لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

وبلاگ خصوصی انتشار نوشته ها و اشعار بانو
#لیلا_طیبی (رها)

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

۲۲
فروردين

آقای "سامان علی‌یاری"، شاعر لرستانی، متخلص به "سام‌یار"، زاده‌ی روز شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۷۲ خورشیدی، در بروجرد است.


 

سامان علی‌یاری

آقای "سامان علی‌یاری"، شاعر لرستانی، متخلص به "سام‌یار"، زاده‌ی روز شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۷۲ خورشیدی، در بروجرد است.

 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[کودکی]
فصل بازی زیر باران، عشق و شادی هم نمایان
چشمکی بر یار دیرین، شیطنت‌های دبستان
پر زدن در آسمان، چون شاپرک در باغ گل‌ها
با پرستوها پریدن، با شقایق‌ها به پیمان
قهر و دعوا بعد بازی، شور بودن در کنارش
گریه‌هایی کودکانه، خنده‌هایی بعد جبران
حجمه‌ای از حجم مردم، گم شدن در راه بازار
اشک چشمی در جریان، مادری با لرز و حیران
گم شدم در راه بازی، کودکی‌ام برده دنیا
درد داغی بر دلم شد، حال و روزم نا به سامان
فصل بازی با خودم شد، عقل و غم هم کاسه گشتن
خنده‌هایم را ربودن، بغض‌هایم پر ز برهان
آسمان مشکی نبودش، جاذبه در دام من بود
هرچه زیبایی که بودش مرد و علمم شد فراوان
چشمه‌ای بودم که راهی گشته‌ام در رود عمرم
عاقبت در خم نشستم، این کمر کج کرده بنیان
ای امان از دل که دلتنگ خودش شد وقت رفتن
آسمانی شد نگاهم، دل ولی در کودکستان.
 

(۲)
[تقدیر]
پر از شور شقایق که کنم رشد چه شیدا
ندارم خبر از دست زمان در خم دنیا
چنان ماه شبی تیره و تارم که بتابم
چرا ابر غمت در بر من گشت هویدا
جهان برده مرا در خم و پیچش لب تیغی
مبادا که مدارا بشود باز شکوفا
منم جامه‌ی یوسف که به کنعان ببرندم
ولی تکه‌ی من گم شده در چنگ زلیخا
بزد زخم زبان پشت نقابش به دلم باز
امان از دل تاریک و کمی نور به سیما
بزن نور تعالی به سرم تا که بمیرم
مرا بند تو در بند خودش برده به هرجا.
 

(۳)
[کویر]
پر از اشکم که این خاکم شده چون شوره‌زاری
تو از با ما یکی گشتن چرا پرهیز داری
کویری خشک و تنهایم نگاهم آسمانی
که شاید دل کنی از آسمان بر ما بباری
از آن روزی که رفتی دل ترک خورد و اسیریم
تو در ابری و من در غم چه رسم پایداری
بگو آخر چه کس از آسمان دیده وفایی
تو هم اینجا نباری آخرش بد شرمساری
زند با رعد و سرما بر سرت تا دل کنی یار
تنت را می‌دهد بر دشت یا بر کوه ساری.
 

(۴)
آنکه مست از بوسه‌اش هستی نگارم بوده است
او تمام هستی و دار و ندارم بوده است
دین و دنیای شما را هم به عشوه می‌برد؟!
او که روزی چون زلیخا دوست دارم بوده است
دشنه‌ای بر دل... تبر، از ریشه زد با طعنه گفت:
قطع اشجار کهن... در انحصارم بوده است
در من آشفته حال بی‌قرار منزجر...
خنجری جا مانده که در دست یارم بوده است
مرد بودن قصه‌ی بلعیدن اشک است و بس
سینه‌ی نمناک و باران...، راز دارم بوده است
شک ندارم خنجرش پشت شما را هم شبی
می‌شکافد او که عمری غمگسارم بوده است
قطره قطره می‌چکید از چشم‌های تیغ تیز
یاد بوسه بر رگی که داغ دارم بوده است
خودکشی تزریق دردی بی‌امان در زندگی‌ست
صد سرم از درد و غم سرشار بارم بوده است.
 

(۵)
در من خیابانی‌ست
که از هر کوچه‌اش
که عبور کنند
باز به تو می‌رسند.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://shereno.com/poet-66324.html
Samanaliyari@
و...
 

  • لیلا طیبی
۲۱
فروردين

خانم "مهناز الله‌وردی میگونی"، شاعر و مدرس دانشگاه، زاده‌ی روز پنجشنبه ۴ فروردین ۱۳۵۶ خورشیدی، در تهران است.

 

 

مهناز الله‌وردی میگونی

 

خانم "مهناز الله‌وردی میگونی"، شاعر و مدرس دانشگاه، زاده‌ی روز پنجشنبه ۴ فروردین ۱۳۵۶ خورشیدی، در تهران است.

ایشان دکتری زبان و ادبیات فارسی‌ست و عضو فدراسیون کوهنوردی و مدیر موسسه‌ی فرهنگی ورزشی میگونی و عضو ارشد بنیاد جهانی سبزمنش می‌باشد.

کتاب "دختر میگون"، مجموعه‌ای از غزل‌های ایشان است، که در اردیبهشت ۱۴۰۳، چاپ و منتشر شده است.

 

 

 

◇ نمونه‌ی شعر:

(۱)

دختر میگون چرا اینگونه غوغا می‌کنی؟
عاشقان را ناز شستت خوب شیدا می‌کنی
می‌خرامی عشوه و نازت ز من جان می‌برد
شعله‌ها در قلب و جان من تو بر پا می‌کنی
زلف افشان می‌کنی با غمزه‌ی افسونگرت
پس چرا عشق مرا این‌گونه حاشا می‌کنی؟
جان فدای خنده‌های مست و بی‌پروای تو 
از چه رو آغوش می‌خواهم تو پروا می‌کنی؟
دست را پس می‌زنی و می‌نهی پا را به پیش 
نامه‌ی بی‌پاسخم را بی‌وفا تا می‌کنی
اندکی هم رام شو، ای آهوی طناز من 
عاشقم، آخر مرا در عشق رسوا می‌کنی
هر چه می‌خواهی بپر، تو کفتر جلد منی
باز می‌گردی به بام و یادی از  ”ما“ می‌کنی.

 

 

 

 

(۲)

به قماری که نمودم همه‌ی قلب تو بردم
عشق زیبای تو را باز به این سینه سپردم
بعد سرمای نگاه تو فرو ریخت وجودم
بعد انکار تو در کنج دل از دلهره مُردم
از خودم رفتم و تسلیم شدم پیش نگاه‌ات
دل و جان  را به تماشای غرور تو سپردم
نیست ممکن که از این واقعه در خویش گریزم
نیست پیدا که چه حرصی من از این حادثه خوردم
شوق خوابید در این جنگل و خورشید فرو مرد
روح رنجید و من خسته در این جسم فسردم
ریشه ریشه شده از خشم شما قالی ذهن‌ام
تکه تکه شده از حرف شما ساقه‌ی تردم
در دل دشت جنون‌ام همه شوقی همه شوری
پیش آن جام زلال‌ات همه دَردم همه دُردم
نیش چاقو و سه تا قطره‌ی خون، یک شب ماتم
من تن سرد تو را آه در آغوش فشردم.

