لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

وبلاگ خصوصی انتشار نوشته ها و اشعار بانو
#لیلا_طیبی (رها)

بایگانی
آخرین مطالب

هستی قاسمی

دوشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۲۹ ق.ظ

هستی قاسمی

 

هستی قاسمی


سرکار خانم "هستی قاسمی"، شاعر و داستان‌نویس ایرانی، است. 
مجموعه‌ای از اشعار سپید وی با نام «بغض ماه برای زمینی که خوشبخت نشد» در بازار کتاب منتشر شده است.
انتشارات مهر و دل مجموعه شعر «بغض ماه برای زمینی که خوشبخت نشد» را در ۹۲ صفحه و با قیمت ۱۵۰ هزار تومان رهسپار بازار کتاب کرده است. 
پیش‌تر نیز دو اثر از خانم قاسمی، با عنوان‌های «سایه‌های زندگی» و «پرواز قلم» منتشر شده و چند داستان کوتاه از او در نشریات ادبی به چاپ رسیده است.

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
آیندگان بدانند
آنجا که از زمین
به جای گل سرخ
مسلسل رویید
از آسمان موشک
مرگ گلوی زندگی را درید
خورشید خواب بود
و ما در فراموشی.

 

◇ نمونه‌ی داستان:
(۱)
[زمین خواری]
گفت: می‌خواهم دنیا را نجات بدهم. 
گفتم: شاعر که فقط شاعر است. 
گفت: پس تو ندیدی شاعرانی که دنیا را نجات دادند و یا دیکتاتورهایی که روزی خودشان شاعر بودند.
گفتم: دیکتاتورها که دنیا را به ویرانی کشاندند. شاعرانی هم که می‌خواستند دنیا را نجات بدهند، حالا دیگر زنده نیستند. 
گفت: نخیر شیرینکم داری اشتباه می‌کنی ضمنا باید می‌گفتی روزنامه‌نگار شاعر! 
باد سوزناک آگهی‌های دیواری را با خود به این سو و آن سوی خیابان می‌کشاند. خیابانـهایی که همیشه کثیف بود. روزی نبود از جوی‌های آب بوی بد به فضا منتشر نشود یا موش‌ها در شهر جولان نروند. مدت‌ها بود کارگران شهرداری حقوق‌شان را با تاخیر دریافت می‌کردند. حالا به یک‌باره همه چیز خوب شده بود و رقبای صندلی‌های شورای شهر وعده آبادانی می‌دادند!. 
فقط چند روز به انتخابات مانده بود. رقبا برای هم کری می‌خواندند و شاخ و شانه می‌کشیدند، تا یکدیگر را مرعوب و ناکام نشان دهند. گاه نیز با مصالحه و جنگ زرگری به ریش ملت می‌خندیدند و ما هم در تحریریه به ریش آنها. 
آن روز زودتر از همیشه تحریریه را ترک کردیم. هوا سوز داشت و باران نیز سرما را افزون کرده بود. در یک چشم به هم زدنی سر تا پایمان خیس شد و موهایمان موج برداشت. 
البرز چشمکی زد و گفت: حاضری شیرینکم؟! 
گفتم: آره. 
پالتوهایمان را روی سرمان گرفتیم تا می‌توانستیم دویدیم. کمی بعد باران بند آمد و ما هم دست از دویدن برداشتیم. هنوز نفس‌مان سرجایش نیامده بود. چند مرد بدقواره درشت هیکل با گردن‌های پهن خالکوبی شده راهمان را سد کردند. چند تایی به جان البرز افتادند. یکی از همان‌ها که قد کوتاه و صورت درازی داشت، دستم را از پشت گرفت و بست. خواستم جیغ بزنم تا رهایمان کند، دهان بد‌ بویش را نزدیک صورتم آورد و گفت: صدات در نیاد فهمیدی چی گفتم!؟ 
ترسیدم سر البرز بلایی بیاورند، شاید هم برای خودم ترسیدم. بالاخره آدمیزاد است، در چنین مواقعی خودخواه می‌شود. پس خفه‌خون گرفتم. 
غول‌های بی‌شاخ و دم تا می‌توانستند البرز را با لگد و باطوم زدند و بر سرش نعره می‌کشیدند: خود فروش مزدور. 
البرز همانطور گیج و منگ به صورتشان زل می‌زد، در حالی که نمی‌دانست برای چه به خودفروشی و مزدوری متهم شده است!. 
زیر دست و پایشان کتک می‌خورد و فریاد می‌کشید: شما کی هستید؟ از جونمون چی می‌خوایین. 
چشمش به من که افتاد، بیشتر خونش به جوش آمد: زنم را ول کنین... اگر راست می‌گین دستم را باز کنین تا نشون‌تون بدم… 
او همانطور فریاد می‌کشید و کتک می‌خورد. آنقدر کتکش زدند که دانه‌های درشت عرق را می‌شد از سر و رویشان دید. همراه با هر بار فحش و بد و بی‌راه رودی از لگد و باطوم به سمتش سرازیر می‌شد. حالا دیگر از دهان، سرش و شقیشه‌هایش خون می‌چکید. دلم طاقت نیاورد خواستم لگدی به پشت پای مردک بزنم تا تعادلش را از دست بدهد و ولم کند که بلافاصله دوزاری‌اش افتاد. دهانم را گرفت و گفت: باید خفه شی وگرنه به ضرر اونه. 
