لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

وبلاگ خصوصی انتشار نوشته ها و اشعار بانو
#لیلا_طیبی (رها)

بایگانی
آخرین مطالب
۱۰
مهر

دکتر "ثریا حکیم‌ آوا" فرزند "حسن سلطان"،  زاده‌ی ۸ می سال ۱۹۸۰ میلادی، برابر با شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۵۹ خورشیدی، در روستای قرقچیکوم شهر کانی‌بادام استان خجند تاجیکستان است.

 

ثریا حکیم آوا

دکتر "ثریا حکیم‌ آوا" فرزند "حسن سلطان"،  زاده‌ی ۸ می سال ۱۹۸۰ میلادی، برابر با شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۵۹ خورشیدی، در روستای قرقچیکوم شهر کانی‌بادام استان خجند تاجیکستان است.
ایشان تحصیلات ابتدایی را در دبستان دیهه‌ام گذراند، و در سال ۱۹۹۷ وارد شعبه‌ی روزنامه‌نگاری دانشگاه خجند به نام آکادمیسین باباجان غفوراف شد و پس از پایان دانشگاه در سال ۲۰۰۲ وارد دوره‌ی کارشناسی ارشد شد و بعد از آن تز دکتری خود را با موضوع «ویژگی‌های اجتماعی شعر معاصر تاجیک» به نگارش در آورد، و در حال حاضر استاد رشته‌ی روزنامه‌نگاری دانشگاه خجند است و هم‌چنین با نشریه‌ی "حقیقت سغد" در شهر خجند همکاری دارد.
ایشان اشعار خویش را در قالب‌های سنتی غزل، رباعی، دوبیتی و نیز اشعار نیمائی می‌سراید و تلاش می‌کند با ابتکار و خلاقیت‌های تازه خوانندگان شعر را مسرت ببخشد. وی در موضوعات ادبی و فرهنگی مقالات و نقدهای بسیاری نوشته و از فعالان عرصه‌ی شعر تاجیکستان محسوب می‌گردد.

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
ﯾﺎﺭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ، ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻢ نسخه‌ی ﻧﻐﺰ ﺑﻬﺎﺭ،
ﺯﻟﻒ ﭘﯿﭽﺎﻥ ﺷﺮ - ﺷﺮﯼ ﺍﺯ ﮐﺎﮐﻼﻥ ﺁﺑﺸﺎﺭ
ﺑﺮﻑ ﺭﺧﺴﺎﺭﻡ ﺑﮕﻮﯾﺪ، - ﻻﻟﻪﺭﻧﮓ ﺩﻟﺮﺑﺎ،
ﺳﺒﺰﻩﻫﺎﯼ ﺳﺮﺥ ﮔﻠﺒﺮﮒ ﻟﺒﺎﻧﻢ ﺁﺑﺪﺍﺭ
ﻋﻄﺮ ﻣﺸﮑﯿﻦ ﺗﻨﻢ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ، ﺩﺭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺧﻮﯾﺶ:
- ﻫﺴﺖ ﺧﻮﺷﺒﻮﺗﺮ ﺯ ﻫﻮﻟﺒﻮﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﭼﺸﻤﻪﺳﺎﺭ
" ﺭﺍﻫﺰﻥ "، - ﮔﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺷﻮﻗﯽ ﭼﺸﻤ‌ﻬﺎﯼ ﻣﺨﻤﻮﺭﻡ،
ﺍﻭ ﻣﯽ ﻧﺎﺏ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻧﺎﻡ ﺑﻨﻬﺎﺩﻩ " ﮐﮕﺎﺭ"
ﻭﻗﺖ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﺩﻭ ﺍﺑﺮﻭ ﮔﻮﯾﺪﻡ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﺎﺯ:
- ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻧﺶ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺟﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺁﺳﺎﻥ ﺷﮑﺎﺭ!
ﺣﺴﻦ ﻟﯿﻠﯽ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﭼﺸﻢ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ،
ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ! ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺣﺮﻑ ﯾﺎﺭ؟

(۲)
ﮔﻔﺘﺎ: ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﺵ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟
ﺍﯼ ﺷﻮﺥﭼﺸﻢ ﺳﺮﮐﺸﻢ ﺗﺮﺳﻢ، ﮐﻪ ﺧﺎﺭﺵ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ: ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﭼﻪ؟ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﺭﺳﻢ ﺩﻟﺒﺮﯼ،
ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﻮ، ﻧﻮﺑﺖ ﺭﺳﺪ ﺟﺎﻧﯽ ﻧﺜﺎﺭﺵ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﻣﺮﻍ ﺩﻟﻢ ﺑﻨﺪ ﺗﻮ ﺷﺪ، - ﮔﻔﺘﺎ ﭼﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﺩﺍﻡ ﺭﺍ؟
ﺑﺎ ﺩﺍنه‌ی ﺧﺎﻝ ﻟﺒﺖ ﻫﺮ ﺩﻡ ﺷﮑﺎﺭﺵ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﮕﺮ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺟﻨﮕﻞ، ﺭﺳﻢ ﻋﺸﻖ،
ﻋﻘﻞ ﻭ ﺧﺮﺩ ﺑﺮ ﺯﻭﺭ ﺩﻝ ﺧﺪﻣﺘﮕﺰﺍﺭﺵ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﺩﺯﺩ ﺑﺎ ﻫﻨﺮ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﻣﺎﻟﺶ ﻣﺘّﻬﻢ،
ﮔﻔﺘﺎ، ﮐﻪ ﻋﯿﺒﺖ ﺑﺮ ﺩﻟﻢ ﺁﺳﺎﻥ ﭼﻪ ﺑﺎﺭﺵ ﻣﯽﮐﻨﯽ!
ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﯿﺎﻝ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﮔﻨﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﻟﯿﻞ،
ﺍﯾﻦ ﻋﯿﺐ ﻫﻢ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺁﺧﺮ ﺧﻤﺎﺭﺵ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﺩﺍﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﺩﻝ ﺑﺎ ﺳﺘﻢ ﻗﺼﺪﯼ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟
ﺑﺎ ﻭﻋﺪه‌ی ﺭﻭﺯ ﻭﻓﺎ ﻫﯽ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﮔﻔﺘﺎ: ﺛﺮﯾﺎ ﻫﻢ ﻣﮕﺮ ﻋﺎﺷﻖﮐُﺸﯽ ﺭﺍ ﭘﯿﺸﻪ ﮐﺮﺩ؟
ﮔﻔﺘﻢ: ﻗﻠﻢ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻤﺎﺭﺵ ﻣﯽﮐﻨﯽ.

(۳)
ﭼﻮﻥ ﯾﺎﺩ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺳﺮ ﻣﺎ ﮔﺸﺖ ﺧﺮﺍﻣﺎﻥ،
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺩﻟﻢ ﻭﺍﻟﻪ ﻭ ﺷﯿﺪﺍ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ
ﺩﺭ ﺑﻨﺪ ﻣﺮﺍ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﻣّﺎ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﻧﯽ؟
ﺧﻮﺩ ﺑﯿﻦ، ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﻩ ﺯﻧﺨﺪﺍﻥ
ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻋﺘﺎﺑﻢ ﺍﮔﺮﺕ ﮐﺎﺭﻩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﺑﺮ ﺑﺎﺩ ﺩﻫﺪ ﻋﻘﻞ ﺗﺮﺍ ﺳﯿﻠﻪ ﺯﻟﻔﺎﻥ
ﮔﺮﻣﮏ ﺑﻨﻤﻮﺩﺕ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ کلچه‌ی ﺭﻭﯾﻢ؟
ﭼﻮﻥ ﻧﺎﻥ ﺑﻨﻤﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﮔﺪﺍ ﺁﻥ ﻣﻪ ﺗﺎﺑﺎﻥ
ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺩﻭ ﺭﺧﺴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﻻﻟﻪ ﺩﻣﯿﺪﺳﺖ،
ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺯ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﯾﯽ ﮔﻠﻔﺸﺎﻥ؟
ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺳﺎﻗﯽ ﭘﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺩﺍﺭﺩ،
ﯾﮏ ﺟﺮﻋﻪ ﻧﻨﻮﺷﯿﺪﻩ ﺷﺪﻡ ﻣﺴﺖ ﻭ ﻏﺰﻝﺧﻮﺍﻥ
ﻣﻦ ﻣﺴﺖ ﺗﻤﻨّﺎﯼ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺷﺪﻩﺍﻡ، ﺑﯿﻦ
ﮐﻨﯿﺎﮎ ﺑﻪ ﮐﯽﻫﺎ ﻣﯽﺑﺮﺩ ﺁﻥ ﺳﺎﻏﺮ ﭼﺸﻤﺎﻥ؟
ﺍﯼ ﺩﻟﺒﺮ ﺷﻮﺭﯾﺪه‌ی ﻣﺎ ﺭﺣﻢ ﺑﻔﺮﻣﺎ،
ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻦ ﺍﺯ ﺩﺍﻡ ﺭﺳﻦ ﺟﺎﺩﻭﯼ ﻣﮋﮔﺎﻥ.