 

 

 

 

(۳)

صبح می‌آید نفس‌هایش پر از آواز عشق
با صدای دلنواز بلبل طناز عشق
چشم‌ها را می‌گشایم رو به باغ زندگی
برگ ریزان می‌شود در دفتر پر راز عشق
خش‌خش پاییز و گاه دلبری‌های نسیم
رقص برگ و شانه‌های قافیه پرداز عشق
خوشه‌های نور را بر پلک گل می‌پاشد و
می‌دود در التهاب کوچه‌ی آغاز عشق
شاخه‌ی پاییزم و لبریزم از افتادگی
کام دل می‌گیرم از گلبوسه‌ی طناز عشق
صبح می‌آید و من غرق نگاهش می‌شوم
مست در آغوش گرم و بوسه‌های ناز عشق
تا شمیم صبح می‌پیچید درون کوچه‌ها
شعرهایم می‌شود لبریز از ایجاز عشق
هر سپیده با طلوع آفتاب چشم تو
صبح من خوش می‌شود از نغمه‌های ساز عشق.

 

 

 

 

(۴)

آنقدر برقص
تا باد بوی گل‌های پیراهنت را
تا بهشت ببرد
بگذار حوریان بفهمند
سرچشمه‌ی عطر بهشت
از دامن توست
برقص تا خورشید
در پیچش اندام تو غروب کند
و ماه از هرم نفس‌های تو سر بکشد.

 

 

 

 

(۵)

وارونه می‌خندم
وقتی در بند کلام نمی‌بینمت
وقتی روح سر کشم  در حصار بی‌تفاوتی‌هایت زندانی می‌شود
وارونه می‌خندم
وقتی گیسوانم در خیال دست‌هایت شل می‌شوند و فرو می‌ریزند 
و غم می‌شکند
در چشم‌هایم...

 

 

 

 

(۶)

من خدا را 
نه در آن مسجد و دیر،
بلکه در عطر دل‌انگیز هوا و نم خاک 
بعد یک بارش باران دیدم

 

من خدا را 
در شفق‌های قشنگ دم صبح 
انتظار لب شبنم به هوس‌های طلوع 
بعد یک تابش آرام به روی گل سنگ
و در آن چهچهه‌ی مرغ غزل خوان  دیدم...

من خدا را 
در افق‌های بلند 
در سراشیب پر از سنگ و صعود
سرخی موج در آن خط غروب 
در نفس‌های دم سلسله وار 
حس آرامشم از بعد فرود  
در
نظر بازی خوبان دیدم...

من خدا را 
در تو دیدم
آن زمانی که دلت بند دلم بود 
چنان بند 
که سودا زده از فرش مرا عرش خدا می‌بردی
تا به رویا و خیال 
تا بهشت عدنت  
زیر آن سایه‌ی گسترده‌ی عشق.
من تو را 
نقش یک بوسه‌ی جان بخش بر این
روح زخمی پریشان دیدم  

من خدا را  
توی آیینه‌ی شفاف اتاقم دیدم 
در همان وقت که از چشم ترش عشق فقط می‌بارید 
من خدا را 
روی آیینه خود
عاشق و گریان دیدم...

 

 

 

(۷)

تو را تا اوج خواهم برد
تو را تا فتح قله 
تا به آنجا که دگر هرگز نباشد اوج دیگر جز بلندای غرور و شرم 
تو را تا قله خواهم برد
به یاد مهربانی‌های چشمانت
بیاد زمزمه‌هایی که میخوانند ماندن را 
به قعر دره‌های ساکت و فانی 
و کشف راه‌های پرخم و سنگی 
که تا دهلیز قلبت می‌کشاند این تمامم راا 
و تو خواندی 
مداوم گوشم از آهنگ تند آخرین دیدار 
و باد هو هو کنان ترسیم می‌کرد گیسوانم را 
پریشان‌حال و درمانده 
بیمناک از این همه تنها شدن 
آه‌ه‌ه 
بیا جانم ستان اما همین یک لحظه را در پیش من باش،
هوا سرد است 
و تو سرمای جانسوز تنت را دست من دادی
و من آهسته بغض از لب فرو بستم 
چه می‌کردم 
تو تا پایان روز و دوستی فرصت به من دادی 
که بنشانم  کنارت آفتاب و عشق و مستی را
دقایق تند و بی‌پروا 
رژه می‌رفتن از روی خطوط درد و استیصال 
و من پیوسته از هر سو
فرو می‌بردمش چنگال ترسم را 
بر آن مهری
که در عمق دلت داری 
بیا ما قبل این تاریکی مطلق 
به تیر بوسه خاموشش کنیم لب‌های هذیان‌گوی مستم را،
بیا جانم ستان اما به‌قدر لحظه‌ای در پیش من باش...
به رویاها 
سکوت ناب کوهستان 
و شرم قله از مهمان ناخوانده و موزون قدم‌هایت 
که  تا بی‌انتهای راه می‌رفتند
و تو خواندی 
به گوش کوه فریاد صلابت را 
دهان صخره را بستی 
که پژواک صدایم را ندا می‌داد
به عمق رود می‌گفتی سرود تند رفتن را
شبی تاریک بود و بیم تنهایی و ما در سوزش و سرما 
و تو ماندی میان بوته زاری که تنش وحشت درو می‌کرد 
دلم خوش بود 
که فردا باز 
به گام گرم پر شوقت 
یخ سرد بلوری دلت 
شبنم‌وار میـخندد...
خیالی نیست، نشد دیگر،،
و دیگر بار راهی و 
هماوردی دگر آید
که راه قله را این‌بار خواهد یافت
نه زحمت بر دلت سازد نه بار عشق دوش تو...
و در آن راه وحشت زا 
سرود زنده بودن را میان جمع‌تان فریاد خواهد داد.

 

 

 

 

 

 

گردآوری و نگارش:

#لیلا_طیبی

 

 

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

 

سرچشمه‌ها

- شبکه خبری رها نیوز
- پایگاه خبری شاعر 

https://t.me/mikhanehkolop3

https://t.me/leilatayebi1369

https://t.me/rahafallahi

mahnaz_allahverdy@

https://yarnazanin.blogfa.com

و...

 

 

  • لیلا طیبی
۲۰
فروردين

زنده‌یاد "غلامحسین رضانژاد"، نویسنده‌ و شاعر ایرانی، متخلص به "نوشین"، زاده‌ی ۱۳ فروردین ۱۳۱۳ خورشیدی، در اراک بود.

