لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

وبلاگ خصوصی انتشار نوشته ها و اشعار بانو
#لیلا_طیبی (رها)

بایگانی
آخرین مطالب

۱۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

۲۷
خرداد

هستی قاسمی

 

هستی قاسمی


سرکار خانم "هستی قاسمی"، شاعر و داستان‌نویس ایرانی، است. 
مجموعه‌ای از اشعار سپید وی با نام «بغض ماه برای زمینی که خوشبخت نشد» در بازار کتاب منتشر شده است.
انتشارات مهر و دل مجموعه شعر «بغض ماه برای زمینی که خوشبخت نشد» را در ۹۲ صفحه و با قیمت ۱۵۰ هزار تومان رهسپار بازار کتاب کرده است. 
پیش‌تر نیز دو اثر از خانم قاسمی، با عنوان‌های «سایه‌های زندگی» و «پرواز قلم» منتشر شده و چند داستان کوتاه از او در نشریات ادبی به چاپ رسیده است.

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
آیندگان بدانند
آنجا که از زمین
به جای گل سرخ
مسلسل رویید
از آسمان موشک
مرگ گلوی زندگی را درید
خورشید خواب بود
و ما در فراموشی.

 

◇ نمونه‌ی داستان:
(۱)
[زمین خواری]
گفت: می‌خواهم دنیا را نجات بدهم. 
گفتم: شاعر که فقط شاعر است. 
گفت: پس تو ندیدی شاعرانی که دنیا را نجات دادند و یا دیکتاتورهایی که روزی خودشان شاعر بودند.
گفتم: دیکتاتورها که دنیا را به ویرانی کشاندند. شاعرانی هم که می‌خواستند دنیا را نجات بدهند، حالا دیگر زنده نیستند. 
گفت: نخیر شیرینکم داری اشتباه می‌کنی ضمنا باید می‌گفتی روزنامه‌نگار شاعر! 
باد سوزناک آگهی‌های دیواری را با خود به این سو و آن سوی خیابان می‌کشاند. خیابانـهایی که همیشه کثیف بود. روزی نبود از جوی‌های آب بوی بد به فضا منتشر نشود یا موش‌ها در شهر جولان نروند. مدت‌ها بود کارگران شهرداری حقوق‌شان را با تاخیر دریافت می‌کردند. حالا به یک‌باره همه چیز خوب شده بود و رقبای صندلی‌های شورای شهر وعده آبادانی می‌دادند!. 
فقط چند روز به انتخابات مانده بود. رقبا برای هم کری می‌خواندند و شاخ و شانه می‌کشیدند، تا یکدیگر را مرعوب و ناکام نشان دهند. گاه نیز با مصالحه و جنگ زرگری به ریش ملت می‌خندیدند و ما هم در تحریریه به ریش آنها. 
آن روز زودتر از همیشه تحریریه را ترک کردیم. هوا سوز داشت و باران نیز سرما را افزون کرده بود. در یک چشم به هم زدنی سر تا پایمان خیس شد و موهایمان موج برداشت. 
البرز چشمکی زد و گفت: حاضری شیرینکم؟! 
گفتم: آره. 
پالتوهایمان را روی سرمان گرفتیم تا می‌توانستیم دویدیم. کمی بعد باران بند آمد و ما هم دست از دویدن برداشتیم. هنوز نفس‌مان سرجایش نیامده بود. چند مرد بدقواره درشت هیکل با گردن‌های پهن خالکوبی شده راهمان را سد کردند. چند تایی به جان البرز افتادند. یکی از همان‌ها که قد کوتاه و صورت درازی داشت، دستم را از پشت گرفت و بست. خواستم جیغ بزنم تا رهایمان کند، دهان بد‌ بویش را نزدیک صورتم آورد و گفت: صدات در نیاد فهمیدی چی گفتم!؟ 
ترسیدم سر البرز بلایی بیاورند، شاید هم برای خودم ترسیدم. بالاخره آدمیزاد است، در چنین مواقعی خودخواه می‌شود. پس خفه‌خون گرفتم. 
غول‌های بی‌شاخ و دم تا می‌توانستند البرز را با لگد و باطوم زدند و بر سرش نعره می‌کشیدند: خود فروش مزدور. 
البرز همانطور گیج و منگ به صورتشان زل می‌زد، در حالی که نمی‌دانست برای چه به خودفروشی و مزدوری متهم شده است!. 
زیر دست و پایشان کتک می‌خورد و فریاد می‌کشید: شما کی هستید؟ از جونمون چی می‌خوایین. 
چشمش به من که افتاد، بیشتر خونش به جوش آمد: زنم را ول کنین... اگر راست می‌گین دستم را باز کنین تا نشون‌تون بدم… 
او همانطور فریاد می‌کشید و کتک می‌خورد. آنقدر کتکش زدند که دانه‌های درشت عرق را می‌شد از سر و رویشان دید. همراه با هر بار فحش و بد و بی‌راه رودی از لگد و باطوم به سمتش سرازیر می‌شد. حالا دیگر از دهان، سرش و شقیشه‌هایش خون می‌چکید. دلم طاقت نیاورد خواستم لگدی به پشت پای مردک بزنم تا تعادلش را از دست بدهد و ولم کند که بلافاصله دوزاری‌اش افتاد. دهانم را گرفت و گفت: باید خفه شی وگرنه به ضرر اونه. 
اشک به چشم‌هایم هجوم آورد، زورشان زیاد بود و دست‌های ما هم بسته. طاقت کتک خوردن البرز را نداشتم. باید او را به هر نحوی از چنگالشان در می‌آوردم اما نمی‌توانستم. حریف هیچ کدام‌شان نبودیم. اوباش‌ها یک ساعت تمام بی‌وقفه البرز را کتک زدند و در نهایت یکی از آنها انگشتش را به نشانه تهدید بالا برد و گفت: فقط این بار بهت رحم کردیم. 
البرز همانطور گیج بود با همان درد و بدن زخمی‌اش دوباره پرسید: شما کی هستین؟ 
یکی از همان‌ها که بیشتر به او می‌آمد رئیس دار و دسته شرورها یا قاتل‌های زنجیره‌ای باشد، گفت: خیلی زود می‌فهمی. اگر بخوای همین طوری ادامه بدی باید اشهدت رو بخونی. 
مردک قدکوتاه دستم را باز کرد و با حرص به سمت البرز هلم داد. نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. دست پاچه شده بودم. نمی‌دانستم باید چکار کنم. دست‌هایش را بلافاصله از هم باز کردم. البرز همانطور سعی می‌کرد دلداریم بدهد. با همان سر و بدن زخمیش بریده بریده گفت: خوبم عزیزم. نگران نباش شیرین جان. 
می‌دانستم که خوب نیست برای اینکه مرا آرام کند این طور می‌گفت. به سرعت باد از جایم بلند شدم دستش را دور شانه‌ام انداختم و با هم به سمت خیابان اصلی رفتیم. جلوی هر ماشینی را که می‌گرفتیم راننده‌ها حتی به خود زحمت نمی‌دادند که ببینند چه شده. پنداری که جذامی دیده باشند به سرعت باد از کنارمان می‌گذشتند. کمی بعد پیرمردی دلش به حالمان سوخت، جلوی پای‌مان توقف کرد و گفت: «زود باش بیارش بالا.» 
لحظه‌ای بعد در نزدیک‌ترین بیمارستان شهر بودیم. کم مانده بود که از زخم و درد و کوفتگی بیهوش شود. پرستاری به محض دیدن وضعیتش گفت: «ببرش اتاق شماره یک بخش بیماران سرپایی.» خودش هم خیلی زود بالای سر البرز آمد. انگار که با دیدن زخم و خون مردگی‌ها چندشش شده باشد، با وسواس صورتش را شستشو داد و گفت: «چه آدم‌هایی پیدا می‌شن ببین چیکار کردن باهاش.» 
یک هفته طول کشید تا کمی خون در زیر رگ‌های البرز بدود یا به قولی بهتر شود. پس از چند روز، بالاخره به تحریریه آمد. همه می‌خواستند بدانند چه شده و چرا لنگ می‌زند؟! چرا صورتش کبود است و زخمی؟! البرز چیزی نمی‌گفت به جایش با لبخندی به محبت‌ها و کنجکاوی‌هایشان پاسخ می‌داد. 
تقریبا روزهای پایانی مرداد بود، مردی تماس گرفت. صدایش را از پشت تلفن می‌شنیدم که عصبی و طلبکار می‌گفت: «آقای البرز اسفندیاری! برای اون مقاله درباره‌ی زمین‌خواری اصلاحیه بنویس همین امروز وگرنه یه دنده سالم تو تنت نمی‌ذاریم» 
صدا ادامه داشت با همان لحن طلبکار و پرخاشگرانه. مثل وقتی که جای شاکی و متهم عوض می‌شود! انگار همیشه همین طور بوده است. 
البرز بی‌آنکه پاسخی بدهد پوزخندی روی لب‌های بی‌رنگش نشست. لحظه‌ای بعد دهنی تلفن را گرفت و خطاب به من گفت: «شیرین! این یارو را ببین! تازه تهدید هم می‌کنه!» 
صدای پشت تلفن که از سکوت البرز حسابی کفری شده بود، گر گرفت و گفت: «ببین مرتیکه زنده به گورت می‌کنیم حواست باشه که با کی طرفی! آتیشت می‌زنیم بعد نگو نگفتیا!» 
دلم شور افتاد آنقدر که از اضطراب دل درد بدی گرفتم و دست و دلم هم به نوشتن نمی‌رفت. گزارش را با یک جمع‌بندی کوتاه تمام کرده و رفتار البرز را با نگرانی دنبال می‌کردم. ترسیدم واقعا بلایی سرش بیاورند. 
صدای پشت تلفن ول کن ماجرا نبود: «چند روز پیش یادته چطور آش و لاشت کردیم این بار دیگه رحمی به تو نمی‌کنیم.» 
البرز که انگار بدنش یخ کرده باشد بعد از مکثی کوتاه طاقتش تمام شد و گفت: «پس کار تو و نوچه‌هات بوده، بگو ببینم برای کی کار می‌کنی مردک؟ انتخابات شورای شهر هم که نزدیکه و بعد شهرداری» 
مرد پشت تلفن خنده بلندی سر داد و گفت: «تو می‌دونی من برای کی کار می‌کنم اگر این اصلاحیه را بنویسی شیرینی خوبی پیش ما داری می‌دونی که این جور کارا بی‌پاداش نمی‌مونه.» 
البرز این بار تقریبا داد می‌کشید: «هر غلطی می‌خوای بکن مردک. من اصلاحیه نمی‌نویسم حرفم را هم درباره زمین‌خواری پس نمی‌گیرم. این اتفاق رخ داده اهالی اون منطقه شاهدند.»     