(۴)
ﮔﺮ ﭼﻪ ﻋﺸﻘﺖ ﺟﺎﻧﺐ ﺩﺭﺩﻡ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ
یاﺩ ﺭﻭﯾﺖ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﮐﻔﺎﯾﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻟﺬّﺕ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺷﺒﻨﻢ ﺭﻭﯼ ﮔﻞ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻮﺩ
ﺗﻮ ﻣﮕﺮ ﺩﯾﺪﯼ، ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺎﺭﯼ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺑﻨﺸﺎﻧﺪﻩ ﻗﻠﺒﻢ ﺗﺎ ﻫﻨﻮﺯ
ﻗﺼّﺔ ﺟﺎﺩﻭﯼ ﭼﺸﻤﺖ ﺭﺍ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺑﺮﮒ ﺳﺒﺰﯼ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﺑﺎﻍ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﯾﮏ ﺳﺒﺪ ﻋﻬﺪ ﻭ ﻭﻓﺎ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﭘﺎﯾﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺐ ﺟﺎﻧﻤﺎﺯ ﻧﺎﺯ ﺭﺍ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩﺍﻡ
ﺣﺮﻑﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺤﺒّﺖ، ﺁیت - ﺁﯾﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺑﺎﻣﺪﺍﺩ ﺍﻧﺪﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭﺯ ﻧﻮ ﺑﺎ ﺻﺪ ﺍﻣﯿﺪ
ﺑﻨﺪ ﻋﺸﻖ ﻣﺎ ﺑﻤﺎﻥ ﮔﻮﯾﺎﻥ، ﺩﻭﺍﯾﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ.

(۵)
ﺩﺭﺩ ﻋﺸﻘﺶ ﺑﺎ ﺩﻝ ﻣﺎ ﺑﺲ ﺟﻔﺎﻫﺎ ﻣﯽﻛﻨﺪ،
ﯾﺎﺭ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﺳﯿﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ ﮐﻨﺪ، ﺍﻭ ﻋﺎﻗﺒﺖ
ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﮔﺮ ﻧﺸﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ، ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺑﺎﺭ ﺩﺭﺩﺵ ﺭﻭﻯ ﺩﻭﺷﻢ، ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﻏﻤﺶ،
ﭼﯿﻦ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﻘﺶ ﮔﻮﯾﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺗﺎﺭ ﻣﮋﮔﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﻗﺎﺩﺭ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﭼﺮﺍ؟
ﺑﺮ ﮐﻤﺎﻥ ﺍﺑﺮﻭﺍﻧﺶ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻣﻦ ﭼﻪ ﮔﻮﯾﻢ ﺩﺭﺩ ﺭﺍ، ﺑﻨﮕﺮ ﺯﻟﯿﺨﺎﯼ ﺩﻟﻢ،
ﺟﺎﻥ ﻣﺎ ﺍﻧﺪﺭ ﮔﺮﻭ، ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺳﻮﺩﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺑﯽﻣﺤﺒﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺣﺮﻓﻢ، ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻥ ﺩﻟﯽ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﺎﺩﺕ ﻓﺮﻕ ﺭﺍ ﺟﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺎﺩﺕ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟
ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺭﺍ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻋﻤﺮ ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ﺷﮑﺮ ﺁﻥ ﺩﺷﻤﻦ، ﮐﻪ ﺑﺎﺯ
ﺍﺯ ﻋﺰﺍﯾﻢ ﺷﺎﺩ ﮔﺸﺘﻪ، ﺗﻮﻯ ﺑﺮﭘﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺍﺯ ﻛﺪﺍﻣﯿﻦ ﺩﺷﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﺎﮎ ﻣﺎ ﺭﺍ، ﺍﯼ ﺧﺪﺍ
ﻛﺎﻥ ﺟﻨﻮﻥ ﻗﯿﺲ ﺭﺍ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺛﺮﯾﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﮔﺮ ﺧﻮﺷﺖ ﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﺯﻥ ﻭ ﺭﺩﯾﻒ ﻭ ﻗﺎﻓﻴﻪ،
ﺍﺯ ﺭﻫﯽ ﺧﻮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ، ﮐﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﻧﺸﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ.

(۶)
ﺯ ﻏﻤﺖ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﻏﺰﻝ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ
ﺗﻮ ﺑﺒﯿﻦ، ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ
ﭼﻮ ﻏﻤﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﻨﮓ آﻣﺪ
ﻣﻦ ﺑﯽﻫﻨﺮ ﺗﻮ ﺑﻨﮕﺮ ﺑﻪ ﻫﺠﺎﯼ ﺁﻩ ﺑﺮﺩﻡ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺯﺍﺭﺍﻥ، ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺐ ﻫﻤﯽ ﻛﻨﺪ ﻧﺎﺯ
ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺁﺧﺮ، ﮐﻪ ﻣﻬﻢ ﺑﻪ ﭼﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ
ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭﻝ، ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻋﺸﻖ می‌برﺩ
ﻛﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﯾﺶ ﺁﻥ ﺭﺍ ﭼﻮ ﺩﻭﺍﯼ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﺩﻡ
ﺷﺐ ﻏﻢ ﺩﺭﺍﺯ ﺑﺎﺷﺪ، ﭼﻪ ﮐﻨﻢ، ﭼﻪ ﭼﺎﺭﻩ ﺳﺎﺯﻡ؟
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﻭﺻﻞ ﺭﻭﯾﺖ ﺩﻝ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ
ﺗﻮ ﺑﮕﻮ ﺯ ﺧﻠﻮﺕ ﻣﺎ، ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻚ - ﺗﻜﺶ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﻫﻖ - ﻫﻖ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ
ﺗﻮ ﮔﺮﻡ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯﻯ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺩﺍﻧﯽ
ﻣﮕﺮﻡ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﮔﻬﯽ ﻭ ﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ؟
ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺑﻪ ﺟﺸﻦ ﻧﻮﺭﻭﺯ، ﺯ ﻏﺮﻭﺭ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﮕﺬﺭ
ﻭ ﺑﮕﻮ، ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﻫﻮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ.

(۷)
آن عشق که چشمانِ ترا نیست، مرا هست،
در سینهٔ تو عهد وفا نیست، مرا هست
کُشتی دل و یک گل به سَرِ گور نهادی،
زین کار ترا شرم و حیا نیست، مرا هست
در فنّ‌ِ محبّت لغتِ عشقِ تو ناقص،
فرهنگِ ترا حرفِ “بیا” نیست، مرا هست
افسوس که در باورِ عشقی که تو داری،
آزارِ دلِ یار خطا نیست، مرا هست
بر دادگَه از تو بِبَرَم عرض و شکایت،
در عشق عذابی که روا نیست، مرا هست
میلی به جدایی که ترا هست، مرا نیست
عهدی که در آن چون و چرا نیست، مرا هست
بر میلِ دلم نامهٔ مهرت بفرستان:
-ای واهمه‌چی، عشق کجا نیست؟ مرا هست!.

(۸)
ﻣﻦ ﺳﮑﻮﺗﯽ ﭘُﺮ ﺯ ﺁﻭﺍﺯﻡ،
ﻣﻦ ﺣﺪﯾﺚ ﻗﺼّﻪ ﻭ ﺭﺍﺯﻡ
ﺍﯼ ﻣﺤﺒّﺖ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮ ﺑﺨﺸﺎ،
ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺭ ﺗﻮﺳﺖ ﭘﺮﻭﺍﺯﻡ
ﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻝ،
ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻧﺎﺯﻡ
ﻭﺍﮊﺍﻫﻨﮓ ﻏﺰل‌ها ﺭﺍ،
ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺟﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﺮ ﺳﺎﺯﻡ
ﮔﺮ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ،
ﺻﺪ ﺑﻐﻞ ﺁﻏﻮﺵ ﺍﻧﺪﺍﺯﻡ
ﺍﺯ ﻃﻨﯿﻦ ﺷﺎﺩی‌هاﯼ ﻋﻤﺮ،
ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﻣﯽﺳﺎﺯﻡ.

(۹)
مشو اندر غرور خویش سرمست
تو بنگر اشک چشمانم، که یخ بست
نمی‌گرید دیگر از هجر عشقت
برفت و با سکوت گنگ پیوست.

(۱۰)
ﺍﮔﺮ ﺩﻟﺒﺮ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﯾﺎﺭ ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﺠﺎ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺎﺭ ﺑﺎﺷﺪ؟
ﻣﺮﻧﺞ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﺎﺯﯼ ﻧﮑﺮﺩﻡ
ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﮔﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﺭ ﺑﺎﺷﺪ

(۱۱)
ﭘﻨﺠﺮﻩ‌اﻡ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ
ﻣﺮﻍ ِ ﺩﻝ، ﺁﻣﺎﺩﻩﯼ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺷﺪ
ﻣﯽﺭﻭﻡ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑـﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﭘﺲِ ِ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﺻﻔﺤﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﻧﺪگی ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ
ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺍ ﻧﺎﺯ ﺷﺪ.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
و...