 

غلامحسین رضانژاد

زنده‌یاد "غلامحسین رضانژاد"، نویسنده‌ و شاعر ایرانی، متخلص به "نوشین"، زاده‌ی ۱۳ فروردین ۱۳۱۳ خورشیدی، در اراک بود.
وی تحصیلات مقدماتی را در اراک و متوسطه را در تهران به پایان رسانید و پس از آن به تهران رفت و فارغ‌التحصیل رشته‌ی حقوق در مقطع لیسانس از دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران شد، و وکیل پایه یک دادگستری شد.
وی در کنار تحصیلات دانشگاهی، علوم حوزوی را نیز در محضر استادانی، مانند "شیخ محمدعلی حکیم شیرازی ذهبی"، "شیخ محمد سنگلجی"، "میرزا محمود شهابی"، "سید ابوالحسن رفیعی قزوینی"، "میرزا ابوالحسن شعرانی" و "ابوتراب هدایی" فرا گرفت.
سرانجام ایشان در ۲۸ اردیبهشت ماه ۱۴۰۱، درگذشت. 
 

◇ کتاب‌شناسی:
از جمله آثار و مکتوبات وی می‌توان به کتاب‌های زیر اشاره کرد:
- حکمت‌نامه یا شرح کبیر بر متن و شرح و حواشی منظومه حکمت ملا هادی سبزواری
- حکیم سبزواری (زندگی، آثار و فلسفه)
- تمهید المبانی، تفسیر کبیر بر سوره سبع المثانی
- هدایه الامم، شرح فصوص‌الحکم ابن عربی
- مجموعه حواشی و تعلیقات حکیم متأله مرحوم سید ابوالحسن رفیعی قزوینی بر ۱۹ کتاب کلامی، فلسفی و حکمی حکمای متأخّر و قدیم
همچنین یکی از کتاب‌های ایشان به نام «اصول علم بلاغت در زبان فارسی»، در سال ۱۳۶۸، به‌عنوان کتاب سال جمهوری اسلامی ایران از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی انتخاب شد.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

  • لیلا طیبی
۲۰
فروردين

زنده‌یاد "محمد امین لاهیجی"، شاعر گیلانی، متخلص به "م.راما"، زاده‌ی ۲۳ دی ماه ۱۳۲۶ خورشیدی، در یک خانواده متوسط شهری در لاهیجان بود.

 

محمد امینی

زنده‌یاد "محمد امین لاهیجی"، شاعر گیلانی، متخلص به "م.راما"، زاده‌ی ۲۳ دی ماه ۱۳۲۶ خورشیدی، در یک خانواده متوسط شهری در لاهیجان بود.
وی نخستین شعری که سرود، در حدود سال‌های ۱۳۴۱-۱۳۴۰ خورشیدی، بود و در آن با بیانی زیبا از وضعیت زندگی طبقات محروم سخن گفته بود. این شعر در روزنامه‌ی "پیام ملی" آن روزگار به چاپ رسید:
در هشتی برهنه خانه
گفتم به مادرم؛
امروز ما ناهار چه داریم؟
خندید و گفت: عزایِ غذای شب!

وی پس از پایان تحصیلات متوسطه، در کنکور سراسری شرکت کرد، و در رشته‌ی مهندسی آبیاری دانشگاه تبریز پذیرفته شد و در سال ۱۳۴۸، تحصیلات دانشگاهی را به پایان برد. در همان سال‌ها در مجله‌ی "خوشه" و مجله‌ی "فردوسی" به ‌صورت جسته و گریخته شعرهایش چاپ می‌شدند، و بدین‌سان او توانست در بین شاعران و هنرمندان و محفل‌های روشنفکری آن زمان، جای پایی برای خود باز کند.
در همان سال‌ها بود که به علت مبارزات آزادی‌خواهانه، در یک نیمه شب تابستان، عده‌ای از مأموران سازمان اطلاعات و امنیت شاهنشاهی به خانه پدری‌اش هجوم بردند و پس از جست‌‌وجو در گوشه و کنار، او را نیز با خود بردند. وی هشت سال در زندان به‌سر برد و عمده شعرهای گیلکی مطرح خود را متأثر از شور انقلابی آن سال‌ها در زندان سرود.
در سال ۱۳۵۷ در اوج مبارزات مردم، به همراه خیل عظیمی از آزادی‌خواهان و هم‌رزمان خود از بند ستم رها شد و دوباره به آغوش گرم جامعه، بین هنر دوستان و آزاداندیشان بازگشت. پس از آزادی، فرصت را غنیمت شمرد و در فضای گرم و صمیمی سال‌های ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰، بسیاری از سروده‌هایش را در زمینه‌ی شعرهای گیلکی و فارسی، به خواست و سلیقه خویش به چاپ رساند؛ از جمله "مشت و درفش" (شعر فارسی)، "غزل‌های بند" (گلچین شعرهای فارسی)، "شطرنج خون" (شعر فارسی)، "اوجا" (شعر گیلکی)، "جمهوری دموکراتیک سازها" (داستان فارسی برای کودکان)، "شکست‌ناپذیران" (رمان فارسی) و چند ترجمه از قبیل "آسوده خاطر" (فوئنتس)، "سران و سلاطین"، "انقلاب در انقلاب" و ...
وی به زبان انگلیسی تسلط کامل داشت و به زبان فرانسه و ترکی هم کاملاً آشنا بود. پس از آزادی از زندان و پرداختن به امور مربوط به خود، به یاری دوستان و با توجه به رشته‌ی تحصیلی‌اش، توانست در تهران به کاری مشغول شود و در همان سال‌ها نیز ازدواج کرد. حدود سه سال بعد از ازدواج طی مأموریتی در رابطه با پروژه‌ای در اطراف لاهیجان، به همراه اکیپی از مهندسان شرکت، راهی گیلان می‌شوند. در ۲۰ مرداد ۱۳۶۴، یکی از روزهای گرم تابستان، پیش از شروع کار در دفتر شرکت ـ در شهرستان کلاچای ـ به علت گرمای هوا و برای خنک شدن، یکی از دوستان تبریزی او، خود را به آب زد. لحظه‌ای نگذشت که دریا طوفانی شد و محمد امینی برای نجات جان دوست، خود را به آب انداخت، و خود نیز برای نجات دوستش، اسیر این گرداب بی‌حاصل شد.