 

(۲)
[توکاها بر می‌گردند]
تلویزیون برفک را نشان می‌دهد. سرفه‌ها نمی‌گذارد از جایم بلند شوم. با هر یک سرفه بخشی از وجودم کنده می‌شود. دلم می‌خو‌اهد کسی باشد صدای این تلویزیون لعنتی را خفه کند. حالم از صدایش بهم می‌خورد.
دوباره چشم‌هایم را می‌بندم و‌ سعی می‌کنم بخوابم. خودم را این پهلو و آن پهلو می‌کنم. نمی‌توانم. گلویم خشک است. به زور از جایم کنده می‌شوم. تلویزیون را خاموش می‌کنم. تلوتلو می‌خورم. سرم به توپی می‌ماند که انگار هر کسی به هر سمت که میلش بکشد شوت می‌کند. این مسیر چند قدمی هال تا آشپزخانه در نظرم هزار فرسنگ می‌آید. بالاخره به یخچال می‌رسم. در یخچال را باز می‌کنم چیزی جز پارچی آب، چند تکه نان خشک، بقایای غذای مانده که حالا کپک زده دیده نمی‌شود. بوی کپک به صورتم می‌خورد حالم بد می‌شود با اکراه غذاهای مانده را به سطل زباله پرت می‌کنم. شیر آب را باز می‌کنم آب لوله کثیف است. چیزی جز گل و لای و خاک دیده نمی‌شود. از فکر خوردن آب منصرف می‌شوم به سمت پنجره می‌روم تا کمی هوای تازه به صورتم بخورد. شهر انگار هزار سال است مرده. کسی در آن دیده نمی‌شود. جز کارگری بیل به دست در وسط میدان شهرداری که صورتش را با چفیه‌ای بسته و کنارش سگی گرسنه ولگرد زمین را بو می‌کند کمی بعد مثل جنازه‌ای کنار مرد پهن می‌شود. سرم را به سمت ساختمان تو سری خور و قدیمی سمت چپم کج می‌کنم. می‌دانم که نیست. خیلی وقت پیش رفته مثل اغلب مردم شهر که با آمدن بادهای موسمی کوچ می‌کنند و می‌روند. حرف‌هایش مثل نوار در سرم تکرار می‌شود: اینجا بمانم که چه شود؟ نه شغلی نه انگیزه و اشتیاقی، آدم برای ماندن باید دلیل داشته باشد. بغض گلویم را می‌گیرد و با خود می‌گویم: می‌دانم که من دلیلت نبودم. باد با فشار توی صورتم می‌خورد بلافاصله پنجره را می‌بندم. سرفه نمی‌گذارد سر پا بمانم چند بار نزدیک بود نقش زمین شوم. خودم را مثل یک جنازه روی تخت پرت می‌کنم دوباره حرف‌هایش توی سرم می‌پیچد: این دنیا که تحصیل‌کرده نمی‌خواهد عقب مانده بیشتر به کارش می‌آید، تو هم اگر اینجا چیزی برای ماندن نداری برو از من به تو گفتن اینجا خودت را تلف نکن حیفی تو. اشک به چشم‌هایم هجوم می‌آورد: با خودم می‌گویم یعنی حالا تو کجایی؟ چرا هیچ ردی از خودت نگذاشتی؟ آدم لااقل یک خداحافظی خشک و‌ ساده می‌کند و خبر می‌دهد که کجا می‌رود! دوباره کوهی از سرفه همراه با آن سردرد به سراغم می‌آید. سعی می‌کنم بخوابم اما نمی‌توانم چشم‌هایم مدت‌هاست با خواب بیگانه شده. هزار جور فکر و خیال به سرم می‌آید به خودم دلداری می‌دهم که حداقل از مملکت نرفته همین دور و براست تو یکی از همین شهرها برای کار رفته مادرش هم که اهل رفتن به مملکت غریب نبود پس همین جاست. 
دوباره با خودم می‌گویم یعنی حالش خوبه؟ ممکنه عسلویه رفته باشه؟ از آنجا خیلی حرف می‌زد. کاش این بادهای موسمی تمام شود کاش بیماری و بیکاری تمام شود چند آدم درست و حسابی اداره شهر را به عهده بگیرند او هم برگرد.
او که به همه چیز معترض بود به باد به هوا به آدمیزاد به شهر به برگ‌های روی زمین؛ حالا مگر راضی شدن او کار ساده‌ای است؟! 
کاش نشانه‌ای از او داشتم برایش نامه می‌نوشتم تنها چیزی که از او دارم ایمیل بود، حتی خطش هم عوض شده است. فقط یک آنتن دارم که هر لحظه ممکن است قطع شود. با هزار بدبختی به اینترنت وصل می‌شوم به جستجوی ایمیل‌ها می‌پردازم نامش را خیلی سریع پیدا می‌کنم آزاد ارجمند. 
- «سلام آزاد امیدوارم حالت خوب باشه؛ خیلی وقته ازت بی‌خبرم اصلا کجایی تو؟ چرا بدون خداحافظی رفتی؟» 
جوابی نمی‌گیرم می‌دانم که به این زودی‌ها از جواب خبری نیست. سرم گیج می‌رود سعی می‌کنم بخوابم هنوز چشم‌هایم را روی هم نگذاشته‌ام که صدای زنگی شبیه پیام از گوشیم بلند می‌شود ایمیل دارم. بازش می‌کنم. اولین بار است که این‌قدر زود پاسخ می‌دهد. 
- سلام ارغوان جون من عسلویه‌ام. ببخشید که بدون خداحافظی رفتم، راستش دلم نیامد. 
بلافاصله در پاسخ می‌گویم کی میای چیزی به عید نمانده، میای مگه نه؟ 
منتظرم نمی‌گذارد چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد که می‌گوید: نه ارغوان جون دیگه نمیام تحمل وضع اون شهر و بیکاری و بیماری و بدبختیاش را ندارم من اینجا با مامان پریم موندگار شدم. 
ناامیدانه موبایلم را کنار می‌گذارم. غم سنگینی در عمق جانم جای می‌گیرد. یعنی حالا من مانده‌ام و چند خاطره و این کارگر میدان شهرداری و سگی که هر روز همین حوالی پرسه می‌زند؟! 
چرا غصه‌هایم تمام نمی‌شود؟ خسته‌ام میلی به هیچ کاری ندارم اما دلم تغییر می‌خواهد یک تحول عمیق. در حال فکر کردن به این چیزها هستم که دوباره صدای مسیج گوشی‌ام بلند می‌شود. 
دیگر میلی به پاسخ و ادامه گفتگو ندارم چون جوابم را گرفتم با مامان پریم عسلویه می‌مونیم. با این همه کنجکاوم که بدانم چه می‌گوید ایمیلم را باز می‌کنم. می‌دانستم که اوست. -ارغوان چرا از اون شهر نمیای بیرون؟ چی داره که موندی جز بیماری، بیکاری ‌و فقر و فلاکت و گرد و غبار چی داره؟! تو هم بیا عسلویه.
میونه‌ام با رییسم خوبه درباره‌ات باهاش حرف می‌زنم که یه جا مشغول کار شی. نظرت چیه؟ میای مگه نه؟ می‌دانم که میلی به رفتن ندارم اگر قرار بود بروم زودتر از این‌ها می‌رفتم برایش می‌نویسم: نه آزاد جون تصمیمی برای رفتن از این شهر ندارم من می‌مونم شاید بتونم کاری کنم حتی یه کار کوچیک. آزاد دیگر چیزی نمی‌نویسد معلوم است که از من ناامید شده من هم گفتگو را تمام می‌کنم. شاید این طور بهتر باشد. خودم را با این کلمات دلداری می‌دهم اما این را هم می دانم که دلم نمی خواهد از شهر آلوده و بیمارم از این خانه فکستنی بروم. پروژه مربوط به محیط زیست را از کیف کارم بیرون می آورم. پروژه ای از دو سال پیش همین طور در گوشه خانه خاک می خورد و این اواخر نمی دانم چه چیز باعث شد آن را دوباره در کیفی که یک روز کیف کار بود، بگذارم. با خودم عهد می بندم که آنقدر شهرداری بروم تا موفق به دیدار یک مقام مسئول و نشان دادن پروژه ام به او شوم. این هم تیری است در تاریکی. از این انفعال خسته ام می خو‌اهم کاری کنم هر کاری غیر از مهاجرت حتی درون وطنی. چیزی به پایان سال نمانده گرد و غبار هنوز با ماست. بعد از گفتگویم با آزاد کاری جز اینکه هر روز صبح به شهرداری بروم، ندارم. پس از هفته ها رفت و آمد تازه توانستم معاون شهری را ببینم و پروژه ام را برای حل معضل گرد و خاک و بیماری به او نشان دادم؛ عجیب اینکه استقبال کرد و گفت باید با شهردار حرف بزنم و‌ بعد به شما اطلاع می دهیم. سه هفته از گفتگویم با معاون شهری و وعده اش گذشته تقریبا ناامید شدم و پیشنهاد آزاد مثل وسوسه ای شیرین در سرم می چرخد به خودم می گویم اگر اینجا خبری نشد می روم دیگر بمانم که چه؟! در روزهای پایانی اسفندماه بود که از شهرداری تماس گرفتند و گفتند: فردا صبح شهردار می خو‌اهد شما را ببیند. از مرد پشت تلفن          می پرسم: با پروژه ام موافقت شده؟ مرد خیلی سرد و صریح می گوید:« نمی دانم به من گفتند که به شما بگویم صبح فردا شهرداری باشید.» سکوت می کنم و موجی از دلشوره، نگرانی و کنجکاوی به سراغم می آید مرد پشت تلفن برای اینکه مطئمن شود گوش می دهم، می پرسد:شنیدید چی گفتم؟ خیلی زود به خودم می آیم و‌ با لحن جدی می گویم:« بله حتما.» صبح به شهرداری می روم شهردار بدون اینکه از جایش بلند شود با حرکت دست تعارفم    می کند تا بنشیم! بدون مقدمه می گوید: معا‌ن شهری پروژه شما را در کاهش معضل گرد و غبار اثر بخش می داند و شهرداری هم تصمیم گرفته این پروژه را اجرایی کند گرچه این پروژه بودجه زیادی می خواهد ولی چاره ای نیست در ابتدا با شما یک قرارداد کوچک    می بندیم. در پوستم نمی گنجم آنقدر خوشحالم که دوست دارم پرواز کنم. هر کاری می کنم تا زودتر از ساختمان شهرداری بیرون بیایم. به خودم قول دادم درخت بکارم چند درخت      می خرم و به یاد آزاد، پدر و مادرم و در آخر به خاطر خودم و شهرم می کارم. کارگر میدان شهرداری به کمکم می آید سگ سفید به وجد آمده و پارس می کند انگار می خو‌اهد بگوید آهای مردم خبری در راه است. تنها دو‌ روز به آمدن سال جدید زمان باقی مانده است. بادهای موسمی هنوز متوقف نشده اما شهردار از خود راضی شهر قول داده خیلی زود پروژه را اجرایی کند. می دانم روزی شهرم بالاخره جای زندگی خواهد شد و آزاد و همه دوستانم حتی توکاها بر می گردند دیگر کسی خیال رفتن به سرش نمی زند.