  • لیلا طیبی
۰۹
مهر

بانو "اعظم نیک‌روش"، شاعر کرمانشاهی‌ست.

 

اعظم‌ نیک‌روش

بانو "اعظم نیک‌روش"، شاعر کرمانشاهی‌ست.
تعدادی از اشعار ایشان در کتاب مشترک "فریاد ملی ماه": شعر زنان ایران [جلد ۱] (چاپ ۱) [نرگس دوست، حبیب پیام، فریبا حمزه‌ای، اعظم نیک‌روش، شهرام فروغی‌مهر] چاپ و منتشر شده است.

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
تنهایی من امروز صبح بیش‌تر و بیش‌تر شد
مردی از کوه پرتم کرد
حافظه کوتاه‌ مدت آغوشت
صدای گنجشکان در ته مراقبه‌ام:
جیک جیک جیییییییییک
بر می‌گردم به دانه‌های ریز سلول‌های پاشیده روی میله‌ها
عروسی‌ست امروز
باید بروم
باید بروم
زبانم فارسی‌ست و غمم مرد ترک قزلباش
تو هرگز مرا نخواهی فهمید،
آغوش تو سنگ است، چشمانت جوشن
دست‌هایم از شب قبل در رود گنگ آماده،
از یکی خواب‌هایم آمده،
اسمش "ام‌گیری"ست
نباید از دستش بدهم
باید بروم
از عکس خورجین یکی از ژست‌های معروفت
همان که پارسال کنار رودخانه هاشم گرفته بودی،
دستگیرم شد
تو بومی ما نبودی،
وسط پیشانیت از نیزارهای شلمچه انبوه‌تر،
پر از گنجشکان غواص،
اسم یکی‌شان "خواجه علی" معروف به خوره مین و بند
همان سال باید می‌رفتم،
عجله‌ای،
به آخر خط رسیده بودم
آه این حافظه کارون
این جریان غریب صداها،
هر یک در غاری پناه گرفته،
اشک اول،
اشک دوم،
اشک سلکوس
سوار بر پاراگلایدر،
تشنه
باید بروم
باید بروم ته شکوفه‌های بهار،
مانند نیش زنبور،
به جستجوی "استفان"
نورهای سبز و نارنجی مایل به آبی
حس کردم گنجشکی به دریا باز شد
عطر تو را هرگز دستکاری نخواهم کرد
باید بروم
بیش‌تر از تمام عروس‌های دهلی
ام‌گیری دوست‌داشتنی
ام‌گیری تمام آب‌های ولایت کنگ،
حیدرآباد،
موکتی،
ام‌گیری غارهای نمناک
امشب دیگر تو را نخواهم بخشید.

(۲)
به رفتگری که آب می‌خواهد
با چند حرکت ساده
که بر در می‌کوبد
به در کوفتن پدر
که امتداد شبت را
در اواسط روز
از هم می‌درد
به سادگی اتکا می‌کنم
به حرکت تند ماشینی
که مرا به مقصد موعود می‌رساند
و حجمی که از زائویی در حال درد
ناگهان فرو می‌غلتد
به دنیای درهم و برهم
ناگهان اتکا می‌کنی
به صندلی‌ها
به لبخندها
و تعارف برای برداشتن قند
در دلت می‌سوزد
و آب می‌شود
گوهری که داشتی
به سلامتی من همان کسی هستم
که از اغتشاش زندگی‌ات خبر دارم
آﻣﺪﻩام تا وﺻﻠﻪات کنم
تو تنها یک آشغالی!
یک آشغال بی‌سروته
که باید ساماندهی شوی
و در گوﺷﻪای خفه شوی
من دردت را می‌دانم
تمام دردهای احمقاﻧﻪات را
که تو را اﻳﻦﭼﻨﻴﻦ مضحک نشان می‌دهد
تو باﺷﺨﺼﻴﺖترین احمق مضحک هستی
که نیاز به یک سیلی آبدار دارد
در را ببند!
در را ببند پدر!
این نورهای بیهوده نمی‌گذارند افکار تاریکم را
ساماندهی کنم
من باید خواب ببینم
من نیاز به خواب دارم
چرا می‌خواهی زودتر از موعد
به دنیا بیایم
آه پدر!
دﺳﺖهای چه کسی‌ست
آنﻗﺪر بزرگ
که مرا به سوی در بغلتاند.

(۳)
پرنده‌‌
می‌گوید
انگشتانم
پنج‌ شاخه‌ی‌ نازک‌اند
روی‌ درختی
که‌ باد‌
بهار را می‌تکاند

(۴)
ماه
از‌ سینه‌ی سنگ‌های‌ رودخانه‌
پرت‌ می‌کند
نیمه‌ای
از‌ خودش‌ را‌ در‌ چاه..!

(۵)
پیرهنش‌ را
در‌ قرص‌ شب
پرندگان
با‌ زخم‌ ماه‌ می‌‌خوانند

(۶)
ناف‌‌ ماه‌ را‌
انگور‌‌هایی
بریده‌
که در‌ خنکای‌ باد
پرندگان در‌ شاخه‌ می‌خوانند

(۷)
ماه
از دهانش
سنگ‌های رودخانه را
به قرص شب
پرت می‌کند

(۸)
قد می‌کشد
کنار تنت
مردی که در کلاه بلوطی‌اش
چویل‌ها را
از مرگ برفی
نجات‌ می‌دهد!
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://mahdroo.ir/shop/category/book/author/49567-2x0x
https://piadero.ir/post
@avaye_parav
و...

  • لیلا طیبی
۰۲
مهر

ماهنامه ادبی رها منتشر شد

جدیدترین شماره‌ی ماهنامه‌ی ادبی، هنری و فرهنگی رها، با بررسی پرونده‌ی ادبی استاد شادروان "بهروز وندادیان" (بهروز ایرانی)، شاعر گیلانی، منتشر و در دسترس عموم قرار گرفت.

شماره‌ی ششم از دوره‌ی جدید، انتشار ماهنامه‌ی ادبی رها، در ۱۷۰ صفحه، با سردبیری "زانا کوردستانی"، منتشر شد.

ماهنامه‌ی ادبی رها، با رویکرد انتشار آثار ادبی و هنری و فرهنگی، هنرمندان ایران و جهان در سه بخش ثابت شعر ایران، پرونده‌ی ادبی و شعر جهان و بخش‌های متغییر اخبار، نقد، روانشناسی، داستان و بخش کتاب، معرفی نویسنده، فیلم و... هر ماه به صورت برخط و رایگان منتشر می‌شود.

◇ در بخش روانشناسی، پی می‌بریم که چرا کشورهای اسکاندیناویایی شادترین آدم‌های دنیا هستند؟

◇ در بخش معرفی نویسنده، گذری بر زندگی و آثار استاد شادروان "حسن کامشاد" نویسنده‌ی اصفهانی، داشته شده است.

◇ در بخش شعر ایران، شعرهایی از، بانوان و آقایان: عباس خوش عمل کاشانی - محمدرضا شفیعی کدکنی - ک. د.ئازاد - فاطمه ملک‌زاده - زلیخا احمدی - ایرج جنتی عطائی - حسین پناهی - رسول یونان - موسی بیدج - سلمان هراتی - سینا سنجری - ساغر شفیعی - فریدە کاکی - کریم رجب‌زاده - صابر سعدی‌پور - سعید چولکی - رضوان ابوترابی - گالیا توانگر - افشین یداللهی - بیژن جلالی - اکبر اکسیر - حمیدرضا شکارسری - رضا اسماعیلی - شهرام معقول - محمد جلیلوند - جواد مجابی - احمد آذربخش - ضیاءالدین خالقی - یدالله گودرزی - مریم ملک‌دار - فرامرز سه‌دهی - محسن حسینخانی - شاپور بنیاد - بهروز قزلباش - عباس معروفی - مریم نظریان - محمدرضا مهدیزاده - صادق رحمانی - مینا آقازاده - حافظ موسوی - مهرنوش ایزدپرست - منیره حسین‌پوری - غلامرضا بروسان - فاطمه اشعری - امیر وجود - صالح بوعذار - امیر بختیاری - حمید فرحناک - کورس احمدی - گروس عبدالملکیان - پوریا پلیکان - نیما غلامرضایی - فرخنده بهرامی - گویا فیروزکوهی - حسن سهولی - محمد نیکوعقیده رودمعجنی - عمران صلاحی - مصطفی جلالی‌فخر - محمد عسکری‌ساج - عادل دانتیسم - آرش دل‌آور - بهروز آقاکندی - محمدرضا احمدی - سریا داودی حموله - طاهره صفارزاده - سید علی صالحی - سیمین رهنمایی - حمیدرضا اکبری (شروه) - فیروزه برازجانی (باران) و... گنجانده شده است.

