لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

وبلاگ خصوصی انتشار نوشته ها و اشعار بانو
#لیلا_طیبی (رها)

بایگانی
آخرین مطالب
۰۵
خرداد

آقای "الیاس علوی"، شاعر افغانستانی، زاده‌ی روستای برغص، ولسوالی خدیر در ولایت دایکندی است.

 

الیاس علوی

آقای "الیاس علوی"، شاعر افغانستانی، زاده‌ی روستای برغص، ولسوالی خدیر در ولایت دایکندی است.
وی به دلیل جنگ‌های داخلی در شش‌ سالگی از افغانستان به ایران مهاجرت کرد و سال‌ها در شهر مشهد زندگی کرد.
در سال ۱۳۸۴ به افغانستان بازگشت و مدتی را در کابل به سر برد و دوباره رخت هجرت را پوشید و در حال حاضر ساکن شهر آدلاید استرالیا است، و به کار تدریس هنر به کودکان و نوجوانان مشغول است.
علوی در رشته‌ی «هنرهای زیبا» در سال ۱۳۹۹ از کالج هنرهای چلسی، دانشگاه لندن در مقطع ماستری (فوق لیسانس) فارغ‌التحصیل شد. همچنین در سال ۱۳۹۴ از دانشگاه «جنوب استرالیا» در مقطع ماستری (فوق لیسانس) در رشته‌ی “هنرهای تجسمی” فارغ‌التحصیل شد.
او تاکنون در نمایشگاه‌های متعدد انفرادی و گروهی در شهرهای مختلفی از جمله سیدنی، ملبورن، آدلاید، تورنتو، لندن، تهران و کابل شرکت داشته است، و  بورسیه‌ی بین‌المللی “سمستگ” را در سال ۱۳۹۸ به دست آورده است.
نخستین مجموعه شعرش با نام «من گرگ خیالبافی هستم»، برگزیده‌ی جایزه‌ی شعر خبرنگاران شد و رتبه‌ی دوم جایزه‌ی ادبی قیصر امین‌پور (کتاب سال شعر جوان) را به‌دست آورد. این مجموعه توسط نشر آهنگ دیگر منتشر شد، اما با توجه به تعطیل شدن این نشر، چاپ چهارم این کتاب در سال ۱۳۹۴ به نشر «نیماژ» سپرده شد.
دومین مجموعه شعر او با نام «بعضی زخم‌ها» توسط انتشارات تاک، در کابل منتشر شد. چاپ دوم در سال ۱۳۹۷ منتشر شد.
سومین مجموعه شعر او با نام «حُدود» در سال ۱۳۹۶، توسط نشر نیماژ منتشر شد و تاکنون به چاپ دوم رسیده‌است.
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
خدا کند انگورها برسند
جهان مست شود...
تلو تلو بخورند خیابان‌ها
به شانه‌ی هم بزنند
رئیس‌جمهورها و گداها
مرزها مست شوند...
و محمدعلی بعد از ۱۷ سال مادرش را ببیند
و آمنه بعد از ۱۷ سال کودکش را لمس کند
خدا کند انگورها برسند
آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد
هندوکش دخترانش را آزاد کند
برای لحظه‌ای
تفنگ‌ها یادشان برود دریدن را
کاردها یادشان برود
بریدن را
قلم‌ها آتش را
آتش‌بس بنویسند
خدا کند کوه‌ها به هم برسند
دریا چنگ بزند به آسمان
ماهش را بدزدد
به میخانه‌ شوند پلنگ‌ها با آهوها
خدا کند مستی به اشیاء سرایت کند
پنجره‌‌ها
دیوارها را بشکنند
و تو
همچنانکه یارت را تنگ می‌بوسی
مرا نیز به یاد بیاوری
محبوب من
محبوب دور افتاده‌ی من
با من بزن پیاله‌ای دیگر
به سلامتی باغ‌های معلق انگور.
 

(۲)
گیلاس­های بسیاری را تنگ دریده­‌ام
اما هیچ کدام بوسه اول­ بار نمی­شود.

تابستان بود
تابستان ِ بلند
تابستان ِ تنبل
و تابستان، گردهای شهوتش را به کفایت پاشیده بود.
آن بالا، دور از شهر و آدمیانش
از تاکسی پیاده شدیم
و در گندمزار رازدار، گم شدی
و آنجا
بوسیدیم یکدیگر را
برای اولین بار بوسیدیم.
        سپس زبانم -گوزن ِ هوسباز-
        از دره­ها و کوه­های گردنت سرازیر شد
        به دشت خامُش سینه­ات رسید
        و از دو انجیر ِ تازه­ جوان، سیر نوشید.
        پایین­تر
        از پس گندمزارِ  پوستت،
        استخوان­های دنده­هایت پدیدار بود
        - یک، دو، سه، چهار...
و صدای پیانو از دور می‌آمد
گفتی: «لابد باخ است. برای ما می­نوازد!»
        خندیدیم
        به غایت معصومیت
        و غایت شهوت خندیدیم.
اطرافمان مورچه­‌ها، بار شهوت می­بردند
موسیچه­ها شهوت می­خواندند
و همه چیز شهوت بود.

        تابستان بود
        اوج تابستان
        تو بودی
        من بودم
        و دریدنِ جانِ زردآلوها
        گیلاس­ها
        انجیرها
        و البته صدای آن پیانوی مرموز.
 

(۳)
ما هر دو مردگانیم،
تنها تو نفس می‌کشی و من نمی‌توانم
اما وقتی دست‌هایت را در آب می‌شویی
نفست بند می‌آید.
با من حرف بزن
که مقتول توام.
 

(۴)
صبح‌ها در سکوت به ذرات نور می‌بینی
کلکین را باز میکنی
سرفه‌ات می‌گیرد
کلکین را می‌بندی
خیره می‌شوی به موجودات محو در خیابان...
- چرا کابل این همه دود دارد؟
آن صبح هم
پسِ خواب‌های پریشانمان منتظر همین سوال بودیم
اما دهان تو دیگر نپرسید
دیگر هیچ سوالی نپرسید.

اول بار عشق تو را به سکوت برده بود
پانزده ساله بودی که از خانه گریختی
پدرت کلانِ قریه بود
تو ننگ خوانده شدی
و نامت قدغن شد.
- "در سکوت
همه چیز را در ذهنم ساختم
دستمال‌های دستباف
تکانِ شانه‌ها
اسب عروس و گلوله‌های شادی را"
و به بستر مردی شدی که تنها چند سال آغوشت را جوان یافت
و دنبال آغوشِ جوان‌تری رفت.

تا چشم به هم زدی
"مادر" بودی
و مادرت با شش خواهر
و برادران
و پدرت به ایران رفته بودند.
- "هر روز نزدیک خانه می‌آمدم
نگاه می‌کردم و آتش می‌گرفتم
هیچ کدامتان نبودید
دیگر نمی‌توانستم
دست کودکانم را گرفتم و به شهر آمدم".
آری اولین بار در هرات دیدمت
بعد از ۲۱ سال
بی‌آنکه خاطره‌ای از تو داشته باشم
اما خواهرک من بودی
می‌گفتی "چرا نمی‌توانم به دیدار پدر بروم؟
تا مشهد تنها پنج ساعت راه است
اصلن صبح می‌روم و شب پس می‌آیم"
گفته بودم خواهرم، دوره تیموریان نیست
تو نیز "گوهرشاد" نیستی که دلت را در هرات بنا کنی و سرت را در مشهد
حالا مرزها را سگانی تمیز گرفته‌اند
که کاغذهایی پر از شماره و مرّکب قلم‌های مرغوب را بو می‌کشند.
و باز نگاه ِ پرسانگر تو
- آخر چرا؟

حالا چهارده روز است هیچ نمی‌پرسی
چهارده روز است
از گورستان بالای تپه‌ی "شهرک حاجی نبی"
به دورها می‌بینی
به کوه‌هایی که
امتدادش به آن خانه گلی در قلب "دایکندی" می‌رسد.

       حالا فشار خون مادرت بالا می‌رود
       پدر به جای دورتری در سقف می‌بیند
       برای آنها تو دخترکی ۱۹ ساله‌ای
       زیبا و جسور
       بر اسب وحشی می‌تازی
       و گاوها را می‌دوشی

آنها این نام آشنا بر تخته سنگی غریب را،
       تصادفی پوچ
و عکس زنی پر از چین و زخم را خیال می‌دانند.

خواهرکم
       آدمی چقدر کوتاه
       و مادرمرده مرزها چقدر واقعی‌اند.
-----------
پ.ن:
شعری برای خواهرم "ظاهره" که چند ماه قبل در کابل از دنیا رفت. تمام خاطره ام از او فقط به دو دیدار برمی گردد که بعد از ۲۱ سال اول بار دیدمش. پدرم و مادرم اما  نتوانستند بزرگترین دخترشان را دوباره ببینند. آنها ۲۵ سال گذشته را ساکن ایران هستند و بازگشت به وطن برایشان میسر نشده است.
 

(۵)
وقتی می‌خندی
هوا سرد می‌شود
دندان‌هایت اگر نبود
آسمان یک فصل کم داشت.
 

(۶)
گاهی بهتر است دروغ بگوییم
برای ابراهیم
ابراهیم
نه تو می‌توانی غم‌ها را بشکنی
تبر بزرگ را بر دوش بزرگترین غم بنشانی
و زیر لب با خدایت بخندی
تو تنها می‌توانی
رستوران کوچکی در «اُکانول» را جارو بکشی
و گاهی بی‌گدار به دخترک زیبا، چشمک بزنی. 

نه من الیاسم
که می‌گویند هنوز زنده است
و بر دریاهای بی‌در و پیکر فرمانروایی می‌کند
من تنها می‌توانم
قرص‌های افسردگی‌ام را از یاد نبرم
و مواظب باشم مستی
به سرک‌های* منتهی به شهر سرایت نکند.

تاریکی ادامه دارد
بیا لب‌هامان را آتش بزنیم
و روح آواره‌مان را به آسمان بفرستیم 
تا ابر شوند
ببارند
و ما را چون مورچه‌های کوچک ِ دلتنگ در خود غرق کنند...
- آری
  گاهی بهتر است خیالبافی کنیم.

ابراهیم
ما پیامبران بی‌کتاب و نان و نامه‌ایم 
که صبح‌ها از شانه‌‌ی گرسنه‌‌ی شب بر می‌خیزیم
چین‌های پیشانیمان را اتو می‌کشیم
و به اسماعیل خوشبخت همسایه لبخند می‌زنیم
- آری
گاهی بهتر است دروغ بگوییم. 
---------
 * سَرَک: خیابان، جاده
 

(۷)
بر پله نشسته
بر پله نشسته‌ای با زیبایی‌ات
با کفش‌های کتانی
و ژاکت سبزت

سرما
خیره مانده گونه‌هات
پلک هم نمی‌زند
چای تازه دم است نفست
عابران خسته غروب را

تو رفته‌ای
بر پله نشسته زیبایی‌ات
 

(۸)
از بهار تقویم می‌ماند
از من
استخوان‌هایی که تو را دوست داشتند.
 

(۹)
به دریا که نگاه می‌کنی محبوبم
دریا نیز به زیبایی تو نگاه می‌کند
نزدیکش نشو
می‌ترسم
به لحظه‌ای دستانش را باز کند
و تو را با خود ببرد.
 

(۱۰)
پیراهن سرخ به تو می‌آید
یا تو به پیراهن سرخ؟
شکوفه‌ها را باد باردار می‌کند
یا زیبایی تو؟
 

(۱۱)
چه فرق می‌کند؟
«رندل‌المال»* یا «مشهد»
«گلنلک»* یا «قندهار»
تو نیستی
و این اتاق کلکینی* به صبح ندارد.

روانشناسم می‌گوید
«نوستالوژیا» گرفته‌ای
نووو سی ی ی تاااا
لووو ژی ی یااااا
مرا ببخشید منتقدان عزیز!
اگر قواعد ظریفتان را رعایت نمی‌کنم
این روزها همه قافیه را باخته‌ایم
خاک‌ها مین می‌زایند
شراب‌ها مزّه شاش می‌دهند
گرگ‌ها به پاسبانی گله نشسته‌اند
و آنکه آن بالا خوابش برده
قاعده‌ها را از یاد برده است.
می‌خواهم به تو فکر کنم
که شیوع کرده‌ای در رگ‌هایم
چون ایدز در آفریقا
افسردگی در غرب

می‌خواهم به تو فکر کنم
امّا می‌گویند
قایقی با بیست و پنج بدن بودند
با بیست و پنج هزار زخم
بیست و پنج هزار امید
می‌گویند
بین آنها لبی به زیبایی تو فریاد زده است: کمک
دستی به زیبایی تو فریاده زده است:...
می‌خواهم به تو فکر کنم
نه به قایقی که در اقیانوس آرام غرق شده است
کودکانی که تجارت می‌شوند
غرائض جنسی حیوانات.