 

(۳)
[ایستگاه]
در تمام این سال‌ها یاد گرفته بودم هیچ وقت منتظر نباشم چون می‌دانستم آن آدم نمی‌آید وقتی هم که می‌آید یا دیر است و یا همه چیزعوض شده است. اما باز منتظر می ماندم هر روزغروب بعد از پایان ساعت کاری به ایستگاه قطار می رفتم آخر شب در میان نگاه کنجکاو همسایه ها و کاسب ها به خانه بر می گشم. تقریبا تمام ۱۰ سال گذشته زندگی ام در انتظار و حرفهای نگفته گذشت. آخرین باری که او را پس از چند سال دیدم طره نقره ای رنگی بر روی پیشانی بلندش ریخته و زیر چشم هایش گود شده بود مثل موجودی فلک زده و ورشکسته ای به نظر می رسید که به آخر خط رسیده باشد. چیزی که عجیب بود اینکه حتی گذر زمان هم نتوانست ذره ای از جذابیتش کم کند. ایستگاه شلوغ بود آنقدر در خودش غرق بود که متوجه حضورم نشد و مثل یک آدم غریبه از کنارم رد شد. هر چقدر هم که صدایش کردم نشنید. کمی بعد هر چقدر که چشم چرخاندم نبود. دست از پا درازتر در میان نگاه فضول همسایه ها به خانه برگشتم. خانه سرد و تاریک بود همه چیز بوی رخوت می داد. پیام های صوتی را در میان این همه بی حوصلگی و دل زدگی زیر و رو کردم. شاید هنوز منتظر کسی بودم یا به قول پری به دنبال امید تازه  ای می گشتم! صداها غریبه نبود. صدای مادر و دوستم پری. 
پیام اول: نادیا نگرانتم تماس بگیر مامان جون؛ خیلی وقته ازت  بی‌خبرم. 
پیام دوم: اصلا معلومه کجایی نادی؟ تا کی قراره به اون ایستگاه لعنتی بری؟ و.... کلافه و بی حوصله پیام های صوتی را بستم وبه گوشه ای روی مبل پرت کردم. به تابلوی روبرو که او برای روز تولدم از یک گالری معروف خریده بود زل زدم. خدا می داند که چقدر اضافه کاری کرده بود تا این تابلوی امپرسیونیسم را بخرد. نمی دانم از روی علاقه بود یا برای حفظ پرستیژ یا شاید هم دلش به حالم سوخت و با خودش فکر کرد باید همه بی توجهی هایش را جبران کند! لااقل در رفتارش که نشانی از علاقه دیده نمی شد. تماشای تابلو مثل گردابی مرا در گذشته فرو برد همه روزهای تلخ و شیرین گذشته در برابر چشم هایم جان گرفت. روزی را به یاد آوردم که پرنده ای با بال شکسته در سردترین روز زمستان، خود را با آخرین نفس ها و ته مانده های امیدش به بالکن پرت کرده بود با این خیال تا یکی از ما نجاتش دهد و مرهمی روی زخم ناسورش بگذارد. نیما از میان بی تفاوتی ها داوطلب شد پرنده را به تحریریه آورد بالهایش را با یک تکه چوب و نوارچسب بست و در جعبه ای کنار رادیاتور گذاشت. بعد چیزی در گوش پرنده نجوا کرد که فقط خودش شنید و پرنده. کمی بعد پشت میزش برگشت اما بازهم چشم از آن موجود کوچک بر نداشت. متوجه نگاه های خیره به او بودم. نگاه همان آدم هایی که دوست داشتند سر به تنش نباشد و او را به خاطر زبان تند و تیز وجسارت ستودنی اش دوست نداشتند. می دانستم که حتی به مهربانیش هم حسادت می کردند. چند روز گذشت پرنده در همان جای گرم و نرمش کنار رادیاتور حالش رو به بهبود بود و نیما هم کیفش حسابی کوک . آنقدر که با صدای بلند توی تحریریه آواز می خواند و می گفت که فردا صبح آزادش می کنم. پرنده را نوازش کرد و گفت:«دیگه چیزی نمونده بری پیش دوستات فقط یکم دیگه طاقت بیار.» اما صبح فردا پرنده دیگر نفس نمی کشید انگار کسی او را ازعمد خفه کرده بود. بعد از پرنده، نیما هم زنده نبود تا مدتها با کسی حرف نمی زد. مثل جنازه ای متحرک می آمد و می رفت. انگار مطمئن بود که کسی پرنده را کشته، کسی از بین همان ها که دوستش نداشتند و تشنه به خونش بودند. تقریبا یکماه گذشت تا حالش سرجا آمد.  یک روز او را اتفاقی توی ایستگاه مترو دیدم. هر دومان عجله داشتیم من برای رسیدن به تحریریه و او برای تغییر ناگهانی زندگی اش! از دیدنم تعجب نکرد انگار که ساعت ها منتظرم بود. هنوز نفسم هم سر جایش نیامده بود که بی مقدمه گفت با من ازدواج می کنی؟! انگار که داشت از چیزی یا کسی فرار می کرد اما من این فرار را دوست داشتم. این عجله را برای بودن با او دوست داشتم فقط از درک حقیقت عاجز بودم. از درک اینکه او از کسی به کسی دیگر پناه آورد تا زخم هایش را با او التیام ببخشد اما غافل از اینکه قلبش برای همان او می تپید حتی وقتی که دست هایش توی دست های من بود! قلب و ذهنش جای دیگری بود. از ورق زدن خاطرات گذشته خسته شده بودم آرام زیرلب انگار کسی در آن خانه سوت و کور صدایم را می شنید، گفتم: برای امروز کافیه. اما کافی نبود. فکر و حضور او بخشی از زندگی من شده بود. حتی وقتی که زندگی مشترکم را با او شروع کردم باز هم احساس ناکافی بودن نسبت به او داشتم مدام از خودم می پرسیدم من چه چیز از آن زن کم دارم یا شاید او در برابرم زیادی بزرگ است؟! اما این توهم یا شاید علاقه من بود که نیما را در نظرم زیادی بزرگ نشان می داد. به تدریج رفتار سرد و بی تفاوتش زندگی را با او برایم دشوار کرد با این همه، ماجرا از جایی بیخ برداشت که گفتگویم با پیمان همسایه دیوار به دیوارمان برایش تبدیل به سوظن شد. در حالی که گفتگوی ما به همان دیدار راه پله و احوالپرسی منتهی می شد. سوظنی که مثل یک بیماری واگیردار به زن مرد همسایه هم منتقل شد. به خصوص که این اواخر صدای دعواها و درگیری پیمان با زنش را می‌توانستم از خانه بشنوم. برای اینکه سوء ظن را از بین ببرم سعی می کردم در ساعاتی از خانه خارج شوم تا ناگزیر به رویارویی و گفتگو با او نباشم. بی فایده بود هربار پیمان جلو راهم سبز می شد و از هر دری حرف می زد تا اینکه همسرش طاقت نیاورد و آبروریزی به پا کرد. به همین دلیل پیمان از آپارتمان اسباب کشی کرد و به محله بالاتر رفت. اما زندگیش زیاد دوام نیاورد و خیلی زود از همسرش جدا شد. در واقع پیمان بهانه ای خوبی برای نیما بود تا به زندگی ای که از روی عجله و فرار از یک عشق نافرجام انتخاب کرد، پایان دهد. نیما بدون اینکه فرصتی برای توضیح به من بدهد خانه را ترک کرد.       
من مانده بودم با حرف‌های نگفته به اینکه چرا زندگی ام را به باد داد چرا وقتی دوستم نداشت، خواست برای باقی عمر کنارش باشم؟ چرا بدون اینکه حرف‌هایم را بشنود خانه را ترک کرد؟ چند روز بعد از رفتنش دلم طاقت نیاورد. حرف‌هایم مثل عقده      توی دلم سنگینی می کرد بیش از هر چیزعادت نداشتم بازنده باشم. هیچ رد و نشانه ای هم از او نداشتم جز اینکه فقط گاهی از پری می شنیدم او نزد مادرش به ارومیه رفته و بعضی وقت‌ها اگر کار یا پروژه ای باشد به تهران می آید. ۱۰سال هر روز غروب به ایستگاه قطار رفتم تا او را ببینم و به او بگویم چیزی نبود تو دنبال بهونه برای رفتن می گشتی. ۱۰سال انتظار برای چه؟! برای کسی که وقتی هم بود انگارنبود! یک شب قبل از اینکه خاطراتش را برای همیشه زنده به گور کنم به خودم قول دادم که فردا آخرین باری خواهد بود که به آن ایستگاه لعنتی میروم همین طورهم شد.عصر روز بعد در حالی که زیباترین لباسم را پوشیدم و رژلب صورتی ام را زدم به ایستگاه قطار رفتم ساعت ها منتظر ماندم هوا سرد بود و سوز داشت. دست هایم  کرخت و استخوان پاهایم بی جان شده بود. از آسمان یکریز برف می بارید قطارهم با تاخیر رسید درِهر واگنی که باز می شد قلبم از جایش کنده می شد. فکر دیدن او برای من سخت ترین کار ممکن در این دنیای پرهیاهو بود. میان شلوغی ها مثل همیشه بازهم به دنبال نیما گشتم. بالاخره نیما را دیدم که از فاصله نه چندان دور می آمد اما تنها نبود دستش توی دست زنی قد بلند و قلمی بود،شاید همان عشق سابق. زن از ته دل میخندید آنقدر که دندان های سفیدش از میان رژ لب قرمزش پیدا بود. همین زیبایی اش را دو چندان می کرد. حجم وسیع مسافر در آن هوای استخوان سوز مثل رودخانه ای خروشان مرا رو به جلو هل می داد ناگزیر کمی نزدیک تر شدم. فقط زن نبود که آنطور عمیق می خندید نیما هم برق شادی از نگاهش موج می زد مثل کسی که در خوشبختی غوطه ور باشد هیچ وقت ندیده بودم کنار من اینقدر خوشحال باشد. با خود گفتم این همه انتظار برای هیچ! اصلا چرا باید به او توضیح می دادم. آنهم به مردی که هیچ وقت دلش با من نبود! کاسه چشم هایم مثل گودالی پر از آب شده بود. بلافاصله خسته و مأیوس، ایستگاه را به قصد خانه ترک کردم. قبل از اینکه کلید توی قفل بیندازم پیمان را با چند نایلون خرت و پرت دیدم. او را از وقتی که از این آپارتمان رفته بود هیچ وقت ندیدم. با تعجب پرسیدم: اینجا چیکار می کنی؟ انگار که میدانست هنوز اینجا هستم، گفت: اومدم گود بای پارتی زیدم! تو خوبی؟ اشک مجالم نداد چیزی بین پریشانی ونفرت ازعالم وآدم. بلافاصله پله ها را دو تا یکی به سمت خانه دویدم و در را بهم کوبیدم. 
در حالی که پیمان پشت در ایستاده بود و همانطور صدایم می‌زد: «نادیا چت شده؟ من که می‌دونم تقصیر اون مرتیکه هست در را باز کن نادیا! می‌تونم همه چیز را درست کنم، بهت قول می‌دم.» 
دست‌هایم می‌لرزید هم از خشم و هم از سرما. به طرز جنون آوری فریاد زدم: از اینجا گم شو... 
نمی‌دانم چرا عصبانی بودم شاید می‌خواستم خودم را خالی کنم و شاید هم پیمان آخرین جرعه امیدم برای ادامه این زندگی رقت انگیز بود. بیشتر دلیل عصبانیتم این بود که او را مقصر از هم پاشیدن زندگی‌ام می‌دانستم. 
موبایلش زنگ خورد صدایش را می‌شنیدم که می‌گفت: «الو تو آپارتمانم الان میام عزیزم.» 
لحظه‌ای بعد دیگر صدای پیمان نمی‌آمد او رفته بود. من هم بدون انتظار برای رویش امید تازه‌ای، بلافاصله با سمساری تماس گرفتم تا از شر تمام خاطراتش به خصوص کادوی تولد، همان تابلوی نقاشی امپرسیونیسم مردی که روزی حاضر بودم به خاطرش همه رنج های جهان را تحمل کنم و حالا برایم غریبه شده بود، خلاص شوم. خانه را از همه نشانه‌هایش پاک کردم مثل کسی که مرده و وسایلش را خیرات می‌کنند.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.piadero.ir
www.chouk.ir
www.vista.ir
www.ibna.ir
و...