◇ در بخش کتاب ماه، به معرفی و بررسی و خوانشی بر کتاب "باکره و کولی" نوشته‌ی آقای "دی. اچ. لارنس"، پرداخته شده است.

◇ در بخش داستان این شماره از ماهنامه‌ی ادبی رها، داستان کوتاه "راز جاودانگی" به قلم آقای "امید استاد نوروزی"، و داستان کودک "رفتگر زحمت‌کش" به قلم خانم "رها فلاحی"، گنجانده شده است، 


◇ در بخش شعر جهان این شماره، شعرهایی از: توماس ترانسترومر - سنان انطون - ‏جمال ثریا - مارین سورسکو - قیس عبدالمغنی - باریش بیچاکچی - خورخه لوئیس بورخس - برتولت برشت - سیلویا پلات - اکتاویو پاز - عبدالله پشیو - سونای آکین - مانوئل باندیرا - ناظم حکمت - آنتونیو ماچادو و غسان کنفانی را می‌خوانیم.

◇ بخش دیگر نشریه، جدول کلمات متقاطعی است با طراحی زانا کوردستانی، که جهت سرگرمی و تقویت و ورزش ذهن و حافظه‌ی مخاطبان قرار داده شده است.

◇ پایان بخش این شماره از ماهنامه‌ی ادبی رها، مقاله‌ای‌ست تحت عنوان "گلاسنوست فرهنگی در شوروی پیشین" به قلم "توفان آراز"، که بخش نخست آن در این شماره و بخش دوم این مقاله در شماره‌ی آتی منتشر خواهد شد.

برای تهیه و دریافت فایل pdf رایگان ماهنامه‌ی ادبی رها، می‌توانید به آدرس‌های زیر مراجعه فرمایید:

 

https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://mikhanehkolop3.blogfa.com
https://rahafallahi.blogfa.com
https://lilatayebi.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi

  • لیلا طیبی
۳۰
شهریور

بانو "پروین وجدانی"، شاعر، نویسنده، طنزپرداز و معلم بازنشسته‌ی کرمانی، زاده‌ی ۲۹ مهر ۱۳۱۹ خورشیدی، در رفسنجان است.

 

 

پروین وجدانی


بانو "پروین وجدانی"، شاعر، نویسنده، طنزپرداز و معلم بازنشسته‌ی کرمانی، زاده‌ی ۲۹ مهر ۱۳۱۹ خورشیدی، در رفسنجان است.
وی که به "مادر شعر رفسنجان" مشهور است، تحصیلات مقطع ابتدایی را در این شهر و تحصیلات متوسطه را در کرمان گذرانده و دانش آموخته‌ی کارشناسی آموزش ابتدایی است.
ایشان طی سال ۱۳۳۷ یا ۱۳۳۸ خورشیدی، با "سید محمد ابریشمی"، که نخستین یا از نخستین پزشکان رفسنجان بود ازدواج کرد.
بانو وجدانی از نوجوانی علاقه‌مند به شعر و ادبیات بود و با چاپ اشعار در مجلات بانوان و زن روز این استعداد خود را بروز داد؛ خبرنگار مجله بانوان و ریاست انجمن زنان در شهرستان‌های مریوان و رفسنجان از دیگر فعالیت‌های اجتماعی این شاعره در سال‌های دور است.
ریاست انجمن شعر شهید ارسلان در دهه‌ی ۷۰، مدیریت نگارخانه‌ی نگاه ابریشم، همکاری با روزنامه‌ی محلی بانگ جرس و انتشار کتاب‌های «سبدی پر از نگاه»، «قطره اما طلا»، «یک بقچه پر از خالی»، «هیچ جا خونه آدم نمیشه»، «مرغ همسایه» و «صدای پای گل» از اهم فعالیت‌های ادبی این شاعر ارژمند است.
کتابِ‭ ‬‮«‬هیج‭ ‬جا‭ ‬خونه‭ ‬آدم‭ ‬نمی‌شه‮»‬‭ ‬سرگذشت،‭ ‬تجربیات،‭ ‬شکست‌ها،‭ ‬موفقیت‌های‭ ‬این‭ ‬بانوی‭ ‬اصیل‭ ‬و‭ ‬ادیب‭ ‬در‭ ‬جامعه‌ی‭ ‬کرمان‭ ‬و‭ ‬رفسنجان‭ ‬است‭.
 

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.khanehkheshti.com
www.zanoejtema.ir
www.srmshq.ir
@parvin.vojdani
و...

 

 

  • لیلا طیبی
۲۹
شهریور

خانم "شهپر کارگریان"، شاعر ایرانی، ساکن سنندج است.

 

شهپر کارگریان

خانم "شهپر کارگریان"، شاعر ایرانی، ساکن سنندج است.
از ایشان کتاب "شهپر عشق" توسط انتشارات ماهواره در ۹۲ صفحه چاپ و منتشر شده است.
همچنین تعدادی از اشعار ایشان در کتاب‌های زیر چاپ و منتشر شده است:
- سمفونی عشق، نشر خسروانی مجد، ۱۴۰۳
نوبت چاپ: 1
- گوهر سخن (اشعار و دلنوشته‌ها)، نشر خسروانی مجد، ۱۴۰۳
- حجله‌ی مهتاب (اشعار و دل نوشته‌ها)، نشر خسروانی مجد، ۱۴۰۳
و...
 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
هر چه را تحریرکردم در پس پندار بود
دیدگانم مست روی نازنین دلدار بود
رنگ شب بر دل نشست و خنده‌ام از لب پرید
گوییا این لحظه را بر گریه‌ام اصرار بود
قطره‌های اشک خود را می‌سپردم در خیال
اغ این بی‌همدلی بر من چنین آزار بود
جوشش عشقی فریبا در نهانم می‌دوید
تا به هر لبخند نازت دل پر از اسرار بود
هر چه گویم وصف تو در واژه‌های این غزل
عطر تو جاری شده چون مطلع اشعار بود.

(۲)
قصه‌های من و مه گرچه کتاب است نرو
حال دل در غم تو باز خواب است نرو
ناله‌ی نی بشنو از سر دلدادگی‌اش
سوز نی دارد از این دل که کباب است نرو
شرح رسوایی ما را به که خواهی گفتن
گشته‌ای قبله و این عین ثواب است نرو
در میان دل و دیده تا ابد جا داری
نیک بنگر که جهان هم به رکاب است نرو
باز من مست و جهان مست و تو بینی همه مست
چون که خورده‌ست از باده که ناب است نرو.

(۳)
با یار نشستیم و دل از وی نبریدیم
می در کف و ساغر به صفا هم به بر اینجاست
با شعله‌ی شمعم به شبی راز بگفتم
از سینه‌ی سوزان که ره پر خطر اینجاست
درد دل ما باد به هر سو که کشاند
ما بر در ایوان تواییم و سفر اینجاست
از بهر تمنای تو هر شب به نیازم
ای سوخته از آتش عشقم نظر اینجاست
ما در قدمت سر به ملامت بگذاریم
در دایره‌ی هستی ما هم ظفر اینجاست.

(۴)
خیال وصل را مستانه داری
میان دیدگانم خانه داری
به زیبایی یک شبنم که هر صبح
چکد از برگ گل افسانه داری

ز سرخی گونه‌هایی ناز داری
ولی در شرم بی‌انباز داری
مرا هر دم کشی سویت مه من
تو در جادوی چشمت راز داری

ز هجرت حال دل مغشوش داری
تو که با دیگران خود، جوش داری
شود روزی که از این در، در آیی؟
جهان را ز خود مدهوش داری؟

(۵)
وای از این که به افسانه تو را می‌خواهد
در میان همه دردانه تو را می‌خواهد
بکشد بار غمت را به سر از، جور رقیب
بشکند توبه و پیمانه، تو را می‌خواهد
مرغ عشق‌ست و به دام تو در افتاده چنین
سر به ویرانی این شانه، تو را می‌خواهد
در نگر باز به تاریکی شب‌های غمم
تا بدانی که چه جانانه، تو را می‌خواهد.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.adinehbook.com
www.shahrgon.com
و...


 

  • لیلا طیبی
۲۸
شهریور

دکتر "فرشاد علی‌یاری"، معلم و نویسنده‌ی لرستانی، زاده‌ی سال ۱۳۵۰ خورشیدی، در بروجرد است.

