فاطمه امیری کهنوج
زندهیاد "فاطمه امیری کهنوج"، متخلص به "فرح"، داستاننویس و عضو فعال بنیاد جهانی سبزمنش، زادهی سوم آذر ماه ۱۳۴۲ خورشیدی، در بندر ماهشهر خوزستان، بود که در نهم شهریور ماه ۱۴۰۳ خورشیدی، در شیراز درگذشت.
زندهیاد "فاطمه امیری کهنوج"، متخلص به "فرح"، داستاننویس و عضو فعال بنیاد جهانی سبزمنش، زادهی سوم آذر ماه ۱۳۴۲ خورشیدی، در بندر ماهشهر خوزستان، بود که در نهم شهریور ماه ۱۴۰۳ خورشیدی، در شیراز درگذشت.
او با مدرک تحصیلی فوق دیپلم و ۲۵ سال سابقه فرهنگی شامل تدریس در روستاهای محروم و مناطق مختلف شهر و مدیریت مقطع راهنمایی، مدیر بازنشستهی فرهنگی بندر ماهشهر بود.
بانو فاطمه، به دلیل علاقهی زیاد به نگارش؛ ابتدا با نوشتن بیش از صد خاطره از محیط کار و سپس حدود یکصد داستان واقعی در قالبهای متفاوت اجتماعی و سه داستان بلند، ادای رسالت نموده است.
◇ نمونهی داستان:
(۱)
[گره کور]
همسرم به علت بیماری لاعلاج زندگی را وداع گفت و رفت.
وانتبار فرسودهاش را که با آن میوهفروشی میکرد فروختیم تا قرضها و خرج مراسم ترحیمش را بدهیم.
من ماندم و دو بچه، بدون پس انداز و درآمدی، در یک منزل استیجاری.
برادر شوهرم گاهی پولی به ما میداد. پدرم معلم بود، به زور از پس شهریه و هزینههای دختر و پسر دانشجویش بر میآمد،چه برسد به من کمک کند.
مهر ماه رسید، و پسرم سامان به کلاس چهارم دبستان میرفت. برای خرید لباس فرم و لوازمالتحریرش مشکل داشتم. نمیتوانستم دیگر از کسی قرض کنم. تازه نگران بودم، که چگونه باید بدهیهای قبلی را پرداخت کنم.
چند وقت پیش برای خرج و خوراکمان، النگوهایم را فروخته بودم و اینبار مجبور شدم برای خرید وسایل مدرسهی پسرم، حلقهی ازدواجم را بفروشم.
در راه برگشت به خانه با خودم فکر میکردم که باید شغلی پیدا کنم.
از مترو پیاده شدم، کمی بعد، هتل الیزه را دیدم.
بهتر بود بروم، سوال کنم کارگر نمیخواهند؟
به نگهبان گفتم: ببخشید اینجا خدمه نمیخواد؟
وراندازم کرد گفت: برو دفتر مدیر.
سر و وضعم مرتب بود. به مدیر سلام کردم. اشاره کرد بنشینم. پرسیدم خدمتکار نیاز دارین؟
پس از چند سوال و جواب، گفت، فردا ساعت ۶ صبح، برای استخدام و آموزش اینجا حاضر باش.
به پسرم گفتم سهراب رو صبحها میبرم خونهی مامان بزرگ، با کلید برو دبستان، اومدی خونه ناهار بخور و بخواب تا ما بیایم.
قرارداد امضا شده را تحویل دستیار مدیر دادم.
بسته یونیفرم را بمن داد، آداب برخورد با مهمان ایرانی و خارجی را متذکر شد گفت بخاطر تسلط به زبان انگلیسی، مسئول نظافت اتاقها و راهرو طبقهی ششم هستی، شروع کار نه صبح، پایان سه بعد ظهره، لباسای شخصیت رو در کمدت بزار، سمیرا خانم رو پیدا کن تا کارا رو یادت بده.
سمیرا چند روز دیگر در حال ترک هتل بود. یادم داد چگونه و چه زمانی تابلو و مجسمهها را گردگیری نمایم. باید ساعت خاصی که مهمان در اتاق نبود، پنجره، میز، تلویزیون و همه وسایل رفاهی بهعلاوه سرویسهای بهداشتی را تمیز میکردم.