زمانه روسپی‌گری است عزیزم
تو موهایت را به ده دینار می‌فروشی
من همین شعر را که برای تو می‌نویسم
به پایتخت ایمیل می‌کنم
تا شاید جایزه‌ای ببرم.

روانشناسم می‌گوید
یار تازه بگیر
هوای تازه بنوش
آخ
چه فرق می‌کند
تو نیستی
و این اتاق کلکینی برای نفس کشیدن ندارد.
----------
* رندل‌المال: خیابانی شلوغ و دیدنی در آدلاید
* گلنلک: ساحلی زیبا در آدلاید استرالیا
* کلکین: در فارسی دری به معنای دریچه، پنجره است.
 

(۱۲)
دستانت را گرفتند
و دهانت را خرد کردند
به همین سادگی تمام شدی

از من نخواه در مرگ تو غزل بنویسم
کلماتم را بشویم
آنطور که خون لب‌هایت را شستند
و خون لب‌هایت بند نمی‌آمد

تو را شهید نمی‌خوانم
تو کشته‌ی تاریکی هستی
کشته‌ی تاریکی
این شعر نیست
چشمان کوچک توست
که در تاریکی ترسیده است
در تنهایی
گریه کرده 
اعتراف کرده است.

نمی‌خواهم از تو فرشته‌ای بسازم با بال‌های نامرئی
تو نیز بی‌وفا بودی
بی‌پروا می‌خندیدی
گاهی دروغ می‌گفتی
تو فرشته نبودی
اما آنکه سینه‌ات را سوخته به بهشت می‌رود
با حوریان شیرین هماغوشی می‌کند
با بزرگان محشور می‌شود
تو بزرگ نبودی
مال همین پائین شهر بودی.

می‌دانم از شعرهای من خوشت نمی‌آید
می‌گفتی: "شعرت استخوان ندارد
قافیه و ردیفش کو؟"
حالا ویرانی‌ام را می‌بینی؟
تو قافیه و ردیف زندگی‌ام بودی.

این شعر نیست
خون دهان توست که بند نمی‌آید.
 

(۱۳)
بخند ممنوع من
که با هر بوسه
هزار تازیانه می‌نویسند
فرشتگانِ شانه‌ها
که هیچ دستی آن‌ها را لمس نکرده‌ است
فرشتگان حسود
همه چیز را خواهند نوشت.
 

(۱۴)
امید گاهی به خانه‌ی ما می‌آید
به خنده‌اش بیدار می‌شویم
دورش می‌نشینیم
و چای سبز می‌نوشیم
امید دستان لطیفش را روی سرمان می‌کشد
و دلداری می‌دهد
به‌ خاطر مرگ پدر
سل مادر
سرمای بیرون دریچه

امید چون آهنگی آرام، ما را آرام می‌کند
اما پریشان است هنگام رفتن،
پاهایش ناتوان،
نفسش می‌گیرد
دردهامان را با خود می‌برد
«به امید دیدار»
به رسم همیشه می‌گوید
در آستانه‌ی در

امید گاهی به خانه‌‌ی ما می‌آید.
 

(۱۵)
به خواهرم گفتم
از میدان‌ها
محله‌های بزرگان
و بازارهای شلوغ کابل دوری کن
گفت:
مرگ در اینجا چون گرد در هواست،
همه‌ی دریچه‌ها را ببندی نیز
سرانجام به اتاقت می‌آید.
 

(۱۶)
دنیا غمگینم می‌کند
بر آمدن آفتاب
چرخیدن آدم‌ها دور مربعی توخالی
صدای ناقوس‌ها
صدای پدرم
و صدای دخترک زیبا که خبرهای جنگ را می‌خواند

سایه‌ها غمگینم می‌کند
درختی را که سایه‌اش در مرز کشور دیگری بیافتد، تیرباران می‌کنند
درخت‌های بسیاری را کشتند
کوه‌های بسیاری
اسب‌های بسیاری
گاوهای بسیاری را
اما کسی برایشان شعر نمی‌نویسد
می‌گویند آدمی اصل است، آدمی

کم کم غروب می‌شود
چند ثانیه بعد از غروب، یک خط سرخ آسمان را می‌گیرد
آن چند ثانیه
بهترین زمان برای عکاسی‌ست
در یک چنین لحظه‌ای می‌خواهم تمام شوم.
 

(۱۷)
ما می‌میریم
تا عکّاسِ تایمز جایزه بگیرد.
 

(۱۸)
خدا وقتی گونه‌های تو را می‌تراشید
لب‌های تو را می‌بافت
پاهای تو را بنا می‌کرد
دست‌هایش نمی‌لرزید؟
 

(۱۹)
آی شب،  آی شب
من خانه ای ندارم
اما دهانم با من است
رو به قلعه‌ی تاریکت می‌ایستم
و فریاد می‌زنم.
نه پرده‌ها
نه پیاله‌ها
نه پاسبان‌ها
پنهانت نمی‌توانند
که صدایم از سنگ می‌گذرد
از سیمان می‌گذرد
و تا استخوانت تیر می‌کشد
آی شب،
آرام نخواهی خفت.
این خشم
بغض هزار پرنده است
که مجال رها شدن نیافتند
از دایکندی
تا کردستان
از بلخ
تا شیراز
از استانبول
تا پاترا
هزار پرنده اما
رها شده‌اند
آی شب،
آرام نخواهی خفت.
 

(۲۰)
ما در میانه‌‌ی جنگ عاشق شدیم
میان دو کارزار
میان دو بمباران
یکی از سپاه صلاح‌الدّین 
یکی از صف صلیبیان
به هم رسیدیم

چون دیدار دوباره‌ی آدمی با خاک
در هم تنیدیم
چون تار و پود یک پیراهن.

پرنده به آسمان
غزالان به دشت
پلنگان به کوه
و من به تو تعلق دارم

امّا
آیا گلوله‌ها اجازه لبخند می‌دهند؟
گلوله‌ها اجازه بوسه می‌دهند؟

ما در میانه‌ی جنگ عاشق شدیم
بین دو نیم‌نگاه
بین دو اخم
بین دو دستور تیرباران
ما را در مرز دو سرزمین دفن کنید.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://t.me/hafez2rood
https://khiyalekham.blogfa.com/category/100
https://just-poem.blogfa.com/category/80
https://sher3epid.blogfa.com/category/21
https://kabulestan.com
@Astrakancafe
@elyasalavi
و...

  • لیلا طیبی
۰۴
خرداد

خانم "نسترن بشردوست"، شاعر گیلانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۰ خورشیدی، در چالوس است.

نسترن بشردوست

خانم "نسترن بشردوست"، شاعر گیلانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۰ خورشیدی، در چالوس است.
وی از سال ۱۳۷۷، فعالیت ادبی خود را با حضور در انجمن‌های شعر چالوس و نوشهر آغاز کرد.
همچنین وی فعالیت تئاتر خود را از سال ۱۳۷۷، در چالوس آغاز کرد و دو دیپلم افتخار بازیگری و چند تقدیرنامه در همین زمینه کسب کرده است.
وی مسئول نمایشنامه نویسی در کارگاه نمایش رشت بوده و چند سالی‌ست، که ساکن این شهر می‌باشد.
 

◇ کتاب‌شناسی:
- لطفن به احترام این شعر بلند شوید ، انتشارات بوتیمار ، ۱۳۹۴
- اعترافات ، انتشارات نصیرا ، ۱۳۹۷
و...
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
من انسان خوبی هستم
هر روز به موقع بیدار می‌شوم
یاد گرفته‌ام برای شُستن
لباس‌های رنگی را از لباس‌های سفید
جدا کنم
 ــ ‌من جدا کردن را یاد گرفته‌ام ــ

یاد گرفته‌ام خط اتوی مقنعه
با خط اتوی شلوار فرق دارد
ــ‌ من فرق داشتن را یاد گرفته‌ام ــ

یک سیب پوسیده
همه‌ی سیب‌ها را می‌پوساند
ــ‌ من پوسیدن را یاد گرفته‌ام ــ

یاد گرفته‌ام پیش از باز کردن در
از چشمی‌اش نگاه کنم
مبادا تو باشی
ــ من ترس را یاد گرفته‌ام ــ

یاد گرفته‌ام
یاد گرفته‌ام…
پس من انسان خوبی هستم
اما
من… من… چطور بگویم… من
یک… نفر… را… کشته‌ام
نه کسی می‌داند
نه کسی می‌شناسدش…
 

(۲)
با همین سیگار
که روشن می‌شود جاده
می‌آیم به اتاق تو
پنجره باز است
باران بر اندام تو می‌بارد.
ملحفه را -بوی عریانی زنی می‌دهد-
تا چشم‌هایت بالا می‌کشم
بالای سرت
به تاریک روشن
سیگار دیگر می‌اندیشم
-صد سال می‌شود که ندیده بودمت-
چند چین از چین پیراهن زنی
دور چشم‌هایت می‌رقصند
می‌رقصند
می‌رقصند و دود می‌شوند
بالای سرم
توی همین جاده
که چشم‌های تو را
روی دیوارهای سپید رو به رو کشیده‌اند
نگاه کن
کم نیاورده‌ام
حتا از هیچ سیگاری
و زمین
مثل همیشه
میرقصد
می‌رقصد
و می‌چرخم
تا برسم
به چین چین
چشم‌های تو.
 

(۳)
اولین برگ
باورش را به سبز از دست داد
چیزی از درخت کم نمی‌شد اگر
تنها یک برگِ بی‌باور داشت
حادثه‌ی پاییز از جایی شروع شد
که برگ‌های دیگر نیز مردد شدند
و باد همین را می‌خواست.
 

(۴)
این قطره
از مرزها گذشته
بی‌تفاوت به کوه‌ها
دریا
شب‌ها و روزها،
آمده نشسته روی گونه‌ی من
تا تو
که بعد از سال‌ها مرا دیده‌ای
بپرسی:
-- گریه کرده‌ای؟ 
 

(۵)
جایی که
زندگی سکوت می‌کند
مرگ
به حرف می‌آید.
 

(۶)
ساعاتی از روز،
کسی که نمی‌دانم مرد است یا زن،
کودک است یا پیر،
می‌آید و می‌ایستد جلوی پنجره و
خانه را تاریک می‌کند.
می‌گویند اسمش شب است.
من که ندیدمش از بس که سیاه است.
شما می‌شناسیدش؟
 

(۷)
پیش‌ترها
کودکان در گهواره‌هاشان می‌مردند
کمی بعد
اجسادشان در روزنامه
ورق ورق شد
به تلویزیون راه یافتند
حالا می‌میرند در
فرقی نمی‌کند کجا
لپ تاپ، موبایل
زوم و زوم بک می‌شوند
این امکاناتی‌ست
که بشریت به آن‌ها داده
بشریت در حال پیشرفت است!
 

(۸)
از جایی که من ایستاده‌ام
تو رفته‌ای.
تصور می‌کنم در احضار زیبایی‌ات واردم
تصور می‌کنم چندان سخت نیست
تصور کردنت.
تو را چسبانده بودم به خودم
مثل آنکه ایستاده باشم‌ روی تراس و با هر تکان
بچسبم به نرده‌ها
تصور می‌کنم با هر تپش می‌توانم بچسبم
به نبض تو.
باز می‌گردم به اتاق
می‌بینم پیش از رفتن
وظیفه‌ات را انجام داده‌ای
رفتن تو رفتن دست‌های تو نیست
که گرم بود و احضار کننده
باید باز می‌گشتم به تراس و فریاد می‌زدم:
می‌روی برو، گرمای شومینه را چرا
گرمای پتو را چرا
گرمای دست‌هایم را چرا
گرمای فنجان را چرا
چرا چرا با خود می‌بری؟
باز نگشتم
ایستادم همان جایی که تو رفته‌ای.
گودی گونه‌هایت روی مبل گود انداخته
دست می‌برم آب بنوشم فرو کنم صدای فریادی را که روی تراس نماند،
چنگ می‌اندازم به هر لیوانی
لیوان لب پریده‌ی تو در چنگم
فشرده می‌شود
در کار کنترل اشیا واردی.
حالا اگر خسته تصمیم بگیرم بروم
کمی بنشینم روی مبل
تضمین می‌کنی در گودی گونه‌ات
فرو نروم؟
از هر کجایی که من ایستاده بودم و تو رفتی
لحظه‌ای بازگرد
آستین‌ات را به من بده
آستین‌هایم اطاعت نمی‌کنند
و اشک است می‌ریزد روی همه چیز
که تویی.
 