 

  • لیلا طیبی
۲۶
خرداد

پرنیا عباسی

زنده‌یاد "پرنیا عباسی"، شاعر جوان ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۸۰ خورشیدی، در تهران بود.

 

پرنیا عباسی

زنده‌یاد "پرنیا عباسی"، شاعر جوان ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۸۰ خورشیدی، در تهران بود.

آقای "پیروز عباسی"، پدر پرنیا بازنشسته آموزش و پرورش و مادرش، "معصومه" بازنشسته بانک ملی بوده است.

او شاعر، معلم زبان انگلیسی و کارمند بانک ملی شعبه مرکزی بود؛ فارغ‌التحصیل مترجمی زبان دانشگاه بین‌‌المللی قزوین و به تازگی در آزمون کارشناسی ارشد رشته‌ی مدیریت پذیرفته شده بود اما برای اینکه کارش را از دست ندهد، به دانشگاه برای ادامه تحصیل نرفت.

وی تخصص در شعرهای کوتاه و هایکوهای فارسی داشت و از معدود شاعران نسل جدید بود، که نقد ادبی می‌نوشت.

از وی یک مجموعه شعر منتشر نشده، باقی ماند، به نام: «پنجره‌ها به سمت انفجار» آثاری از او در مجله‌ی وزن‌دنیا منتشر شده بود و در میزگردی که مجله در شماره‌ی ۲۴ خود در دی‌ ماه ۱۴۰۱ خورشیدی، برگزار کرده بود (با عنوان تحلیل جهان شعری شاعران متولد دهه‌ی هشتاد) شرکت داشت.

وی ۲۳ خرداد ماه ۱۴۰۴ خورشیدی، در پی حملات هوایی و موشکی اسراییل به محله‌ی ستارخان تهران، همراه با خانواده‌اش که همه غیرنظامی بودند جان باخت.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[ستاره‌ی خاموش]
برای هر دو گریستم 
برای تو 
و خودم 
ستاره‌های اشکم را 
در آسمانت فوت می‌کنی 
در دنیای تو 
رهایی نور 
در دنیای من 
بازی سایه‌ها 
در جایی 
من و تو تمام می‌شویم 
زیباترین شعر جهان
لال می‌شود 
در جایی 
تو شروع می‌شوی 
نجوای زندگی را 
فریاد می‌کنی 
در هزار جا 
من به پایان می‌رسم 
می‌سوزم 
می‌شوم ستاره‌ای خاموش 
که در آسمانت دود می‌شود.

 

گردآودی و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.hammihanonline.ir
www.khabaronline.ir
@Voriyerd
و...

  • لیلا طیبی
۲۵
خرداد

داستان کوتاه بلند شو خواب‌آلو!


توی رختخواب گرم و نرمش خوابیده بود. گاه و بی‌گاه این طرف و آن طرف وول می‌خورد و به بدنش کش و قوس می‌داد.
احساس می‌کرد که جای خوابش کوچک و تنگ شده است، شاید هم بدنش بزرگ‌تر شده باشد.
یکی صدایش زد.
دوست نداشت از  توی جای‌خوابش بیرون بیاید.
- بلند شو خواب‌آلو! وقتشه بیرون بزنی!
تکانی به خودش داد و با اعتراض گفت: اَه! حالا چه وقت بیرون اومدنه؟!
- اتفاقن همین حالا وقتشه! زود باش! بجنب!
- لطفن بزار چند روز دیگه بخوابم! الان هیچ حال ندارم.
- حال ندارم چیه؟! بلند شو! یاالله!
- خب لااقل یه روز دیگه!
- تو بگو یه ساعت! اصلن راه نداره! پا شو...
خورشید خانم آنقدر گفت و گفت و اصرار کرد، که کرم ابریشم از پیله‌اش بیرون زد.
او دیگر کرم نبود، پروانه‌ای زیبا و رنگین شده بود.
بال‌هایش را گشود و به پرواز در آمد.


#لیلا_طیبی

  • لیلا طیبی
۲۴
خرداد

کله‌پوک و عاقل

کتاب "کله‌پوک و عاقل" (۲۰ افسانه‌ی ترکمنی) 

 

 

کله‌پوک و عاقل

کتاب "کله‌پوک و عاقل" (۲۰ افسانه‌ی ترکمنی) با ترجمه‌ی آقای "عبدالرحمان دیه‌جی"، در ۹۱ صفحه،  توسط انتشارات افق منتشر شده است.

آقای "عبدالرحمان دیه‌جی"، شاعر، نویسنده و روزنامه‌نگار ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۴۵ خورشیدی، در بندر ترکمن است و هم‌اکنون مدیریت هفته‌نامه‌ی صحرا را به عهده دارد. این نشریه به‌طور هفتگی در استان گلستان به چاپ می‌رسد. از میان آثار وی، می‌توان کتاب‌های زیر را نام برد:

داستان‌ها و رمان‌های «سگ هار»، «ماهی»، «درخت برکعلی» و...، همچنین گردآوری کتاب «شاعران و شعرهای کودک ترکمنستان».

کتاب «سگ هار» این نویسنده توانسته به‌عنوان کتاب منتخب در دوازدهمین جشنواره‌ی روستا در زمینه‌ی داستان معرفی شود.

این کتاب، شامل چندین قصه‌ی عامیانه و داستان خیالی از گنجینه‌ی ادبیات شفاهی مردم ترکمن است که به پیشتر به زبان ترکمنی گردآوری شده و در اختیار مخاطبان کودک قرار گرفته بود و مترجم آن‌را با اجازه‌ی ناشر به فارسی برگردان و منتشر کرده است.
این کتاب آموزنده و سرگرم‌کننده در نخستین جشنواره‌ی کتاب برتر، از سوی انجمن فرهنگی ناشران کتاب کودک و نوجوان، به‌عنوان اثر برگزیده معرفی شده است.

قرن‌ها پیش، هنگامی که نه از رسانه‌های جمعی خبری بود و نه شبکه‌های اجتماعی قدم به زندگی انسان‌ها نهاده بودند، افسانه‌ها و قصه‌های خیالی پدید آمدند تا هم مخاطبان خود را سرگرم کنند، هم فضائل اخلاقی را به ایشان بیاموزند و هم بستری باشند برای انتقال آداب و سنن مردمی که آن‌ها را به وجود می‌آوردند. افسانه‌ها در حقیقت جهانی آرمانی را ترسیم می‌کردند که در آن‌ها همواره نیکی بر بدی پیروز می‌شد و هیچ کار بدی، بدون عقوبت باقی نمی‌ماند. رفته‌رفته، با گسترش ارتباطات، افسانه‌ها و ادبیات شفاهی ملل مختلف از موطن خود خارج شده و به سرزمین‌های دیگری رفتند. به این ترتیب، مردم ملل گوناگون این فرصت را پیدا کردند تا از طریق افسانه‌ها، به آرزوها، آرمان‌ها و جهان‌بینی سایر مردم جهان پی ببرند. آن‌چه هم‌اکنون پیش روی شما قرار گرفته، مجموعه‌ای است از افسانه‌های قوم ترکمن که باورهای فرهنگی و بومی ایشان را در خود منعکس می‌کند.

این کتاب که برای مخاطبان خردسال تدوین شده است، شامل بیست قصه و داستان کوتاه است. این قصه‌های خیالی حاوی مضامین تربیتی بوده و ارزش‌های انسانی را در قالب رخدادهای تخیلی به خوانندگان می‌آموزند.

شخصیت‌های این داستان‌ها و افسانه‌ها، مانند بسیاری از حکایات و آثار ادبیات کلاسیک فارسی، حیوانات گوناگونی چون روباه، گرگ، شیر و... هستند. به‌طور مثال، در نخستین داستان اثر حاضر، شخصیت اول روباه حیله‌گری است که قصد دارد برای تهیه‌ی خوراک از جاده‌ای عبور کند اما ناگهان کاروانی از راه می‌رسد و او مجبور می‌شود برای این‌که اسیر انسان‌ها نشود، خود را در گوشه‌ای پنهان کند. در این بین، با شکستن کوزه‌ای در دست یکی از مسافران، تکه‌ای از کوزه غلت می‌خورد و بر در لانه‌ی روباه قرار می‌گیرد. بعدها با این‌که کاروان جاده را ترک می‌کند، بازهم روباه جرأت بیرون آمدن از لانه‌اش را پیدا نمی‌کند چون وزش نسیم در کوزه صدایی مانند صحبت آدم‌ها را ایجاد می‌کند و باعث می‌شود روباه به‌اشتباه، تصور کند که مسافران هنوز همان حوالی هستند.

در دومین افسانه‌ی کتاب پیش‌رو نیز بازهم با روباه مکاری روبه‌رو خواهید شد که می‌کوشد با سودجویی از سایر حیوانات، شکار روزانه‌اش را تهیه کند. او حتی برای سیر شدن حاضر است با سلطان جنگل همراه شود و با باقی‌مانده‌ی غذای او روزهایش را بگذراند.

کتاب حاضر، مصور نیز هست و با تصاویری که به فراخور داستان در برخی از صفحات آن قرار گرفته به کودکان کمک می‌کند تا روند ماجراها را بهتر درک کرده و با شخصیت‌های قصه‌ها ارتباط بیشتری برقرار کنند. چاره‌جویی، دوراندیشی، عواقب ناخوشایند فریب دادن دیگران و... موضوعاتی هستند که در این افسانه‌های عبرت‌آمیز مطرح شده‌اند.

خوب است بدانید برخی از قصه‌های این کتاب، تنها به قوم ترکمن تعلق دارند و نظیر آن‌ها در ادب عامه‌ی هیچ ملت دیگری به چشم نمی‌خورد. برخی دیگری نیز از ادبیات فولکلور سایر جوامع به این قوم رسیده‌اند و طی نسل‌ها، سینه‌به‌سینه نقل شده‌اند. برخی از قصه‌ها رگه‌هایی از طنزی ظریف را نشان می‌دهند و برخی نیز به مفاهیم ارزشمند اخلاقی اشاره دارند. توجه داشته باشید که هرچند نشر افق کتاب کله پوک و عاقل - ۲۰ افسانه‌ی ترکمنی: افسانه‌های مردم دنیا را برای ارائه به مخاطبان کودک منتشر نموده اما هم افسانه‌‌های این مجموعه‌ و هم تمامی آثار ادبیات شفاهی برای پژوهشگران حوزه‌ی جامعه‌شناسی، مردم‌شناسی و ادبیات و فرهنگ عامه بسیار سودمند خواهد بود. متخصصان این حوزه‌ها با مطالعه و بررسی دقیق قصه‌هایی که عبدالرحمان دیه جی با کوشش فراوان گردآوری و تدوین نموده، به اطلاعاتی دسته‌اول از میراث فرهنگی قوم ترکمن دسترسی خواهند داشت.

مخاطبان کودک و نوجوان در هر کدام از آثار مجموعه‌ی «افسانه‌های مردم دنیا»، با گزیده‌ای از قصه‌های فانتزی و داستان‌های کهن و خیالی ملل گوناگون آشنا می‌شوند؛ افسانه‌هایی پندآموز و سرگرم‌کننده که هر کدام یک نکته‌ی آموزنده را در مورد وجوه مختلف زندگی، در دل خود جای داده‌اند. مطالعه‌ی کتاب‌های این مجموعه، کودکان و نوجوانان را با فرهنگ بومی و شفاهی مردم سراسر جهان نیز آشنا خواهد کرد. نشر افق چاپ و انتشار کتاب‌های افسانه‌های مردم دنیا را به عهده داشته که از میان آن‌ها می‌توان آثار زیر را برشمرد:
«بچه‌های کوزه‌ای»، «جنگ، پهلوان و‌ غول»، «راه یک طرفه»، «۲۰۸ حکایت از ازوپ» و «پسر جنگل».