حوله، ملحفه و روبالشتیهای را از رختشویخانه تحویل و تختخوابها را آنکارد کرده و پس از زدن اسپری خوشبو کننده اتاق را ترک میکردم.
صاحب خانه قبل از پایان قرارداد، اعلام کرد مبلغ رهن را بیشتر کنید، در غیر اینصورت خانه را خالی کنید.
حقوقم در حد خورد و خوراک با مخارج دبستان بود. قبضها را با انعامهایی که سر کار میگرفتم، پرداخت میکردم و پساندازی نداشتم.
یک روز توریستهای خارجی وارد هتل شدند. حضور مسافران مسن در میان آنها، که بیشترشان خانم بودند، کارم را بیشتر میکردند.
به خواهرم تلفنی گفتم دیر وقت بر میگردم، برو منزلمان، سامان را با کیف و کتاباش ببر خونهتون.
با ماندن بچه ها برای اضافه کار تا ده شب مشکلی نداشتم.
وقتی خارجیها همراه راهنما به گردش میرفتند، اگر احیاناً ساعت یا انگشتری زیر تخت غلطیده بود، روی میز توالت برایشان میگذاشتم. یخچال را از نوشیدنیهای مورد علاقهشان پر میکردم، استراحتگاه را تمیز و مرتب تحویلشان میدادم. در مواردی که نیاز به کمک داشتند خانمها مرا روی مبل راهرو میدیدند و به یاریشان میشتافتم و چند دلار در دستم میگذاشتند.
آنها بعد دیدن ابنیه تاریخی، بازار وکیل میرفتند، در برگشت با ساکهای مملو از صنایع دستی و سوغاتیهای شیراز، خوشحال از خریدهای ارزان به هتل بر میگشتند.
مبلغ رهن فکرم را بشدت مشغول و نمیدانستم چه خاکی بر سر کنم، اگر ما را از آپارتمان بیرون کند کجا برویم، چکار کنیم، سوالات بیجواب زیادی به ذهنم میآمد. طوری شده بود که از رنج نداری، حواسم به روحیهام نبود، این چه کنمها آزارم میداد و در صورتم اثر غم نشانده بود.
چند روز بعد هنگامی که راهرو را گردگیری میکردم، توریستها با چمدانهایشان قبل از رفتن به سمت آسانسور با من خداحافظی میکردند. خانمی خوشرو با بستهای به سمتم آمد، به انگلیسی گفت: به پاس خدمات عالی در این مدت، لطفا هدیهام را قبول کنید.
پوشش بسته را موقع رفتن به منزل باز کردم، هزار دلار بود، باورم نمیشد، انعام نبود کمک مالی بود! به جای رفتن به آپارتمان مستقیم به صرافی رفتم. انسانیت مرز و بوم، مذهب و زبان نمیشناسد، او مسیر زندگیم را تغییر داد و گره کور فقر مرا گشود. با تحصیل در دانشگاه بعدها پرستار شدم.
(۲)
[پنجره]
آپارتمان جدیدمان طبقه چهارم بود، پنجره اتاق خوابهای ساختمان از پشت به کوچهای کم عرض منتهی میگردید.
درب منازل حیاط دار واقع در آن کوچه، به خیابان باز میشدند.
روزی پرده پنجره اتاق خواب را پس زده و چند دقیقه بیش از حد معمول به پنجره منزل آنها خیره شدم. پشت میز بزرگی در حال کار روی نقشههای کاغذی بود. نیم نگاهی به بالا انداخت، نمیدانم چگونه متوجه حضورم شده بود. به اتاق پذیرائی برگشتم، ساعت سه بعد ظهر را نشان میداد.
نیرویی درونم را برای رفتن دوباره به سوی پنجره به دنبال خود میکشاند.
چند بار گوشه پرده را کنار زده و نگاهش کردم. گاهی سرش را بالا میآورد و نگاهمان تا با هم تلاقی میکرد لبخند میزد. پرده را کشیده و پنجره را کامل گشودم.
لحظاتی بعد با کرشمه و لبی خندان او را ترک و بر تختخواب دراز کشیدم.
آن روز خوشم آمد، انگار حس خوب وصف ناپذیری در من ایجاد شده بود.
برای روزهای بعد عادت کرده بودم همان ساعت پشت پنجره باشم.
دستش را که برای ادای سلام بالا میبرد، موهای افشانم را از روی چهره پس زده و با لبخندی ملیح پاسخ سلامش را با حرکت دادن انگشتان میدادم.