(۹)
به خویشاوندی با گیاه
در روستا با پاهای یک کشاورز
قدم بگذار
تا خوشه فاش کند
انبوهی از تبخال سبز است
بر گونه‌ی ساقه
بعد از آن شبِ صاعقه.
 

(۱۰)
برای این روزها و شب‌هایمان
که انتهای پاییز و شدت باران و تداوم رنج است:
بر سقف باران می‌بارد
اما
آنچه در ناودان می‌ریزد
تاریکی‌ست.
 

(۱۱)
دلیل محکمی
برای درزهای پیراهنم ندارم
که هی تنگ‌ترشان می‌کنم
جز این که:
با هر نفری که در من می‌میرد
لاغرتر می‌شوم.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://m-bibak.blogfa.com/post/7598
https://vaznedonya.ir/Users/607
@nastaran_bashardoust
@Nastaranbashardust
@Nedayechalous
و...
 

  • لیلا طیبی
۲۵
ارديبهشت

خانم "تبسم رضازاده"، شاعر، ترانه‌سرا و کارشناس روانشناسی، اهل ارومیه‌، متخلص به "شدتی" است.

 

تبسم رضازاده

خانم "تبسم رضازاده"، شاعر، ترانه‌سرا و کارشناس روانشناسی، اهل ارومیه‌، متخلص به "شدتی" است.
ایشان از مرداد ۱۳۹۶ به صورت جدی شعر و فعالیت ادبی خود را از سر گرفت، و در همه‌ی زمینه‌ها غزل، قطعه، مثنوی، سه‌گانی و چهارپاره و به زبان ترکی و فارسی با موضوعات عاشقانه، اجتماعی و آیینی طبع‌آزمایی کردند، ولی بیشتر غزل می‌نویسند و بیشتر با اشعار اجتماعی آیینی شناخته می‌شود.
وی در سال گذشته ۱۳۹۹ خورشیدی، در کنگره ملی اهل بیت کردستان رتبه اول و در دومین کنگره شعر محرم تبریز، کنگره ملی عقیق و ارغوان ایلام، کنگره ملی مهراوه وحدت تهران، جشنواره ملی دفاع مقدس آذربایجان‌غربی، جشنواره ملی عرشیان خاکی آذربایجان‌غربی و جشنواره ملی پیام‌آور وحدت در سیستان و بلوچستان نیز رتبه اول در بخش زبان ترکی را کسب کردند.
 

◇ نمونه شعر ترکی:
(۱)
بس دیر بو قدر تلخی هجران؛ آقا جان گل
یالقیزدی بوگون مردم ایران؛ آقا جان گل
گوستر اوزون ای ماه؛ عیان ایله جمالین
نورون اولا هر یرده نمایان؛ آقا جان گل
عطرین بوروسون عالمی تا ای گل زهرا
بیر جمعه ظهور ائت سنه قربان؛ آقا جان گل
دردا که گلیب درده بوتون سنسیز اوره کلر
ای دردیمیزه چاره  و درمان؛ آقا جان گل
ای یوسف زهرا! سنی تاری ائله تعجیل
دنیامیز اولوب کلبه ی احزان؛ آقا جان گل
از بس کی غنی زاده لرین دولتی آرتیپ
فقر اییلییپ هر اولکده عصیان؛ آقا جان گل
ظلمیله دولوب جمله جهان؛ گل ائله تدبیر
ورمیش ال اله دیویله شیطان آقا جان گل
تکفیری لر اسلامی ایدیب گور نجه تحریف!!
ای حجت و ای منطق قرآن؛ اقا جان گل
دنیانی قاتیپ بیر بیره سلمان سعودی
داعش تورَه دیب؛ زاده سفیان؛ آقا جان گل
لبنان و فلسطین و یمن شام و عراقی
کفر اهلی قویوب گور نجه ویران؛ آقا جان گل
هر بیر شهیدین قانینه بیتمیش نچه لاله
ای منتقم خون شهیدان؛ آقا جان گل
قویسان قدمین هریره آباد اولاجاقدیر
گویدن توکولن رحمت شایان! آقا جان گل
سن شمع فروزان جهان سان؛ گل نرگس!
ای آیت حق؛ سوره ی رحمان؛ آقا جان گل
یئرگوی سنی سسلیر آقاجان؛ هر گئجه گوندوز
تعجیل ائله ای منجی دوران؛ آقا جان گل
بیر لحظه تبسم له نظر ائت اولا بلکه
دنیا بو تبسمله گلستان؛ آقا جان گل.
 

(۲)
[حضرت دریا]
کربلا! آماده سن؟ دُردانه ی زهرا گلیر
نیزه لر باشیندا گون تک، سروِ سر بالا گلیر
جان وئریر جانانه، اما جان وئریرکن تشنه دیر
بو سوسوز صحرایه گؤردوم حضرت دریا گلیر
عرش اعلایه سالان لرزه، حسینین عزمی دیر
نینوا صحراسینه، سردار بی همتا گلیر
چک فراتین أۉستونه قاره عَلم، شرم اٸت گینن
چون حسینین یاوری، بیر تشنه لب سقا گلیر
یار و انصارین وئریب بیر بیر، طریق عشقده
ایندی میدان بلایه شاه دین، تنها گلیر
کربلا!، دشمن لره چاتدیر خبر تئزلیکله کی
غیظیله بۉ جنگه بیر شمشیر برق آسا گلیر
تاج دین، معنای حریت، کمال عشق دیر
عزت و آزاده لیک اوراقینه امضا گلیر
گرچه خم دیر قامت رعناسی اما گؤر نه جور
قتلگاه حیرته هر لحظه بی پروا گلیر
کُلِّ ارضٍ کربلا دیر، هر گون عاشورا گونو
عشقی ثابت ائتماغا ثابت قدم مولا گلیر
 

◇ نمونه‌ی شعر فارسی:
(۱)
بر ظلمت دلسوختگان، ماه، حسین‌است
خورشید فروزان سحرگاه، حسین‌است
در دایره‌ی عشق، در آیینه‌ی تاریخ
پر شورترین قصه‌ی دلخواه حسین است
در کشتی عدلش کسی از موج نترسد
دریای پر از شوکتِ الله، حسین‌ است
هرگز نرسد آفت شاهین به کبوتر
در دشت مصیبت زده تا شاه حسین است
لاحول ولا قوتِ… با حنجر خونین
آن سر به سر نیزه ی غم آه… حسین است
از آتش سوزان جهنم نهراسم
وقتی که در آن معرکه همراه حسین است
در بیرق او نیست نشانی ز جهالت
از سر درون دلم آگاه حسین است
داری به کجای می‌روی ای رهروِ تنها
در دایره‌ی هر دو جهان، راه، حسین‌ است.
 

(۲)
«من از خزان به بهار؛ از عطش به آب رسیدم
من از سیاه‌ترین شب به آفتاب رسیدم»
شبی که آینه از التهاب سینه‌ی من سوخت
من از کرانه‌ی چشمان تو به خواب رسیدم
همیشه در پی تو با تمام شوق دویدم
دریغ و درد؛ به تنهایی سراب رسیدم
چقدر چین و شکن در نگاه پنجره داری
که من برای تو بودن به پیچ و تاب رسیدم
ز بس‌که در شبِ چشم تو راه را ندویدم
به انزوای غم اندود التهاب رسیدم
میان موج؛ تو را دیده‌ام که می‌رسی از راه
در این میانه به پوشالی حباب رسیدم
هزار پرسش ناگفته در نگاه و دلم هست
نمی‌رسی و دریغا به این جواب رسیدم
نمی‌رسی و دریغا در این حکایت کوتاه
«من از خزان به بهار از عطش به آب رسیدم»
----------
* تضمین از حسین منزوی
 

(۳)
پر از انگیزه‌ی پروازم اما پر نمی‌خواهم
از این دنیای لامذهب به جز مادر نمی‌خواهم
نگاهم برکه‌ی درد و خیالم ترکه‌ای سرد است
من از مرداب حسرت غیر نیلوفر نمی‌خواهم
جهان در چشم خیسم جبهه‌ی اندوه و دلتنگی‌ست
به جز یاد خوش مادر که همسنگر نمی‌خواهم
همیشه گردن‌آویز نگاهم عکس ماهش بود
به قرآن غیر تصویرش زر و زیور نمی‌خواهم
به چشمانم نماد هرچه خوبی و دلآرایی‌ست
به میدان مروت غیر او مظهر نمی‌خواهم
فراسوی افق‌های خیال‌انگیز تنهایی
به جز او بر نگاهم یار غم‌پرور نمی‌خواهم
خداوندا تو می‌دانی در این بحبوحه‌ی تقدیر
به غیر از اعتبارش چیزی از محشر نمی‌خواهم
اگر او هست ماه من بگو مهتاب برگردد
فقط او باشد و او در شبم اختر نمی‌خواهم.
 

(۴)
[تقدیم به غواص‌هایی که با دست‌های بسته آسمانی شدند]
تو با دستای بسته دل به دریا
زدی و حالِ اروند و گرفتی
بجونت می‌خورم سوگند حتما
تو دستای خداوند و گرفتی

همه گفتن که با دستای بسته
صداتو توی دریا می‌بُریدن
فقط حرفاتو همرزمات شنیدن
همونایی که با تو می‌پریدن

چجوری میشه با دستای بسته
همه هفت‌آسمون و فتح کردش
کی گفته مثل تو خیلی زیادن
تو و نامردا که هیچ حتی تو و مَردِش!!!؟

تو واسه کشورت ساده گذشتی
تو از میز و مقام و پول و شهرت
خدا رو شکر که هرگز ندیدی
که مَردم موندن این روزا تو و حسرت

خدا رو شکر که هرگز ندیدی
که دزدی‌ها یه اسم تازه دارن
شاید دستور از جایی رسیده
که اسم اختلاس و روش میذارن

خدا رو شکر با دستای بسته
دل دریا رو خون کردی و رفتی
خدا رو شکر که دستاتو نذرِ
خدای آسمون کردی و رفتی.
 

(۵)
تو برام زیباترینی
مثِ ماهی توی رویام
که همیشه موندگاری
مث شبنم روی برگام

تو نگات دریای رازه
تو صدات جنسِ بهاره
منو می‌کشونه سمتت
دلی که همتا نداره

آبیِ دریا رو، کلّ این دنیا رو
نمی‌خوامش بی‌تو
تو قرار دلمی، تو گل خوشگلمی
آخ چقد خوبی تو...

دل تو خونه‌ی عشقه
باغِ لبخند و جنونه
تو که باشی، توی قلبم
دیگه غصّه نمی‌مونه

مث گل پاک و لطیفی
مث آیینه زلالی
مث شمدونی تو باغچه
پُرِ از عطرِ خیالی

مثِ یک شاپرکی که
می‌شینه رو شونه‌ی عشق
می‌گیره از همه دنیا
همه جا نشونه‌ی عشق

آبیِ دریا رو، کلّ این دنیا رو
نمی‌خوامش بی‌تو
تو قرار دلمی، تو گل خوشگلمی
آخ چقد خوبی تو.


 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
- شبکه خبری رها نیوز
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.ibna.ir/news/305359
@tabassum_sheddati
و...
 

  • لیلا طیبی
۲۴
ارديبهشت

آقای "آرش آذرپناه"، نویسنده، منتقد ادبی، مدرس دانشگاه و دوره‌های داستان‌نویسی، زاده‌ی سال ۱۳۵۹ خورشیدی، و ساکن اهواز است.

 

آرش آذرپناه

آقای "آرش آذرپناه"، نویسنده، منتقد ادبی، مدرس دانشگاه و دوره‌های داستان‌نویسی، زاده‌ی سال ۱۳۵۹ خورشیدی، و ساکن اهواز است.
ایشان به نوشتن داستان‌های کوتاه، رمان و نقد داستان در مطبوعات شناخته می‌شود، اما به واسطه‌ این‌ که دانش‌آموخته‌‌ی زبان و ادبیات فارسی در مقطع دکتراست، در حیطه‌های دانشگاهی به عنوان پژوهشگر داستان کوتاه نیز نامی آشناست.
 

◇ کتاب‌شناسی:
- داستان‌های پشت پرده
- تمثیل در داستان کوتاه معاصر ایران
- جرم زمانه‌ساز
- شماره‌ی ناشناس
- کسی گلدان‌ها را آب نمی‌دهد
- سوگنامه‌ی زندگان
- یاسمن‌های زنانه
- جرم زمانه‌ساز
- شماره‌ی ناشناس
- مصیبت‌نامه هابیل
و...
 