 

فرشاد علی‌یاری

دکتر "فرشاد علی‌یاری"، معلم و نویسنده‌ی لرستانی، زاده‌ی سال ۱۳۵۰ خورشیدی، در بروجرد است.
ایشان یکی از فعالین عرصه‌ی فرهنگ و دانش آموخته‌ی رشته‌ی کلام و گرایش فلسفه دین و مسائل کلامی جدید است، و سال‌هاست در حوزه‌ی فرهنگ و ادبیات تحقیق کرده و نگارش نموده است، و از سال ۱۳۷۱ خورشیدی، به استخدام آموزش و پرورش در آمده است.
ایشان ضمن نگارش مقالات متعدد و فعالیت در عرصه‌ی مطبوعات و نشریات در سال ۱۳۸۵ خورشیدی، نیز به‌عنوان مدیر مسئول و صاحب امتیاز، فصلنامه‌ی راستان (تحلیلی، اطلاع رسانی، پژوهشی) با زمینه‌ی الهیات، جامعه‌شناسی از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی مجوز دریافت نمود و از سال ۱۳۸۶ خورشیدی، تاکنون توانسته در همین حوزه موفقیت‌های چشمگیر و رتبه‌های کشوری و منطقه‌ای همایش‌ها، کنگره‌ها و جشنواره‌های مطبوعات به عنوان  مقاله‌ی برتر کسب نماید.
وی همچنین مسئول کمیته پژوهش و تحقیق آموزش و پرورش بروجرد و سمت معاونت پژوهش و نیروی انسانی و کارشناس مسئول واحد فرهنگی و هنری آموزش و پرورش بروجرد را در کارنامه کاری‌شان دارند.
ایشان یکی از فعالان اجرای طرح موزه‌ی آموزش و پرورش بروجرد بودند.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ کتاب‌شناسی:
- الهیات عرفانی از منظر مولوی و بوناونتورا
- مشق‌های ناتمام (با همراهی دکتر حجت‌اله منیری)
- حوضچه اکنون
- نردبان آرامش
- کلیدهای طلایی موفقیت در کنکور
و...

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.boroujerd.farhang.gov.ir
www.sedayemoallem.ir
@Ahmadmoattari
و...

  • لیلا طیبی
۲۷
شهریور

خانم "آزاده سرلک"، شاعر و نقاش لرستانی، اهل الیگودرز است.

 

آزاده سرلک


خانم "آزاده سرلک"، شاعر و نقاش لرستانی، اهل الیگودرز است.
ایشان از اعضای انجمن ادبی فردوسی الیگودرز می‌باشند.


─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
غروب نیست
باران نمی‌بارد 
در خیابان که نیستم
از کنارم که رد نمی‌شوی 
پس این چتر
چرا باز و بسته می‌شود در سینه‌ام؟ 

دل بسته بودم به آینه‌ی مشترکمان 
به این‌که از هر دری که صحبت می‌شد 
در چشم‌های تو بود کلید 
حالا شهرهایمان جدا 
آینه‌ی‌مان 
فنجان‌هایمان
خدایمان جدا
     
حالا شهر‌هایمان جداست
باید اینجا اسم خیابان‌های بیشتری را بدانم
باید نگران گم شدنم باشم
و نمی‌دانم آدرس چه کسی را
در جیب‌هایم بگذارم

سایه‌ی تنهای‌ام بزرگ‌تر شده‌
آنقدر که از خانه می‌زند بیرون
می‌زند به خیابان
به پارک
به شهری که شهر تو نیست

سرم بوی اشک می‌دهد
پاهایم صدای اشک
از این است که آنها را ترسانده‌ام 
آنها که سایه‌های کوتاه دارند
سایه‌هایی که در خانه‌هاشان جا می‌شود
آنها که پارک‌ها را
وقت باران تنها می‌گذارند
من این‌ را دیده‌ام
این‌ را که آدم‌ها
روی صندلی‌ خیس نمی‌نشینند. 


(۲)
ایستادن رو‌به‌روی نبودنت
یعنی کوچ به کوچ
از هوایی به هوایی
از خواستنت به خواستنت
یعنی دستی نیست فرارم را بگیرد
صدایی نیست زیر گوشم
که بازی‌ام دهد
زنانگی‌ام را بیدار کند

شاید عاقم کرده درخت
که جوانه نمی‌زند مدادم
که هرچه صورت می‌کشم روی کاغذ
باز تنهایم

تنهایم
مثل نامه‌ایی جا مانده در
صندوق پستی در موزه
نامه‌ای پر از تا خوردگی
خط خوردگی
خود خوردگی
نامه‌ای که زنی را نوشته
زنی که گلویش پر از
تاول‌های دلتنگی‌ست
نامه‌ای پر از علاقه
پر از سلام
پر از برگرد

برگرد به رنگ ناخن‌هایم
به هیجان گوشواره‌ام
به شب پرستاره
برگرد به کافه‌ها
به سیگارها
به دست پیانو زن
به خاطره یا قلب
برگرد به پالت نقاش
و ببین سیاه همچنان در جای خود ایستاده
برگرد به سرخ به سبز و آبی 
نور شو سایه‌ها را رنگ بزن 
برگرد به برهنه‌ی چمپاتمه‌زده 
و این پیکر لمیده در خود را بیدار کن 
برگرد به شش زن
که از شش جهت
در یک زن نامت را اذان کرده‌اند
و صدای‌شان از حاشیه‌ی نامه بیرون زده
برگرد به گوش‌هایت
و رد صدای نامه را بگیر
تا پنجره‌ای پیدا شود
پنجره‌ای پر از لاله‌های واژگون 

روبه‌روی تو ایستادن
یعنی وطن به وطن
یعنی غرق شدن در نیلوفر‌های آبی

رو‌به‌روی تو ایستادن 
یعنی رقص میان
گل‌های آفتابگردان  

روبه‌روی تو ایستادن 
یعنی کتاب چاپ شده‌ی یک شاعر در دستانش. 


(۳)
انگشتری‌ که
به دست‌های بسیاری رفته 
انگشتری که دست‌به‌دست شده
سیاه شده
شبیه به دختری که
غنیمت برنده‌است

انگشتری که بزرگ است
که زار می‌زند به دست پسری نوجوان
پسری که ریس گروه یادش می‌دهد
در آوردن سبیل‌هایش
ربط دارد به تعداد گلوهایی که می‌برد

انگشتر چیز سنگینی‌ست
برای مهاجری که به آب زده
آبزده‌ها می‌دانند چیزهای سنگین را باید پرت کنند 
انگشتر دیگر نیست اما
جایش مانده

جنگ
جنگ انگشتری‌ست که تنگ شده 
چسبیده به انگشت ما
آنقدر که وقت درآوردنش
پوستمان را می‌کند 
من ترسیده‌ام
ترسیده‌ام و نمی‌خواهم انگشتر داشته باشم
دست‌های‌ام را مشت می‌کنم


(۴)
می‌ترسم از خودم
از آینه، 
که به اسارت عادت کرده
از خودش بیرون نمی‌زند
از علاقه که این‌روز‌ها
از گوشم افتاده
بلوغی که در پیری‌ام رسیده
از دوست داشتنی که نشنیده‌ام

ترسیده بودم
هوا هوشیار من نبود
هوا مرا نفس نمی‌کشید
و من، ترسیده‌ بودم از زن بودنم
از دیواری، که خودم بودم
دیوار اسم نیست
دیوار فاعلی‌ست بی‌رحم
که می‌تواند آجر‌های خودش را خرد کند
که می‌تواند به کوچه
به دیدنِ آن عابر پشت کند

از عابر ترسیده بودم
از هوای قدم زدن کنارش، که به پاهایم
بزند
از برداشتنِ کتابی از کتاب‌خانه‌اش
از خوردن میوه‌ای که او پوست کنده باشد
از افتادنِ لنگه‌ی گوشواره‌ام
کنارِ دکمه‌ی افتاده‌ی پیراهن‌اش. 
ترسیده ‌بودم ولی 
ویار داشتن‌اش دوره‌ام کرده بود

دوره‌ی دورویی‌ست 
با یک رویم او را دوست دارم 
با روی دیگرم، از او رو می‌گیرم 
او ولی کاجی‌ست که فقط، یک رو دارد 
دیدن‌ام رنگ‌اش را عوض نمی‌کند 
دیدن‌ام را نمی‌بیند

می‌ترسم
از لکنتی که در سرم افتاده
در استخوان‌ام افتاده
و دارد حروف اسمش را، از هم جدا 
می‌کند 

می‌ترسم
می‌ترسم از روزی که
حروف اسمش را
به اشتباه کنار هم بگذارم
با اسم جدیدی صدایش بزنم
و او سرش را، برگرداند. 


(۵)
نمی‌دانم این‌ روزها چند ساله‌ام؟
شاید مرده باشم
اگر مرده‌ام چرا تو را به یاد می‌آورم؟
آیا مرده‌ها هم حافظه دارند؟
                       
چهل ساله‌ام و خاک از تن‌ام گذشت تا بفهمم
کف دست‌هایم اسم کسی نوشته نشده
تا بفهمم عقوبت دوست داشتن رفتن است 
و عقوبت من این است که
ترک خوردن آب را ببینم.