«پهلوان پنبه» نیز یکی از مجلدهای این سری کتاب‌هاست که برخی از افسانه‌های کهن ایرانی را در بر می‌گیرد.

کودکان رده‌ی سنی ۸ تا هزار سال، از مطالعه‌ی داستان‌های کهن و قصه‌های خیالی کتاب حاضر نهایت لذت را خواهند برد.

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

◇ در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم:
(۱)
«روباه جلو رفت و مدتی بعد تکه‌ای گوشت روی زمین دید. خواست آن را بخورد که گرگی از راه رسید و گفت: «آهای روباه! چرا این‌جا ایستاده‌ای؟ خیلی سرگردان به‌نظر می‌رسی.»
روباه گرگ را نگاه کرد و دستپاچه سلامی داد. گرگ گفت: «شانس آوردی، اگر سلام نمی‌دادی، تکه‌پاره‌ات می‌کردم!»
روباه که خیلی ترسیده بود، لرزید و گفت: «اختیار داری آقا گرگه! ولی به‌جای این‌که مرا تکه‌پاره کنی و بخوری، بهتر است این تکه گوشت را بخوری.»
و تکه گوشت را نشان گرگ داد. گرگ تعجب کرد و گفت: «چه شد که تو این گوشت آماده را نخوردی؟»
روباه گفت: «آخر می‌دانستم دیر یا زود سر می‌رسی. به‌خاطر همین برای تو نگه داشته بودم.»
گرگ پرسید: «ببینم، این گوشت شیرین است؟»
روباه گفت: «معلوم است که شیرین است! مگر گوشت تلخ هم داریم؟ اگر این گوشت قسمت من می‌شد، یک لقمه‌اش می‌کردم.»
- که این‌طور! حالا که برای من گوشت نگه داشته‌ای، من هم تو را بی‌نصیب نمی‌گذارم و سهمت را می‌دهم.
و به‌طرف گوشت رفت. خواست آن را بردارد که پایش در تله گیر کرد و چنان دردی گرفت که تاب نیاورد و فریاد بلندی کشید و خود را به این‌طرف و آن‌طرف زد و گردوغبار بلند کرد.
روباه گفت: «ای گرگ حریص! در پُرزور بودنت که شکی ندارم، ولی دربارهٔ چشم‌هایت چه بگویم؟ با چشم کور فرقی ندارند.»
و گوشت را خودش برداشت و خورد. گرگ التماس‌کنان گفت: «روباه‌جان! من دارم خُرد می‌شوم. بیا و رحمی به حال من کن و نجاتم بده.»
و پایش را تندوتند تکان داد. روباه کنار گرگ آمد و گفت: «بی‌خود زحمت نکش. اصلاً نمی‌توانی از تله رها شوی. چشم‌هایت سرخِ سرخ شده‌اند. بهتر است چشم‌هایت را ببندی و بخوابی!»

(۲)
روزی از روزها، پادشاه جشن بزرگی به راه انداخت. پهلوان‌ها در میدان کشتی گرفتند و اسب‌ها دور هم جمع شدند و برای مسابقه و تاخت و تاز آماده شدند. قاراقلی هم تصمیم گرفت که در مسابقه شرکت کند. پسر پادشاه هم تیزروترین اسب پادشاه را سوار شد و در صف آن‌ها قرار گرفت. مسابقه شروع شد. پسر شاه خیلی زود از همه جلو زد. اما قاراقلی همراه با دیگران تاخت و نگذاشت که اسب در شروع مسابقه تند بتازد. آخرهای مسابقه بود که افسار اسب را شُل کرد و گذاشت که با بیش‌ترین سرعت بتازد. اسب دریایی انگار که بال گشوده باشد، جهید و مثل باد دوید و همه‌ی اسب‌ها و اسب پسر شاه را پشت سر گذاشت و چون تیر رهاشده از کمان، از خط پایانی مسابقه گذشت. همه‌ی تماشاچیان، دهان‌شان از تعجب باز ماند.
شاه به خشم آمد و دستور داد که مسابقه‌ی دیگری میان اسب تیزرو خودش و اسب دریایی قاراقلی بگذارند. مسابقه‌ی دیگری گذاشتند. پسر شاه سوار اسب شاه شد و قاراقلی هم‌چنان سوار بر اسب دریایی بود. این‌بار قاراقلی افسار اسب را هم نکشید و اسب چنان تاخت که انگار پرواز می‌کرد و در حالی‌که پسر شاه به نیمه‌ی راه رسیده بود، اسب او از خط پایانی مسابقه گذشت. پادشاه این‌بار، برتر بودن اسب دریایی را قبول کرد و به خوبی از قاراقلی استقبال کرد و جایزه‌ها و هدیه‌های زیادی به او بخشید.
اما زن پادشاه که شکست پسرش را دیده بود، به خشم آمده بود و تصمیم گرفت که قاراقلی را بکشد. به همین‌خاطر از طبیبی زهری گرفت تا به او بخوراند.
 

◇ فهرست مطالب کتاب:
سخنی درباره‌ی کتاب
۱: روباه و کوزه
۲: در خیال شکار
۳: سرِ گرگ
۴: گنجشک دانا
۵: یک‌وجبی و سگش
۶: کله‌پوک و عاقل و کلاغ
۷: شغال و حواصیل
۸: قصر دیوها
۹: اسب دریایی
۱۰: کلاغ و روباه
۱۱: حیوان عجیب
۱۲: ثروتمند حسود و مار
۱۳: کی بزرگ‌تر است؟
۱۴: شغال و روباه
۱۵: موش حریص
۱۶: روباه در چاه
۱۷: مار چهل‌سر
۱۸: میوه‌ی سحرآمیز و وزیر کینه‌جو
۱۹: کوزه‌ی روغن
۲۰: گلنار
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

  • لیلا طیبی
۲۳
خرداد

چشم گرگ و دو داستان دیگر

 

چشم گرگ و دو داستان دیگر

کتاب "چشم گرگ و دو داستان دیگر"، نوشته‌ی آقای "دانیل پناک" و ترجمه‌ی خانم‌ها "اسمیرا سلیمی" و "فاطمه صفری"، با تصویرگری خانم "آزاده رمضانی تبریزی" و ویراستاری خانم "عذرا جوزدانی"، توسط انتشارات فرای علم چاپ و منتشر شده است.

این کتاب ویژه‌ی کودک و نوجوان (۶ تا ۱۲ سال) است.

انتشارات فرای علم (کتاب‌های بلوط)، کتاب «چشم گرگ» را در قالب ۸۰ صفحه با شمارگان سه هزار نسخه منتشر کرده است.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

این کتاب در بردارنده‌ی سه داستان کوتاه است.
● در داستان اول به نام چشم گرگ، ماجرای ورود پسرکی به خاطرات نوعی گرگ، به نام گرگ آلاسکایی است. گرگ آلاسکایی، گرگی است که برای نجات خواهرش اسیر شکارچیان سودجو شده است...
● در داستان دوم، ماجرای قدرتمند شدن پیرمردی سنگتراش روایت شده است. او برای مردی ثروتمند سنگ قبر تراشیده است...
● در داستان سوم، ماجرای دوستی دو پسر بچه به نام جرمی و استنلی بازگو می‌شود. در این داستان جرمی، احساس می‌کند دوستی‌اش با استنلی در خطر است...

در پایان کتاب، پرسش‌هایی درباره داستان‌های کتاب از مخاطبان پرسیده شده است که اندیشیدن به آنها در درک بهتر مفاهیم به مخاطبان کمک می‌کند.
ارائه‌ی این سؤالات در پایان هر داستان کمک می‌کند تا نوجوانان بتوانند میزان درک مطلب خود را بسنجند.

در بخشی از مقدمه‌ی این کتاب نوشته شده است: «امروزه خواندن یکی از مهمترین دغدغه‌های کارشناسان و دست‌اندرکاران آموزش در تمام دنیاست. چراکه اگر فردی توانایی مطلوب در خواندن مطالب نداشته باشد، درک درستی از آن نخواهد داشت و در نهایت در به کارگیری اطلاعاتش در جامعه دچار مشکل خواهد شد. مطالعه و خواندن در ارتباطات و ارتقای سطح مهارت‌های اجتماعی افراد کاملا موثر است و حتی کودکان نیز از این امر مستثنی نیستند. در دنیای امروز کودکی که کتاب می‌خواند در مقایسه با همسالانش تفاوت‌های بسیاری دارد...»
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

■ چند خط از داستان چشم گرگ:
(۱)
مجبورم به چیزهای بی‌خود بخندم! در این سرزمین هیچ اتفاق تازه‌ای نمی‌افتد. اصلأ هیچ چیزی تغییر نمی‌کند!.

(۲)
آن شب وقتی گرگ آبی به همراه خواهرش به لانه رسید، برادرهایش را دید که دور تا دور مادر حلقه زده‌اند و چشم انتظار داستان دیگری هستند. گرگ‌های جوان شعله سیاه را با هاله‌ای از رنگ حنایی در برگرفته بودند. یک حلقه رنگی درست شبیه مردمک چشم‌های مادرشان! با پیوستن کهربای درخشان به جمع گرگ‌ها حلقه رنگی زیباتر از قبل می‌درخشید.

(۳)
صدای آرام و زیبای بارش برف، کم کم به لالایی دلنشینی تبدیل شد و سرانجام دست خواب چشم‌های خسته‌اش را بست.

(۴)
آدم، موجودی جمع کننده است!.
 

■ چند خط از داستان سنگتراش:
(۱)
ابر سیاه که از این همه قدرت لبریز غرور بود، با تعجب به کوهستان خیره ماند. با عصبانیت پیش خود گفت: 《کوهستان که هنوز هم سرپاست!》
و ناگهان رو به کوهستان فریاد زد: 《نکند می‌خواهی به من ثابت کنی که قدرتمندی...》

(۲)
مرد سنگتراش از روی چمن‌های باغ بلند شد. هاج و واج به اطرافش نگاه می‌کرد، او نمی‌دانست پیرمردی عبوس و ثروتمند است یا شاهزاده‌ای مغرور؟ خورشیدی سوزان است یا ابری ویرانگر؟ کوهستانی سخت و سرد است یا سنگ‌تراشی مهربان و صبور؟!
 

■ چند خط از داستان کیک دشمنی:
(۱)
انعکاس صدای جرمی در گوشم پیچید: 《دوست من!》
این تنها جمله‌ای بود که اصلأ توقع نداشتم از دهان جرمی بیرون بیاید!

(۲)
چشمم به استیو و دار و دسته‌اش افتاد که مثل همیشه، مانند گرگ‌های گرسنه، چشم به راه طعمه‌ای بودند تا دستش بیندازند و اوقات فراغشان را پر کنند.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

سرچشمه‌:

https://t.me/leilatayebi1369

  • لیلا طیبی
۱۹
خرداد

  • لیلا طیبی
۱۱
خرداد

زنده‌یاد "یوخنا دمو یوسف" معروف به "جان دمو" شاعر عرب عراقی، زاده‌ی سال ۱۹۴۲ میلادی،در شهر کرکوک بود.