◇ معرفی کتاب جرم زمانه‌ساز:
کتاب «جرم زمانه‌ساز» اثری عاشقانه‌ای-سیاسی است، که به وقایع اوایل انقلاب و دهه‌ی شصت، نظیر موضوع انقلاب فرهنگی، مسائل و درگیری‌های دانشگاه، دانشجویان آن دوران، می‌پردازد.
نویسنده‌ در فصل‌های کوتاه و با استفاده از اتفاق‌های سیاسی و تاریخی از عشقی ناکام می‌نویسد.
داستان به شکل خطی روایت می‌شود و وقایع و اتفاقات را با زبانی جذاب بازگو می‌کند.
در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: جلال گفته بود اما ته دلش راضی بود و خرسند از این دور شدن. کاش رضا شهباز دیرتر می‌گفت واقعیت را. کاش هنوز فرار می‌کرد ازش. کاش اصلاً راه گریزی مانده بود. شهباز کُند و با تأنی از پشت میز به پا خاست. رضا دیگر پسر لاغر و نزار آن روزها نبود. آمد کنار دست جلال، بر صندلی‌های مهمان نشست. آرام‌تر گفت «خب، اسم شوکت آنجا بود. توی شناسنامهٔ آن افسره. داشتند باهم زندگی می‌کردند دیگر. وادارش کرده بود یا هر چه... دیگر کار از کار گذشته جلال. تو واقعیت را می‌پذیری که... نه؟»
 

◇ معرفی کتاب شماره‌‌ی ناشناس:
ویژگی برجسته‌ی همه‌ی داستان‌های «شماره ناشناس» توجه خاص نویسنده به زبان داستان است، علاوه بر این داستان‌های آرش آذرپناه در این مجموعه از تنوع چشمگیر فضایی برخوردارند.
مکان وقوع داستان‌ها گاهی استادیوم آزادی یا خیابان‌های غربی تهران در شبی برفی‌اند و گاه منطقه‌ای مرزی در جنوب کشور در ظهر روزی گرم. با این وجود مضمون تمام داستان‌ها یکسان و ژانر آنها معمایی-پلیسی است.
 

◇ معرفی کتاب یاسمن‌های زنانه:
کتاب حاضر در بردارند‌ه‌ی هشت داستان کوتاه با عناوین: “بیخ گوش، “قدم نو رسیده مبارک، “یاسمن های زنانه، “سبیل، “اندوه کهن سالی، “قربانی، “احضار روح و “روایت دردی کش مینای ماهان، است.
در این مجموعه داستان شاهد تجربه‌های جدیدی از آرش آذر پناه، هستیم، که داستان مدرن پایانی با نثر سراسر مسجع خود یکی از این تجربه هاست.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://www.iranketab.ir/book/17437-yasaman-haye-zananeh
https://abbechaleriz.blogfa.com/tag
https://taaghche.com/author
https://newsnetworkraha.blogfa.com
و...

  • لیلا طیبی
۲۳
ارديبهشت

استاد "بیژن ارژَن"، با نام اصلی "بیژن دایی‌چی"، شاعر کُرد ایرانی، زاده‌ی ۵ آذر ماه ۱۳۴۸ خورشیدی، در کرمانشاه است.

 

بیژن ارژن

استاد "بیژن ارژَن"، با نام اصلی "بیژن دایی‌چی"، شاعر کُرد ایرانی، زاده‌ی ۵ آذر ماه ۱۳۴۸ خورشیدی، در کرمانشاه است.
او در کودکی، تا ۳ سالگی در شهرستان سراب و مدتی نیز در شهرستان سرپل‌ذهاب زندگی کرد و از سال ۱۳۵۵ تا ۱۳۸۵ ساکن کرمانشاه بود.
وی در سال ۱۳۸۵ به عضویت شورای شعر و موسیقی صدا و سیما درآمد و ساکن تهران شد.
ایشان به دو زبان کُردی و فارسی شعر و داستان می‌نویسد، و از وی به عنوان یکی از مشهورترین شاعران رباعی‌سرای حال حاضر ایران یاد می‌شود.
نخستین تجربیات ایشان در حیطه‌ی شعر و ادبیات، به زمانی باز می‌گردد، که او دانش‌آموز سال دوم دوره‌ی راهنمایی بود. پس از آن به واسطه‌ی "سید حسن حسینی"، یکی از نخستین آثارش، که مجموعه‌ای از چند رباعی بود، توسط "قیصر امین‌پور"، در مجله‌ی سروش به چاپ رسید.
نخستین کتاب او، یک دفتر رباعی به نام "پیراهنی از آه برایت دارم"، است که در سال ۱۳۷۴ توسط انتشارات باغ ابریشم به چاپ رسید.
وی در نخستین کنگره‌ی غزل معاصر که در سال ۱۳۷۸ در رشت برگزار شد، شیوه‌ای نو در غزل‌سرایی، با عنوان «فراغزل» ارائه داد. شیوه‌ی نوشتن فراغزل به شیوه‌ی شعر نیمایی شباهت دارد با این تفاوت که قالب نیمایی با بلند و کوتاه شدن افاعیل عروضی ساخته می‌شود، اما فراغزل با کوتاه و بلند شدن جمله‌ها نوشته می‌شود. همچنین در این شیوه وزن و قافیه‌ی شعر از بین نمی‌رود.
او در برنامه‌ی «چشم شب روشن» شبکه ۴، در مورد ورود به ترانه‌سرایی گفت: «از غم نان سراغ ترانه رفتم» 
وی در گفتگویی در مورد شعر مداحی گفته‌است: «هیچ بعید نیست که در سال‌های آینده شاهد موسیقی زیرزمینی در مداحی‌ها باشیم.»
ایشان که از برگزیدگان سومین جشنواره‌ی شعر فجر بوده‌، در ۷ شهریور ۱۳۹۵، به پاس یک عمر فعالیت ادبی و هنری تجلیل شد. در این مراسم شاعرانی همچون: "یوسفعلی میرشکاک"، "مصطفی علی‌پور"، "کیومرث عباسی قصری"، "میلاد عرفان‌پور" و… به ابعاد فنی شعرهای ارژن پرداختند.
 

◇ فعالیت‌های ادبی و هنری:
از جمله فعالیت‌های بیژن ارژن، به موارد زیر می‌توان اشاره نمود:
- کارگاه‌های آموزشی شعر در شهرهای مختلف
- عضویت در شورای علمی
- عضویت در هیئت داوران جشنواره‌ی شعر فجر
-  عضویت در هیئت داوران جشنواره‌ی شعر جوان و برخی جشنواره‌های دیگر
و...
 

◇ کتاب‌شناسی:
- پیراهنی از آه برایت دارم (دفتر رباعی)، انتشارات باغ ابریشم کرمانشاه، ۱۳۷۷
- رنگ انار (مجموعه‌ای از رباعی، غزل و فراغزل)، انتشارات مؤسسه فرهنگی هنری مهرتابان تهران، ۱۳۸۲
- بی‌هم شدگان (مجموعه رباعی)، انتشارات هزاره ققنوس، مؤسسه مطالعات اجتماعی ماه نوشته، ۱۳۸۴
- چهل کلید (گزیده اشعار، رباعی و غزل)، انتشارات تکا، ۱۳۸۷
- چارانه‌های بیژن ارژن، انتشارات کتاب نشر، ۱۳۹۲
- ساعت چند است دارد دیر می‌شود، (رمان)، به زبان فارسی و کردی، انتشارات دیباچه، ۱۳۹۹
- سات چه‌نه؟ دیری دیر بوو، کرمانشاه: دیباچه‏‫، ۱۳۹۹
- شیرین‌خه‌و: وه زوان بیژه‌ن ئه‌رژه‌ن، کرمانشاه: دیباچه‏‫، ۱۳۹۹
و...
 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
من و قاب خالی از تو که ز غم شکسته‌ست
حسرت دیدن رویت به دلم نشسته‌ست
قصه سفر را نوشتی به دست روزگاران
به شبان هجرت نشستم در رهگذار باران
بنگر که خسته‌ام
که نی شکسته‌ام
دور از نیزاران، در باغ باران، از داغ یاران ناله کنم
چه بگویم از سفر، تو بیا و درگذر
آواری از مه، دارم بر سینه، همچون آیینه بی‌سخنم
ندارد این قصه عشق نه آغازی نه پایانی
مپرس از من کی برود از این خاطر پریشانی
من و عشق و شورِ شیدایی
من و داغِ ناشکیبایی
به یادت طی شود روز و شب من.
 

(۲)
هر لحظه دم از نفاق با هم بزنند
یا حرفی از این سیاق با هم بزنند
یک بار نشد عقربه‌های ساعت
یک دور به اتفاق با هم بزنند
 

(۳)
دنیا در دست خواب گردان‌ها بود
صحرا، مسخ سراب گردان‌ها بود
مشتی تخمه، دهانشان را بسته
این قصه‌ی آفتاب گردان‌ها بود
 

(۴)
پشت سخنت شنیده‌ای پنهان است
مروارید سپیده‌ای پنهان است
هرچند دو بیت بیشتر نتوانم
در هر بیتی قصیده‌ای پنهان است
 

(۵)
بی‌هم شدگانیم که پیدا هستیم
پنهان شدگان خواب و رؤیا هستیم
در دنیای چقدرها از هم دور
آدم‌های چه قدر تنها هستیم
 

(۶)
ای کاش که پرواز تو را می‌فهمید
از حنجره‌ات، راز تو را می‌فهمید
ای کاش قفس مثل تو بال و پر داشت
تا معنی آواز تو را می‌فهمید
 

(۷)
ما شاخه‌ای از ایل شقایق هستیم
با دردسر عشق موافق هستیم
در پرده چرا سخن بگویم حاشا
بگذار بدانند که عاشق هستیم  
 

(۸)
قطره قطره شد آب آدم‌برفی
شد آب در آفتاب آدم‌برفی
آب از سر او گذشت اما هرگز
بیدار نشد ز خواب آدم‌برفی!
 

(۹)
روزی برسد که دوست، نامت نبرد
دشمن نشناسدت، به دامت نبرد
روزی برسد که عاقبت می‌آید
از مرگ، کسی جان به سلامت نبرد
 

(۱۰)
انگار به جز ریا نمی‌باید دید
جز صحبت ناروا نمی‌باید دید
رفتیم به آنجا که نمی‌باید رفت
دیدیم هر آنچه را نمی‌باید دید
 

(۱۱)
آن روز که رفتن تو را می‌دیدم
از گریه چو برگ بید می‌لرزیدم
ترس من از آن بود که روزی بروی
آمد به سرم از آنچه می‌ترسیدم

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
و...

  • لیلا طیبی
۲۲
ارديبهشت

خانم "معصومه داوودآبادی"، شاعر اهل استان مرکزی، زاده‌ی سال ۱۳۵۵ خورشیدی، در اراک است.

 

معصومه داوودآبادی

خانم "معصومه داوودآبادی"، شاعر اهل استان مرکزی، زاده‌ی سال ۱۳۵۵ خورشیدی، در اراک است.
ایشان که همسر آقای "محسن میرزایی"، شاعر الیگودرزی است، تحصیلاتش را تا سطح کاردانی رشته‌ی حقوق خواند است.
وی فعالیت ادبی‌اش را از سال ۱۳۷۵ و در بخش شعر کلاسیک آغاز کرد، و تا سال ۱۳۸۲ بر غزل متمرکز بود. از آن زمان تاکنون نیز به نوشتن شعر سپید پرداخته است.
او علاوه‌ بر مسئولیت هشت‌ ساله‌ی مدیریت جلسات «انجمن ادبی شعر جوان اراک»، دو مجموعه شعر سپید هم منتشر کرده است. یکی با نام «بگذار بی‌گذرنامه زندگی کنم» توسط انتشارات بوتیمار، که در سال ۱۳۹۳،  و در دور اول جایزه‌ی ادبی شاملو برگزیده شد، و کتاب دوم او با نام «ای عبارت دیوانه» از سوی انتشارات آثار برتر، در سال ۱۳۹۸ منتشر گردید و حائز مقام نخست جشنواره‌ی ملی شعر جم شد.
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
و خون دو روزه‌ای
که از پشت‌بام سرازیر شد
و آن‌قدر بالا آمد
که نمی‌دانستم پله یعنی چه
خاک تشنه‌ای بودم 
با پوستی قرمز
و تکان‌های شدید قلبم
مال مسکن‌ها نیست
مال چشم‌های تو نیست
مال مسکن هاست
دیوارها برای تو
می‌توانی با لوازم‌التحریرت
آن‌قدر رنگشان کنی
که اصلاً سر در نیاورم
چقدر برهنه‌ام
همانا چاقو رحمان است و رحیم
و پیراهن‌های چهارخانه
و جاده‌ها
آه که این قلوب منکسر
هرگز در جعبه جا نمی‌گیرند
که از تبار کفش‌ها
فقط من مانده‌ام
و رودی
که می‌گویند خواننده است

بلدم پوستم را پاره کنم
و مثل روسپی‌ها
خانه‌های زیادی را بلدم
بلدم از ریشه در بیاورم 
آغوشی را که دیگر مال من نیست
و گلدان شکسته‌ای باشم
من از انفجار تازه‌ای بر می‌گردم
صورتم را نگاه کن.
 