مجموعه اشعار زنده‌یاد، "محمد امینی"، متخلص به "م.راما"، شاعر انقلابی، مترجم و مبارز برجسته‌ی ایرانی، که در دریا غرق شد، تحت عنوان "راسته‌ی آهنگرها" چاپ و منتشر شد. این مجموعه به کوشش آقای "رضا عابد"، و توسط انتشارات گل‌آذین، در واپسین روزهای سال ۱۴۰۳ خورشیدی، منتشر شد.
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[ای خلق]
ای خلق به خاک و خون کشیده
وی توده از ستم خمیده
بسیار ستم کشیده اما
آوای امید ناشنیده
هر سنگ بنای بیستون را
دستان تو روی سنگ چیده
هر پله و سنگ تخت جمشید
از رنج تو قصه‌ها شنیده
در این سه هزار سال تاریخ
خون از تن زخمی‌ات چکیده
تاریخ، ولی به نام شاهان
افسانه و قصه آفریده
یک روز انوشیروان شاه
با دادگری سرت بریده!
وآن‌گاه خلیفه غارتت کرد
بر مسند خویش آرمیده
یک روز هجوم ایل افشار
چون گرگ، تو را، ز هم دریده
وآن‌گاه هجوم ایل قاجار
از کشته تو مناره چیده
برخاستی و قیام کردی
مشروطه شد از تو آفریده
شلاق هزارها "لیاخف"
بر پشت تو نقش‌ها کشیده
"ستار" تو را به خون کشیدند
تاجرمنشان زرخریده
این بود سزای تکیه کردن
بر تاجر و خان غم ندیده
از آن همه داغ دائم اینک
در باغ تو لاله‌ها دمیده
از آن همه رنج دائم اینک
در قلب تو خارها خلیده
ایام تشکل و امید است
ای خلق به خاک و خون کشیده
آینده از آن توست برخیز!
خیزی بردار تا سپیده...

(۲)
با پوست سیاهم
با رخت ساده‌ام 
با قلب عاشقم
من در شیارهای آبی ذهنم نشسته‌ام
بالای ذهن من، یک تکه آسمان آبی گیلان
پایین ذهن من در خاک‌ها، رطوبت لاهیجان
و خون، خون خزر
در بند بند رگانم جاری
از سمت شرقی ذهن من، بوی مرافعه می‌آید
بوی دوشنبه بازار
بوی تصاعد روغن
بوی طویله، بوی تکلم چمپا
اینجا، یک روستایی خم می‌شود
و خواب خاک را آشفته می‌کند
اینجا همیشه صدائی است:
لاکو! باران نیامده است؛ دعا کن!
ریکا! به درد و رنج قناعت کن!
در سمت غربی ذهن من، من با تمام وجودم یک شرقی‌ام
حس می‌کنم طناب تسلسل را
بین دو دست و زحمت و زنبیل‌های چای
و چای خوردن آقایان را بر روی مبل
حس می‌کنم اندام یک دهاتی را
در عطر و طعم میوه
حس می‌کنم لبخند دختر چای باغ  را
در استکان چای
با پوست سیاهم
با رخت ساده‌ام
با قلب عاشقم.

(۳)
[در آستانه دریا]
موج شتابناک
بر صخره‌ی سترگ فرود آمد و شکست
یک لحظه
یک صدا
آنگاه
تصویر مبهمی
از موج (از یک گذار موج)
از آنچه لحظه‌ای
زین پیش موج بود.

موج شتابناک
بر صخره‌ی سترگ فرود آمد و شکست
و گله‌های موج
از پشت سر هنوز شتابان می‌آمدند.
  
                    
(۴)
[آن‌ها و ماه]
آن‌ها به ماه فرود آمدند
و ما / در ماه
آن‌ها مدارهای جاذبه ماه را
یک یک شماره کردند
و ما
ایام ماه را
چونان شکنجه‌های پیاپی
بر جان خویش نشاندیم
آن‌ها به نام نامی پیروزی
هجوم زدند جام‌های شفق رنگ باده را
و ما به گندمی
که شور کاشتنش را
از ما ربوده بودند
زل زدیم
تا باز هم مگر
از روی مهر سنبله‌ای هدیه آورد
به سفره‌های گمشده ما.

آن‌ها خود را ممالک
«پیشرفته» خواندند
و ما را
به نام بخش‌های عقب مانده
ملقب کردند.
حرفی نیست
اما
آیا به رشته‌های زنجیری
که خود به دست و پای تکاپوی ما
بافتند
اندیشه کرده‌اند؟

(۵)
[دیکته]
بچه‌ها!
کاغذی بردارید
بنویسید: کلاغ زیباست
بنویسید: کلاغ بی‌نهایت زشت است
بنوسید: که آذر خوب است
بنویسید: که دارا فردا
قهرمان می‌زاید
بنویسید: که دارا یک...
دارد
بنویسید که آذر
بی‌عروسک هم
تا شب جمعه‌ی آینده
مشق‌تان این باشد:
که پدر دندان دارد اما
نان ندارد بخورد.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://ghorankhanak.blogfa.com
https://lahijane-man.blogsky.com
https://danestegi.blogfa.com
https://milayjon.blogfa.com
https://shahrgon.com
https://asre-nou.net
و...

  • لیلا طیبی
۱۹
فروردين

استاد "ولی‌الله تیموری" شاعر، نویسنده و پژوهشگر لک زبان لرستانی، متخلص به "مبین بروجردی"، زاده‌ی نخستین روز سال ۱۳۵۲ خورشیدی، در شهرستان بروجرد است.

 

ولی‌الله تیموری

استاد "ولی‌الله تیموری" شاعر، نویسنده و پژوهشگر لک زبان لرستانی، متخلص به "مبین بروجردی"، زاده‌ی نخستین روز سال ۱۳۵۲ خورشیدی، در شهرستان بروجرد است.
ایشان متاهل و دارای دو فرزند دختر، به نام‌های "طاهره" و "نگار"، است، که هر دو هنرمند، شاعر و نقاش هستند.
در سال ۱۳۸۱، سرودن شعر را به صورت جدی آغاز کرد و در همان سال مجموعه داستان‌های پندآموز را نوشت و مجوز چاپش را از وزارت ارشاد اسلامی گرفت، ولی به دلایلی شخصی چاپ نکرد.
شرکت در کنگره‌های مختلف کشوری و استانی و شهرستان و دریافت بیش از ۵۰ لوح تقدیر در زمینه‌ی شعر و پژوهش و خدمت، از جمله، کارمند نمونه‌ی میراث فرهنگی در سال ۱۳۹۱ و گرفتن لوح تقدیر از دست معاون ریس جمهور در سالن کنفرانس اسلامی، از جمله افتخارات ایشان است.
مستند «پدرم و تپه‌هایش»، پیرامون کار ایشان در اداره‌ی میراث فرهنگی و قسمت‌هایی از زندگی هنری ایشان، در سال ۱۳۹۳ ساخته شد و در شبکه‌های مستند و شبکه ۲ و شبکه تهران و دیگر شبکه‌های تلویزیون پخش گردید.

