شعر، از جمله "غزلهای شکسته" و "کاغذهای مچاله شده"، چاپ و روانهی بازار نشر ایران و کانادا شده است.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
از ستاره خبری نیست مگر پنهان شد
که شب تیره به بام دل ما بنیان شد
نفس باد بهاری به تن گل ندمید
جای گل لشکر غم روی چمن رقصان شد
ابر و باران همگی جای دگر میبارند
حیف این باغ که بر پای خزان ویران شد
قطرهای بر جگر سوختهای پیدا نیست
یا میان دل ما شعلهی غم سلطان شد
زندگی را قفس مرگ مگر ساختهاند
که تن ما همه جا بر سر ما تاوان شد
نه چنان نیست که هر روز قیامت باشد
نفس باغ اگر همنفس باران شد.
(۲)
شکسته شاخه و افکار مانده
درخت تب کرده و بیمار مانده
بروی شاخههایش سیب مرده
تمام برگ و بارش نار مانده
ز دست باغبان هم کار رفته
و در چرخش چنان پرگار مانده
هزاران کرده دق واندر گلویش
و تنها نالههای زار مانده
چراغ خانه را توفان شکسته
حیاط تاریک و ایوان تار مانده
به پای ما هزاران خار مانده
ستاره مرده و بیدار مانده.
(۳)
من خرابت کردهام، من باز میسازم تو را
من به خشتی میکنم آغاز، میسازم تو را
قطعه قطعه سنگهایت را به روی شانهام
میکشم بر دوش و با اعجاز میسازم تو را
من تو را ای سرزمین مادری با خون دل
واژه واژه، خط به خط، آواز میسازم تو را
در پی خاشاک تو ای لانهی ویران من
صد بیابان میروم با ناز، میسازم تو را
میبرم بالا تو را ای آشیانه تا فلک
با خوشی با عشق خود دمساز میسازم تو را
با تبرهایی که یک روزی تو را بشکستهام
اینک ای تندیس من، تن ناز میسازم تو را
بهر برگشت عزیزان از فراسوی جهان
با در و دروازههای باز میسازم تو را
(۴)
حیرتی درچشمهایم جا گرفت
تک درخت حاصلم معنا گرفت
باغهای پرتغزل شد سرم
شد طلوع چشمهایش خاورم
کهکشان گل به اطرافم دمید
خیل سهره و قناریها رسید
رقص آتش از نهادم سر کشید
مرغ احساس حواسم پر کشید
سرزمین خشک لبها، دیمه زد
یک تبسم بر صدفها، خیمه زد
واژه و گفتارم اینک در جهان
شعر نغز مولوی در من نهان
نغمهی احساس، امیدم نواخت
آتشی بودم که جنگل را گداخت
آسمانی در نفس دارم، رها
قلب سرخی بینهایت پر بها
رود مهرم از سحر آرامتر
شور جانم از صبا خوش نامتر
گوش کن آواز روحم خوش نواست
نوش کن مهری که گویای وفاست.
(۵)
مگر باد بهاری گََرد خیز است
که گل در اوجِ شادی برگریز است
سرشت زندگی این است ای دوست
که نفرت با محبت در ستیز است.
(۶)
زندگی چیزی نبود غیر از سراب،
اشک سردی از درون همچون شراب،
میکنم با مستیاش دل را خراب،
تا بیاسایم از این رنج و عذاب...
(۷)
تعصب در جهالت ریشه دارد
بهدست خود، ستمگر تیشه دارد
همیشه آدمی از روی غفلت
ز افکار پلید اندیشه دارد.
(۸)
چرا رسوا پی هم گشته عاشق
چرا رنجور و پر غم گشته عاشق
به هر جا و مکانی، تا به باور
چرا مضمون عالم گشته عاشق
به هر سو ابلهان، شاد و سرحال
چرا خر گشته، آدم گشته عاشق!؟
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.javidanehaisabz.blogfa.com
www.irna.ir
@tarannomshear565765
@seyed_ebrahim_miri
@nasim_sahar1400
@Mehrnoushmoiny
@Perperookpub
و...
- ۰۴/۰۹/۱۲