(۲)
پناه بردم به رنگ سفید
و فراموشت کردم
از کاغذها گذشتم
راه افتادم میان الفبا
و رودخانه‌ای شدم
که می‌توانست شبانه‌روز
خون‌ریزی کند
و پوستم از درهای بسته عبور کرد
و پوستم مادر شد
به دنیا آورد
و به روز متمایل شد
ای روز!
ای تپنده‌ی میان خون
چکمه‌هایت را بپوش
و نفت را
از لوله‌های آبادان پس بگیر
و بگو به مین
که این روزها
از یقه‌های زخمی برادرانم تنهاترم
یا الیه‌راجعون!
جنازه‌ها به قیر چسبیده‌اند و
نمی‌توانند برگردند
جنازه‌ها تشنه‌اند
بگو ماهی بفرستند
ناخن بکش به ارکانم
و با من زیر برف
قدم بزن
قدم بزن که فراموشت کنم ای ماه!
ای عبارت دیوانه
بیا
به خیابان بیا
صدا را ببند
و پدر را که با پرنده‌ها رفته است
به نقاط سینه‌خیزم برگردان.
 

(۳)
با همین خون
که راه افتاده‌ام میان خیابان
لگد بزن جنین مرده‌ی من
و از استمرار درخت‌ها
پیشگیری کن
لگد بزن
درخت‌ها ایستاده‌اند
می‌بینند و کاری نمی‌کنند
ای اتفاق بدن
و جابه‌جایی درها و پنجره‌ها
و بریدن موی دختران کُرد
ای احتمال قطعی نفس
جان تاریکی دارم
که به هیچ انضمامی نیست
دارم از شقیقه‌ای شیشه‌ای حرف می‌زنم
و سنگ
که پهلوی راستم است
قسم به سنگ
که هیچ رودخانه‌ای روان نباشد
مگر به شست‌وشوی مردۀ پرندگان
قسم به پرندگان
که ستون مهره‌های من‌اند
و پیش می‌آیند برای تیرباران
و آشیانه‌هایم را تکه‌تکه می‌کنند
شنا می‌کنم میان خون
تو خانه می‌سازی از اجساد
و گل‌های داوودی به زمین می‌افتند
زمین خورده بودم و
تیر می‌خوردم از پشت سر
که پشت سر
خدا بود
با سپاه بی‌نهایتش
و فرمان ایست می‌داد
و من به روبه‌رویم قسم می‌خوردم
به ایها الذین آمنوا
که خدا فرشتگان کوچکش را
به مناطق جنگی نمی‌فرستد
برخاستم
خط ریشت را به خاطر آوردم
و گردن‌های زخمی‌ام را فرا خواندم
که خاک را ادامه دهند
قسم به خاک
که میان اتاق‌ها می‌نشیند
و سکوت می‌کند.
از ریشه در بیاور این خیابان را
که اسب‌ها
میدان‌ها را محاصره کرده‌اند
و از طلوع خورشید
جلوگیری می‌کنند
من طاغی‌ام
یک زن
که هرگز از روان مذکرت
کمک نخواست
و انگشت سبابه‌اش را
گذاشت برای روز مبادا
می‌خوابم از ترس
هوا به جانم می‌ریزد
و یادم نمی‌آید که روز
ادامه‌ی کدام زبان است
که این‌گونه سرخ
به خانه می‌آید
منظره‌ات را پاک می‌کنم
ای خدای توانگر
و روح ملتم را به گواهی می‌گیرم
ملت شهیدم
که قبل از اختراع دهانت
نمی‌دانست گلو یعنی چه
از صورتم چیزی نپرس
و بدان که کبودی
همانا به زبان فارسی است
و ارسال خون به کوچه‌ها
از عوارض انتشار توست
افق به خاک نشسته است و
برادرانم مرده‌اند
من آن‌ها را با دندان
به دیوار می‌نویسم
و دست‌های بسته‌ام را
فقط تو نمی‌توانی بازکنی.
 

(۴)
خدای آتشفشان‌ها!
با این روپوش خاکستری تنهایم نگذار
اتاق را بو کن
ببین چگونه مرا تو کشیده است
با زبانی که تو برایش آفریده‌ای
و از من فقط خون زنانه‌ای
پشت شیشه‌ی پنجره‌ها
راه می‌رود
بو بکش ای متعال!
و انتقامم را از این آبی بد رنگ بگیر
همین خیره به دیواری که هر روز
از نقاشی‌هایت بیرون می‌زند
و انگشتان قطع شده‌اش
از لای در پیداست
کجا گم شده بودی
وقتی که کمرگاهم کمک می‌خواست
و هرچه می‌چرخیدم
پاهایم به رقص نمی‌آمد
چنگ می‌زدم
و گودی چشمانم بالغ می‌شد
از ضخامت دیوار
پشت سر ملافه است
و صدایی که خونریزی کرده بود
قلبی که رطوبت کشیده
دری که چارتاق باز می‌شود به گریه
به مدرسه‌ای که کم کم
هفت ساله است
و برف ای خداوند!
که از پله‌ها پایینم انداخت
میان آن صبح تیر باران
و این که خم شده تا خیابان را خط کشی کند
پیشانی سوراخ من است
ناخن کشید روی عکس‌ها
گذاشت سردم شود
و از من که تمام نقاطم گردنه است
گذشت.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.poempersian.ir
www.vaznedonya.ir
www.aghalliat.com
www.7sobh.com
و...

  • لیلا طیبی
۲۱
ارديبهشت

بانو "عفت کیمیایی" شاعر و هنرمند سمنانی، زاده‌ی پنجم آذر ماه ۱۳۲۹ خورشیدی، در شاهرود است.

 

عفت کیمیایی

بانو "عفت کیمیایی" شاعر و هنرمند سمنانی، زاده‌ی پنجم آذر ماه ۱۳۲۹ خورشیدی، در شاهرود است.
وی از جمله هنرمندانی است که به‌رغم فعالیت‌های زیاد در زمینه‌ی شعر و ادبیات؛ آن‌چنان که درخور اوست شناخته نشده است.
فعالیت‌ هنری او به پیش از انقلاب بر می‌گردد، آن‌زمان که شعر و قصه‌هایش در مجلات منتشر می‌شد و پس از انقلاب، با نشریاتی چون آدینه، دنیای سخن، گردون، کلک، پاپریک و... همکاری داشت.
از ایشان دو کتاب شعر منتشر شده است:
- وعده‌ی ما آسمان آبی بود ، ۱۳۷۳ ، نشر دارینوش
- آفتاب به‌ سینه‌ام سنجاق می‌شود ، ۱۳۸۱ ، نشر ثالث

ایشان گاه‌گداری دستی بر نقاشی می‌برد و کارهایش در یک نمایشگاه گروهی به نمایش در آمده‌اند.  
در کتاب‌های "دانش‌نامه‌ی زنان فرهنگ‌ساز ایران و جهان"، "کارنمای زنان کارای ایران" و "زنان همیشه" از او به‌ عنوان شاعر و نقاش نام برده شده است.
 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
چه خوب است دلتنگی
که دلتنگ نباشی
به‌ اشاره‌ای
سر به بی‌سامانی
در مزه‌ای معنای تازه بودن
ساده بودن
با تو بودن.
در قصه‌ی گرگ ِ تیز دندان
میان برف و تگرگ
که دلت را هی بجَوَد
هی جویده شوی.
و به‌ رسم عاشقی
جدا کنی
گَله گَله برف
و بپوشانی گل‌های سرخ دامنت را.
تا سوی چراغی
سو، سوی چراغی
هی جَویده شوی.
 

(۲)
ساختم
تا تو را داشته باشم
و، ویران تا خودم را
پی می‌گیرم از هر سو
صدای ساختن و آواز ِ فرو ریختنی
که به‌ ترنمی از لحظه‌ها بدل می‌شود.
و می‌رسم تا تو
که می‌سازی، تا داشته باشی‌ام
و ویران تا خودت را.
 

(۳)
تمام ِلطف ِ سخن
با تو، یا از تو گفتن است.
در جهانی که میزبان ِ پراکنده‌گی‌ست
زنبیل ِ آواز را
در ایوان ِ تو می‌آویزم
در درگاه ِ مرغان.
خط ناتمامی از پر و از ِ صید شده
تنهایی ما را تقسیر می‌کند
و گواه ِ بی‌قراری‌ام
قراری‌ست که،
با تو و فردا دارم.
 

(۴)
نه! دیگر به‌ کارم نمی‌آید
سرخی مصنوعی لب‌هایم را
به‌ دخترک ِ کولی بخشیدم
تا پی ِ سکه‌ای
عشوه‌گرانه بفروشد
مهره و عقیق و آینه را.
و خود بی‌واسطه ایستاده‌ام.
آفتابی هستم
و برابرم جهانی‌ست
با سرخی ِ مصنوعی ِ لب‌هایش!.
 

(۵)
پرسه می‌زنی
در لحظه‌های مدام خیال
و می‌شکوفی
تا همیشه‌ی لبخند
اینک تماس به‌ زیبایی رویا
تر سیم می‌شود
با نمای تزدیک، مه و جنگل
و پرواز ِ شوق هزاران پرنده
زیر پوست.
پرسه می‌زنی
در دیداری همیشگی
طالع می شوی و،
روز می آید.
 

(۶)
ایستاده در برابرم
و پانزده سالگی‌ام را در آغوش می‌کشد.
یگانه است
و عشق گیاهی‌اش، می‌روید
در تن ِ خاکی‌ام
در شعرم حرام می‌شود
آن که دوست دارد
دختر ِ آن روز را.
ایستاده در برابرم
حیف می‌شود و
دفترم رنگ می‌گیرد
از واژه‌ی نامش.
یگانه است
و من، او را عاشقم.
 

(۷)
 بگذار عطر به هم ریخته‌گی
پرت کند، حواس ِ خانه را
هنوز زیبایی این جاست
با نظم ِ میخک‌ها که،
ریسه می‌روند
از لب، به تن.
 

(۸)
 سرگیجه می‌آورد
خوب یا بد
ارزانی خودش
کاش روزگار
گوشه‌ای داشت!
 

(۹)
 از نگاه
می‌دزدی، از سقف
دو قمری بی‌تاب و،
آسمان ِ دست تو.
از نگاه، از سقف
می‌دزدی
پوشیده می‌شوم.
 

(۱۰)
 پَرت، می‌پَرَد
 پَرت می‌شوی
 و حواس
 سیر می‌کند بی‌تو،
 بودن را!
 

(۱۱)
 دیگر اعتباری نیست
می‌نوازد
هر گونه که بنوازد
پای همه‌ی دربدری‌هایش
ایستاده‌ام
حال به قرار من، بی‌قرار است
تیک، تاک!.
 

(۱۲)
از این راه
به خانه‌های زیادی سر می‌کشی
نگران نباش
هیچ کدام
بی‌راهه نیست
بی‌راهه منم!.
 

(۱۳)
ریسه می‌شود، کلمات
سینه‌ریزی آرایش می‌دهد
دلم را
هوای تو!.
 

(۱۴)
 باغ، چه تدارک دیده؟
 گل‌های خندان
 گریانند!.
 

(۱۵)
 شاخه‌ی شکسته
 پرنده را، پر داد
 به آرامی گذشتیم
 جای ما
 چمن خوابیده بود
 

(۱۶)
 چراغ خوب است
و گلدوزی روی پرده‌ای که،
روزی آن را پس خواهی زد.
 

(۱۷)
 به روشنی، تیره است
صدای آوازه‌خوان
از گلویی که، پرنده می‌گرید.
نمک و
زخمِ شهر!.
 

(۱۸)
 به رسم مرگ
زندگی، گلوی زخمی پرنده
استخوانی، مانده در حنجره.
 

(۱۹)
 این جا که ایستاده‌ام
پرندگان
سراغ ِ تو را گرفتند
یکی
به سینه‌ام نوک زد.
 

(۲۰)
 خیس از خیال دوست
بر می‌آیم
به دیدار ِ تنم!.
 

(۲۱)
دستی خیس از حوالی دریا
مرا به جانب ِ آوازی از طلوع تو می‌طلبد
من حریق ِ زنانه‌ی تشنگی بودم
تو زبانه‌ی حریق، آب، آسایش، علاقه و آفتاب.
در تو که پهلو به پهلوی آب زاده می‌شوم
حسی غریب،
متاع ملکوت را به ارمغان ِ آینه می‌آورد
اکنون برهنه می‌لرزی، ای سبزینه‌ی صبور!
در بستر بادها
دستی خیس از خواب ِ روییدن
تو را به جانب ِ آفتابی از طلوع ِ من می‌طلبد.
 