اشک به چشم‌هایم هجوم آورد، زورشان زیاد بود و دست‌های ما هم بسته. طاقت کتک خوردن البرز را نداشتم. باید او را به هر نحوی از چنگالشان در می‌آوردم اما نمی‌توانستم. حریف هیچ کدام‌شان نبودیم. اوباش‌ها یک ساعت تمام بی‌وقفه البرز را کتک زدند و در نهایت یکی از آنها انگشتش را به نشانه تهدید بالا برد و گفت: فقط این بار بهت رحم کردیم. 
البرز همانطور گیج بود با همان درد و بدن زخمی‌اش دوباره پرسید: شما کی هستین؟ 
یکی از همان‌ها که بیشتر به او می‌آمد رئیس دار و دسته شرورها یا قاتل‌های زنجیره‌ای باشد، گفت: خیلی زود می‌فهمی. اگر بخوای همین طوری ادامه بدی باید اشهدت رو بخونی. 
مردک قدکوتاه دستم را باز کرد و با حرص به سمت البرز هلم داد. نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. دست پاچه شده بودم. نمی‌دانستم باید چکار کنم. دست‌هایش را بلافاصله از هم باز کردم. البرز همانطور سعی می‌کرد دلداریم بدهد. با همان سر و بدن زخمیش بریده بریده گفت: خوبم عزیزم. نگران نباش شیرین جان. 
می‌دانستم که خوب نیست برای اینکه مرا آرام کند این طور می‌گفت. به سرعت باد از جایم بلند شدم دستش را دور شانه‌ام انداختم و با هم به سمت خیابان اصلی رفتیم. جلوی هر ماشینی را که می‌گرفتیم راننده‌ها حتی به خود زحمت نمی‌دادند که ببینند چه شده. پنداری که جذامی دیده باشند به سرعت باد از کنارمان می‌گذشتند. کمی بعد پیرمردی دلش به حالمان سوخت، جلوی پای‌مان توقف کرد و گفت: «زود باش بیارش بالا.» 
لحظه‌ای بعد در نزدیک‌ترین بیمارستان شهر بودیم. کم مانده بود که از زخم و درد و کوفتگی بیهوش شود. پرستاری به محض دیدن وضعیتش گفت: «ببرش اتاق شماره یک بخش بیماران سرپایی.» خودش هم خیلی زود بالای سر البرز آمد. انگار که با دیدن زخم و خون مردگی‌ها چندشش شده باشد، با وسواس صورتش را شستشو داد و گفت: «چه آدم‌هایی پیدا می‌شن ببین چیکار کردن باهاش.» 
یک هفته طول کشید تا کمی خون در زیر رگ‌های البرز بدود یا به قولی بهتر شود. پس از چند روز، بالاخره به تحریریه آمد. همه می‌خواستند بدانند چه شده و چرا لنگ می‌زند؟! چرا صورتش کبود است و زخمی؟! البرز چیزی نمی‌گفت به جایش با لبخندی به محبت‌ها و کنجکاوی‌هایشان پاسخ می‌داد. 
تقریبا روزهای پایانی مرداد بود، مردی تماس گرفت. صدایش را از پشت تلفن می‌شنیدم که عصبی و طلبکار می‌گفت: «آقای البرز اسفندیاری! برای اون مقاله درباره‌ی زمین‌خواری اصلاحیه بنویس همین امروز وگرنه یه دنده سالم تو تنت نمی‌ذاریم» 
صدا ادامه داشت با همان لحن طلبکار و پرخاشگرانه. مثل وقتی که جای شاکی و متهم عوض می‌شود! انگار همیشه همین طور بوده است. 
البرز بی‌آنکه پاسخی بدهد پوزخندی روی لب‌های بی‌رنگش نشست. لحظه‌ای بعد دهنی تلفن را گرفت و خطاب به من گفت: «شیرین! این یارو را ببین! تازه تهدید هم می‌کنه!» 
صدای پشت تلفن که از سکوت البرز حسابی کفری شده بود، گر گرفت و گفت: «ببین مرتیکه زنده به گورت می‌کنیم حواست باشه که با کی طرفی! آتیشت می‌زنیم بعد نگو نگفتیا!» 
دلم شور افتاد آنقدر که از اضطراب دل درد بدی گرفتم و دست و دلم هم به نوشتن نمی‌رفت. گزارش را با یک جمع‌بندی کوتاه تمام کرده و رفتار البرز را با نگرانی دنبال می‌کردم. ترسیدم واقعا بلایی سرش بیاورند. 
صدای پشت تلفن ول کن ماجرا نبود: «چند روز پیش یادته چطور آش و لاشت کردیم این بار دیگه رحمی به تو نمی‌کنیم.» 
البرز که انگار بدنش یخ کرده باشد بعد از مکثی کوتاه طاقتش تمام شد و گفت: «پس کار تو و نوچه‌هات بوده، بگو ببینم برای کی کار می‌کنی مردک؟ انتخابات شورای شهر هم که نزدیکه و بعد شهرداری» 
مرد پشت تلفن خنده بلندی سر داد و گفت: «تو می‌دونی من برای کی کار می‌کنم اگر این اصلاحیه را بنویسی شیرینی خوبی پیش ما داری می‌دونی که این جور کارا بی‌پاداش نمی‌مونه.» 
البرز این بار تقریبا داد می‌کشید: «هر غلطی می‌خوای بکن مردک. من اصلاحیه نمی‌نویسم حرفم را هم درباره زمین‌خواری پس نمی‌گیرم. این اتفاق رخ داده اهالی اون منطقه شاهدند.»     