 

جان دمو

زنده‌یاد "یوخنا دمو یوسف" معروف به "جان دمو" شاعر عرب عراقی، زاده‌ی سال ۱۹۴۲ میلادی،در شهر کرکوک بود.
دمو جزء شاعران موسوم به "جماعت کرکوک" بود، که به سوررئالیسم و دادائیسم گرایش داشتند و بر علیه شعر اجتماعی شاعرانی عربی چون، "نزار قبانی“، "عبدالوهاب البیاتی"، "بلند الحیدری" و... موضع سختی گرفتند.
وی در سال ۲۰۰۳ میلادی، در استرالیا و در اوج فقر و نداری و کارتن‌خوابی، بر اثر سکته‌ی قلبی درگذشت. 
 

◇ ترجمه‌ی چند شعر از او به فارسی:*
(۱)
در جست‌ و جوی تو هستم
میان خاکسترهای حافظه
اندرون خاکسترهای صاعقه‌
مابین آتش‌های خلاء
در عشق
در عذاب
در دگرگونی و انقلاب‌ها
در زجه‌ی قلوب پاره‌ پاره
میان تار گیتارهای مسکوت
در روزهای زیبای تعطیلات پایان هفته
همراه اساطیر
در دیروزها، با ریه‌های گرفته
در ژرفناها،
در همه‌ جا
غیر از این جهان،
تو را می‌جویم
ای محبوبِ من…!

(۲)
پنجره باز است،
قلب باز است،
آسمان هم باز است...
و آنجا، جایی آن دورها،
جنگ در جریان است.
همه در مقابل جنگ‌ها
هیچ‌کس در مقابل هیچ جنگی
جنگ در مقابل جنگ
و کاغذ را در کتابت بگذار.

--------
* ترجمه از متن کُردی توسط زانا کوردستانی
 

◇ نمونه‌ی شعر به عربی:
(۱)
” الشاهد“:
وحدک البهجة / الق الکون فی
و الموت و سادة للضد
یا عرف الریح، مذ العبور ادق جسدی
بصمته للیتامى، وابارک الزیت بمخاض،
الرحیل عائلة، و النار.
مذبوح شجر الضوء، ملء البدء صلیت
و اشعلت الماء فی صمتی، هو النهار
لو یمر اللهب تجلیا
لو یورق البحر هدأة
لو تبحر الروح
لو تمطر
لو.
الان، بعطر مبارک انهض، بشجر
حاضر أتوحد فیک،
و اعلن.

النافذة مفتوحة،
القلب مفتوح.
السماء، ایضا، مفتوحة.
و هناک، فی مکان ما بعیدا، تدور حرب
حرب الکل ضد الکل
حرب اللا احد ضد لااحد
حرب اللاحرب“.
و اودع الورقة فی الکتاب
 

(۲)
عظیمة کل الحقائق مابعد الصفر
دون لماذا
حتى لو بقی العنقاء محبوسا
فی خرافات اللامحدود
ستبقى کل بوصلاتنا بلا جدوى..الاحرى
ان یصار الى مؤاخاة التنین
والابقاء على الفراغات
على ما هی علیه، أو
قریبا...
 

(۳)
فی شوارع بغداد
کان یرکض قط حافی
ثم ابتسم
لکلب ینبح من الجوع
بعدها أستمر بالرکض
ثم ألتفت ...وجد
ذیله مقطوع
أبتسم لذلک
 

(۴)
البقرة حلوب مخصیة
والکل نقر على مؤخرتها
أما هم عریهم واضح
أمام حمار یشتکی من لذیذهم
ثم فحص مؤخرته
وجد فیها عود ثقاب
لایستطیع أخراجه
عندها نام یتألم

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
و...

  • لیلا طیبی
۱۰
خرداد

بانو "غزاله زرین‌زاده"، شاعر خراسانی، زاده‌ی سوم بهمن ماه ۱۳۵۸ خورشیدی، در مشهد است.

 

غزاله زرین‌زاده

بانو "غزاله زرین‌زاده"، شاعر خراسانی، زاده‌ی سوم بهمن ماه ۱۳۵۸ خورشیدی، در مشهد است.
وی دکتری شیمی آلی از دانشگاه مازندران است و در کنار تحصیل، ارتباط خودش را با انجمن‌های ادبی، نشریات و پایگاه‌های ادبی حفظ کرده است.
 

◇ کتاب‌شناسی:
- درد من مشترک نیست
- قاصدک، نشر محقق مشهد، ۱۳۸۲
- آخرین محل تولدم، نشر نوح نبی(ع)
و...
 

 ─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[خبر داری برادر]
سلام بر تو ای رفته بر باد و گاهی مانده در یاد
چه خبر از سنگی که می‌کشی بر دوش؟
خبری داری آیا از زمان ما؟
شرمسارم از کتاب‌هایی که خوانده‌ام
و قدم‌هایی که زده‌ام به خیال زهی باطل
که شوم کنارت، سزاورت، نامدارت
ولی نشد
هجوم تلخی دارد قد بلندم و لبخند لبم
وقتی تو را به انحرافی می‌کشاند کمی متمایل به نسل‌کشی
رد پایی که هرگز باز نشده است بدون واسطه به دست خودم
تقدیر چنین است
یا سرنوشت چنان
محکوم شده‌ام به خانه‌نشینی
محکوم شده‌ام به خاکی که تعلقی ندارد به متعلقانش
محکوم شده به زیبایی که بر نمی‌آید
در منی که دوستت دارم را نابلدم
از سر به زیری خودم می‌ترسم
خبری گرفته‌ای آیا؟
چقدر دست‌های بسته تنگ شده است
که آغوش را در خاموشی خیانت جستجو می‌کند
وقتی کنار دستی
هم‌دستی روزگار مجازی سریع‌تر اتفاق می‌افتد
بدنم بمبی می‌شود شبیه مخزنی
متراکم از چربی‌های نفرت
و قلبم سنگی که روی دوش هر خانه‌ای که بیفتد
می‌ترکد و می‌پراکند
صداهایی عجیب‌تر از قبل
جلوتر از اضطرابم
انگشت‌هایی است که می‌گزم
و شادتر از حضورم سفره‌ای‌ست که می‌چینم
صبر زرد نداری برادر
درهای بهشت‌ات
همین‌جا باز شده است نمی‌بینی
سنگی که می‌کشم از ترس تو بر دوش
در خاطرات هیچ فرشته‌ای پیدا نمی‌شود
کنار تو مردانه گریستم
و زنانه جنگیدم
ولی خیس شد لحظه‌هایم از شرم دیدنت
در بازوان خواهرم که محرمم بود برادر
یعنی حریم را بعد تحریم‌ها کوچک‌تر کرده‌اند؟
چپ می‌کند مسیرها
روی سری که آورده برون از سایه‌ای نامعلوم
عادت می‌شود سفره‌های رنگین
تابوت‌های متحرک
بوی گندیده‌ای
از خورشت‌های چرب
و برنج‌های دم کرده
شالی به شلالی می‌کشد پرده‌ای
و قرص
کمر به قتل رویا می‌بندد
خبر داری برادر از سنگی که می‌کشم بر دوش
خبر داری برادر؟!
 

(۲)
به دار مکافات من خوش آمدید
ای واژه‌های در حال سقوط
شما از ارتفاعی پرت می‌شوید
که اجازه ورود نداشتید
نه میوه ممنوعه سر راهتان بود
نه غولی از چراغ جادو آمده بود
تا از لوبیایی بیرونتان کشد
فقط اندکی حاشیه بود
از زبان‌های لق و دهان‌های قلمبه
تا تیتر فردایی دوباره شوید
اجازه دهید با هم پیاده شویم
دستم را بگیرید، بچرخانید تا خالی شوم
مطمئنم این‌بار
حادثه‌ها از سردترین روزها سر می‌زند
و گل‌ها فقط به اعتبار خود
متولد می‌شوند
اجازه دهید دستم را باز کنم
و دور گردن شما تانگوی جدیدی بسازم
من و کلمه و تو
من و کلمه و تو
من و کلمه و تو
من و کلمه
نه که تفکر رفته باشد به هوا خوری
یا یخ زده باشد بین قلوب غالب
نه
بساط هر چه که هست
بسطی دارد از اول هر فاصله
تلاش کرده‌ام خودم باشم و نشدم
که عشق همین است
از خود رمیدن
در تو جا ماندن
تفکری رو به ابتذال
در قلمرو رو به ویرانی ما
حالا
به یقینی برسم از
من و کلمه و تو
من و کلمه و تو
من و کلمه
و من. 
 

(۳)
با کدام دست به سر خودم کوبیدم
که نمی‌توانستم بایستم و ببینم
چرا از مرگ هم جلوترم
با کدام نقص همراه شدم
با کدام لنگه از تکه وجودم بود
که خودم را دار زدم
و هر روز مجازات می‌کنم تکه‌های دیگر را
از من آیا دروغگوتر
فریب کارتر
و وقیح‌تر می‌شناسی؟!
تک گل سرخ تنها مانده‌ام
کجای سرزمینم خوابیده‌ای که تو را نمی‌بینم
از من دور است
خودم
و بیگانه‌ای به من نزدیک‌تر
میم‌های میدان‌های شهرم
می‌نشد
چرا تو از منی که مرده‌ام
می‌ترسی
من خودم مجازات خودم هستم
ای مرگ
نقش‌ات را به تمامی ایفا کردم
در تکرارهای پی در پی‌ات
خانه‌ام را ساختی
و سرزمین‌ام خاری شد در چشم خودم.
 

(۴)
[بدون تخیل]
هر توهمی می‌تواند پیدا شود عشق من
راه ما راهی بوده است از میان هزاران تباهی شاید
و ما جان سالم به در برده ایم
حتی در این روزهای پر دست انداز
تنها رویای زیستن و ایستادن
در یک چیز خلاصه می شود
عشق من
تنها یک چیز است بین ما
تخیل و رویا
که حقیقت نجات ماست
حقیقت خود ماست
حقیقت ماست
از چه رو هراس داشته باشم
عشق من
تا وقتی کنارت
رویا می سازم
و گرمای تنت را
امنیت رویایم
بدترین روزها شاید بهترینه روزهاست
که رویا و تخیل
در کنارت تکرار می شود
عشق من.
 

(۵)
به سین‌ها و سامانی که نداریم
به هفته‌های هفت روزه‌ای که بی‌قراریم
به شکل بی‌شکل دوست داشتن دقیقه‌هایمان
شبیه‌تر شده‌ایم به نبودن‌هامان
سردی و سکوت
میان شیرینی و شربت
بادام تلخ و گل میخک
روز نو را اگر چه نو شویم در ظاهر
به کهنگی درگیر سنتی باطل
دل خوش بهار نو می‌شود
ولی عجیب شده است
شناخت گل در این زمین پر مشکل.
 

گردآودی و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.ghasedakpoem.ir
www.leilasadeghi.com
www.iranketab.ir
www.isna.ir
https://telegram.me/gh79z
@gh_zarrinzadeh
و...

  • لیلا طیبی
۰۹
خرداد

خانم "ساره سکوت"، شاعر ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۳ خورشیدی است.