(۶)
روزهایی بود که اسم‌ات را
می‌‌نوشتم کنار  اسم خودم
آنقدر نزدیک که می ترسیدم 
اسم‌هایمان را اشتباهی برداریم
و برای آشناهامان غریبه بشویم

روزهایی که می‌خواندم‌ات
می‌نوشتم‌ات
می‌کشاندم‌ات به گوشه‌ی کاغذ
آنجا به اسم‌ات ستاره می‌دادم
آنجا تو پی‌نوشت تمام جمله‌ها بودی
اسم‌ات از دست‌هایم بالا می رفت
چیزی می‌گفت به هوا
که موهایم کنار می‌رفت
اسم‌ات باکرگی را از لب هایم گرفته بود
اسم‌ات فاتح دو کوه در پیراهن‌ام بود
من ولی تو را فتح نکرده بودم 
از تو تنها ابری مقابلم بود
که هر چه دست می‌بردم
دست نیافتنی‌تر می‌شدی
تو ابر بودی 
ابرها شکل کولی‌های بی‌وطن دور زمین می‌چرخند
ابر‌ها از خودشان هم عبور می‌کنند

حالا روزهای بسیاری‌ست که نیستی
نبودنت فعل سنگینی شده
آنقدر که جمله‌ها، هرچقدر دست وپا می‌زنند
به سطح کاغذ نمی‌رسند
جمله‌ها در اندوه غرق شده‌اند
و اندوه اشاره دارد  به ترک آدمی از آدمی
به ترک سکوتی از سکوتی

بر می‌گردم به کاغذ‌هایم
اسمت را از پی‌نوشت پاک می‌کنم
تا رمزگشای هیچ جمله‌ای نباشی


(۷)
اتاق خوابیده یا من بیدارم؟!
که تو را می‌بینم
روی صندلی
کنار پنجره
در آینه
یا کمی نزدیک‌تر
در همین شعر

اتاق بیدار است
یا من خوابیده‌ام؟! 
که تو رفته‌ای
که هرچه پلک می‌زنم بر نمی‌گردی
تو  رفته‌ای به وطن دیگری
من برایت، غربت شده‌ام
و کسی دلتنگ غربت نمی‌شود

می‌پرم از رویا به پتو
که سلول انفرادی‌ست
کاش دهان باز کند سرم
دلتنگی‌ات بزند بیرون


(۸)
وقت رفتن است
دارد صدایت ازسرم می پرد
شبیه پریدن گنجشک‌ها ازسردرخت
وقت رفتن است
و من بدون بوسیده شدن
با لب‌هایی باکره خواهم مرد
چشم‌های تو آن‌روز خواهد لرزید
وحس خواهی کرد
افتادنم را از چشم‌ها
رها شدنم را از پرده‌های پشت صحنه 
و من
شکل اتوبوسی خالی
در آخر شب
شهر را می‌گردم
می‌گردم
می‌گردم تا چشم خانه‌ها بسته شود
من مرده‌ام و انتخابی در کار نیست
باید برگردم به چروک کفنم
من مرده‌ام
و مرده‌ها نباید دلتنگ بشوند. 


(۹)
یک ساختمان پارچه‌ای 
هفده سقف ترک‌دار
و سیل آتش 
که موج سیاه می‌کشد به دیوارها 
و تو که هنوز 
بوی دوستت دارم چای صبحانه را می‌دادی
و آتش‌نشان بودی نه آوارکشان 
پایت کشیده شد به
سوژه‌های سلفی
من اما کشیده می‌شوم سمت تلوزیون
و هر چه دست می‌کشم 
نمی‌توانم آجرها را تکان بدهم. 

تلوزیون خاموش می‌شود اما
آتش زده است به من 
شماره‌ات را حفظم
می‌گویند تو آتش نشانی. 


(۱۰)
افتاده
سرت افتاده
سرم را که در جمعیت بچرخانم
پیدایت می‌کنم
شکل صفحه‌ای از کتاب
که گوشه‌اش را تا زده باشند


(۱۱)
دست‌هایم را که می‌گیری
فراموشم می‌شود فرار کنم از خودم
فراموشم می‌شود گیر کرده‌ام
لای لباس‌هایی که دوخته‌اند برایم
چه فرقی می‌کند حرف‌های پشت سر، 
چهل کلاغ بشوند یا بیشتر
همین که دست‌هایم را می‌گیری کافی‌ست
همین که دیگر دنیایم تنگ نیست
که هوا می‌پیچد دور تنم
و سبک می‌شوم
آنقدر که هیچ جاذبه‌ایی نمی‌کشاندم پایین
و دست هیچ کس به من نمی‌رسد
حتی دست‌هایی که در کارند
چه فرقی می‌کند
فنجان را بار‌ها بچرخانند
اسم‌ات ولی پیدا نشود
همین‌که من رها شده‌ام
از رنگ‌هایی که مرا پوشیده بودند، کافی‌ست
همین‌که با دست‌هایت شنیده شوم کافی‌ست
بودنت
شبیه به حل شدن شکر دیده نمی‌شود اما
فنجان را شیرین کرده‌
تو در فال افتاده‌ایی
حتی اگر اسم‌ات خوانده نشود
دست‌هایم را گرفتی
دیگر تنها نیستم
سایه‌ام را آزاد کردم که برود
برای خودش زندگی کند


(۱۲)
تو رفته‌‌ای وُ من
اتوبوسی خالی، در آخر شبم
مسافری ندارم اما
احساسِ سنگینی بیشتری می‌کنم.

 

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.virgool.io
https://telegram.me/FerdoosiAlg
و...

 

  • لیلا طیبی
۲۶
شهریور

استاد بانو "هما میرافشار"، شاعر و ترانه‌سرای ایرانی ساکن در لس آنجلس، کالیفرنیای آمریکا، زاده‌ی ۴ اسفند ۱۳۲۵ خورشیدی، در تهران است.

 

 

هما میرافشار

استاد بانو "هما میرافشار"، شاعر و ترانه‌سرای ایرانی ساکن در لس آنجلس، کالیفرنیای آمریکا، زاده‌ی ۴ اسفند ۱۳۲۵ خورشیدی، در تهران است.
ایشان سرودن شعر را از کودکی و دوره‌ی دبستان آغاز کرد.
او در جوانی با آقای "علی میرافشار"، آشنا شده و ازدواج می‌کند و بعد از آن نام خانوادگی خود را "میرافشار" می‌خواند. حاصل این ازدواج دو فرزند، یک پسر به نام کیوان (کوین) و یک دختر به نام کتایون شد. وی از طریق این ازدواج با "حمیرا" خواننده‌ی ایرانی نسبت خانوادگی پیدا می‌کند. "حمیرا" دختر عموی "علی میرافشار" است. این پیوند، دوستی نزدیک بین هما و حمیرا را فراهم می‌آورد که به گفته‌ی خود او جرقه‌ی ایجاد بسیاری از ترانه‌ها و همکاری‌های این دو با هم شد.
ایشان در سال ۱۹۶۲ میلادی، از دانشگاه موسیقی فارغ‌التحصیل شد، و در سال ۲۰۰۵، برنده‌ی Persian Golden Lioness Awards از آکادمی موسیقی شد.
از معروفترین ترانه‌های او می‌توان به «پنجره‌ها» با صدای شهره و شهرام صولتی، «توبه» با صدای شهره صولتی، «صبحت بخیر عزیزم» و «عزیز هم قسم» با صدای معین، «مینای دل» و «افسانهٔ هستی» با صدای هایده، «شما» با صدای ابی، «دل من» با صدای داریوش، «لعبت» با صدای شاهرخ، «دوسِت دارم» با صدای داوود بهبودی، «همزبونم باش» با صدای حمیرا و «دل کوچولو» با صدای مهستی اشاره کرد.
شعر « گلپونه‌های وحشی دشت امیدم» با صدای ایرج بسطامی و اکبر گلپا از دیگر سروده‌های معروف هما میرافشار است.
ایشان طی سال‌های فعالیت ادبی‌ خود، کتاب‌های «گلپونه‌ها» و «آلاله‌ها» و «گلپونه‌ها ۲» و «۳۲۵۲ بیوگرافی» را منتشر کرده‌ است.

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
بی‌تو طوفان زده‌ی دشت جنونم
صید افتاده به دریاچه خونم
تو چسان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟
بی‌من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی‌من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی، نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم دگر از پای نشستَم
گوییا زلزله آمد، گوییا خانه فرو ریخت سر من
بی‌تو من در همه‌ی شهر غریبم
بی‌تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه بود و نبودی تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی، نتوانم، نتوانم
بی‌تو من زنده نمانم.
  
                           
(۲)
ماه باید یک شبی مهمونی کنه
پیشتون مهتابو قربونی کنه
آخه چشمای قشنگت می‌تونه
که بگیره شبو زندونی کنه
بذارین خورشید صورت شما
ابری خونه مو آفتابی کنه
چشمای روشنتون دوباره باز
شب تاریکمو مهتابی کنه
روز باید تو آینه‌ی صورتتون
چشماشو به روی دنیا وا کنه
وقتی که خورشید خانوم میاد بیرون
خودشو تو چشمتون پیدا کنه
نازنینم نازنینم
وای اگه خورشید عشق
توی چشمای شما غروب کنه.
  