 

(۲)
[توکاها بر می‌گردند]
تلویزیون برفک را نشان می‌دهد. سرفه‌ها نمی‌گذارد از جایم بلند شوم. با هر یک سرفه بخشی از وجودم کنده می‌شود. دلم می‌خو‌اهد کسی باشد صدای این تلویزیون لعنتی را خفه کند. حالم از صدایش بهم می‌خورد.
دوباره چشم‌هایم را می‌بندم و‌ سعی می‌کنم بخوابم. خودم را این پهلو و آن پهلو می‌کنم. نمی‌توانم. گلویم خشک است. به زور از جایم کنده می‌شوم. تلویزیون را خاموش می‌کنم. تلوتلو می‌خورم. سرم به توپی می‌ماند که انگار هر کسی به هر سمت که میلش بکشد شوت می‌کند. این مسیر چند قدمی هال تا آشپزخانه در نظرم هزار فرسنگ می‌آید. بالاخره به یخچال می‌رسم. در یخچال را باز می‌کنم چیزی جز پارچی آب، چند تکه نان خشک، بقایای غذای مانده که حالا کپک زده دیده نمی‌شود. بوی کپک به صورتم می‌خورد حالم بد می‌شود با اکراه غذاهای مانده را به سطل زباله پرت می‌کنم. شیر آب را باز می‌کنم آب لوله کثیف است. چیزی جز گل و لای و خاک دیده نمی‌شود. از فکر خوردن آب منصرف می‌شوم به سمت پنجره می‌روم تا کمی هوای تازه به صورتم بخورد. شهر انگار هزار سال است مرده. کسی در آن دیده نمی‌شود. جز کارگری بیل به دست در وسط میدان شهرداری که صورتش را با چفیه‌ای بسته و کنارش سگی گرسنه ولگرد زمین را بو می‌کند کمی بعد مثل جنازه‌ای کنار مرد پهن می‌شود. سرم را به سمت ساختمان تو سری خور و قدیمی سمت چپم کج می‌کنم. می‌دانم که نیست. خیلی وقت پیش رفته مثل اغلب مردم شهر که با آمدن بادهای موسمی کوچ می‌کنند و می‌روند. حرف‌هایش مثل نوار در سرم تکرار می‌شود: اینجا بمانم که چه شود؟ نه شغلی نه انگیزه و اشتیاقی، آدم برای ماندن باید دلیل داشته باشد. بغض گلویم را می‌گیرد و با خود می‌گویم: می‌دانم که من دلیلت نبودم. باد با فشار توی صورتم می‌خورد بلافاصله پنجره را می‌بندم. سرفه نمی‌گذارد سر پا بمانم چند بار نزدیک بود نقش زمین شوم. خودم را مثل یک جنازه روی تخت پرت می‌کنم دوباره حرف‌هایش توی سرم می‌پیچد: این دنیا که تحصیل‌کرده نمی‌خواهد عقب مانده بیشتر به کارش می‌آید، تو هم اگر اینجا چیزی برای ماندن نداری برو از من به تو گفتن اینجا خودت را تلف نکن حیفی تو. اشک به چشم‌هایم هجوم می‌آورد: با خودم می‌گویم یعنی حالا تو کجایی؟ چرا هیچ ردی از خودت نگذاشتی؟ آدم لااقل یک خداحافظی خشک و‌ ساده می‌کند و خبر می‌دهد که کجا می‌رود! دوباره کوهی از سرفه همراه با آن سردرد به سراغم می‌آید. سعی می‌کنم بخوابم اما نمی‌توانم چشم‌هایم مدت‌هاست با خواب بیگانه شده. هزار جور فکر و خیال به سرم می‌آید به خودم دلداری می‌دهم که حداقل از مملکت نرفته همین دور و براست تو یکی از همین شهرها برای کار رفته مادرش هم که اهل رفتن به مملکت غریب نبود پس همین جاست. 