◇ نمونه‌ی شعر فارسی:
(۱)
زمانی با دلم رو راست بودی
همان طوری که دل می‌خواست بودی
نگاهت روی شعرم بال می‌ریخت
به روی واژه‌ها افعال می‌ریخت
به روی واژه‌ها لبخند می‌زد
دلم را با غزل پیوند می‌زد
غزل از باغ عشقم یاس می‌چید
گل زیباتر از احساس می‌چید
غزل با من خدایی حرف می‌زد
غزل کی از جدایی حرف می‌زد
غزل از واژه‌ها منصور می‌ساخت
به یاد کورشم منشور می‌ساخت
غزل بی‌تخت جمشیدم نمی‌کرد
دچار خواب و تردیدم نمی‌کرد
دلم حتی اگر بی‌تاب می‌شد
شبیه برکه‌ی مهتاب می‌شد
شکوفا می‌شدم باران تنم بود
نگاه آسمان پیراهنم بود
زمین را می‌گرفتم روی بالم
خزان هرگز نمی‌شد رنگ سالم

(۲)
آنانکه به من وصله‌ی ناجور زدند
یک روز همین حرف، به منصور زدند
ای عاشق دیوانه چه کردی که چنین
بر چهره‌ی زیبای تو هاشور زدند
احساس تو را درک نکردند چرا
بی‌آنکه بپرسند به شیپور زدند
لبخند به چشمان تو جاری شده بود
این سنگ زدن‌ها به چه منظور زدند
خورشید کجایی که شب از  راه رسید
خورشید ببین ماه تو را تور زدند.

(۳)
هوا را کرده‌ایخوشبو تو با عطر دل‌انگیزی
بجز گرمای آغوشت نمی‌خواهم دگر چیزی
به تصویرم بکش اما به سبکی خاص و رویایی
شبیه قاب زیبای هزاران رنگ پاییزی
تو با چشمان باران خورده‌ات هر شب غزل بانو
درون جام چشمانم نگاهی تازه می‌ریزی
اگر با واژه واژه از خیالم هم‌قدم باشی
اگر در گردن شعرم تو  دستت را بیاویزی
جهان را می‌کنی هم‌رنگ چشمان غزل خوانت
تو احساس مرا بانو چه زیبا بر می‌انگیزی.
  
 
(۴)
کسی موی نگارم را ندیده
نسیم چشم یارم را ندیده
در این عالم نگاه هیچ چشمی
گل روی بهارم را ندیده

(۵)
ای کاش تو گلبانگ اذانم باشی
لبخند قشنگی به لبانم باشی
آن روز مرا هیچ غمی دیگر نیست
صبحی که تو خورشید جهانم باشی

(۶)
وقتی که تو هستی همه جا همراهم
از فاصله ها حرف نزن با ماهم
ای عشق پیامی بده آرامم کن
ای عشق من آغوش تو را می‌خواهم

(۷)
تو با عشقت مرا در بند خود کن
دلم  را عاشق  لبخند خود کن
عزیزم شأن عشقت را نگهدار
رفاقت با کسی مانند خود کن

(۸)
خورشید، عجب خواب قشنگی دیده
در خانه‌ی من عطر زنی پیچیده
خورشیدِ دلم خواب تو تعبیر شده
یا عشق به کاشانه‌ی من تابیده

(۹)
کسی موی نگارم را ندیده
نسیم چشم یارم را ندیده
در این عالم نگاه هیچ چشمی
گل روی بهارم را ندیده

(۱۰)
جواب بی‌جواب واژه‌هایم
بیا یک شب به خواب واژه‌هایم
بزن بر تار دل چنگی دوباره
تویی آهنگ باب واژه‌هایم.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

  • لیلا طیبی
۱۸
فروردين

زنده‌یاد "پرویز لونی"، شاعر و نویسنده‌ی لرستانی، و رئیس پیشین انحمن ادبی فردوسی الیگودرز، زاده‌ی دوم فروردین ماه ۱۳۱۱ خورشیدی، در شهرستان الیگودرز است.

 

 

پرویـز لونـی 

زنده‌یاد "پرویز لونی"، شاعر و نویسنده‌ی لرستانی، و رئیس پیشین انحمن ادبی فردوسی الیگودرز، زاده‌ی دوم فروردین ماه ۱۳۱۱ خورشیدی، در شهرستان الیگودرز است.
وی از سال ۱۳۷۰ به عضویت انجمن ادبی الیگودرز درآمد و پس از ثبت رسمی این انجمن به نام «انجمن ادبی فردوسی»، در سال ۱۳۸۳ «نخستین رییس انجمن» بوده است.
ایشان که تحصیلات ابتدایی و دبیرستان خود را در شهرهای الیگودرز و بروجرد سپری کرده بود، فارغ‌التحصیل رشته‌ی زیست‌شناسی از دانشگاه جندی‌شاپور اهواز بود، که پس از استخدام در آموزش و پرورش به سال ۱۳۳۶، در همان رشته در دبیرستان‌های اهواز مشغول خدمت شد تا سال ۱۳۶۷ که بازنشسته شدند.
کتاب‌های مجموعه شعر «مندیش» که اشعاری در قالب غزل، دو بیتی و آزاد با مضامینی عاشقانه، سیاسی، اجتماعی است، مجموعه شعر طنز «نیشخند واژه‌ها» به گویش الیگودرزی، مجموعه ضرب المثل‌های الیگودرزی که در این کتاب در مقابل هر ضرب‌المثل یک رباعی به گویش الیگودرزی نیز خلق کرده است که با استقبال مخاطبان به چندین چاپ رسید، کتاب فرهنگ واژگـان «تیرفرنگ واژه‌ها» واژه‌های  الیگودرزی از جمله آثار وی می‌باشند.
همچنین ایشان عضو فرهنگیاران واحد فرهنگ مردم سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران بود و سال‌ها که با آن مرکز همکاری داشتند.
وی در چندین جشنواره‌ی ادبی، ازجمله چهارمین جشنواره‌‌ی سراسری «میلاد سرخ»  تبریز در سال ۱۳۸۳، که به مناسبت میلاد با سعادت امام حسین(ع) برگزار شد، شرکت داشت و شعر وی به عنوان شعر برتر انتخاب شد.
از دیگر افتخارات ادبی وی به قرار زیر بود:
- برگزیده‌ی دومین جشنواره‌ی شعر طنز محلی - همدان - ۱۳۸۱ 
- برگزیده‌ی دومین جشنواره‌ی منطقه‌ای شعر طنز «سی‌قاف» - خرم‌آباد - اردیبهشت ۱۳۸۳
- برگزیده‌ی نخستین جشنواره‌ی سراسری شعر محلی «نجواهای گمشده» - ایلام - اردیبهشت ۱۳۸۴ 
- برگزیده‌ی نخستین جشنواره‌ی منطقه‌ای شعر طنز «لبخنده» - الیگودرز - مهر ماه ۱۳۸۷ 
- برگزیده‌ی دومین جشنواره‌ی سراسری شعر عشایر - کوهدشت 
و...

سرانجام ایشان پس از طی یک دوره بیماری، ظهر روز پنج‌شنبه، ۱۸ فروردین ماه ۱۴۰۱ درگذشت.