(۳)
چه سود گر بگویمت
که شام تا سحر نخفته‌ام
و یا اگر دمی به خواب رفته‌ام
تو را به خواب دیده‌ام
چه سود گر بگویمت
که بی‌تو با خیال تو
به می پناه برده‌ام
و نقش آن دو چشم قصه‌گو
به جام پر شراب دیده‌ام
چه سود گر بگویمت
که دوریت
چو شعله‌های تند تب
به خرمن وجود من
شراره‌های درد می‌زند
و من درون آن زبانه‌ها
بنای این دل رمیده را
ز بن خراب دیده‌ام
چه سود گر بگویمت
که بی‌تو کیستم و چیستم
که بحر پر خروش من تویی
و ساحل صبور و بی‌فغان منم
و من درون موج‌های سرکشت
تمام هستی و وجود خویش را
چو یک حباب دیده هم
چه سود گر بگویمت
که من ز دوری تو هر نفس
چو شمع آب می‌شوم
و اشک‌های گرم من
به دامن شب سیاه می‌چکد
و من میان قطره‌های چون بلور آن
محبت تو را چو نقش سرد آرزو
بروی آب دیده‌ام
چه سود گر بگویمت
تو را به خواب دیده‌ام
و یا که نقش روی تو
به جام پر شراب دیده‌ام
تو یک خیال دور بیش نیستی
و دست من به دامنت نمی‌رسد
تو غافلی و من تمام می‌شوم
و دیدگان پر ز راز من
هزار بار گفته با دلم
که من سراب دیده‌ام
که...
من سراب دیده‌ام.

(۴)
مهرورزان زمان‌های کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
بر نیاید دگر آواز از من
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میل دل اوست
بپذیریم به جان
و آنچه جز میل دل اوست
بسپاریم به باد
آه باز، دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تماشای دو دست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می‌زد شیرین، تیشه می‌زد فرهاد
نتوان گفت به جانبازی فرهاد افسوس
نتوان کرد ز بی‌دردی شیرین فریاد
کار شیرین به جان شور بر انگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد بر آوردن میل دل اوست
خواه با شاه در افتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است
پس رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین بی‌نهایت زیباست
آنکه آموخت به ما رسم محبت می‌خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودش هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی‌عشق مباد.
    

(۵)
من کیم؟ آن شکسته، رفته ز یاد
تک‌درختی که برگ و بارش نیست
پای در گل، اسیر طوفان‌ها
ورقی پاره از کتاب زمان
قصه‌ای ناتمام و تلخ آغاز
اشک سردی چکیده بر سر خاک
نغمه‌هایی شکسته در دل ساز
تو که بودی؟ همه بهار، بهار
در نگاهت شراب هستی سوز
از کجا آمدی؟ که چشم تو شد
در شب قلب من، طلیعه‌ی روز
در رگت خون زندگی جاری
تنت از شوق و آرزو لبریز
تو طلوع و من آن غروب سیاه
تو سراپا شکوفه، من پاییز
راستی را شنیده بودی هیچ
شوره زاری که گل در آن روید؟
یا ز شب‌های تیره، آخر ماه
دلی افسرده، روشنی جوید؟
تو که بودی؟ که شوره زاره دلم _
با تو سرشار برف و باران شد
کاسه خشک چشم‌هایم باز
تازه شد، رشگ چشمه‌ساران شد
سبز گشتم، زنو جوانه زدم...
با تو گل کردم و بهار شدم
هر رگم جوی خون هستی شد
پر شدم، پر ز انتظار شدم
وای بر من، چرا ندانستم
به وفای گل اعتباری نیست
شاخه‌ای را نچیده می‌بینم
در کفم غیر نیش خاری نیست
راستی را چنان نسیم سحر
تو گذشتی چه ساده زانچه که بود
من بجا مانده یکه و تنها...
می‌گریزم دگر ز بود و نبود
بی‌من آری تو خفته‌ای آرام
گر چه من لحظه‌ای نیاسودم
چه کنم رسم عاشقی این‌ست
چشم من کور، عاشقت بودم
بعد از این می‌گریزم از هستی
به جهان نیز دل نمی‌بندم...
ای همه شادمانیم از تو
بی‌تو هرگز دگر نمی‌خندم
آه اینک تو ای رطیل سیاه
وقت رفتن کنار خانه بمان
تا ببینی چگونه می‌میرم
لحظه‌ای هم باین بهانه بمان
صبر کن، صبر کن ز باغ دلم
گل شادی بچین و بعد برو
ای‌که زهر تو سوخت جانم را...
مردنم را ببین و بعد برو.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

                         
سرچشمه‌ها
- شبکه خبری رها نیوز
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
@homa_mirafshar
www.nabpatogh.blogfa.com/category/15
www.iranketab.ir/profile/25681
www.abbasrajabi.com
و...

 

  • لیلا طیبی
۲۵
شهریور

باران تابستان

کتاب "باران تابستان" رمانی به قلم خانم "مارگریت دوراس" است.

خانم "مارگریت دوراس" با نام کامل "مارگریت ژرمن ماری دونادیو"، نویسنده و فیلمساز فرانسوی است. برخی از منتقدان ادبی لقب «بانوی داستان‌نویسی مدرن» را به او داده‌اند. او در طول دوران فعالیت ادبی و هنری خود، بیش از ۱۹ فیلم ساخت و ۶۰ کتاب شامل رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه، اقتباس، فیلمنامه نوشت.
دوراس در ۴ آوریل ۱۹۱۴ میلادی، در خانواده‌ای فرانسوی در هندوچین(ویتنام فعلی)، مستعمره‌ی سابق فرانسه زاده شد.
او دو برادر بزرگتر از خود داشت. در سال ۱۹۲۹ میلادی، مارگریت به منظور تحصیل در دوره‌ی دبیرستان به سایگون رفت. در همان زمان بود که مارگریت نوجوان عاشق یک چینی ثروتمند شد. او این ماجرا را سال‌ها بعد در داستان «عاشق» نوشت و توانست برنده‌ی جایزه‌ی گنکور شود.
دوراس در اکتبر ۱۹۸۸ میلادی، به کما می‌رود و پس از ۵ ماه به طور معجزه‌آسایی جان سالم به در می‌برد. او که مسئله‌ی بیش مصرفی الکل داشت، در نهایت به سرطان مری مبتلا شد.
دوراس در روز یکشنبه ۳ مارس سال ۱۹۹۶ میلادی، در ساعت ۸ صبح در سن ۸۲ سالگی در طبقه‌ی سوم خانه‌ی شماره‌ی ۵ خیابان سنبنوآ پاریس درگذشت.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

کتاب «باران تابستان» با ترجمه‌ی آقای "قاسم روبین‌‌"، در ۱۳۴ صفحه‌‌ انتشارات اختران رهسپار بازار کتاب کرده است.

استاد "قاسم روبین"، مترجم ایرانی فعالیت خود را از سال ۱۳۵۷ خورشیدی، آغاز کرده و تاکنون در حوزه‌ی ترجمه داستان، نقد سینمایی و به خصوص نقاشی به کارش ادامه داده است.

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

باران تابستان نه داستان است نه نمایشنامه. هم داستان است هم نمایشنامه. آدم‌های دوراس عجیبند، غریبند.
خانواده‌ای که دوراس قصه‌شان را تعریف می‌کند بی‌هویت‌اند. پدر و مادر که معلوم نیست از کجای اروپا آمده‌اند، که زبان مادریشان را تقریبا از یاد برده‌اند و بچه‌هایی که حتا سنشان معلوم نیست.
"ارنستو" -شخصیت اصلی کار به نوعی- بین دوازده تا بیست سال دارد با جثه‌ای بزرگ. خودش می‌گوید به طور خاصی رشد کرده تا تفاوت بین خودش و مادرش را جبران کند. هر چند فایده‌ای نداشته.
مادر هیچ علاقه‌ای به زندگی ندارد. بهترین لحظه‌اش در خاطره‌ای‌ست در هفده سالگی‌اش در قطار. همه می‌ترسند که مادر یک‌هو ول کند و ناپدید شود.
پدر تبار ایتالیای دارد و دست به هیچ کاری نمی‌زند. زندگیشان از اعانه و کمک‌های شهرداری می‌گذرد.
"ژن" خواهر "ارنستو" روحیه‌ای آتشین دارد. آرام است، با این حال شکلی از ویرانگری. ویرانگریی که هر لحظه انتظار داری چیزی را به آتش بکشد.
اعضای این خانواده چندین اسم دارند. نشانه‌هایی دیگر از چند پاره‌گی هویتی. همه غیر از آنها هم سن مشخصی دارند و هم اسم مشخص. آقای معلم فقط آقای معلم است.
کتاب «باران تابستان» روایتی شاعرانه است از یک زندگی غنی در پرتو جادوی کتاب و خاطره درخت. روایتی که یک خانواده فقیر، حاشیه‌نشین و پر جمعیت را به حکمت زندگی پیوند می‌دهد و بر بلندای درک هستی می‌نشاند. 
خانم دوراس در ابن رمان، همه تصورات مدرن درباره‌ی پیشرفت و خوشبختی را به کناری می‌نهد و قهرمان خود ارنستو را که تنها با دانش خواندن خودآموخته در پرتو کتاب‌ها پیش می‌رود، را می‌ستاید و بر می‌کشد. 