(۲۲)
در زمینه‌ سیاه
آبی، زرد می‌درخشد
دو رود از یک دیگر آب می‌نوشند
انگار خطی
بی‌تابی تو را ادامه می‌دهد.
در آبی و زرد مه‌آلود
درخت، شوق سبز را جوانه می‌زند
مرغی که آب می‌نوشد، می‌پرد
و خود را جا می‌گذارد.
اینک در زمینه سیاه
فردا می‌خواند.

(۲۳)
چطوری؟؟؟
خوبم
آنقدر که دلم می‌خواهد
دراز به دراز زنده باشم و
گوش بسپارم به پچ پچ علف‌ها و هی سخن بگویم
از فراق
که
چه می‌کند با دل پاشیده‌ام.
خوبم
آنقدر که
لابه‌لای ترک‌های خاک پف کرده و نم‌دار،
در فصل خوش
بیاندیشیم
به مرغی که می‌آید
به سینه‌ی افروخته نوک می‌زند و
به کجا؟؟؟
می‌پرد
و حیرت از کوزه سفال
که حتمن دست یاری نبوده بر گردنش
که چنین پاشیده
تا بروید
شقایق ریز و کوچکی
که بگوید
ما هم دلی داریم.
خوبم
حالا برو
شگون ندارد
غروب مزار
به وقت خوش.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://shahrgon.com/2012/10315
https://pol-wien.blogfa.com/post/3
https://m-bibak.blogfa.com/tag
و...

  • لیلا طیبی
۲۰
ارديبهشت

بانوی زنده‌یاد "شیوا ارسطویی"، نویسنده، مترجم، شاعر و مدرس داستان‌نویسی ایرانی، زاده‌ی اردی‌بهشت ماه ۱۳۴۰ خورشیدی، در تهران، بود.

 

شیوا ارسطویی

بانوی زنده‌یاد "شیوا ارسطویی"، نویسنده، مترجم، شاعر و مدرس داستان‌نویسی ایرانی، زاده‌ی اردی‌بهشت ماه ۱۳۴۰ خورشیدی، در تهران، بود.

تحصیلات وی کارشناسی مترجمی زبان انگلیسی و کارشناسی بهداشت صنعتی از دانشگاه تهران بود.

از وی که سابقه‌ی تدریس داستان‌نویسی در دانشگاه هنر تهران و دانشگاه فارابی، را هم داشت، چند مجموعه داستان‌ و شعر و رمان چاپ و منتشر شده بود:
◇ مجموعه داستان:
- آمده بودم با دخترم چای بخورم
- آفتاب مهتاب (برنده‌ی جایزه‌ی گلشیری و نیز برنده‌ی جایزه‌ی یلدا در سال ۱۳۸۲ شده‌ است)
- من دختر نیستم (این کتاب مجموعه‌ای از یازده داستان‌ کوتاه با عناوین ماریاس، دربند، ماما جیم‌جیم، تیفوس، مریمانه، یک آدم کوچک، جمعه‌ها، فصل نهم از کتاب ولادیمیر پراپ، شهر آخر، پیانو و من دختر نیستم است)

◇ رمان:
- بی‌بی شهرزاد
- افیون
- او را که دیدم زیبا شدم
- نسخه اول
- آسمان خالی نیست
- نی‌نا
- خوف
- ولی دیوانه‌وار

◇ مجموعه شعر: 
- گم
- بیا تمامش کنیم

وی در روز چهارشنبه، ۱۷ اردی‌بهشت‌ماه ۱۴۰۴، با مرگی خودخواسته، از دنیا رفت.

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[کاغذ که دختر جنگل بود]
کاغذ که دختر جنگل بود
عاشق تو شد تا نوشتم نام تو را
عروسی کاغذهای باکره آغاز شد
و اندوهِ مادر جنگل‌ها که می‌دانست
آغشتگی چراست بر نازک دخترهاش

کاغذ که قافیه از جنگل آورده بود
نامم را کنار نام تو گذاشت
تا فواره باران را نیالاید
تا حوضِ بعد از ظهر        هر روز
پارکِ عزای رنگ باشد و رکود آب

کاغذ که نیمکت را هم از جنگل آموخته بود
نامم را کنار نام تو ننشست
تا حجاب مبل پذیرایی
حُجب ما را نیالاید
تا پشت پرده همیشه جنگل باشد

کاغذ که عاشق تو ماند
عروسی دعوتم نکرد
تا عاقد
روحانیِ چوب از درخت باشد

(۲)
[از خون رنگ به رنگ]
از خون رنگ به رنگ من بوی پوست اولین پسته می‌آمد
تو که از گیاه تو بوی اولین واژه‌ی دنیا!
راست می‌گویی
جز من با کسی نبوده‌ای اینگونه

من که سیب‌ترین زن دنیا را گاز می‌زنم
تو که با گیاه تو مرجان‌ترین گل دریا را بو می‌کشم
راست می‌گویی
جز من با کسی نبوده‌ای اینگونه
برای من
که از خون من بوی پوست اولین پسته می‌آمد
راست می‌گویی
جز پوست آخرین سگ‌های خیابان نیاوردی
برای من
که ابریشم‌ترین ساعت دنیا را
کوک می‌کنم برای تو
تو که با گیاه تو مرجان‌ترین گل دریا را...

جز من برای کسی نگفته‌ای اینگونه
که با کسی نبوده‌ای اینگونه
کسی که می‌گویی
بوهای جنینی را
سپرده به کهنه‌ترین روزنامه‌ها
من که
دندان‌هایم سگ بودنم را هم انکار می‌کنند
من
که از خون رنگ به رنگ من بوی پوست اولین پسته می‌آمد

شاپرک‌ترین واژه‌هایت بال می‌زنند
راست می‌گویی
جز من با کسی نبوده‌ای اینگونه
دیده‌ای خوابیدنشان را تا صبح
صندل‌شان در تاریکی
بوده‌ای تا ابریشم‌ترین ساعت دنیا
                                      با آنها
راست می‌گویی
جز من با کسی نبوده‌ای اینگونه.

(۳)
[گم]
تو هیچ نقشی در فنجان
و قهوه فقط عصری ارمنی در فنجان فردوسی گم
                                          میدان فردوسی گم
و اعداد کولی دستخوانم
در دستکش‌های زنی
که گوشه‌ی کافه تقویمش را ورق می‌زد
و هر چه در کیفش
در فنجانی که قهوه‌اش
در قلب قهوه‌ای‌ام گم
                               گم
انگشت سبابه‌ام ته آن فنجان را که می‌فشرد
ترنج چل تکه‌ی عشق را می‌بافت
                                               گم
گم آنکه بدانم چشم‌های تو زیباست عاشق تو و
چشم‌های تو تا فنجان دنیا را پر کند
                                               گم
طواف تهمینه چسبیده به فنجان تن و
قرمز پوش جنونم دور میدان فردوسی
                                                گم
چای تازه‌ای دم کرده کولی
برگ‌ها در استکان و انگشتانم
در دستکش‌های زنی
که گوشه‌ی کافه تقویمش را ورق می‌زد
                                                  گم
غروب را روی فرش ارزانم اذان یا...
تا طواف تهمینه با قرمزپوش جنونم دور میدان فردوسی
                             گم
چای تازه‌ای دم کرده کولی
برگ‌های پخته‌ی چای چسبیده به دیوار استکان
نشانی ما را
                گم
پاهایم نشانی هیچ کفشی را
تهمینه روی بازوهای طوافم
                                   گم
قرمز پوش جنونم...
جنون
         اما
             گم...

(۴)
می‌آیی
و شرقِ نارنجی بر نقشه‌های جهان می‌تابد
اسب‌ها گه‌واره‌های نوازش
آب‌ها بلورهای قدیم‌ْنباریده ناگهانْ‌بارش

می‌روی
و اثاثِ خانه شکلِ یک سؤال بدونِ جواب را می‌سازند
آیا خواهد آمد باز؟

نبودی
برایم یک لباسِ سرخ آوردند که «بپوش و بسوز و چیزی نگو»
پیداست طلوعِ شرقِ نارنجی بر نقشه‌های جهان راستی تابیده
اسب‌ها راستی
آب‌ها راستی
دورِ دشت‌های جهان دویده باریده