 

◇ نمونه‌ی شعر بختیاری:
(۱)
بنازم سنت دیرین یلدا
شکوه و سایه‌ی سنگین یلدا
نگردد در دل تاریک اعصار
کدر آئینه‌ی آیین یلدا
شو و چله شو و شادی و شوره
شو برپائی جشن و سروره 
آهورائی شووی اهریمن افکن
شو و تقدیس احباب حضوره
به هرجا ری کنم برد العجوزه 
به هرجا پا هلم سر ما و سوزه
شو و چله شو و شادی و شوره
شو بر پائی جشن و سروره
بت افسانه ساز زمهریری 
ننه سرمای پیل سر کو روزه
ننه سرما دلی اشکسته داره 
دریغش اینه که پشتش بهاره
شو و چله شو و شادی و شوره 
شو برپائی جشن و سروره 
به ئی چُمَت به عالم تش وراره 
توان از جسم و گل از گلشنش رفت
دی و سرما و برف و آش رشته
کدی تندیری و گندم برشته
شو چله شو و شادی و شوره
شو و برپائی جشن و سروره


(۲)
گذشتی اِز وَرِمْ سِیْلِم نکِردی
تیائینِه که لبریز هوس بید
دل سرخورده‌ی غم پرور مُو
به جولانگاه تو در دسترس بید!


(۳)
یادِ اُسُ که دِرار وُرارِِم کِردی
با ناوَک ناز خوت شکارم کِردی
با شعله‌یی اِز عشق ز سر تا پامِه
تَش وَندی و سوختی و پیارِم کِردی 

 

◇ نمونه‌ی شعر فارسی:
(۱)
گفتم ز راز اژدها، باور نکردی
از خشم توفان بلا، باور نکردی
از آسمان تیره می‌گفتم که ابری‌ست
در سختی راه رها، باور نکردی
آخر به دام مکر جادوگر فتادی
بیراهه رفتی و مرا باور نکردی
از کوچ ایل اهل دل در ناکجاها
از غربت آلاله‌ها، باور نکردی
رفتی و رفتی تا به شهر شب رسیدی
خورشید را در انزوا باور نکردی
رفتی به راهی بی‌سرانجام ای دریغا
زنجیر و دام و دانه را باور نکردی
در آستین دوستان خنجر نهان بود
دردا خطر را در قفا باور نکردی
پیمان و هم پیمانه را با هم شکستی
جانا! خطا رفتی، خطا، باور نکردی
گیرم قفس را و کبوتر را ندیدی
اشک مرا دیدی، چرا باور نکردی!
از فتنه‌ی باد خزان گفتیم و اما
ای آشنا! ای آشنا! باور نکردی!.

 


گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

سرچشمه‌ها
- شبکه خبری رها نیوز
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
 https://paju.blogsky.com/print/post-6
https://www.ibna.ir/news/320061
https://t.me/joinchat/AAAAAEFMg-tWPQLLclB6MQ
https://telegram.me/FerdoosiAlg
@Shahalia
و...

 

  • لیلا طیبی
۱۷
فروردين

خانم "صبا محمودوند" شاعر، نویسنده و مترجم لرستانی، از بهار سال ۱۳۹۸ مطالبش را در نشریه‌های مختلفتی از جمله؛ هفته‌نامه سیمره، ماهنامه ادبیات داستانی چوک، روزنامه سراری سایه، ماهنامه‌ی ادبی هنری آتش و… منتشر کرده است. 
عضو در هیئت تحریریه‌ی ماهنامه‌ی ادبیات داستانی چوک نیز در کارنامه‌ی ادبی وی دیده می‌شود. 

 

 

صبا محمودوند

خانم صبا محمودوند شاعر، نویسنده و مترجم لرستانی، از بهار سال ۱۳۹۸ مطالبش را در نشریه‌های مختلفتی از جمله؛ هفته‌نامه سیمره، ماهنامه ادبیات داستانی چوک، روزنامه سراری سایه، ماهنامه‌ی ادبی هنری آتش و… منتشر کرده است. 
عضو در هیئت تحریریه‌ی ماهنامه‌ی ادبیات داستانی چوک نیز در کارنامه‌ی ادبی وی دیده می‌شود. 
وی در سال ۱۴۰۱ کاندیدای مترجم برتر چوک و در سال ۱۴۰۲ کتاب شعرش با نام «طبیعی‌ترین شکل ممکن» به عنوان اثر شایسته‌ی تقدیر کانون ادبی چوک برگزیده شد. 
این بانوی هنرمند، در رشته‌ی مهندسی نرم‌افزار تحصیل کرده‌ و در نیمه‌ی راه، رشته‌اش را به زبان و ادبیات انگلیسی تغییر داد. 


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
آخرین برگ به جا مانده از پاییز
زردی خورشید را به نارنجی غروب می‌رساند
و من آخرین قطره دلتنگی را در جدالم با آونگ‌های برگ
تا برسانم به سلول‌های خاموش
اما غروب برگ‌ها نزدیک است
و کسی نمی‌پرسد:
تکلیف دلی که دیگر تنگ نمی‌شود چیست؟


(۲)
دو نقطه‌ی دلم را
بر اولین سطر زمان گذاشته‌ام
تا پاک کند‌ چشم آلوده‌ی اندیشه را،
گوشواره‌ی حقیقت را بیاویزد
بر ویرگول احساس
و عشق را تا انتهای صفحه
در واژه‌ها تزریق کند.


(۳)
کسی چه می‌داند 
شاید بر اساس آخرین شهود نجوم
در پس پرده 
خورشید از ماه نور می‌گیرد.


(۴)
من دختر عشایرم 
زاده‌ی طبیعت 
بر فراز قلعه‌ی شهرم 
می‌اندیشم 
کوهی مخملین چگونه 
از شبیخون سر بر آورده 
و رسیده به دشتی سپید 
و این طبیعت 
گویی پیش از پیدایش جهان 
کتابی بوده از آسمان 
که هستی را تنگ گرفته در آغوش.


(۵)
قلبم جوانه زد!
ریشه‌هایش همه‌ی حس‌ها را بلعید
گلبوته‌هایش کمندِ بی‌حسی افکند
بر وجود بی‌رَنگم،
نمی‌دانم میوهایش چیست
اما ویارِ این قلب، تو هستی
که دوخته شدی
به وطنِ یک مهاجر
و در بی‌حسی محض
رویای بِشکاف، محال است که جدا کند تو را
از تار و پود قلبم،
گاه که وطن در قلبم اذان می‌خواند
بوی تو را می‌رساند
و در بی‌حسی محض
نمازم قضا می‌شود،
من تو را از خودت می‌خواهم
تا همه‌ی حس‌ها را برایم رنگ کنی.