ارنستو قهرمان این رمان، با معرفتی که ریشه در ژرفای وجودش دارد چارچوب مدرن را نمی‌پذیرد، مدرسه را ترک می‌کند، آزادانه در هستی پرسه می‌زند و به سوی رهایی می‌رود.

خانواده‌ای مهاجر در ویتری در حومه‌ی شهر پاریس در متن «باران تابستان» است. پدر و مادر که نه اصل و نسبِ درستى دارند و نه حرفه‌اى با چند بچه در خانه نیمه‌مخروبه‌اى روزگار می‌گذرانند و کتاب می‌خوانند: 
«کتاب‌هایى که مى‌خواندند از توى قطار پیدا کرده بودند یا از بساط حراجىِ کتابفروشى‌ها به دست آورده بودند یا از کنار آشغالدانى‌ها. 

به‌جد خواسته بودند عضو کتابخانه شهردارىِ ویترى شوند. نپذیرفته بودندشان: فقط همین را کم داشتیم. این جواب را شنیده بودند. دیگر هم پى‌گیر نشدند. قطار حومه شهرى هنوز بود، آشغالدانى‌ها هم همین‌طور، مى‌شد کتاب پیدا کرد.»

تا ناگهان آن لحظه جادو، آن واقعیت گریز ناپذیر زندگی به ناگهانی رخ می‌دهد.

ماجرا در زیرزمینِ نزدیک خانه‌شان شروع شد، دخمه‌مانندى که درش را باز گذاشته بودند تا بچه‌ها بتوانند روزها بعد از غروب آفتاب یا در ساعات بعد از ظهر که هوا سرد مى‌‌شد یا باران مى‌بارید به آنجا پناه ببرند و تا وقت شام همان‌جا بمانند.

در آن زیرزمین دخمه مانند، بچه‌هاى کوچک‌تر کتابى را از زیر سنگ و کلوخ کف دخمه پیدا کردند و به ارنستو پسر بزرگتر دادند. بعد از کشفِ کتابِ سوخته، ارنستو روزها را در سکوت مى‌گذراند. تمام بعد از ظهر در دخمه مى‌ماند و خود را با کتابِ سوخته مشغول می‌کرد. 

ارنستو مدرسه را رها می‌کند و خود خواندن می‌آموزد و می‌رود سراغ کتاب‌ها و می‌گوید: « به‌ محض اینکه آدم در پرتو کتاب قرار مى‌گیرد... زندگى حیرت‌آور  مى‌شود...»

در گام‌ بعدی رمان، درخت زنده می‌شود: «بعد، روزى خاطره درخت یک‌باره در ذهن ارنستو زنده مى‌شود. خاطره مربوط به باغچه‌اى بوده در تقاطع خیابان برلیوز و خیابان همیشه خلوتى به اسم کاملینا که با شیب تندى به دره کنار بزرگراه و به پُرت آلانگله در ویترى منتهى مى‌شده. 

دور تا دورِ باغچه با سیم‌هاى خاردار محصور بوده. حصار باغچه را با نظم خاصى درست کرده بودند، طورى که دیگران هم باغچه‌هاى رو به خیابان را که هم‌شکل و قواره این باغچه بود به همان نحو حصار کشیده بودند. 

البته این باغچه هیچ تنوعى نداشت، نه کرت‌بندى داشت، نه گل، نه گیاه و نه هیچ پُشته‌اى. فقط همین درخت را داشت، همین تک‌درخت را. باغچه عبارت از همین درخت بود... 
بچه‌ها هیچ‌وقت همچو درختى را ندیده بودند. مشابه آن در ویترى نبود، در تمام فرانسه هم نبود. در عین حال مى‌شد یک درخت معمولى قلمدادش کرد، مى‌شد نادیده‌اش گرفت، ولى نمى‌شد. با همان یک‌بار دیدن هم در ذهن مى‌ماند. 
قامت متوسطى داشت، تنه‌اش هم راست بود، مثل خطى بر صفحه سفید کاغذ. شاخ و برگى ظریف و گنبدى‌ شکل داشت، و زیبا؛ به گیسوانى خیس مى‌مانست. در زیر این شاخ و برگِ زیبا باغچه امّا برهوت بود. چیزى در آن نمى‌رویید، نور نمى‌گرفت... 

معلوم نبود این درخت چقدر عمر کرده است. تنها و تک‌افتاده، نسبت به فصول و آب و هوا بى‌تفاوت بود. در کتاب‌هاى موجود در این شهر و احتمالاً در هیچ کجا اسمى از آن برده نشده بود. چند روزى پس از کشف کتاب، ارنستو به دیدن درخت رفته. 

نزدیک درخت و مقابل سیم‌هاى خاردارى که درخت را احاطه کرده بوده، روى پشته‌اى از خاک نشسته و نگاه کرده، بعد هم هر روز به آنجا رفته. گاهى هم ساعت‌ها در آنجا مى‌ مانده، البته مثل همیشه تنها.»

ارنستو قهرمان اثر زیستی غنی را تجربه می‌کند، در پرتو جادوی کتاب و خاطره درخت: «ارنستو برایش گفته بوده که از وقتى کتابِ سوخته به دستش رسیده درختِ محصور به یادش آمده، و به‌طور همزمان به این دو فکر می‌ کرده، در این فکر بوده که چطور سرنوشت آنها متأثرش کرده، در جسم و روحش لانه کرده و با او عجین شده است، طورى که دیگر با همه چیز بیگانه شده بود.»

◇ سرچشمه: عصر ایران
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

  • لیلا طیبی
۲۳
شهریور

آقای "آرمان صالحی"، شاعر، نویسنده و مترجم ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۷۰ خورشیدی، می‌باشد.

 

آرمان صالحی

آقای "آرمان صالحی"، شاعر، نویسنده و مترجم ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۷۰ خورشیدی، می‌باشد.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ کتاب‌شناسی:
● تألیف:
- شهر برج و مه
و...

● ترجمه:
- گفت و گو با آندری تارکوفسکی / جان جیانویتو
- گفت و گو با کوروساوا / برت کاردولو
- گفت و گو با کوبریک / جین دی فیلیپس
- گفت و گو با آنجلوپلوس / دان فینارو
- گفت و گو با اینگمار برگمان / رافائل شارگل
- گفت و گو با جان فورد / جرالد پری
- گفت و گو با کریشتف کیشلوفسکی / رناتا برنارد
- گفت و گو با فلینی / برت کاردولو
- گفت وگو با چاپلین / کوین جی. هیز
- گفت و گو با آنتونیونی / برت کاردولو
- گفت و گو با دیوید لینچ / ریچارد ای. بارنی
- گفت و گو با ولز / مارک دبلیو استرین
- گفت و گو با گدار / دیوید استریت
- گفت و گو با جارموش / لودویگ هرتزبرگ
- گفت و گو با تروفو / رونالد برگان
- هزارتوی آزمون‌های دشوار / میرچا الیاده
و...

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
جهان را چگونه چگونه پنهان می‌کند کاج
و دید می‌زند از سوراخی در هوا
که با سوزن‌هایش کاشته:
یا قاب سنگی شکسته‌‌ای برای خورشید
یا تویی خالی‌تر
شکلی از تنهایی
که همه تنهایان را شریک می‌کند:
پستــان‌های بخشنده زنی
گشوده به همه‌ی ما
که تنهایی را از کودکی آغاز کرده‌ایم
آنقدر کهنه‌کار
که می‌دانیم چطور  یک را  هزار بار برعکس بشماریم
یا تنها باغی خالی
زیرا جفت گم شده
بیشتر از صبح تازه
آواز به اینجا آورده بود
و همه‌ی پرندگان
جفت‌های گم شده‌شان را در تنهایی ما می‌جستند
و ما حیران
که چطور درهای تازه‌ای برای تنهایی‌مان می‌یابند
یا ما چطور
تنهایی آنها را
برای خودمان شکار کرده بودیم
با گوشت تلخی از ترس و لرز
چون همه‌ی جسارت پرواز را
ریخته‌اند در فضای خالی باغ
که سوزن کاج‌هاش
هنوز چشم‌هایی ریز می‌زند به نقاب شب
برای آنکه می‌خواهد تنهایی را به تماشا بنشینند
شکل‌های تازه تنهایی را
نوتر از هلال.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://t.me/Adabiyat_Moaser_IRAN
www.khabaronline.ir
www.iranketab.ir
و...
 

  • لیلا طیبی