حبیب موسوی شاعر گرگانی
استاد "حبیب موسوی بیبالانی" شاعر گلستانی، زادهی سال ۱۳۵۲، خورشیدی، در گرگان است.
استاد "حبیب موسوی بیبالانی" شاعر گلستانی، زادهی سال ۱۳۵۲، خورشیدی، در گرگان است.
▪کتابشناسی:
- هی نامِ تازهی چیز
- با اینکه چاپ شدم
و...
▪نمونهی شعر:
(۱)
[قابیل]
شب بیشتر فاصلهی مه را با مصداق بهرخ کشید
دوربینْ کنارِ انجمادِ نگاهی یخ بست
بعد از گردنه، کلاغی شوخ
با اضطرابی تاریخی
چشمهای منتظری را در باد خورد
من خودم شنیدم
امروز ساعتِ چهار و دوازده دقیقهی عصر
یک تانک از روی موهبتِ مهربانیِ مادر رد شد
یک سرباز
که دستهگلی مشکوک را روی قبرِ برادرش میگذاشت
با لبخندی ناشیانه چاشنی را ترکاند
و شهر شاهدِ عروجِ کبوترها بود
بر بامهای سیمانیِ ابر
شهر، زیرِ بارشِ تکههای نامرتبِ سوراخ
گسترده میشد به طرفِ عمق
بوی شغال
روی جنازهی یکدست که بطریِ سوابقش شکسته و ریخته روی حواشی
میپِلکید
خودِ شغال
از انفجارِ بوسهای آشفته
در نقطهی سِفْرِ آفرینشِ ترکیدن
ترکیده بود
حسِ اینکه طبیعت در آغاز کلاغی بود
که از سنگ برای کشتنِ برادرِ خوب استفاده کرد
در واقع حسِ اینکه طبیعت در آغاز کلاغی بود
حتا پیش از آنکه رادیو اختراع شود
خبرِ اینکه برادرِ بد؛ خواهرش را به قصدِ کُشت بوسیده
در موقعیتِ ادوارِ مبهمِ تاریخ
پخش کرد
خبرِ اینکه چرخهای تانک
حتا پیش از اختراعِ رادیو
کلاغ را خوردند
و ریلِ نقاله
قبرِ برادرِ خوب را پنهان کرد
خبرْ خودش به تنهایی
طبیعت به تنهایی
کلاغ به تنهایی
پشتِ سیمْخاردارهای موازی و مفلوک
دستهای خونیشان را در خار فرو میکنند
خبر خودش به تنهایی
برای این که دریابیم زندگی چقدر موقعیت خود را حفظ کرده
مهم بود
طبیعت به تنهایی
کلاغ به تنهایی
حتا سنگی که کلاغ به برادرِ بد داد به تنهایی اهمیتی نداشت.
(۲)
[وقتی بهار بیاید]
وقتی بهار بیاید
شاید علفهایی باشند
که جنگلِ یک مرگ را میخورند
مورچههایی
که تخمهاشان را
در چشمهای یک نفر میریزند
و کرمهایی
که بوی تندِ مجازات را
بیدار میکنند
شاید یک کولهپشتیی قرمز
کنارِ یک مشت استخوانِ عبوس
همان جور چشم دوخته باشد به یک گلِ کوچک
که سرش را انداخته پایین
شاید یک شناسنامه افتاده باشد در وسوسهی کرمها
و یک نفر که از جنازه نمیترسد
با صدای بلند
اسم مرا از تویش صدا بزند.
(۳)
[بهار]
بر گُردههای فروردین
حسِّ انتقام از آب بود که آشفتهام میکرد
دریا مقابلِ اندوهی از جنازهی برگ
قدم میزد
و سرخیی تکرار
در تخیلِ تبخیر بودنِ حاشیه
شنها را به ردِّ پای مشیت معرفی میکرد
حسهای الکلیی شهر
جایی برای تلو تلو یافتند
خسته و افشاگر
بوی تصاحبِ یک دست
بعد از تشکری عاشقانه از سکس
از یاد رفته بود
تنها دو باره آب
با آن چیرگیی همیشگی
بر پاهای من شتک زد.
(۴)
دارم میمیرم و
کلمه از جنازهام بالا میرود
با داسی عمیق
و چشمی از پا افتاده
مثلِ آهویی
بعد از فرار
هزار و سی صد و نود و دو بار بیست و سومِ تیر
هزار و سیصد و نود و دو بار
انعکاسِ تنهایی
این که نَه زانویی مانده
برایم لالایی بخواند
نه شانهای
که سر بگذارم و
تا غروب
مرده برقصم
فقط همین هزار و سیصد و نود و دو بار بیست و سومِ تیر مانده
با داسی عمیق
که از کلمه بالا میرود
و فرار کردن و از پا افتادنِ آهویی مانده
که دیوانه است.
(۵)
[مردی به زیبایی]
شاید زیاد پیش نیاید
مردی به زیباییی خودش گریه کند
جز شبهایی که یک پریی کوچکِ خیابانی
گم شدگیاش را در شهر
از او پرسیده باشد
و زُل زده باشد توی چشمهایش
پریهای کوچکِ خیابانی
وقتی گم میشوند
در چشمهایشان آینه سبز میشود
و زیباییی محزونی را به چشمهای مردها بر میگردانند
که تا شب طول میکشد.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (صحرا)
منابع
@Adabiat_Maaser_IRAN
www.vaznedonya.ir
www.piadero.ir
- ۰۲/۱۲/۲۶