 

ساره سکوت

خانم "ساره سکوت"، شاعر ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۳ خورشیدی است.
وی تحصیلات دانشگاهی‌اش را در دو رشته‌ی کامپیو‌تر و مهندسی شیمی پتروشیمی به دلیل مهاجرت از ایران ناتمام گذاشت. و پس از مهاجرتش، در شهر تورنتو کانادا تحصیلاتش را در دو رشته‌ی دستیاری دندانپزشکی و رشته‌ی علوم زیست‌پزشکی ادامه داد. 
وی نوشتن شعر را از دوران کودکی شروع کرد و از سال ۲۰۱۲ میلادی، با همکاری یکی از دوستانش، گروه دانشجویی کالچرال ایونتز را در دانشگاه یورک شهر تورنتو تشکیل داد، که این گروه به مدت دو سال شب‌ شعر‌، کارگاه شعر و نشست‌های ادبی متعدد‌ی به زبان فارسی در این دانشگاه برگزار کرد.
در سال ۱۳۹۴ خورشیدی، نخستین مجموعه شعرش را با نام “چهارده معصومه” از طریق نشر گردون در برلین منتشر کرد، که با توجه به دسترسی محدود مخاطبین به این کتاب بازتاب خوبی در ایران و افغانستان داشت.
کتاب دوم او با نام “پیامبر درخت‌ها” منتشر شده است.
کتاب سوم او ” مادر کبوترها” در دست بررسی و آماده چاپ است.
کتاب "و جایی نرفتن جاهایی که از ما نرفته باشد" دیگر اثر مکتوب ایشان است.
از جمله فعالیت‌های دیگر او می‌توان به ترجمه و زیرنویس ویدیو، تدریس خصوصی زبان عربی و انگلیسی در ایران، همکاری با موسسه حمایت از پناهندگان به عنوان مترجم و دیگر فعالیت‌های فرهنگی اشاره کرد.
هم اکنون ایشان در دو کشور کانادا و آمریکا سکونت دارد و دانشجوی آنلاین واحدهای مختلف ادبیات فارسی و فلسفه است.
اشعار متعددی از او در کتاب، سایت‌ها و مجلات مختلف در کشورهای ایران ، کانادا، آمریکا ، افغانستان و... منتشر شده است.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[پیامبر درخت‌ها]
خوابیده زیر درخت خرمالو – دست‌های خواب‌آلود – گیس‌هایت را نبافته اسمت یادش رفت

پدربزرگم پیامبر درخت‌هاست
و فصل برداشت به او وحی می‌شود
درخت آلبالو نوک پستان‌هایش را در باد آزاد کرده است
بلند می‌شود
و چادر تور را می‌کشد سر آلبالو
تا گنجشک‌ها به صورتی‌اش دست نزنند

خوابیده زیر درخت خرمالو – دست‌های خواب‌آلود – گیس‌هایت را نبافته اسمت یادش رفت

پدربزرگم پیامبر درخت‌هاست
و زیر خرمالو که چرت می‌زند خوابش را انگورها می‌آشوبند
“آقُ اینا مس می‌شَن از رو دیوار باغو می‌آن ایی وَرو بعد هی نیگا می‌کنن تو چیشُم فُش می‌دن. می‌رم بزنمْشون بُ چوب بندازمشون.. زمین جلو که میرما،.. آق قربون صدقه م میرن نمْذارن. نَمتونم آقُ شیرینن از بِ”
و پدربزرگم موعظه‌شان می‌کند
“حرف تو گوششون نَمرِه آقُ”
با گیس‌های ریخته روی شانه‌ی دیوار
در گوششان نمی‌رود
باد

خوابیده زیر درخت خرمالو – دست‌های خواب‌آلود – گیس‌هایت را نبافته اسمت یادش رفت

پدربزرگم پیامبر درخت‌هاست
و معجزه‌اش این که
با بادام که دست می‌داد شکوفه می‌کرد
سُپ‌های گلابی گل می‌انداخت
آن‌وقت درخت‌ها با به‌های یک مَنی یک گل دو گل بازی می‌کردند

خوابیده زیر درخت خرمالو – دست‌های خواب‌آلود – گیس‌هایت را نبافته اسمت یادش رفت

دیابت که باغ را گرفت
پای درخت‌ها را برید
ـ از باغ ـ
و باغ
از غضب خدا به انگورها خشک شد
پیامبر چشمش خوب نمی‌دید
با این‌همه سایه‌شان که می‌افتاد روی دیوار موعظه‌شان می‌کرد
و پای انجیرهای حیاط را به لاک‌پشت صدساله‌ی محل ـ که قدر سنگ صد منی شده بود ـ زنجیر می‌کرد،
تا خدای نکرده خرمالوها خوابشان نبرد سر درخت شیرین بشوند، بیافتند روی خاک ـ

خوابیده زیر درخت خرمالو – دست‌های خواب‌آلود – گیس‌هایت را نبافته اسمت یادش رفت

پدربزرگم که پیامبر درخت‌هاست
و همیشه فکر می‌کرد: ”گیس درختی که بار نَدَه ر ِه بایِه برید”
برگ‌های گیلاس‌های نر را که قیچی می‌زد،
گنجشک‌ها قهر می‌کردند.

خوابیده زیر درخت خرمالو – دست‌های خواب‌آلود – گیس‌هایت را نبافته اسمت یادش رفت

پدربزرگم پیامبر درخت‌ها بود
دست‌هایش – را که زیر درخت خرمالو خاک کردیم-
قنوت مغرب اقاقی‌ها شد
و برای گیلاس‌های نر دعا کرد

خُوسیده زیر خُرمالوا … دسُّوی خوُسوی آقاجونُم، گیسامم نباف… اسمُم یادش رَف

تور صورت آلبالو را
باد کنار زد.
 

(۲)
[آتش بس]
فصل بسامد گل بود و
گلبس آمده بود گل بستاند از بستان و برود
گل بوسه داد
بوسه که بستاندش از بوستان
گل روی گونه گذاشت
گل در سیاه جوهری‌اش انداخت
تا دست روی گیس کشید
فرمان رسید: گل بس!

گل بوسه داد
بوسه
بوسه
بوسه
گل بس که بوسه داد،
بوسه از موها افتاد
گل گل
گُله گله
تا دست برد سوی گلستانش
فرمان رسید: گل بس!

گل، بس که بس نبودش
هی بوسه داد
بوسه بوسه بوسه

و بس که بوسه داد
از پستانش سر خورد خرد خرد پایین افتاد
تا پا
… تا دست برد سوی زانوانش

_حالا تو شانه بزن* زانو بزن که شانه زنی، زانو بزن زان او_

فصل بسامد گل بود
گلبس که روی بستر گل‌ها افتاده بود را
گل بوسه بوسه بوسه
از بوستان ستاند از بو بر زانو
تا آن سیاه جوهری‌اش پاشید روی فصل گلستان
فرمان رسید: گل بس

تو شانه بزن*
تو شانه شانه شانه به سرها را پرواز می‌دهی
و روی سطرهای معلق
من جمله من
من جمله جمله
من جمله جمله‌ی من
می‌نشانی‌شان
باشد بیا بنشان شان

فصل بسامد گل بود و گل بس
گلبس آمده بود
بستان که باستان درختان اسطوره‌ای‌ست را
در بوستان پیدا نکرده بود
و جوهر سیاهش را
مثل حریر مه
روی زمین، زمان و زمانه، گسترده بود
گل بوسه بوسه پیش می‌آمد
و داشت اسطوره شکل می‌پذیرفت
                فرمان رسید:
                                     گل بس!

تو شانه بزن
تو شانه شانه شعله رها می‌کنی در باد
و باد باد موافق نیست

فصل بسامد گل بود در گلستان
گل گل را، از بوستان و گلستانش ستانده بود
و بوسه بوسه می‌ریخت روی جوهری افشانش
و داشت اسطوره شکل می‌گرفت
گل، چشم‌های جوهری اسطوره را
از چاه‌های بابل و یوسف بیرون کشیده بود
و بوسه بوسه بوسه پیش می‌آمد
فرمان رسید: گل بس
و باد
بر روی برگ برگ درختان سبز*  گیج و خموده و بی‌خالق رد می‌شد
اسطوره‌ای تو،  بوسه بزن.
----------
* از رضا براهنی‌ست
* برگ درختان سبز در نظر هوشیار
 

(۳)
[باد در نرگس‌زار]
دل زده از دریا به دریا
پوست چروک تیره‌ام را بکشم به تار
دست‌هایم را قایق کنم زیر اشک‌هایم
و نرگس‌های بی‌بوی تورنتو را بیندازم به آب رودخانه‌ی خشک
گفتم مسافر بر می‌گردد مادر جان
دروغگوی حزینی بودم
و گفتم مسافر بر می‌گردد

حالا دو رودخانه روی گونه‌ی من
حالا دو راه شیری زیر پستان‌هایم –خشک-
حالا دهان باز نرگس‌ها در خانه‌ی مادربزرگ
در گلدان‌های جنگ زده‌اش

با دهان گرسنه‌ی زمین چه کنیم؟

دیدی دهان باز زمین بسته شد
و چیزی از من را بلعید
حالا من بی‌چیزی از من
حالا دهان باز نرگس‌ها
و رگ کردنِ ساز زیر انگشت‌های خاطره‌ام
“شور نزن مادر شیرت خشک میشه”

ای مرگِ از رگِ گردن به ما نزدیک‌تر
بیا به نرگس‌زار
زیر چارقد مادربزرگم بیا به نرگس‌زار
و موهای حنایی شیراز را ببوی
کودکی مفقودالاثرم را
عروسکِ یک دست ِدربدرم را
بیار به نرگس‌زار و بگو
بگو مسافر بر می‌گردد

همیشه می‌گفتی مسافر بر می‌گردد مادر جان

سر گذاشته از بی‌آبان به بیابان
شهریور دروغگوی حزینی بودم
و گفتم مسافر بر می‌گردد
حالا دهان گس تقویم‌ها
دهان خونی خاطرات روی خیابان
تن ترکش خورده‌ی بالکن مادربزرگ
و موجی که از من برنگشته به تو برگشته (موجی)

و دروغ که از هر دهانی بیرون بریزد دروغ است.
 

(۴)
 با دست‌های کوچک کوتاهم
و بوسه‌های خشک مجازی
انگشت‌های کوچک لرزانم را بر صفحه می‌کشم
در گوشه‌های خالیِ خانه مرضیه می‌خواند: “من عزیزم راه دوره دل من سنگ صبوره.”
در گوشه‌های خالیِ من اما چیزی نیست
و من چقدر گوشه‌ی خالی دارم
بشماریم؟
ای بره‌های خواب، ای بره‌های عافیت و آرامش
از تپه‌های گوشه‌ی من برگردید
ای بره‌های لاغر خواب‌آلود
در تپه‌های گوشی من چیزی نیست
از دشت‌های خواهش و عشق و هوس
به گوشه‌های خالی چشمانم برگردید. 
 

(۵)
تمام شد و فرو رفت
کسی که تیره جانش را
به حلق اخته دریا ریخت
و آتشی که درونش بود
صدای کوته پایان داد.

از اضطراب جهان گفتیم
و اضطرارِ دمی عشق
و او که مرده و غمگین بود
لبی سیاه داشت که می‌بوسید
لبی سیاه داشت که می‌خندید
لبی سیاه داشت که شعرم را، دهانِ مرگِ خدایان می‌کرد
و اضطرار دمی بود
که ساحل از مَد خود بر می‌گشت
و ماهیان دوزی را
درون بویناکی سوراخ‌های گِل، ول می‌کرد...