◇ نمونه‌ی ترجمه:     
(۱)    
داستان «جست وجو در آب» نویسنده «کِوین ریچارد وایت» 
■□■
در آبی نشسته بود که تا نزدیکی گردنش بالا آمده بود، ترانه‌ای را زیر لب زمزمه می‌کرد تا شاید برای لحظاتی از فکر وخیال رهایی یابد، افکارش درباره‌ی پسر مورد علاقه‌اش بود، او قسمتی از آهنگ را مثل یک نوشته‌ی منظوم که فاقد گیرایی شعری است و قسمتی دیگر را مثل یک ترانه‌ی واقعی زمزمه کرده و وقفه‌هایی بین قسمت‌های مختلف ترانه ایجاد می‌کرد؛ زیرا که آن ترانه تقریباً یک ترانۀ واقعی نبود. دستش را به سمت لیوان شرابی برد که روی صندلی توالت گذاشته بود. در این حین یک نفر خطاب به او با صدای بلندی داد می‌زد؛ صدا متعلق به مادرش بود. هنگامی که شراب را خرد خرد و آهسته می‌نوشید سرش را تکان داده و می‌خندید؛ او نیازی نداشت به شیوه‌ای زیرکانه به آن چه که الآن خواهانش است دست یابد، او فکرهایش را داشت و نوشیدنی‌اش را.
تنها جایی که دوست داشت با مکان کنونی‌اش عوض کند انتهای پلکان بود؛ فریادی شبیه به جیغ و از سر شوق سر می‌دهد، در آن لحظه گویی آن‌جا بود، او جای دیگری نداشت که برود؛ چه جای دیگری می‌توانست برود که به اندازۀ آغوش آن پسر امن و آرام باشد؟ به دور از هرگونه خطر و سروصدایی، در سکوت و آرامشی مطلق، اما پسر در جایی دیگر بود و کار خود را انجام می‌داد؛ دیرتر یا زودتر به دنبال دختر می‌آمد و آن دو با هم بیرون می‌رفتند تا قرار ملاقاتی رؤیایی داشته باشند.
صدای شخصی به گوش می‌رسید که دوباره داشت صحبت می‌کرد اما دیده نمی‌شد؛ به این صدا خندید.
او چگونگی نادیده گرفتن واژه‌ها را یاد گرفته بود؛ می‌توانست از گوش‌هایش بخواهد برای مدتی طولانی واژه‌ها را نادیده بگیرند. لیوان را روی صندلی گذاشت و تصمیم گرفت در آب فرو رود.
در آب ولرم غوطه‌ور شد، زیر سطح آب بود و آب کاملاً" او را پوشانده بود. به زمانی فکر می‌کرد که اسباب‌بازی‌هایش را با خودش به حمام می‌آورد و به جای این که آن‌ها را روی سطح آب بگذارد تا به طور نامرتبی روی آب شناور بمانند، آن‌ها را روی لبۀ وان حمام می‌گذاشت و مثل این‌که در یک میدان تیراندازی مرموز باشد، یکی یکی به آن‌ها ضربه می‌زد. یک روز آن‌ها داخل آب افتادند و او این امکان را برای آن‌ها فراهم کرد تا زیر آب بمانند و شنا کنند. آن‌ها علاوه بر ضربه‌خوردن نیاز داشتند تا شناکردن را یاد بگیرند، چرا که برای ماندن در دنیای خودشان باید قادر به شنا کردن باشند.
او به روی آب آمد تا نفس بکشد و دوباره به زیر آب رفت، با خودش فکر کرد؛ من همان بازیگر داخل فیلم هستم، فقط جیغ نمی‌زنم چون دلیلی برای انجام آن نمی‌بینم.
پسر و دختر در یک رستوران ایتالیایی نشسته‌اند، پسر قصد خوردن اسپاگتی‌اش را دارد، سپس دختر دستش را روی دست‌های او می‌گذارد و می‌گوید: «چیز مهمی است که باید به تو بگویم.» دختر مغرورانه لبخند می‌زند و موهایش را از جلوی چشم‌هایش کنار می‌زند.
پسر با لبخندی که چشم‌هایش را جمع کرده است لبخند دختر را جواب می‌دهد و می‌پرسد: «آن چه چیزی است؟»
دختر می‌گوید: «من نمی‌دانم در ابتدا چه قسمتی از عشق را با تو به اشتراک بگذارم.»
پسر می‌پرسد: «منظورت چیست؟»
یک آن دختر احساس می‌کند ذهنش در سرش متلاشی شده است؛ از اسپاگتی‌اش انتقاد می‌کند، متوجه می‌شود یک رستوران ایتالیایی مکان مناسبی نیست تا دربارۀ اعماق آب صحبت کنند، او فکر می‌کند بهترین مکان جایی است که ذهنش بتواند پذیرای سؤال‌ها باشد.
او دوباره لیوان شراب را برداشت، دهانش را پر از شراب کرد و آن را بلعید؛ احساس کرد وجودش را می‌سوزاند، حتی این سوزش را روی دندان‌هایش نیز احساس می‌کرد، با خنده‌ای گفت: «آیا چنین چیزی ممکن است؟» در اثرنوشیدن سرش داشت گیج می‌رفت.
روی کف زمین نشست و گفت: «من جایی ندارم که بروم، او حدود ساعت پنج به دنبال من خواهد آمد تا به اتفاق هم به جایی برویم.» او نمی‌دانست کجا می‌خواهند بروند؛ ولی آن‌جا نمی‌توانست یک رستوران ایتالیایی باشد، جایی که از نظر او مناسب یک میخانه بود، جایی که هیچ چیز توجه را جلب نمی‌کند، جایی که افراد معمولی وجود دارند و جایی که نیاز نیست لباس خاصی بپوشد، هر چند همۀ آن‌ها گمانه‌زنی بود.
درصدد بود تا لیوانی دیگر سر بکشد، دست‌هایش را به کناره‌های وان تکیه داد و با خودش فکر کرد؛ «کجا می‌توانم دربارۀ اعماق آب با او صحبت کنم؟»
دختر سعی کرد یک لحظۀ عالی را به یاد آورد؛
ما در پارک قدم می‌زدیم و درختان بلوط اطراف ما برافراشته بودند، از روی پلی عبور کردیم که جویباری در زیر آن روان بود، پسر به آن اشاره کرد و به من گفت که ماهیان قزل‌آلا در آب جویبار شنا می‌کنند.
من در پاسخ به او گفتم: «نه عزیزم، من می‌دانم آن‌ها ماهی کپور هستند چرا که پدرم یک ماهی‌گیر بوده است.»
و او مصرانه می‌گوید: «نه، این‌طور نیست.»
سرم را به علامت موافقت تکان می‌دهم و می‌گویم: «بله تو درست می‌گویی، زیرا من عاشق تو هستم.»
او می‌گوید: «واقعاً" عاشق من هستی؟»
می‌گویم: «بله و قسمت‌های بیشتری از عشق را دارم تا به تو نشان دهم ودربارۀ آن‌ها به تو بگویم.»
درست قبل از این که دختر شروع به صحبت کند و آن‌چه را که قصد داشت بگوید پسر به ساعت مچی‌اش نگاه می‌کند و می‌گوید؛ «جایی هست که ما به زودی باید آن‌جا باشیم.»
و در آن لحظه گویی تصادفی رخ داده است و یک ماشین به سرعت به جایی برخورد کرده است، یا مثل مایعی که از کناره‌های ظرف بیرون می‌ریزد، آن لحظه رفت، آن لحظه منهدم شد.