برای خواب‌های پابرهنه‌ام
کفش آورده بودی اگر
لباسِ سرخ اندازه‌ام نبود

می‌روی
و گنجشککی از جوجه‌های رنگ‌ کرده‌ی شهر می‌پرسد
آیا خواهد آمد باز؟
 

◇ نمونه‌ی داستان:
(۱)
[جمعه‌ها]
رازمیک، یک تکه مو از یک بیگودی بزرگ باز کرد. بیگودی را پرت کرد توی سبد،‌ کنار آینه. به کله‌ی بزرگ زیر دستش،‌ ده دوازده تا بیگودی دیگر بسته بود. زهرا، موهای چیده را جارو می‌کرد توی خاک‌انداز. رازمیک، صداش زد برود کمکش. زن چاقی که رازمیک موهاش را چیده بود و ریخته بود زمین، مو ریزه‌های پشت گردنش را پاک می‌کرد. شهرزاد، حرکت برس را لابلای گردن چاق تماشا می‌کرد و یواش، پشت گردنش را می‌خاراند. خانم سرهنگ، مثل همیشه، توی گوشی تلفن پچ‌پچ می‌کرد. زن چاق، دامنش را جلو آینه صاف کرد، رفت طرف میز خانم سرهنگ، تا حسابش را بپردازد.
رازمیک، پنجمین تکه‌ی مو را از پنجمین بیگودی کله‌ی بزرگ باز کرد. برس گرد و بزرگ را از ریشه‌ی مو کشید تا نوک آن. زهرا سشوار دستی را با حرکتِ دستِ رازمیک پایین می‌آورد که داداش در را باز کرد و آمد تو. قطره‌های بارانی که می‌کوبید به پنجره،‌ از نوک چترش می‌چکید کف سالن. در را به روی سرمای پشت سرش بست. شهرزاد نگاه کرد به ساعت. ده دقیقه‌ی دیگر که سوت می‌کشید و با داداش می‌رفتند بیرون، به سانس بعدی فیلم می‌رسیدند. داداش را بغل کرد. بوسیدش. رازمیک،‌ برس گرد و گنده را پرت کرد جلوِ آینه و آمد سراغ داداش. مادر، هنوز در حمام حوله‌های کثیف را می‌شست.
خانم سرهنگ از اوضاع درس و دانشگاه داداش پرسید. خانم سرهنگ، هر جمعه از تعداد واحدهایی که داداش گذرانده می‌پرسید و دوباره یادش می‌رفت. داداش، هر جمعه،‌ بی‌حوصله‌تر و سرسری‌تر جواب می‌داد. ایندفعه، اصلا جواب نداد. به رازمیک گفت: "شنیدی خبرهارو؟"
خانم سرهنگ دوست نداشت رازمیک و داداش درباره‌ی "خبرها" حرف بزنند. هر جمعه، وقتی رازمیک و داداش از خبرها حرف می‌زدند، صفحه‌ای از صفحه‌های رازمیک برمی‌داشت، می‌برد می‌گذاشت روی گرام و صدای آن را بلند می‌کرد.
مادر، با سبد بزرگ لباس‌های شسته از حمام آمد بیرون. خانم سرهنگ،‌ جمعه‌ها، لباس‌های خودش را هم،‌ همراه حوله‌ها و پیش‌بندهای کثیف، می‌گذاشت برای شستن. مادر به روی خودش نمی‌آورد. خانم سرهنگ، خوب انعام می‌داد.
داداش سر حال نبود. شهرزاد دلش می‌خواست زودتر بروند بیرون تا کلاه تازه‌ای را که مادر برایش بافته بود سرش کند، شال گردن قرمزِ پشمی را بپیچد دورِ گردنش و زیر چتر سیاه داداش، در باران قدم بزنند تا سینما. ولی داداش نشسته بود و با رازمیک حرف می‌زد. زهرا، سشوار به دست، ایستاده بود بالای سرِ بیگودی بسته،‌ منتظر رازمیک. خواننده از گرام داد می‌کشید: "...جمعه‌ها خون جای بارون..." چتر داداش هنوز خشک نشده بود.
رازمیک به خانم سرهنگ و داداش سیگار تعارف کرد. هر سه سیگارهاشان را روشن کردند. شهرزاد، ‌چشمش به ساعت بود. جمعه‌ها، همین ساعت،‌ بهترین موقع بود برای سینما رفتن. این جمعه، داداش عین خیالش نبود. مادر، لباس‌ها را می‌چلاند توی سرمای ایوان و می‌گفت: "تو این بارون، چه سینما رفتنی داره؟!"
داداش،‌ چشم تنگ کرده بود رو به پنجره و سیگار دود می‌کرد. رازمیک رفته بود تا بقیه‌ی بیگودی‌ها را از کله‌ دربیاورد و موها را صاف کند. موهای صاف، مد شده بود. همه‌ی زن ها می‌آمدند آرایشگاه، موهاشان را صاف می‌کردند. شهرزاد، موهای فرفری بیشتر دوست داشت. موهای خودش نه صاف بود نه فرفری. زمستان‌ها، از کلاه‌هایی که مادر براش می‌بافت، خوشش می‌آمد. موهاش، براش مهم نبود. این جمعه، داداش نه به موهاش نگاه می‌کرد نه به کلاهِ تازه‌ش، نه به شال گردن قرمزش. خاکستر سیگار را می‌تکاند توی زیرسیگاری و به باران نگاه می‌کرد. پیراهن سفیدش را پوشیده بود. ناهید براش خریده بود. شهرزاد، ناهید را دوست داشت. ناهید همیشه مواظب داداش بود. نمی‌گذاشت داداش ناراحت یا عصبانی بشود. داداش، هر وقت ناهید را می‌دید آرام می‌گرفت. شهرزاد خیلی ناهید را دوست داشت. مادر می‌گفت: "ناهید چاقه! پس فردا، یک شکم بچه بزاد پاک از ریخت می‌افته."
داداش می‌گفت: "چاق نیست. توپره. خیلی هم خوبه."
شهرزاد هم، همینطور فکر می‌کرد.
داداش می‌گفت: "تازه،‌ ناهید اهل بچه زاییدن نیست."
شهرزاد فکر می‌کرد: "چه بد!"
مادر می‌گفت: "وا !؟ پس ولش کن به حال خودش!"
شهرزاد، دلش می‌گرفت.
داداش می‌گفت: "نگرفتمش که ولش کنم!"
شهرزاد، باز دلش می‌گرفت.
مادر می‌گفت:"عشق و عاشقیِ این دوره و زمونه..."
شهرزاد فکر می‌کرد مواظب باشد عاشق نشود.
از وقتی آن سه مرد غریبه و بدخلق، نصف شب، در خانه را کوبیده بودند و به زور آمده بودند و پدر را با خودشان برده بودند، مادر نمی‌گذاشت شهرزاد، تنهایی برود جایی. انگار قرار بود همان سه تا، شهرزاد را هم بدزدند و ببرند. یکی از همان‌ها، همان شب، نگاه کرده بود به چشم های ترسیده‌ی شهرزاد، ‌پوزخند زده بود به پدر و گفته بود: "دخترِ کوچولوت، جلوِ چشمِ خودت که زن بشه، آدم می‌شی!"
پدر حمله کرده بود طرف مرد. فریاد کشیده بود. شهرزاد دلش خواسته بود هیچ وقت زن نشود. همانطوری، کوچولو بماند. جمعه‌ها، با داداش و ناهید برود سینما. ساندویچ کالباس بخورد. بقیه روزها هم منتظر بماند تا پدر برگردد خانه و با هم نقاشی بکشند.
داداش، صفحه را از روی گرام برداشت. شهرزاد خوشحال شد. خیلی وقت بود که ساعت سوت آخر را کشیده بود. ناهید گفته بود که این جمعه می‌روند فیلم "گاو" را می‌بینند. شهرزاد گفته بود: "نه! چیچو فرانکو!" داداش خندیده بود.: "آره خب، اونا گاوترند!" ناهید گفته بود که خودش بعدا می‌بردش فیلم چیچو فرانکو. این جمعه، نه گاو را دیدند نه چیچو فرانکو. چشم‌ِ ساعت دیواری، چشمک نزد، باز ماند. دهانش سوت کشید و ناهید هم آمد تو. خانم سرهنگ کلید را داد به مادر، ماتیک زد که برود. کله، دیگر بیگودی نداشت. موهای دراز و صاف و سیاه از در رفت بیرون. زهرا آینه‌ها را تمیز کرد. نرفت. از ناهید پرسید: "مطمئنی که تلویزیون پخش می‌کنه؟" ناهید گفت: "اعلام کردن که پخش می‌کنن، باید چند دقیقه‌ی دیگه صبر کنیم."
خانم سرهنگ که رفت، رازمیک تلویزیون را روشن کرد. شهرزاد نگاه کرد به صورت ساعت و شکلک درآورد. مادر چشم‌غره رفت. رازمیک براش سیگار روشن کرد. مادر در را از تو قفل کرد. ولو شد روی مبل، جلوی تلویزیون و محکم پک زد به سیگار. شهرزاد تصویر مرد را که دید،‌ شناخت. باران هنوز می‌کوبید به پنجره. مرد ایستاده بود پشت یک میز،‌ در یک دادگاه. مادر از داداش خواست صدای تلویزیون را کم کند. داداش گفت: "صداش که جرم نیست!"
رازمیک گفت: "خودشون دارن صداش رو پخش می‌کنن."
مرد، دو دستش را گذاشته بود روی میز، سرش را گرفته بود بالا و بلند حرف می‌زد. شهرزاد او را در یکی از کافه‌هایی دیده بود که پدر می‌بردش. سیبیل پهن مرد را هیچ وقت فراموش نمی‌کرد وقتی در کافه برای پدر شعر می‌خواند. پدر می‌گفت:" شعر نیست،‌ شعاره!"
مرد می‌گفت: " خلق‌ها را شعار حرکت می‌ده."
شهرزاد، دیگر یاد گرفته بود که منظور مردهای آن کافه از "خلق‌ها"، مردم هستند.
پدر می‌گفت: "خلق‌ها اول باید با شعر فکر کنند بعد حرکت کنند."
شهرزاد، ‌شعرهای پدر را دوست داشت. از شعارهای مرد هم خوشش می‌آمد. ولی نمی‌دانست خلق‌ها چرا باید حرکت کنند و کجا باید بروند. وقتی از مادر پرسیده بود که چرا پدرش را کتک زدند و بردند، مادر گفته بود به خاطر شعرهاش. شهرزاد فکر کرده بود کاش پدر به جای شعر گفتن، نقاشی می‌کشید. داداش، شعرهای پدر را برای رازمیک خوانده بود. ناهید هم گاهی شعرهای پدر را زمزمه می‌کرد. شهرزاد می‌ترسید. پوزخند مرد غریبه می‌آمد جلو نظرش. دلش نمی‌خواست زن بشود، آن هم جلو چشمِ پدرش.
مرد خم شد رو به آدم ها. دست هاش هنوز روی میز بود. ایستاده بود. بلند گفت: "من در این دادگاه برای جانم چانه نمی‌زنم."
زهرا دست هاش را شسته بود. حالا داشت توی کشوهای جلو آینه‌ها دنبال لوسیون می‌گشت. مادر اشاره کرد به زهرا که سر و صدا نکند. زهرا آرام نشست پشت به آینه و چشم دوخت به تلویزیون. صدای مرد از پشت همان سبیل پهنی که موقع شعر یا شعار خواندن می‌جنبید، از قطره‌ی ناچیز حرف می‌زد و از عظمت خلق‌های ایران. داداش پشت سر‌‌ِ هم سیگار روشن می‌کرد. ناهید، زیرچشمی می‌پاییدش. مادر آه می‌کشید و نفرین می‌کرد.
شهرزاد، منتظر بود پدرش را هم در تلویزیون نشان بدهند. دلش برای پدرش تنگ شده بود. مادر گفته بود پدر یواشکی از ایران رفته به یک کشور خارجی. گفته بود قرار است برای شهرزاد عروسک فرنگی بفرستد. شهرزاد، باور نکرده بود. رفیق‌ِ پدر بلند از تلویزیون گفت که فقط به نفع خلقش حرف می‌زند و پرسید که اگر آزادی حرف زدن ندارد برود بنشیند. دیگر برای سینما رفتن خیلی دیر شده بود. شهرزاد، دلش نمی‌خواست رفیق پدر برود و بنشیند. می‌خواست به حرف زدن ادامه بدهد. ته دلش، آرزو می‌کرد که پدرش را یک لحظه از تلویزیون نشان بدهند.
پدر را نشان ندادند. دو تا زن را نشان دادند. دو تا کله. یکی با موهای صاف و دراز و سیاه، یکی با موهای فرفری. شهرزاد از هیچ کدام خوشش نیامد. اگر حرف های رفیق پدر درست بود، ‌پس زن ها داشتند برای جانشان چانه می‌زدند. آن ها نه از خلق‌ها حرف زدند،‌ نه از قطره‌ها، نه از عظمت، نه حرف های قشنگی که رفیق پدر می‌گفت. دو تا کله سیاه بودند که برای عمرشان چانه می‌زدند. می‌خواستند زنده بمانند،‌ بیایند بنشینند جلوِ آینه، زیر دست رازمیک و بیگودی‌ها و سشوار داغ. موهاشان را هِی صاف کنند و بروند و با موهای فرفری برگردند تا رازمیک دوباره موهاشان را صاف کند. موی صاف خیلی مد بود.
وقتی رفیق‌ِ پدر را می‌بردند، ‌شهرزاد گردنش را می‌خاراند. تلویزیون هنوز نشانش می‌داد. رازمیک و داداش ساکت بودند. مادر یواش گریه می‌کرد. زهرا، ماتش برده بود. ناهید، چشم تنگ کرده بود رو به باران که هنوز می‌کوبید به پنجره. هوا تاریک شده بود. گفته بودند رفیق پدر را به دار می‌آویزند. وقتی می‌بردنش، از کنار دو تا کله رد شد. وقتی رد می‌شد، کله‌ای که موهاش صاف بود و دراز از خوشحالی کله‌ی مو فرفری را بغل می‌کرد و می‌بوسید. دو تا کله می‌خندیدند. آن ها را بخشیده بودند. شهرزاد نمی‌دانست چرا کله‌ی مرد باید از تنش می‌افتاد و چرا آن دو تا را بخشیده بودند. فقط دلش برای پدرش تنگ شده بود و گردنش می‌خارید. شال قرمز را پیچید دور گردنش. کلاه تازه‌اش را گذاشت سرش. ناهید پرسید: "شهرزاد، بریم فیلم چیچو فرانکو؟"
با اینکه خیلی دیر شده بود،‌ مادر اعتراض نکرد. شهرزاد گفت: "نه."
رازمیک پرسید: "من می‌رم ساندویچ کالباس بگیرم. شهرزاد، موافقی؟"
بوی گوشت سرد و مانده پیچید توی دماغ شهرزاد. پرید طرف‌ِ دستشویی. ناهید رفت دنبالش. شهرزاد عق می‌زد. مادر برس‌ها و بیگودی‌ها را در سبدهاشان می‌ریخت. زهرا آواز جمعه زمزمه می‌کرد. شهرزاد، همه را از آینه‌ی دستشویی می‌دید. هِی عق می‌زد. داداش و رازمیک بیخودی گردنشان را می‌خاراندند. از آن جمعه، شهرزاد از بوی کالباس به استفراغ می‌افتاد.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

سرچشمه‌ها
- مجموعه شعر "گُم" / نشر قطره / سال ۱۳۸۴
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.ganjineadabiat.blogfa.com
www.s8.picofile.com
www.novler.com
@jahan_tarjome
@piaderonews
و...

 

  • لیلا طیبی
۰۹
ارديبهشت

آقای "بصیر احمد کریمی"، فرزند مرحوم "جلال­‌الدین­‌"، شاعر و فعال فرهنگی افغانستانی، زاده‌ی ۱۴ اسفند ماه ۱۳۶۲ خورشیدی، در روستای شاه­‌انجیر، شهرستان چهارکنت در استان است.

  

 

بصیر احمد کریمی

آقای "بصیر احمد کریمی"، فرزند مرحوم "جلال­‌الدین­‌"، شاعر و فعال فرهنگی افغانستانی، زاده‌ی ۱۴ اسفند ماه ۱۳۶۲ خورشیدی، در روستای شاه­‌انجیر، شهرستان چهارکنت در استان است.