چه باله‌های سیاهی داشت
دمی، که با تن پوکش، درون آب معلق بود
چه چشم‌های کبودی داشت
– نگاه‌های ژله روی مژده‌های فرو افتاده –
و ماهیان ندانمکار، که پوست بادکنکی تنش را
در آرزوی خونِ جلبکی‌اش تک زدند،
چه آرزوی حقیری در آن زمان نترکیدن داشتند
زمان بزرگ شد و باد کرد و خون پاشید
و اضطراب جهان روی موج‌ها لرزید
و او که مرده و شاهد بود
لبی سیاه داشت که می‌خندید
لبی سیاه داشت که غم می‌خورد
لبی سیاه داشت که شعرم را، سوار قایق کاغذ می‌کرد
و شعرِ ”آن سوی دریاها” را می‌خواند
و ماهیان ندانمکار، که روی قایق کاغذ، و زیر چشم خدایان به خشکی افتادند،
چه آرزوی حقیری برای رفتن و گفتن داشتند
زمان بزرگ شد و باد کرد و خون پاشید
و ماهیان خشک و معلق به ساحل افتادند.

از اضطراب جهان گفتیم
از اضطرار دمی عشق
و روی ساحلِ مردار،
هزارها دهن باز خشک، همچون من،
به حال گفتن و رفتن بودند...
 

(۶)
دست و دل لرزانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
چشم اشک ریزانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
اندوه تنهایی بی‌پایانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
حسرت سالیانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
جیبت دعای أَمَّن یُجِیب کدام دردبدری بوده، ای عشق؟
آرزوهای فراوانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
قلقلک هوس بی‌امانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
بیم و امید توامانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
برق چشمان شادمانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
جیبت عجیب‌ترین ذکر کدام دربدری بوده، ای عشق؟
بوی مو و بازوانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
خواهش روح سرگردانم را، تا گنم بگذارم در جیبت
زانوان احساساتی لرزانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
عشق بی‌قرار و امانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
دربدرِ جیبِ نجیبت، در به در، جای جای جهان را گشته‌ام و
برگشته‌ام.  
 

(۷)
چیزی از ما رفته است
چیزی از ما همیشه در حال رفتن بود
و ما از چیزها رفته‌ایم
مهاجریم
چیزها از ما
ما از چیزها.
چیز زیادی نخواسته بودیم اما...
 

(۸)
حرف از دهانه‌ی چاهی پر می‌کشد
و تیرگی‌هایش را
در چاه مردمان غمگینی جا می‌گذارد
دهانی از دهانه‌ای بیرون می‌افتد.
 

(۹)
رفتن به حق و رفتن به ناحق
به کشور پسرتان خوش آمدید خانم
خوش نیامده‌ات را برداری و بزنی بیرون
و بگویی الحق که حق همین رفتن بود
حق از حلقوم روز نیامده‌ات بزند بیرون
حق از حلقوم روز آمده‌ات بزند بیرون ...
از بیرون بزنی بیرون
از بیرون حق بزنی بیرون
از بیرون ناحق بزنی بیرون
چیزهای بیرون زده‌ات را بچپانی در چمدان و بزنی بیرون
چمدانت سی کیلو و یک دل
دلت را بگذاری روی جاده و
بروی.
 

(۱۰)
از نگاه جاده افتادن چشم
و چسبناکی جاده بر کفش
از چشم‌ها بلند بلند صدای نخندیدن
از گوش‌ها صدا رو به قبله خوابیده
و باران که رنگ مویش را در آسمان سرخ،
از دست داده است.
 

(۱۱)
کردن
نکردن
نکردن
کردن
کردن کردن کردن کردن
نکردن نکردن نکردن نکردن
کن..
فیکون….
قطره ی سرخی چکید،
آبی شد
و ایستاد!
 

(۱۲)
با نگاه
حرفی بزن از چیزی مستتر
ناخن بینداز
در زخم

گلوله‌ای‌ست
ناخن بینداز دور پرنده‌ی نقره‌ای در حنجره‌ی من
و دوستت دارم را
آنگونه که خاکستری‌ست
پر بده در هوا.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://t.me/Adabiyat_Moaser_IRAN
www.avangardha.com
www.shahrgon.com
www.iranketab.ir
و...

  • لیلا طیبی
۰۸
خرداد

خانم "پریماه اعوانی"، شاعر ایرانی و از برگزیدگان مرحله‌ی نخست هفتمین دوره‌ی جایزه‌ی شعر احمد شاملو است.

 

پریماه اعوانی

خانم "پریماه اعوانی"، شاعر ایرانی و از برگزیدگان مرحله‌ی نخست هفتمین دوره‌ی جایزه‌ی شعر احمد شاملو است.
از وی تاکنون چند مجموعه شعر مستقل و مشترک چاپ و منتشر شده است، از جمله:
- از حاشیه هجده، نشر افراز
- داو دوم، نشر مهر و دل (مجموعه شعر مشترک)
- جادونامه‌ی آنتالوس، نشر افراز
- طغیان دور، نشر گوشه
- پرسه های متلاشی
و...
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[سالمرگ]
که سال مرگ است
که سالمرگ مرگ است

که وبال مرگ بر سال و وبال سال بر مرگ و
مرگ در ارگ و رگ و رگبار و
رگبار بر سر هزار شیشه‌ی شکسته‌ی چشم می‌بارد و
سال جاری از مرگ و
رگبار مرگ
بر این‌همه چشم زیبا و قوهای شناور بر گور
چیزی از چشم برایتان گشوده‌اند و چشم‌ها از شما ربوده‌اند، آیا کافی نیست؟
آیا می‌بینید؟ آیا می‌بینید که بر روی سالمرگ مرگ نشسته‌اند و با استخوان‌هایتان بر سر کاسه‌های تو خالی چشم می‌کوبند؟

زنده باد کاسه چشم!

چون جنازه‌ی تو شیب دارد
همه فرو خواهیم ریخت
چون جنازه‌ی تو شیب دارد
همه بر تو خواهیم ایستاد
چنان که می‌افتیم
چنان که بر می‌خیزیم از خواب تو ای رمز!
ای اسم و
ای اسم رمز!

بر مرز ای رمز! تو برخیز از گور!
چراغ ما مردگان باش
لیس بزن استخوانی را که از خشم نمی‌لرزد!
گرمش کن
لالایی جمجمه بخوان
نفت شو و دود شو و چون شیپوری صدایمان بزن که بر قبر تو چون موم از شرم، از این غیبت طولانی آب شویم!
چون شیپور از گور صدایمان بزن از دور!
آخرالزمان‌مان باش
و تمام.

نمایی که بیفتم
که شهد شوم برای گلی صورتی
که بوزم زیر سنگ قبرهای مرمر به هیبت جوانی وارسته که در باد می‌میرد

چون شیپور از گور صدایمان بزن از دور!
ما را بخوان به نام، به بازگشت
ما را بخوان به کشتی سوراخ
ما را ببر به خروش موج
ما را بخوان که بیقبرستان دربه‌در آب هواییم و دهان گشادمان از قلب‌هایمان بزرگ‌تر است

-"می‌ترسم اگر اینجا  بمانم و اینجا بمیرم قلبم کوچک‌تر از دهانم باشد"-

قلب ما را بزرگ کن
جا شو ای رمز ای اسم رمز
و به ما بیاموز بمیریم

ای اسم! ای رمز!
ای پرچم بیچارگی
و حلب و امید
ای تنها امید
به ما بیاموز وارسته بمیریم.
 

(۲)
امید است
که دایره‌ی خالی
نوری که شبچراغ
فرمان چیست که از چه می‌روید
بلندایی به خواب ساقه‌ای و شبی به روزِ روزنه‌ای
گوزن زخم‌ها سوزنی در بیابانِ آب‌ها
زیبایی مُردار
نمایش محتضر بر سکوی خون
سایه‌ی شکنجه‌گر محزون
در برج غریبه‌ی همه‌ی چشم‌ها
که می‌بیند
که می‌بیند و می‌چشد آن چه به چشم می‌آید را چون شکوفه‌ی شوکران
چه تشنه و چه کف دستی
روان
رونده‌ای در این گلو
روان
ریخته
جاری جریانی چیست بر قلب بوتیمار کوبنده
بر هر باد بی‌جهت آباد و آبادیِ هزار باد و بی‌باد و بی‌یاد
سفینه‌ی تشنگی
ستاره‌ی دنباله‌دارِ دارها
غریب در تاریکی چاهِ بزرگ
اژدهای خفته‌ی خوناب‌ها
تاریخِ ناتوانیِ استخوان‌های عبث بر پیشانی مردگان
دامن بیداد
دشت برهوت بزهایِ غم، خیره به بَزک کرده‌های صخره‌ای بلند
مَردمِ چیستی و چرا این آسمان بر سرت از کیست فرو می‌ریزد
بٌزک‌ها و بهارها
بَزک کرده‌های غم بزرگ
مَردمِ چیستی، از چه جان می‌گیرد این گلوت
بی‌جان در بستر کیستی؟
که بمیرد این بز شایسته و ناامید
که هیچ  بهاری
که هیچ بهاری.
 

(۳)
راه تو رفته است
و راه رفته روی راه مانده افتاده است
بی‌جان

و گرگ سفید بر خواهد خواست
و شب بر دنده‌های شکسته
شب‌پره نور خواهد شد
و  شب / نقره‌ای در دهان گرگ
ماه کاملی که جیوه می‌چکد از پلک‌هاش
و شب چون زحل چرخ خواهد زد و
گرگ سفید قلب تو را خواهد درید
ای مقاوم!
ای انگشت شکسته‌ی اشاره!
ای نقض و منقرض!
گرگ سفید قلب تو را خواهد درید
و بر مرده‌ات
خواهد ایستاد
درفش راه بر بادها
استخوانی که می‌کوبد بر حلب: اینک ایست!
که راهِ ادامه نشسته به زاری قلب‌ها
آن‌جا که برای ابد محو می‌شوی و
یخی آراسته
یخی از هیاکل عجب
یخی از دنده‌های ماموت
یخی از دوردست مفلوج
از زبان بریده‌ات در حلق
از گلوی جوشیده‌ات به دور زنجیرها
یخی به عزای شعله‌های قلب
به بلندای آب
به بلندای اشک
بر تو خیره
و تو را می‌پوشاند
و تو برای همیشه آب می‌شوی
شبنم هراس‌ها!
غول بازنده!
قطره!
قطره‌ی بی‌گناه!
بخار افیونی توده‌ها!

ای شیب!
ای دره‌ی همیشه‌ مرگ!
 

(۴)
در تاریخ تن
چه تنها​یی مرده!
و من تو را می‌دوم
می‌‌شمارم
می‌‌ایستم
و
شرم تن می‌کنم‌ ای کشته
از زیبایی‌ت!
خروس‌خوان هر شامگاه.
 

(۵)
‌ای سَر!
تکان بخور که با منی
که می‌افتی
برای رمز
همرزمم باش
قسم بخور به انگشت اشاره
به پای معلق
به پای برهنه
به انگشت‌هایش
به چشم کور
به دنده
‌ای سَر
‌ای بی‌ سر و ته!
بیرون بیا از زبانِ سخت‌پوستان و بدرخش!
مثل کف خیابان
و
تنی که خواهم مُرد هم‌جوارش
‌ای زبان
تن شو و بمیر!

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
http://nowrahan.com/mores.aspx?s=44&mm=1142&id=1
https://www.gisoom.com/search/book/author-487099
https://baangnews.net/20615
https://avangardha.com
@Adabiyat_Moaser_IRAN
و...
 

  • لیلا طیبی