کتاب چشم گرگ
چشم گرگ و دو داستان دیگر
چشم گرگ و دو داستان دیگر
کتاب "چشم گرگ و دو داستان دیگر"، نوشتهی آقای "دانیل پناک" و ترجمهی خانمها "اسمیرا سلیمی" و "فاطمه صفری"، با تصویرگری خانم "آزاده رمضانی تبریزی" و ویراستاری خانم "عذرا جوزدانی"، توسط انتشارات فرای علم چاپ و منتشر شده است.
این کتاب ویژهی کودک و نوجوان (۶ تا ۱۲ سال) است.
انتشارات فرای علم (کتابهای بلوط)، کتاب «چشم گرگ» را در قالب ۸۰ صفحه با شمارگان سه هزار نسخه منتشر کرده است.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
این کتاب در بردارندهی سه داستان کوتاه است.
● در داستان اول به نام چشم گرگ، ماجرای ورود پسرکی به خاطرات نوعی گرگ، به نام گرگ آلاسکایی است. گرگ آلاسکایی، گرگی است که برای نجات خواهرش اسیر شکارچیان سودجو شده است...
● در داستان دوم، ماجرای قدرتمند شدن پیرمردی سنگتراش روایت شده است. او برای مردی ثروتمند سنگ قبر تراشیده است...
● در داستان سوم، ماجرای دوستی دو پسر بچه به نام جرمی و استنلی بازگو میشود. در این داستان جرمی، احساس میکند دوستیاش با استنلی در خطر است...
در پایان کتاب، پرسشهایی درباره داستانهای کتاب از مخاطبان پرسیده شده است که اندیشیدن به آنها در درک بهتر مفاهیم به مخاطبان کمک میکند.
ارائهی این سؤالات در پایان هر داستان کمک میکند تا نوجوانان بتوانند میزان درک مطلب خود را بسنجند.
در بخشی از مقدمهی این کتاب نوشته شده است: «امروزه خواندن یکی از مهمترین دغدغههای کارشناسان و دستاندرکاران آموزش در تمام دنیاست. چراکه اگر فردی توانایی مطلوب در خواندن مطالب نداشته باشد، درک درستی از آن نخواهد داشت و در نهایت در به کارگیری اطلاعاتش در جامعه دچار مشکل خواهد شد. مطالعه و خواندن در ارتباطات و ارتقای سطح مهارتهای اجتماعی افراد کاملا موثر است و حتی کودکان نیز از این امر مستثنی نیستند. در دنیای امروز کودکی که کتاب میخواند در مقایسه با همسالانش تفاوتهای بسیاری دارد...»
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
■ چند خط از داستان چشم گرگ:
(۱)
مجبورم به چیزهای بیخود بخندم! در این سرزمین هیچ اتفاق تازهای نمیافتد. اصلأ هیچ چیزی تغییر نمیکند!.
(۲)
آن شب وقتی گرگ آبی به همراه خواهرش به لانه رسید، برادرهایش را دید که دور تا دور مادر حلقه زدهاند و چشم انتظار داستان دیگری هستند. گرگهای جوان شعله سیاه را با هالهای از رنگ حنایی در برگرفته بودند. یک حلقه رنگی درست شبیه مردمک چشمهای مادرشان! با پیوستن کهربای درخشان به جمع گرگها حلقه رنگی زیباتر از قبل میدرخشید.
(۳)
صدای آرام و زیبای بارش برف، کم کم به لالایی دلنشینی تبدیل شد و سرانجام دست خواب چشمهای خستهاش را بست.
(۴)
آدم، موجودی جمع کننده است!.
■ چند خط از داستان سنگتراش:
(۱)
ابر سیاه که از این همه قدرت لبریز غرور بود، با تعجب به کوهستان خیره ماند. با عصبانیت پیش خود گفت: 《کوهستان که هنوز هم سرپاست!》
و ناگهان رو به کوهستان فریاد زد: 《نکند میخواهی به من ثابت کنی که قدرتمندی...》
(۲)
مرد سنگتراش از روی چمنهای باغ بلند شد. هاج و واج به اطرافش نگاه میکرد، او نمیدانست پیرمردی عبوس و ثروتمند است یا شاهزادهای مغرور؟ خورشیدی سوزان است یا ابری ویرانگر؟ کوهستانی سخت و سرد است یا سنگتراشی مهربان و صبور؟!
■ چند خط از داستان کیک دشمنی:
(۱)
انعکاس صدای جرمی در گوشم پیچید: 《دوست من!》
این تنها جملهای بود که اصلأ توقع نداشتم از دهان جرمی بیرون بیاید!
(۲)
چشمم به استیو و دار و دستهاش افتاد که مثل همیشه، مانند گرگهای گرسنه، چشم به راه طعمهای بودند تا دستش بیندازند و اوقات فراغشان را پر کنند.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمه:
- ۰۴/۰۳/۲۳