  

مکتب را در لیسه عالی امان­‌الله­‌خان در مزارشریف با کسب رتبه‌ی نخست به اتمام‌ رساند و در سال ۱۳۸۴ پس از سپری نمودن آزمون کنکور در دانشکده‌ی شرعیات‌ دانشگاه بلخ دانشجو شد و مدرک کارشناسی­‌اش را در سال ۱۳۸۸ اخذ کرد، و به استخدام مدیریت اجرائیه­‌ی معاونت‌ استانداری بلخ در آمد.
نخستین دفتر شعرش ­را با عنوان "صدای یک­‌ پرستو" با تیراژ یک هزار شماره از سوی انجمن­‌ آزاد نویسندگان بلخ، با مقدمه‌ و ویراستاری استاد "وهاب مجیر"، در سال ۱۳۹۲ منتشر کرد.
در سال ۱۳۹۳، وارد دانشگاه پیام نور ایران شد و در سال ۱۳۹۵، موفق به دریافت مدرک کارشناسی­ ارشد، در رشته‌ی علوم سیاسی شد.
وی، در سال ۱۳۹۶، از طریق آزموندولتی به عنوان رئیس دفتر مقام استانداری سرپل انتخاب و تا سقوط جمهوریت ایفای وظیفه نمود و در کنار وظیفه دولتی، عضو هیات تحریر هفته­‌نامه‌ی آینه­‌ سرپل، رئیس کمیته‌ی رسیدگی به شکایات زنان در ادرات دولتی و منشی کمیته­‌‌ی امنیتی استان بود.
طبق گفته‌ی خودش؛ سه مجموعه شعری­‌اش به‌نام­‌های: "یک کوهستان درد"، "آواز روستا"، و "سلام آشنا" بنابر دلایل متعدد پیش از چاپ نابود شده­‌ است.

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
پل سرخ و کتاب و کافه­‌ها را
گل سرخ و تمام جاده‌ها را
ببخش بار دگر پیغمبر عشق
چکر پغمان بُریم آدینه­‌ها را

(۲)
تو لبخند بهارِ جان عاشق
گل‌ سرخ مزارِ جان عاشق
در این غوغاسرای زندگانی
تویی بر من قرار جان عاشق

(۳)
لبش رنگ انار و آب انگور
نگاهش آموی سرمست و مغرور
فدای تار مویش، جان عاشق
ولی درد از تنِ طناز او دور

(۴)
لباست زرد و شالت ارغوانی
و چشمانت دو شهر مهربانی 
میان دفتر عاشق گذاشتی
رفیق! لبخند نازت را نشانی.

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

  • لیلا طیبی
۰۸
ارديبهشت

استاد "سیروس امیری زنگنه"، شاعر خوزستانی، زاده‌ی دوم خرداد ماه ۱۳۴۳ خورشیدی، در باغملک است.

 

سیروس امیری زنگنه


استاد "سیروس امیری زنگنه"، شاعر خوزستانی، زاده‌ی دوم خرداد ماه ۱۳۴۳ خورشیدی، در باغملک است.
اشعارش در مجلات و نشریات مختلفی چاپ و مناشر شده، ولی افسوس که تاکنون کتابی از اشعارشان را چاپ و منتشر نکرده است.
ایشان مبدع و طراح شعر "دو بیت سپید" هستند.

 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
دوسه خط
بوسه نوشتم
سر خط
باران شد

زندگی سخت شد و
عاشق تو
نالان شد

روز دلواپسم و شب همه شب اعدامم

بی‌تو
ای وای فقط تاول دل
تاوان شد.

 

(۲)
این شنیدی که
بعد از
دوسه خط
بی‌تابی

ناگهان نقطه
خودم را
سر خط می‌بینم

یا که بعد از
دو‌سه لب
از سر عکست
هر شب

قرص خواب‌آوار خود را  
ز لبت می‌چینم؟

 

(۳)
غروب  
بی او
باران
غمگین به خیابان
قدم می‌زند
زرهم را بیاورید!

 

(۴)
هر که آمد پهلویم سهراب دید
من همان اسفندیار ناامید
من سیاووش را نمی‌شویم به آب
وای از دست تو ای گردآفرید

 

(۵)
سکانس بوسه را
بر پرده‌ی بازار
می‌بندی 

تنفس
در کنار یار را
در صحنه‌ی دیدار
می‌بندی

تو رقص گیسوی
یک بید مجنون
بر کنار
بوم یک نقاش

به فتوا 
با چماق و خنجر تاتار
می‌بندی

 

(۶)
دست می‌کشم 
به پشت ثانیه‌ها 
به سر و گوش عقربه‌ی دقیقه گرد
روز از تلاطم می‌نشیند 
ساعتی با هم در علف‌زار چرخ می‌زنیم
از همه چیز می‌گوییم
از ساعاتی که می‌شد 
نصف شهر را
فتح کرد
و به تاخت تا وقت وعده 
رفت 
و نشد
از رم پرندگان ترسیده دم سم‌های ثانیه‌گرد و از
همیشه دیر رسیدن 
بالای سر پرنده‌ای که 
ساچمه‌ها از چشمانش
با خون بیرون گریستند، گفت

و باز گفت
قرار از کافه گریخته بود از ترس
از تاخیر
از احتمالات 
از دستگیری 
اما کسی که دلبسته باشد
اغِلب حوالی محل قرار
با ثانیه گرد ملتهب 
از دور 
کافه را
می‌پیماید با چشمان مضطرب 
می‌شود از له شدن 
ته سیگارهای پیاده‌روها فهمید 
و سیگارهای نصفه خاموش 
که معشوقه 
تا ساعت دستگیری تو
نه چیزی خورد
و نه سفارش قهوه داده بود 
همین قدر نازک دل 
همین قدر پر تشویش
مثل من
من و تو
مثل اغلب اوقات هم‌شهری‌هایمان

می‌شود گفت از
ساعت‌ها 
از ثانیه‌گردهای کبود 
دقیقه‌گردهای شکسته و 
دستگیر شده
و ساعت‌گردهای کوتوله‌ی خوابیده در 
بازداشتگاه‌های دنج میز ساعت‌ساز پیر

و گفت مردم شهر 
با دست و دل خالی
به دیدارهای اضطراری 
رفته 
برگشته
فرار نکرده
دارو خورده و 
خوابیده‌اند 
بی‌آنکه فرصت کنند
به بازجوها بگویند 
انسان اگر
به دیدار انسان نرود 
پس 
اسب‌های ثانیه‌ها را 
کدام خسروان  
زین کرده 
و در مملکت خیال مشتعل خویش 
تا پای قصر شیرین 
به مصلحت عشق
بتازانند

بگذریم 
حالا که ساعت 
سال‌هاست 
عقربه ترک خورده‌اش را 
گچ گرفته
با چفیه انداخته 
گردن اوقات نحس
و ثانیه‌گرد را
زیر بغل زده
ساعت گرد معلولش را
روی صفحه پس پشت دقیقه گرد
به سختی می‌کشد

بگذریم
بالاخره یکی 
ماه را 
بالای میز کار
برای به تیک تاک انداختن زندگی 
و انهدام پتیارگان خاموشی
روشن خواهد کرد.

 

(۷)
این روزها 
دست زده‌ام به تمرین کلمات انتحاری
مثل این که بگویم 
دشنه
اسب 
و بعد خداحافظی از مادر 
هنوز 
نرسیده وارسیده
پایم از رکاب در نیامده 
کسی وطن را 
تا دسته فرو  کند در پهلویم 
بگویم 
عشق

دختری ممنوعه
از قلعه‌ای کهن 
چهاردیوار خونی شعر برایم بفرستد
و بمیرد

سنگ 
گنجشک کاغذی
قیچی 

تاب 
تاپ 
عباسی 

شلوارک 
دریا 

خدا، عمو زنجیر باف را 
پشت کوه نندازی

مثلا 
از این دست کلمات  
و اجناس مخالف از
لهجه‌های مختلف که 

در خنزر پنزری خدایی خراز باستانی و زبانشناس 
یافت می‌شود فراوان

شبانه که خراز نیست 
و فلفل هندی نایاب 
چقدر خال مهرویان را 
تا باطوم 
بر سرم کوبیدند

گفتم
بوی بابونه
از زیر یا کنار هرچیزی
بوی بابونه‌ست

کسی گفت: خفه
سهراب برای این مُرد
که دماغش بوی قرمه سبزی را 
از زیر کلاه‌خود شنید 
این روزها مرزهای خاطر میانه 
کوتاه‌اند 
و با شتر پیمودنی‌تر
حرف از 
کلاه‌خود و
مرامِ _ 
قاطر میانه‌ای نزن که
شن‌زارهایش هنوز
طعم خون دختر می‌دهند
و مردان جیغ جیغوی جگر سوخته‌اش
مالیات به آرامش دنیای بی‌تفنگ نداده
و در هر، حی‌السلاح
کشتگانش
در نماز میت 
سلام نظامی
به فرمانده می‌دهند

عزیزم 
قاب بر دیوار خواب خلق 
همیشه دختری ایستاده میخ می‌شود

محبوبم
بمان
زخمه از ساز رفتن برگیر
از خاطر میانه
تا صحرای سینه
عنکبوت‌ها 
بر اهرام فراعنه
تار می‌زنند.

 

(۸)
دیشب 
خواب دیدم 

شبی سرد 
که هیچ ماری
در قصه نبود 
و سیب 
و فریب 
هنوز در داستان 
دهان تیپی را
برای خروج نیافته بودند

و باور
داستان عتیقه‌ای بود
از زیست نوعی جاندار دو پا 
که شیارهای مغزشان 
چندان عمیق نبود 
و هر که می‌گفت 
من از آسمان شنیدم 
فلان سوسمار برای رشد 
فلان آلت خوب است 
شیار مغزشان دستور 
به قتل عام سوسمارها می‌داد
خبری نبود

و در خیال خاک
تنها علف‌ها
با پچ پچی ریز 
لای صخره‌ها
با ترسی نازک می‌روییدند

به شکل هلال نازکی
از چالاب 
از برکه‌ای که
کنارش گوزن‌ها می‌رقصیدند
از تشت آب حیاط پیرزنی که 
پسرش را
به جرم پناه دادن به گربه‌ای زخمی 
برده بودند

از آب مانده در جدول کنار خیابانتان
گذشتم
تا خبر عاشق شدنم 
به تو،
پلنگ‌آبادی دور دست،
که قرار است 
علف‌زار جانم را
به شکارم بیاشوبی 
و گلویم 
به دندان گرفته 
از صخره‌ها بالا برده
نیمه جانم را
لای دو شاخ‌ تنها درختی که
سیاهی کوه را
به جستجوی آتش 
"آتشکاران جنگل" پیموده 
بنوشی،
و از استخوان‌های رسته‌ام 
در نسل‌های بعد زمین
چوپانانش
نی ساخته 
به گوش بره‌های مابعدالطبیعه
داستانم را 
بنوازند
در این شعر 
پرده بردارم.

 

(۹)
محبوبم
تا سنگ 
و صخره‌های یک وطن را
سکوت بفرساید 

عشق را 
از من در نوجوانی پنجره
و تو را 
در کوچکی
زیر پستان مادر
به روسری گرفتند 

برای آبادی فکر دیگری باید کرد

زنگُل را
بر گردن قوچ پیشروی اتاق شکارچی
آویختند 
و هر پسین 
نی چوپان 
بر دیوار کلبه‌های یکجانشین 
گله‌های صامت را 
با مصوت‌های بلند
کوتاه
بعد
کمی آرام
و ناگهان 
بریده 
که بگیرید 
بخورید 
و بیاشامید
"که این 
قسمتی از بدن من است"
از عشای ربانی 
به کشتارگاه می‌برند؟

 

(۱۰)
پرنده‌‌ها پرواز را انکار 
به درخت‌ها دیگر 
ایمان نداشتند
ماهی‌ها 
به سنگ‌ها و اعماق 
انسان‌ها 
از خیابان‌ها گریختند
من و تو 
که نه درخت 
نه طاق 
نه صخره و سنگی داشتیم 
برای گریختن 

خانه‌ای که نداریم هم
از تنهایی ما دور است
دور

کوچه هم
پاگرد ندارد 
ما نمی‌توانیم 
از دوست داشتن 
پایین‌تر بیاییم 
آزادی را اگر
می خواه ای بخواه 
اما 
در چشمانم نگاه کن 
راست بگو 
ما که 
نه خانه داریم 
نه کوچه مهلت یک بوسه به ما داد 
حتی در کوچکی
نه من پرنده‌ای داشتم
که در نای ات 
بخوابانمش 
تا برایم بخواند 
وقتی که دلم 
اشک‌هایش را
پشت دندهایم 
پنهان می‌خواهد بریزد،

آزادی را 
بخواهم برای چه 
وقتی درخت‌ها 
در من
توهمی از جریانی سبزند 
و گردن‌ها 
یادگار طنابانند 

بیا پاگردی پیدا کنیم 
کمی کنار یک برکه بنشینیم
و به ماهی‌های کوچولویی که فقط 
دنبال دریا
"شبیه شایعه 
در دهان زنان روستایی می‌چرخند 
و بزرگ می‌شوند" 
نگاه کنیم 
و بخندیم.

 


گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی 

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
@Newsnetworkraha
https://t.me/+e2UePJIk4CwxYTE0
و...

 

  • لیلا طیبی