دوباره با خودم می‌گویم یعنی حالش خوبه؟ ممکنه عسلویه رفته باشه؟ از آنجا خیلی حرف می‌زد. کاش این بادهای موسمی تمام شود کاش بیماری و بیکاری تمام شود چند آدم درست و حسابی اداره شهر را به عهده بگیرند او هم برگرد.
او که به همه چیز معترض بود به باد به هوا به آدمیزاد به شهر به برگ‌های روی زمین؛ حالا مگر راضی شدن او کار ساده‌ای است؟! 
کاش نشانه‌ای از او داشتم برایش نامه می‌نوشتم تنها چیزی که از او دارم ایمیل بود، حتی خطش هم عوض شده است. فقط یک آنتن دارم که هر لحظه ممکن است قطع شود. با هزار بدبختی به اینترنت وصل می‌شوم به جستجوی ایمیل‌ها می‌پردازم نامش را خیلی سریع پیدا می‌کنم آزاد ارجمند. 
- «سلام آزاد امیدوارم حالت خوب باشه؛ خیلی وقته ازت بی‌خبرم اصلا کجایی تو؟ چرا بدون خداحافظی رفتی؟» 
جوابی نمی‌گیرم می‌دانم که به این زودی‌ها از جواب خبری نیست. سرم گیج می‌رود سعی می‌کنم بخوابم هنوز چشم‌هایم را روی هم نگذاشته‌ام که صدای زنگی شبیه پیام از گوشیم بلند می‌شود ایمیل دارم. بازش می‌کنم. اولین بار است که این‌قدر زود پاسخ می‌دهد. 
- سلام ارغوان جون من عسلویه‌ام. ببخشید که بدون خداحافظی رفتم، راستش دلم نیامد. 
بلافاصله در پاسخ می‌گویم کی میای چیزی به عید نمانده، میای مگه نه؟ 
منتظرم نمی‌گذارد چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد که می‌گوید: نه ارغوان جون دیگه نمیام تحمل وضع اون شهر و بیکاری و بیماری و بدبختیاش را ندارم من اینجا با مامان پریم موندگار شدم. 
ناامیدانه موبایلم را کنار می‌گذارم. غم سنگینی در عمق جانم جای می‌گیرد. یعنی حالا من مانده‌ام و چند خاطره و این کارگر میدان شهرداری و سگی که هر روز همین حوالی پرسه می‌زند؟! 
چرا غصه‌هایم تمام نمی‌شود؟ خسته‌ام میلی به هیچ کاری ندارم اما دلم تغییر می‌خواهد یک تحول عمیق. در حال فکر کردن به این چیزها هستم که دوباره صدای مسیج گوشی‌ام بلند می‌شود. 
دیگر میلی به پاسخ و ادامه گفتگو ندارم چون جوابم را گرفتم با مامان پریم عسلویه می‌مونیم. با این همه کنجکاوم که بدانم چه می‌گوید ایمیلم را باز می‌کنم. می‌دانستم که اوست. -ارغوان چرا از اون شهر نمیای بیرون؟ چی داره که موندی جز بیماری، بیکاری ‌و فقر و فلاکت و گرد و غبار چی داره؟! تو هم بیا عسلویه.
میونه‌ام با رییسم خوبه درباره‌ات باهاش حرف می‌زنم که یه جا مشغول کار شی. نظرت چیه؟ میای مگه نه؟ می‌دانم که میلی به رفتن ندارم اگر قرار بود بروم زودتر از این‌ها می‌رفتم برایش می‌نویسم: نه آزاد جون تصمیمی برای رفتن از این شهر ندارم من می‌مونم شاید بتونم کاری کنم حتی یه کار کوچیک. آزاد دیگر چیزی نمی‌نویسد معلوم است که از من ناامید شده من هم گفتگو را تمام می‌کنم. شاید این طور بهتر باشد. خودم را با این کلمات دلداری می‌دهم اما این را هم می دانم که دلم نمی خواهد از شهر