دختر به او نگاه کرد و گفت: «جایی که می‌خواهیم برویم خیلی مهم است؟»
پسر گفت: «جای خیلی رؤیایی و خاصی نیست و فقط می‌خواهد اورا غافلگیر کند.»
او به نوعی از فراغت و آسودگی در زیر آب پی برد و کم کم داشت نفس‌هایش را از دست می‌داد، ناگهان به طور غیرمنتظره‌ای به بالای آب آمد و برای لحظاتی بریده بریده نفس کشید؛ سرش را از سمتی به سمت دیگر تکان‌داد؛ مثل این که برای رهایی از تارهای عنکبوت تقلا می‌کند. با خودش خندید و گفت: «چه جهنمی! در شرف از دست دادن آن می‌باشم و عشق بر من چیره شده است.»
تلفن او در اتاق کناری زنگ می‌خورد؛ احتمالاً" همان پسر می‌باشد و می‌خواهد به او بگوید در راه است یا نمی‌تواند بیاید. دختر قصد نداشت از جایش برخیزد، او خیلی آسوده و راحت بود، صدایی از تلفن او برخاست که حاکی از یک تماس از دست رفته بود، دو دقیقۀ بعد تلفنش صدایی دیگر ایجاد کرد تا دریافت پیام صوتی را به اطلاع او برساند. دختر با خودش فکر کرد؛ حتماً باید چیز مهمی باشد.
پنج دقیقۀ دیگر، برمی‌خیزم و خودم را برای او آماده و آراسته خواهم کرد، سپس با هم به جایی می‌رویم که بتوانم قلبم را از روی صدق و صفا و به سادگی به اشتراک بگذارم، این چیزی نیست که به آسانی آن را درک کرد، چرا که نه تنها دارای اجزایی به هم پیوسته نمی‌باشد بلکه چیزی بر آن پوشیده نیست و کاملاً" یک رنگ می‌باشد، پس این نمی‌تواند یک بازی باشد.
آن‌ها در ماشین بودند و به سمت حومۀ شهر می‌رفتند، به مدت دوساعت درراه بودند، چیز زیادی نگذشت که خورشید به خواب رفت و ماه بیدار شد، بنزین ماشین تمام شده بود.
پسر به دختر گفت که: «تو خیلی زیبا و فوق العاده هستی» و تمایل داشت به همه نشان دهد که آن‌ها با هم هستند و هیچ احساس خاصی از پنهان کردن آن به وجود نمی‌آید، چه کسی اهمیت می‌دهد؟ چرا آن‌ها نمی‌توانستند به دیگران بگویند که می‌خواهند وقت خود با یکدیگر بگذرانند و قضاوت کردن آن‌ها اهمیتی ندارد.
سپس پسر به سمت دختر رفت تا او را ببوسد و دختر مانع شد و به او گفت: «قبل از این که تو مرا ببوسی چیز مهمی است که باید به تو بگویم، دربارۀ اعماق آب است، دربارۀ چیزی که من عاشق آن هستم و درست همان نوعی از عشق است که می‌خواهم به تو تقدیم کنم.»
پسر گفت: «بعداً به من بگو، اجازه بده اول تو را ببوسم سپس به من خواهی گفت.»
دختر مخالفت کرد و سایه‌ای بر افکارش نقش بست، کم کم همۀ ذهنش را فرا گرفت، او باید با ندای ذهنش ارتباط برقرار می‌کرد.
دختر تصمیم گرفت حتی اگر پسر دوباره به او زنگ زد، هرگز با او تماس نگیرد و تماس‌هایش را پاسخ ندهد، اصلاً دوست نداشت آن لحظه را دوباره تجربه کند، چرا که چیزهای زیادی داشت تا بگوید، البته چیزهایی که شاید به ظاهر زیاد به نظر می‌رسیدند شاید به این خاطر که همۀ ذهنش را پر کرده بودند، اما پسر اهمیتی به آن‌ها نمی‌داد.
او بیشتر از آن پسر عاشق چیز دیگری بود، او عاشق امنیتی بود که داشت و درست همان‌جا امنیت را با تمام وجود احساس می‌کرد. متوجه نشده بود چه زمانی چشم‌هایش را بسته است؛ چشم‌هایش را باز کرد؛ به نوک انگشتان خود نگاه کرد؛ نوک انگشتانش چروکیده شده بود، مدت طولانی بود که در آب وان فرو رفته بود، شراب آب بدنش را گرفته بود، مثل درختی که شاخه‌های آن را بریده‌اند و آن را هرس کرده‌اند، او هم هرس شده بود و قسمت‌های اضافی‌اش از بین رفته بود. موهای بلندش در آب پریشان بودند، همۀ بدنش را آب پوشانده بود، درحقیقت امنیتی کامل او را فرا گرفته بود، او نمی‌خواست جایی دیگر برود، به ذهنش خطور کرد؛ آیا آن پسر می‌تواند یک روز دیگر منتظر بماند؟ بله او می‌تواند، من چطور؟ آیا من می‌توانم یک روز دیگر منتظر بمانم؟ در نهایت سؤالش به پاسخی مثبت منتهی شد، او فقط می‌خواست چندروزی بیشتر با افکارش باشد و او می‌توانست آن تنهایی را برای مدتی بیشتر تحمل کند.
از وان حمام بیرون آمد و حوله‌ای سفید را به دور خودش پیچید، موهایش همچنان رها و پریشان بودند. به سمت اتاقش رفت، تلفن خودرا برداشت؛ تماس از دست رفته از طرف آن پسر بود، دختر با او تماس گرفت و با صدایی لطیف صحبت کرد و گفت: «معده‌درد و سردرد دارد، نمی‌تواند برای هیچ قراری به بیرون بیاید.» وقتی پسر اصرار کرد که می‌تواند نزد او بیاید.
دختر گفت: «نیاز است چیزی را به تو بگویم، دربارۀ احساسی خاص که از درونم می‌آید؛ این احساس به خاطر چیزهایی است که یک شخص به آن دست می‌یابد، چیزهایی که نمی‌شود آن‌ها را به بازی گرفت. من واقعاً" نمی‌خواهم خاص باشم، فقط به دنبال آن چیزها هستم، من به روزها، هفته‌ها و ماه‌هایی نیاز دارم تا بتوانم آن را پیدا کنم.» پسر زبانش بند آمده بود و نمی‌توانست توضیحی برای حالت گیج و مبهوت خود بیابد.
دختر به او گفت که بعداً با او تماس خواهد گرفت، تلفن را قطع کرد و به دستگاه شارژ وصل کرد، قبل از این که مادرش به خانه بیاید و او را صدا کند به درون وان حمام برگشت، او به لحظات بیشتری نیاز داشت. به زیر آب رفت و مانند همان بازیگر جیغ زد. 

 

گردآودی و نگارش:
#لیلا_طیبی 

 

سرچشمه‌ها 
- سیمره‌ی شماره‌ی ۷۵۸(هشتم بهمن‌ ماه ۱۴۰۳)
www.chouk.ir/anjoman-dastan/dastane-tarjomeh/17080-2021-07-29-10-17-44.html
www.bamdadsaba.com/2024/09/06
www.taaghche.com/book/213152/
و...

  • لیلا طیبی