سرمستی لذت بخشی تمام وجودم را در بر میگرفت و حال دلم خوش میشد؛ از این فاصله راضی به همین دست تکان دادنهایش بودم.
گاهی غرق در ترسیم تصاویری بر برگههای نقشه میگردید و وجود مرا تا هنگامی که جرعهای از نوشیدنیش را میخورد فراموش میکرد.
این اواخر پیامهایی با ماژیک بر کاغذ مینوشت و نشانم میداد تا آن را بخوانم. نوشتهها قابل رویت نبودند، بین ما فاصله بود.
میخواستم با اشاره به او بفهمانم که چیزی از نوشتههایش را نمیبینم.
و بعد پشیمان میشدم که دیگر ننویسد.
دیدنش برایم عادت گردیده و از این تماشای خوشایند، لبریز از لذتی سکرآور میشدم .
احساس مینمودم بدون رد و بدل کردن کلامی، عشق با زبان سکوت راه خود را بین ما یافته؛ چون به وسیله امواج همسو قلبمان با دیدن همدیگر به طپش میافتاد.
باید به بهانهای او را از نزدیک میدیدم و بپرسم پیامهای که برایم مینویسی چه هستند؟
شاید او نیز منتظر دیدار است.
نمیدانم چه زمانی این انتظارها که شرم مانع آن میباشد به پایان میرسد؟
روزهای نافرجام لعنتی از راه رسیدند، چه حکمتی بود که خداوند این فرصت را از من گرفت.
سر ساعت پرده را میکشیدم، از او خبری نبود، پیش خود میگفتم شاید لحظاتی بعد بیاید، اما پنجرهاش بسته ماند.
پس نزدن پرده و باز نکردن پنجرهاش هر روز تکرار شد.
کاسه صبرم از انتظار بیسرانجام لبریز شد.
اگر او نیز مانند من دلباخته شده بود، پس باید سر موعد میآمد و مرا چشم انتطار نمیگذاشت.
افکار منفی به مغزم خطور و مثل خوره به جانم افتاد.
ندایی از درونم برخواست که قضاوت بیخودی نکن.
تصمیم گرفتم، به درب خانهشان بروم، در آن صورت شاید علت را بیابم.
آدرس آنها همان بید مجنون بزرگی بود که در حیاط منزلشان آن را میدیدم.
گرچه اسمش را بلد نبودم اما چهرهاش در ذهنم حک شده بود.
به منزلشان که نزدیک شدم بنرهایی به دیوار نصب شده بود. پاهایم سست و چشمهایم تار میدیدند.
نمیخواستم حدسی را که هم اینک زده بودم قبول کنم، با خود کلنجار میرفتم.
چهره او را بر پوستر چسبیده به دیوار شناختم، نامش عزیز ارجمندی و در متن؛ حادثه سقوط مهندس ساختمان وجود داشت.
اشکم سرازیر و غم طاقت فرسای عجیبی بر دلم سنگینی کرد. روی زمین نشستم، هق هق کنان گفتم کاش همدیگر را میدیدیم.
خانم سیاهپوشی که از منزل بیرون آمده بود لحظاتی ایستاد و نگاهم کرد، غم در چشمانش موج میزد. دستم را گرفت و بلند شدم، لباسم را تکاندم. نمیتوانستم تسلیت بگویم، از نگاه پرسشگرم فهمید و با تأثر گفت: دو هفته است که برادرم از بین ما رفته.
آهی سوزناک کشیدم با سر آستین اشکهایم را پاک کرده و برگشتم که بروم.
دستم را گرفت، پرسید شما کی هستین؟ گفتم یه دوست، دوستی که او را هرگز از نزدیک ندید.
اصرار کرد لطفاً نرید، داداشم دوستی داشت که از پنجره به تماشایش مینشست، قرار بود او را ببینه اما اجل فرصتش نداد.
ببینم شما همان نیستی؟
با تأسف سرم رو تکون دادم.
دوان دوان رفت نوشتههای ماژیکی را آورد و به دستم داد.
نگارشها، جملاتی آهنگین و زیبا با خطی خوش خطاب بمن بودند.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
سرچشمهها
- بنیاد جهانی سبزمنش
- عقاب نیوز
- شبکه خبری ایران اروپا
- شبکه خبری رها نیوز
و...
- ۰۳/۱۰/۲۱