آلوده و بیمارم از این خانه فکستنی بروم. پروژه مربوط به محیط زیست را از کیف کارم بیرون می آورم. پروژه ای از دو سال پیش همین طور در گوشه خانه خاک می خورد و این اواخر نمی دانم چه چیز باعث شد آن را دوباره در کیفی که یک روز کیف کار بود، بگذارم. با خودم عهد می بندم که آنقدر شهرداری بروم تا موفق به دیدار یک مقام مسئول و نشان دادن پروژه ام به او شوم. این هم تیری است در تاریکی. از این انفعال خسته ام می خو‌اهم کاری کنم هر کاری غیر از مهاجرت حتی درون وطنی. چیزی به پایان سال نمانده گرد و غبار هنوز با ماست. بعد از گفتگویم با آزاد کاری جز اینکه هر روز صبح به شهرداری بروم، ندارم. پس از هفته ها رفت و آمد تازه توانستم معاون شهری را ببینم و پروژه ام را برای حل معضل گرد و خاک و بیماری به او نشان دادم؛ عجیب اینکه استقبال کرد و گفت باید با شهردار حرف بزنم و‌ بعد به شما اطلاع می دهیم. سه هفته از گفتگویم با معاون شهری و وعده اش گذشته تقریبا ناامید شدم و پیشنهاد آزاد مثل وسوسه ای شیرین در سرم می چرخد به خودم می گویم اگر اینجا خبری نشد می روم دیگر بمانم که چه؟! در روزهای پایانی اسفندماه بود که از شهرداری تماس گرفتند و گفتند: فردا صبح شهردار می خو‌اهد شما را ببیند. از مرد پشت تلفن          می پرسم: با پروژه ام موافقت شده؟ مرد خیلی سرد و صریح می گوید:« نمی دانم به من گفتند که به شما بگویم صبح فردا شهرداری باشید.» سکوت می کنم و موجی از دلشوره، نگرانی و کنجکاوی به سراغم می آید مرد پشت تلفن برای اینکه مطئمن شود گوش می دهم، می پرسد:شنیدید چی گفتم؟ خیلی زود به خودم می آیم و‌ با لحن جدی می گویم:« بله حتما.» صبح به شهرداری می روم شهردار بدون اینکه از جایش بلند شود با حرکت دست تعارفم    می کند تا بنشیم! بدون مقدمه می گوید: معا‌ن شهری پروژه شما را در کاهش معضل گرد و غبار اثر بخش می داند و شهرداری هم تصمیم گرفته این پروژه را اجرایی کند گرچه این پروژه بودجه زیادی می خواهد ولی چاره ای نیست در ابتدا با شما یک قرارداد کوچک    می بندیم. در پوستم نمی گنجم آنقدر خوشحالم که دوست دارم پرواز کنم. هر کاری می کنم تا زودتر از ساختمان شهرداری بیرون بیایم. به خودم قول دادم درخت بکارم چند درخت      می خرم و به یاد آزاد، پدر و مادرم و در آخر به خاطر خودم و شهرم می کارم. کارگر میدان شهرداری به کمکم می آید سگ سفید به وجد آمده و پارس می کند انگار می خو‌اهد بگوید آهای مردم خبری در راه است. تنها دو‌ روز به آمدن سال جدید زمان باقی مانده است. بادهای موسمی هنوز متوقف نشده اما شهردار از خود راضی شهر قول داده خیلی زود پروژه را اجرایی کند. می دانم روزی شهرم بالاخره جای زندگی خواهد شد و آزاد و همه دوستانم حتی توکاها بر می گردند دیگر کسی خیال رفتن به سرش نمی زند.

 

(۳)
[ایستگاه]
در تمام این سال‌ها یاد گرفته بودم هیچ وقت منتظر نباشم چون می‌دانستم آن آدم نمی‌آید وقتی هم که می‌آید یا دیر است و یا همه چیزعوض شده است. اما باز منتظر می ماندم هر روزغروب بعد از پایان ساعت کاری به ایستگاه قطار می رفتم آخر شب در میان نگاه کنجکاو همسایه ها و کاسب ها به خانه بر می گشم. تقریبا تمام ۱۰ سال گذشته زندگی ام در انتظار و حرفهای نگفته گذشت. آخرین باری که او را پس از چند سال دیدم طره نقره ای رنگی بر روی پیشانی بلندش ریخته و زیر چشم هایش گود شده بود مثل موجودی فلک زده و ورشکسته ای به نظر می رسید که به آخر خط رسیده باشد. چیزی که عجیب بود اینکه حتی گذر زمان هم نتوانست ذره ای از جذابیتش کم کند. ایستگاه شلوغ بود آنقدر در خودش غرق بود که متوجه حضورم نشد و مثل یک آدم غریبه از کنارم رد شد. هر چقدر هم که صدایش کردم نشنید. کمی بعد هر چقدر که چشم چرخاندم نبود. دست از پا درازتر در میان نگاه فضول همسایه ها به خانه برگشتم. خانه سرد و تاریک بود همه چیز بوی رخوت می داد. پیام های صوتی را در میان این همه بی حوصلگی و دل زدگی زیر و رو کردم. شاید هنوز منتظر کسی بودم یا به قول پری به دنبال امید تازه  ای می گشتم! صداها غریبه نبود. صدای مادر و دوستم پری. 
پیام اول: نادیا نگرانتم تماس بگیر مامان جون؛ خیلی وقته ازت  بی‌خبرم. 
پیام دوم: اصلا معلومه کجایی نادی؟ تا کی قراره به اون ایستگاه لعنتی بری؟ و.... کلافه و بی حوصله پیام های صوتی را بستم وبه گوشه ای روی مبل پرت کردم. به تابلوی روبرو که او برای روز تولدم از یک گالری معروف خریده بود زل زدم. خدا می داند که چقدر اضافه کاری کرده بود تا این تابلوی امپرسیونیسم را بخرد. نمی دانم از روی علاقه بود یا برای حفظ پرستیژ یا شاید هم دلش به حالم سوخت و با خودش فکر کرد باید همه بی توجهی هایش را جبران کند! لااقل در رفتارش که نشانی از علاقه دیده نمی شد. تماشای تابلو مثل گردابی مرا در گذشته فرو برد همه روزهای تلخ و شیرین گذشته در برابر چشم هایم جان گرفت. روزی را به یاد آوردم که پرنده ای با بال شکسته در سردترین روز زمستان، خود را با آخرین نفس ها و ته مانده های امیدش به بالکن پرت کرده بود با این خیال تا یکی از ما نجاتش دهد و مرهمی روی زخم ناسورش بگذارد. نیما از میان بی تفاوتی ها داوطلب شد پرنده را به تحریریه آورد بالهایش را با یک تکه چوب و نوارچسب بست و در جعبه ای کنار رادیاتور گذاشت. بعد چیزی در گوش پرنده نجوا کرد که فقط خودش شنید و پرنده. کمی بعد پشت میزش برگشت اما بازهم چشم از آن موجود کوچک بر نداشت. متوجه نگاه های خیره به او بودم. نگاه همان آدم هایی که دوست داشتند سر به تنش نباشد و او را به خاطر زبان تند و تیز وجسارت ستودنی اش دوست نداشتند. می دانستم که حتی به مهربانیش هم حسادت می کردند. چند روز گذشت پرنده در همان جای گرم و نرمش کنار رادیاتور حالش رو به بهبود بود و نیما هم کیفش حسابی کوک . آنقدر که با صدای بلند توی تحریریه آواز می خواند و می گفت که فردا صبح آزادش می کنم. پرنده را نوازش کرد و گفت:«دیگه چیزی نمونده بری پیش دوستات فقط یکم دیگه طاقت بیار.» اما صبح فردا پرنده دیگر نفس نمی کشید انگار کسی او را ازعمد خفه کرده بود. بعد از پرنده، نیما هم زنده نبود تا مدتها با کسی حرف نمی زد. مثل جنازه ای متحرک می آمد و می رفت. انگار مطمئن بود که کسی پرنده را کشته، کسی از بین همان ها که دوستش نداشتند و تشنه به خونش بودند. تقریبا یکماه گذشت تا حالش سرجا آمد.  یک روز او را اتفاقی توی ایستگاه مترو دیدم. هر دومان عجله داشتیم من برای رسیدن به تحریریه و او برای تغییر ناگهانی زندگی اش! از دیدنم تعجب نکرد انگار که ساعت ها منتظرم بود. هنوز نفسم هم سر جایش نیامده بود که بی مقدمه گفت با من ازدواج می کنی؟! انگار که داشت از چیزی یا کسی فرار می کرد اما من این فرار را دوست داشتم. این عجله را برای بودن با او دوست داشتم فقط از درک حقیقت عاجز بودم. از درک اینکه او از کسی به کسی دیگر پناه آورد تا زخم هایش را با او التیام ببخشد اما غافل از اینکه قلبش برای همان او می تپید حتی وقتی که دست هایش توی دست های من بود! قلب و ذهنش جای دیگری بود. از ورق زدن خاطرات گذشته خسته شده بودم آرام زیرلب انگار کسی در آن خانه سوت و کور صدایم را می شنید، گفتم: برای امروز کافیه. اما کافی نبود. فکر و حضور او بخشی از زندگی من شده بود. حتی وقتی که زندگی مشترکم را با او شروع کردم باز هم احساس ناکافی بودن نسبت به او داشتم مدام از خودم می پرسیدم من چه چیز از آن زن کم دارم یا شاید او در برابرم زیادی بزرگ است؟! اما این توهم یا شاید علاقه من بود که نیما را در نظرم زیادی بزرگ نشان می داد. به تدریج رفتار سرد و بی تفاوتش زندگی را با او برایم دشوار کرد با این همه، ماجرا از جایی بیخ برداشت که گفتگویم با پیمان همسایه دیوار به دیوارمان برایش تبدیل به سوظن شد. در حالی که گفتگوی ما به همان دیدار راه پله و احوالپرسی منتهی می شد. سوظنی که مثل یک بیماری واگیردار به زن مرد همسایه هم منتقل شد. به خصوص که این اواخر صدای دعواها و درگیری پیمان با زنش را می‌توانستم از خانه بشنوم. برای اینکه سوء ظن را از بین ببرم سعی می کردم در ساعاتی از خانه خارج شوم تا ناگزیر به رویارویی و گفتگو با او نباشم. بی فایده بود هربار پیمان جلو راهم سبز می شد و از هر دری حرف می زد تا اینکه همسرش طاقت نیاورد و آبروریزی به پا کرد. به همین دلیل پیمان از آپارتمان اسباب کشی کرد و به محله بالاتر رفت. اما زندگیش زیاد دوام نیاورد و خیلی زود از همسرش جدا شد. در واقع پیمان بهانه ای خوبی برای نیما بود تا به زندگی ای که از روی عجله و فرار از یک عشق نافرجام انتخاب کرد، پایان دهد. نیما بدون اینکه فرصتی برای توضیح به من بدهد خانه را ترک کرد.       
من مانده بودم با حرف‌های نگفته به اینکه چرا زندگی ام را به باد داد چرا وقتی دوستم نداشت، خواست برای باقی عمر کنارش باشم؟ چرا بدون اینکه حرف‌هایم را بشنود خانه را ترک کرد؟ چند روز بعد از رفتنش دلم طاقت نیاورد. حرف‌هایم مثل عقده      توی دلم سنگینی می کرد بیش از هر چیزعادت نداشتم بازنده باشم. هیچ رد و نشانه ای هم از او نداشتم جز اینکه فقط گاهی از پری می شنیدم او نزد مادرش به ارومیه رفته و بعضی وقت‌ها اگر کار یا پروژه ای باشد به تهران می آید. ۱۰سال هر روز غروب به ایستگاه قطار رفتم تا او را ببینم و به او بگویم چیزی نبود تو دنبال بهونه برای رفتن می گشتی. ۱۰سال انتظار برای چه؟! برای کسی که وقتی هم بود انگارنبود! یک شب قبل از اینکه خاطراتش را برای همیشه زنده به گور کنم به خودم قول دادم که فردا آخرین باری خواهد بود که به آن ایستگاه لعنتی میروم همین طورهم شد.عصر روز بعد در حالی که زیباترین لباسم را پوشیدم و رژلب صورتی ام را زدم به ایستگاه قطار رفتم ساعت ها منتظر ماندم هوا سرد بود و سوز داشت. دست هایم  کرخت و استخوان پاهایم بی جان شده بود. از آسمان یکریز برف می بارید قطارهم با تاخیر رسید درِهر واگنی که باز می شد قلبم از جایش کنده می شد. فکر دیدن او برای من سخت ترین کار ممکن در این دنیای پرهیاهو بود. میان شلوغی ها مثل همیشه بازهم به دنبال نیما گشتم. بالاخره نیما را دیدم که از فاصله نه چندان دور می آمد اما تنها نبود دستش توی دست زنی قد بلند و قلمی بود،شاید همان عشق سابق. زن از ته دل میخندید آنقدر که دندان های سفیدش از میان رژ لب قرمزش پیدا بود. همین زیبایی اش را دو چندان می کرد. حجم وسیع مسافر در آن هوای استخوان سوز مثل رودخانه ای خروشان مرا رو به جلو هل می داد ناگزیر کمی نزدیک تر شدم. فقط زن نبود که آنطور عمیق می خندید نیما هم برق شادی از نگاهش موج می زد مثل کسی که در خوشبختی غوطه ور باشد هیچ وقت ندیده بودم کنار من اینقدر خوشحال باشد. با خود گفتم این همه انتظار برای هیچ! اصلا چرا باید به او توضیح می دادم. آنهم به مردی که هیچ وقت دلش با من نبود! کاسه چشم هایم مثل گودالی پر از آب شده بود. بلافاصله خسته و مأیوس، ایستگاه را به قصد خانه ترک کردم. قبل از اینکه کلید توی قفل بیندازم پیمان را با چند نایلون خرت و پرت دیدم. او را از وقتی که از این آپارتمان رفته بود هیچ وقت ندیدم. با تعجب پرسیدم: اینجا چیکار می کنی؟ انگار که میدانست هنوز اینجا هستم، گفت: اومدم گود بای پارتی زیدم! تو خوبی؟ اشک مجالم نداد چیزی بین پریشانی ونفرت ازعالم وآدم. بلافاصله پله ها را دو تا یکی به سمت خانه دویدم و در را بهم کوبیدم. 
در حالی که پیمان پشت در ایستاده بود و همانطور صدایم می‌زد: «نادیا چت شده؟ من که می‌دونم تقصیر اون مرتیکه هست در را باز کن نادیا! می‌تونم همه چیز را درست کنم، بهت قول می‌دم.» 
دست‌هایم می‌لرزید هم از خشم و هم از سرما. به طرز جنون آوری فریاد زدم: از اینجا گم شو... 
نمی‌دانم چرا عصبانی بودم شاید می‌خواستم خودم را خالی کنم و شاید هم پیمان آخرین جرعه امیدم برای ادامه این زندگی رقت انگیز بود. بیشتر دلیل عصبانیتم این بود که او را مقصر از هم پاشیدن زندگی‌ام می‌دانستم. 
موبایلش زنگ خورد صدایش را می‌شنیدم که می‌گفت: «الو تو آپارتمانم الان میام عزیزم.» 
لحظه‌ای بعد دیگر صدای پیمان نمی‌آمد او رفته بود. من هم بدون انتظار برای رویش امید تازه‌ای، بلافاصله با سمساری تماس گرفتم تا از شر تمام خاطراتش به خصوص کادوی تولد، همان تابلوی نقاشی امپرسیونیسم مردی که روزی حاضر بودم به خاطرش همه رنج های جهان را تحمل کنم و حالا برایم غریبه شده بود، خلاص شوم. خانه را از همه نشانه‌هایش پاک کردم مثل کسی که مرده و وسایلش را خیرات می‌کنند.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.piadero.ir
www.chouk.ir
www.vista.ir
www.ibna.ir
و...

 

  • لیلا طیبی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی