لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

وبلاگ خصوصی انتشار نوشته ها و اشعار بانو
#لیلا_طیبی (رها)

بایگانی
آخرین مطالب

۱۵ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

۲۹
مهر

بانو "فریبا شش‌بلوکی" شاعر ایرانی است.

 

فریبا شش‌بلوکی


بانو "فریبا شش‌بلوکی" شاعر ایرانی است.
کتاب "شعر شبانه"، نخستین مجموعه شعر وی است، که چاپ و منتشر شده است. کتاب "شعر غریبانه"، دومین مجموعه‌ای اوست.


─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[زنی را...]
زنی را می‌شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است
دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می‌شناسم من
که در یک گوشه‌ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه

سرود عشق می‌خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست

زنی را می‌شناسم من
که می‌گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آن‌ست

زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می‌زند شانه؟

زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می‌گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد

زنی با تار تنهایی
لباس تور می‌بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می‌خواند

زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او این‌ست
نگاه سرد زندانبان

زنی را می‌شناسم من
که می‌میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می‌خواند
که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می‌سازد
زنی با اشک می‌خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی‌داند

زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می‌کند مخفی
که یک‌باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی

زنی را می‌شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می‌خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می‌شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می‌خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه‌اش دارد

زنی می‌ترسد از رفتن
که او شمعی‌ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره‌ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی

زنی را می‌شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پر درد است

زنی را می‌شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم‌هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که بسه

زنی را می‌شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده

زنی آواز می‌خواند
زنی خاموش می‌ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می‌ماند

زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می‌گیرد
نمی‌دانم؟
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می‌میرد

زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می‌گیرد

زنی را می‌شناسم من.


(۲)
[گول]
بیخودی خندیدیم
که بگوییم دلی خوش داریم
بیخودی حرف زدیم
که بگوییم زبان هم داریم

و قفس‌هامان را
زود زود رنگ زدیم
و نشستیم لب رود
و به آب سنگ زدیم

ما به هر دیواری
آینه بخشیدیم
که تصور بکنیم
یک نفر با ما هست

ما زمان را دیدیم
خسته در ثانیه‌ها
باز با خود گفتیم
شب زیبایی هست!

بیخودی پرسه زدیم
صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم
سهممان کم نشود

ما خدا را با خود
سر دعوا بردیم
و قسم‌ها خوردیم
ما به هم بد کردیم
ما به هم بد گفتیم

بیخودی داد زدیم
که بگوییم توانا هستیم
و گرفتیم کتابی سر دست
که بگوییم که دانا هستیم

بیخودی پرسیدیم
حال همدیگر را
که بگوییم محبت داریم
بیخودی ترسیدیم
از بیان غم خود
و تصور کردیم
که شهامت داریم

ما حقیقت‌ها را
زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم
که زرنگی کردیم

روی هر حادثه‌ای
حرفی از پول زدیم
از شما می‌پرسم
ما که را گول زدیم


(۳)
گل‌اندامی نمی‌بینم!
پرستویی نمی‌خواند!
دلم نازکتر از شیشه
کسی اما نمی‌داند!

و شب در کوچه پنهان‌ست
نه مهرویی، نه مهتابی!
تصور می‌کنم با خود 
تو هم امشب نمی‌خوابی!

و سقف خانه‌های ما
همیشه سرد و رنجورست!
و ماه ِ بر لب ِ بامم 
همیشه از زمین دورست!

دو دست خسته‌ی خواهش
دل ما را نمی‌پاید 
شراب و مطرب و ساقی
به کار ما نمی‌آید 

که عهد بوسه و مِی نیست!
کسی مستی نمیجوید!
ز زلف یار و ابرویش 
کسی دیگر نمی‌گوید!

دوباره گفتم و گفتم 
شبم طی شد، لبم خشکید!
سه ساعت مانده تا فردا 
و دیدار من و خورشید!

دل دیوار این خانه
اگر چه ظاهران سنگ است!
ز بس می‌گریمت هر شب
برای خنده‌ام تنگ است!


(۴)
آن روز، در آن گوشه متروک
آن پنجره، با پرده تورش
خورشید قوی بود و نمی‌خواست
آن پرده شود حائل نورش

من محو نگاه تو و خورشید
گل بود و هوا بود و تب عشق
دستان من و تو گره می‌خورد
بر گردن هم با طلب عشق

زیبایی و دلدادگی و شور و شرر بود
پروانه و پرواز و نسیم و حرکت بود
ای کاش خدا قهر نمی‌کرد ز من و تو
وان لحظه رویایی ما با برکت بود

آزرده شبی آمد و هنگام جدایی
رفتی تو از آن روز ندیدم گل رویت
عکسی که نهادی تو به دستان من آن‌ روز
امروز نوشتم بخدا بر سر کویت

امروز که من خیره به عکست
پروانه صفت رفته‌ام از هوش
دیگر نرسد لحظه دیدار
با بوسه لب، گرمی آغوش


(۵)
[فریاد او]
تو مرا فریاد کن ای هم‌نفس
این منم آواره‌ی فریاد تو
این فضا با بوی تو آغشته است
آسمانم پر شده از یاد تو


(۶)
ای خدا من بندها را رسته‌ام
می‌روم تا انتهای یک نگاه
بال و پرهایم پراز رنگین‌کمان
می‌نشینم روی آب و عکس ماه


(۷)
باز تن پوشم حریر آرزو
روی دستانم شکوفه‌زار عشق
قامتم از این زمین تا آسمان
سبزِ سبزِ سبز در بازار عشق


(۸)
گرم این دستان من از یاد او
کاج این خانه مرا یک تکیه گاه
فرصت پرواز تا اوج غرور
روی بال یک پرستویی به راه


(۹)
من کنون آماده‌ام تا جان دهم
زیر این تنهاترین کاج حیاط
انتظاری نیست جز فریاد او
تا بگیرد جان دوباره این حیات


(۱۰)
ما دروغگویان ماهری نیستیم
امروز را بی تفاوت می‌گذرانیم
فردا که از این روزها یاد می‌کنیم 
حتمن لبخندی بر لب خواهیم داشت...

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.fariba.sheshboluki.com
www.Mashal.org
@fariba.shesh.boluki
و...

 

 

  • لیلا طیبی
۲۸
مهر

دکتر "محمودِ فُتوحیِ رودمَعجَنی"، شاعر و استادان زبان و ادبیات فارسی، زاده‌ی ۲ شهریور ماه ۱۳۴۳ خورشیدی، در رودمعجن، تربت حیدریه است.

 

 

محمود فتوحی


دکتر "محمودِ فُتوحیِ رودمَعجَنی"، شاعر و استادان زبان و ادبیات فارسی، زاده‌ی ۲ شهریور ماه ۱۳۴۳ خورشیدی، در رودمعجن، تربت حیدریه است.
وی در سال ۱۳۶۸، از دانشگاه تربیت معلم تهران مدرک کارشناسی ادبیات فارسی گرفت. کارشناسی ارشد را در دانشگاه تهران گذراند و دوره‌ی دکتری زبان و ادبیات فارسی را در سال ۱۳۷۴ در دانشگاه تهران با نگارش پایان‌نامه‌ای با عنوان «دیدگاه‌های نقد ادبی در عصر صفوی» زیر نظر دکتر "عبدالحسین زرین‌کوب" و دکتر "محمدرضا شفیعی کدکنی" به‌پایان برد. 
ایشان در سال ۱۳۷۵، در سمت استادیاری دانشگاه تربیت معلم تهران آغاز به کار کرد. مدت دو سال (۱۳۷۹–۱۳۸۱) مدیریت کتابخانه‌ی مرکزی این دانشگاه را بر عهده داشت. در همین سال‌ها دوره‌ی آموزشی روش‌های تأمین مدارک الکترونیک کتابخانه‌ای را در کتابخانه بریتانیا در لندن گذراند. از سال ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۴ در دانشکده‌ی فیلولوژی دانشگاه بلگراد زبان و ادبیات فارسی تدریس کرد. 
او در سال ۲۰۱۲ میلادی، به مدت یک سال در مرکز مطالعات اسلام و عرب در دانشگاه ملی استرالیا تدریس کرد، و از سال ۱۳۸۶ به دانشگاه فردوسی مشهد رفت، و به عنوان استاد تمام‌ وقت دانشکده‌ی ادبیات مشغول شد و بعد از بازنشستگی به کانادا مهاجرت کرد.


┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄


◇ کتاب‌شناسی:
- ۱۳۷۸: فارسی عمومی (درس‌نامهٔ دانشگاهی)، با دکتر حبیب‌الله عباسی. تهران: سخن (چاپ صد و چهاردهم سال ۱۴۰۱)
- ۱۳۷۹: ن‍ق‍د خ‍ی‍ال‌: ب‍ررس‍ی‌ دی‍دگ‍اه‌ه‍ای‌ ن‍ق‍د ادب‍ی‌ در س‍ب‍ک‌ ه‍ن‍دی‌ 
- ۱۳۸۴: حماسه‌های صربی
- ۱۳۸۴: ت‍اری‍خ‌ ادب‍ی‍ات‌ ص‍رب‍س‍ت‍ان‌ 
- ۱۳۸۵: ن‍ق‍د ادب‍ی‌ در س‍ب‍ک‌ ه‍ن‍دی‌ 
- ۱۳۸۵: آیین نگارش مقاله علمی - پژوهشی (چاپ بیست و پنجم) 
- ۱۳۸۵: ش‍وریده‌یی در غ‍زن‍ه‌: ان‍دی‍ش‍ه‌ه‍ا و آث‍ار ح‍ک‍ی‍م‌ س‍ن‍ای‍ی‌ 
- ۱۳۸۵: ن‍ق‍د ادب‍ی‌ در س‍ب‍ک‌ ه‍ن‍دی‌ 
- ۱۳۸۶: بلاغت تصویر 
- ۱۳۸۸: ن‍ظری‍ه‌ ت‍اری‍خ‌ ادب‍ی‍ات‌: نق‍د و ب‍ررس‍ی‌ ت‍اری‍خ‌ ادب‍ی‍ات‌ن‍گ‍اری‌ در ای‍ران‌ 
- ۱۳۹۱: سبک‌شناسی: نظریه‌ها، رویکردها و روش‌ها 
- ۱۳۹۵: صد سال عشق مجازی‮‬‏‫: مکتب و طرز واسوخت در شعر فارسی قرن دهم‮‬‏‫‬‮ 
- ۱۳۹۶: درآمدی بر ادبیات‌شناسی: راهنمای اصول آموزش و پژوهش در ادبیات فارسی 
- ۱۴۰۲: صور خیال متعالیه: خوانش صدرایی اندیشه‌های صائب تبریزی.تهران: سخن
- ۱۴۰۳: ایرانیان و رؤیای قرآن پارسی.تهران: سخن 
و...


─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[کمالِ سکون]
مگر که می‌شود از ازلُ 
ذرّه تا زُحَل از تو بجُنبد 
و تو خود هیچ نجنبیده باشی؟
چگونه می‌شود!

بگو نمی‌شود  
که ذرات وجود را از عدم 
به ماورایِ کمال برانی
و خود در صفتِ کمال 
تا ابَدُ فرولمیده باشی

ایستَنده‌ 
    ـ بر این صفت که تویی ـ
                      کمالِ سکون است.

آنجا که سیب‌های سرخِ رسیده 
                          در کمالِ لطافت      
                                             می‌ریزند
چگونه می‌شود تو 
                   شیرین 
                     نریخته باشی!
                           بگو نمی‌شود!


(۲)
[خدای تن‌های اینستا]
دو لب درشت و داغ آفریقا
در هوس گونه‌ی سرخ دختر اسکیمو
بر کلبه‌های یخین بوسه می‌زند

دو مردمک سیاه حبشی
در آبیِ نی نیِ لندن گیر افتاده

مژگان مصنوعیِ چشمِ بادامی
قلب سرخ‌پوست را
در آمازون می‌خراشد

لایک‎ و شکلک‌ 
بی‌هدف در تارگاه عنکبوتی
بر مغز و مردمک‎ جهان تار می‌تنند

در رگبار صدای صفحه‌کلیدها
در هجوم لشکر خبر و نظر
صدای آرام پلکِ تمدن را می‎شنوم

در صفحه‌یِ بیکران اینستاگرام 
همه نزدیک‎تر از من به من‌اند
لشکرِ همراهانم 
از هجوم ثانیه‌ها بیش‌ترند
فوجِ پی‌آیندانم تنها‌تر
هر یکی در انزواتر 
و خبیرِ علیم از همه تنهاتر 


(۳)
[شیرین]
با توام ای غم شیرین
با تو ای هجرت دیرین
با تو ای غربت سنگین!

شهید اهورا!
عطر نام و تنت را
میان گل‌های هزاره و هرات پخش کرده‌ایم
راه ابریشم را با یاس سپید فرش کرده‌ایم
دشت‌ها و درخت‌ها چشم به راهت نشسته‌اند
شیرین! مگو فردا 
فردا همیشه فردا مانده است.
***
پری پرده نشین! شیرین 
آفتاب در غیاب تو
سر از البرز بر نمی‌آرد
سروی بر بام نمی‌آید
کنار پنجره گیسویی شانه نمی‌شود
و قدم‌ها برای کوچه باغ بهانه ندارند
***
بانوی شهر سوخته
تو را از چشم‌هایی می‌شناسم
که زینت ستاره‌هاست
و از صدایی که حریر ماهتاب است

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی


┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄


سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://www.iranketab.ir/profile/6625-mahmoud-fotouhi
https://fa.m.wikipedia.org/wiki
https://t.me/Adabiyat_Moaser_IRAN
@KarvandPoems
‎@fotoohirud
و...

 

 

 

  • لیلا طیبی
۲۷
مهر

بانو "فیروزه برازجانی" متخلص به "باران"، شاعر ایرانی، زاده‌ی ۲۰ بهمن ماه ۱۳۴۷ خورشیدی، در شهر شیراز است.

 

 

فیروزه برازجانی


بانو "فیروزه برازجانی" متخلص به "باران"، شاعر ایرانی، زاده‌ی ۲۰ بهمن ماه ۱۳۴۷ خورشیدی، در شهر شیراز است.
وی کارشناس مامایی‌ست و نخستین اشعارش در سال ۱۳۶۷ خورشیدی، در روزنامه‌های «خبر جنوب»، «نیم نگاه»، «عصر پنجشنبه» و ویژه‌نامه‌های عصر پنجشنبه مربوط به «روزنامه‌ی عصر» و همچنین بخش ادبی روزنامه‌ی «خبر» چاپ شد. 
همچنین شعرهایی از او در کتاب «آنتولوژی شعر زنان شیراز (کتاب سحر دفتر اول)» در سال ۱۳۹۵ خورشیدی، به چاپ رسیده است. 
سال ۲۰۱۶ میلادی، در شهر پاریس، مقاله‌ای پژوهشی پیرامون اشعار فیروزه برازجانی در چهارمین کنفرانس بین‌المللی پژوهش‌های نوین در علوم انسانی با عنوان: «تحلیل جامعه‌شناختی احساسات» ارائه و چاپ شده است.
کتاب «بر من درخت بکش» مجموعه‌ای از اشعار اوست، که در ۱۵۴ صفحه و با شمارگان ۱۰۰۰ نسخه با قیمت پشت جلد ۳۰۰۰۰ تومان، توسط نشر آوای سخن به بازار کتاب عرضه شده است.


─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
بر من درخت بکش
آمیخته با انحنای زنانه‌ام
تا خاک را نفس بکشم
در سبزینه‌ای
                 جنون بزایم
و عقوبت براق چشم‌هات را
                              ریشه
سرزده‌ی آسمانم
و بی بال‌های کهن
خورشید می‌نوشم
تا پیچک مکرر شب
                      قصه بپاشد
        بر خواب‌های ندیده‌ام
تا گوشه‌های خاک
تنها یک تبر
یک دست
یک بیل
هفت قدم.


(۲)
خالی‌ام 
راه می‌روم 
با زخمی در صورت می‌خندم
حرف می‌زنم
و دو حفره‌ی تهی
انعکاس جهان است در من 
که می‌پیچدم 
و به راه‌های زیادی پرتم می‌کند
در زمان‌های متوقف‌شده 
خالی‌ام 
هر صدایی پرم می‌کند 
هر نگاهی لبریز 
و لابه‌لای لب‌ها و چشم‌ها 
تاب می‌خورم 
تاب می‌خورم
تاب
دست‌هایی می‌آیند 
پاهایی لرزان روبه‌رویم گیج می‌روند 
دهان‌هایی تکان می‌خورند 
و حروف به هیئت باد پیچیده است
می‌خواهم گوشی بزرگ شوم 
اما 
عریانی زمین، مرا بر خود کشیده است 
حالا ریسه‌هایم 
روی بلندترین صخره چنگ زده‌اند 
و فکر می‌کنم 
برای پریدن 
از چند هیچ دیگر عبور خواهم کرد


(۳)
بر شانه‌هایم جنگلی حمل می‌کنم
که می‌ترسم از درزهای پیراهنم بیرون بزند
و اندوهی که در شقاوت وحشی‌اش پنهان است
سیاه‌رویی‌ام را سرخ برتابد
تو فقط بره آهویی در چشم‌هایم می‌بینی
من چنگال‌های فرورفته در سینه‌اش
و انبوه خون مرده
خورشید را در دایره‌ی کبودش محو می‌کند
دکمه‌های پیراهنم را باز می‌کنم
و جسد‌های ناشناس
از درختان آویزان فرو می‌ریزند.


(۴)
چشم‌هایم زبان منند
دو پلک: شانه‌هایم بال رقصانند
چشمک: پنجره را باز کن 
تا نفس روی غبارها بخزد
زل:  چرا باران نمی‌شوی که کهنه نشوم؟ 
چشم پِنگان: از این‌همه صدا که درونم را می‌خراشد
 راهی به کوچه نیست؟
 چشم‌غره:  تمام من خونی‌ست 
                                      پاشیده روی شیشه 

سکوت‌پیچانم کرده‌اند 
در مستطیلی 
به ارتفاع آبان 
به طول خرداد
 به عرض آذر 
و نماز 
در قامت شیطان استوار است
اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِهٰذِهِ الْمَیتَةِ
خاک تمام من است 
و چشم‌های بسته 
روی خیابان‌ها خط می‌کشد 
روی سلول‌‌ها 
روی لباس‌های لرزان بند 

نیمی صورت بر خاک 
نیمی به سیلی آسمان دلخوش 
چهل روز ریشه می‌زنم 
تا روی سیاه سنگ
 چشم بریزد 
               چشم
 و از مردمک‌های پیله 
                         پروانه به آسمان چنگ 
کشیده می‌شوم
تا روی لغزان ماه
 و لب 
فرو می‌ریزم از سکوت 
که نفرین انسان کلمه است


(۵)
می‌پیچم در خودم
استخوان‌هایم را بالا می‌آورم
از جمجمه‌ام شب‌بو بیرون زده است
شب می‌کِشدم در خویش
روی شهر کشیده می‌شوم
ترک‌ها را می‌پوشانم
زمان می‌ایستد
آنقدر کوتاه که مردنت را نبینم
آنقدر بلند تا بتوانم 
آسمان را در چشم‌هایت رها کنم. 


(۶)
کوچه‌ی سی‌و‌هفتم که شهید شد، مادر نداشت
کسی پلاک آویخته‌اش را قایم نکرد
بهت خاک‌خورده‌اش
روی تمام درها چرخید
لای پنجره‌های نیمه‌باز تلو خورد
و از ضرب‌در شیشه‌های قدی
قرمز
قرمز
آژیر پاشید
روی شانه‌هایش
نه بال بود
نه ستاره
از برج‌های نپریده
تا چروکیدگی شب
روی قامتش وصله تاب می‌خورد
نه بهمن‌زاد بود
نه چشم‌هایش را با خرداد گیرانده بود
بی صدای فصل‌ها
روزها را خط کشیده بود
دو چشم بزرگ
که از هیچ دری عبور نمی‌کنند
و بلد بود چطور مردن را از روی صورتش پس بزند


(۷)
هر روز
تا منتها الیهِ راجعون
با ریشه‌ای بهشت-‌زده
که از دست‌های تبر بالا می‌رود،

آویخته‌ام‌!
چشمه‌ای‌/ پریده از گلوی زمین
سرفه‌ای
بریده-هنجارهای شکسته،

ریخته از چشم آسمان،
تا وادیِ ستاره‌پرستان
                              دویده‌ام
و رویِ هرزگی زمین
تنیده سرپوش هزار شقایق را/ از عصب
بر شانه‌های شیطان،
تا هر روز 
از صوتی زاده شَوَم
که بوی تازگی را
در دالانی نمور
فریاد می‌کشد...
روبه‌روی خودم ایستاده‌ام‌!
شلیکِ پاره‌کاغذی
                         در دست،
تا خم شوم 
                بر سایه‌ام
و گردیِ بیجانی 
که اضطرابِ کلمات را
دور می‌زند...


(۸)
روى ساعت یازده شب مرد‌ه‌اى 
و از تمام بلندگوها پخش مى‌شوى 
چشم‌هایم را روى هر‌چه هست مى‌لغزانم 
مى‌چلانمش 
قطره 
قطره 
توى سینک 
به شکل دو‌دست بالا مى‌آیى 
پرده‌هاى راه‌راه 
به نخ‌کشى خیابان‌ها مشغولند 
خیابان‌هاى جیغ از خیس 
خیس از خون 
و آفتابى که از غرب مى‌تابد، 
پشت و‌رو مى‌کند 
خیابان‌هاى آویزانى، که قرار نیست نامگذارى شوند
دو دست کسى را مى‌کشد بیرون 
و در امتداد منسجم بوق
لابه‌لاى چراغ‌هاى گردان، خودش را توى ساعت یازده گم مى‌کند.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی


┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄


سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://www.vaznedonya.ir
https://www.isna.ir
https://www.ibna.ir
https://www.ilna.ir
@parnianbairami2
و...

  • لیلا طیبی
۲۶
مهر

خانم "وارسن شایر" (Warsan Shire - در زبان سومالیایی وارسن شیری خوانده می‌شود)، شاعر، نویسنده‌، ویراستار و معلم بریتانیایی-سومالیایی، در یک آگوست ۱۹۸۸ میلادی، در کنیا، از والدینی سومالیایی به دنیا آمد. 

 

وارسان شایر 


خانم "وارسن شایر" (Warsan Shire - در زبان سومالیایی وارسن شیری خوانده می‌شود)، شاعر، نویسنده‌، ویراستار و معلم بریتانیایی-سومالیایی، در یک آگوست ۱۹۸۸ میلادی، در کنیا، از والدینی سومالیایی به دنیا آمد. 
در یک‌ سالگی همراه خانواده‌اش به بریتانیا مهاجرت و مدرک کارشناسی خود را در رشته‌ی نویسندگی خلاق دریافت کرد.
شایر به‌ عنوان یکی از برجسته‌ترین شاعران نسل خود شناخته می‌شود، که با زبانی صمیمی، تکان‌دهنده و شاعرانه، تجربه‌های مهاجرت، هویت، جنگ، زن بودن و تروما را به تصویر می‌کشد. 
او در سال ۲۰۱۱ میلادی، نخستین مجموعه شعر خودش را منتشر کرد، که به دلیل صداقت عاطفی، تصاویر بصری قوی و کاوش در موضوعات پیچیده‌ای چون مهاجرت، خشونت علیه زنان و روابط خانوادگی مورد تحسین قرار گرفت.
این شاعر با زبانی مستقیم و در عین حال شاعرانه، موضوعات سنگینی مانند جنگ، خشونت جنسیتی و آوارگی را کاوش می‌کند. به‌ عنوان مثال، شعر «خانه» با بند معروف «هیچ‌کس خانه را ترک نمی‌کند، مگر اینکه خانه دهان یک کوسه باشد» به نمادی برای تجربه‌ی پناهجویان تبدیل شده است.
وی در سال ۲۰۱۳ میلادی، نخستین جایزه‌ی شعر آفریقایی دانشگاه برونل را دریافت کرد.
شایر در سال ۲۰۱۴ میلادی،به عنوان ملک ‌الشعرای جوان لندن برگزیده شد. 
در سال ۲۰۱۶ میلادی، "بیانسه" خواننده‌ی پرآوازه‌ آمریکایی در آلبومی پرفروش به نام «لیموناد» از اشعار وی و از جمله شعر «برای زن‌ هایی که سخت می‌شود دوستشان داشت» او بهره برد و نام این شاعر جوان بیش از پیش بر سر زبان‌ ها افتاد.
وی از سال ۲۰۱۵ میلادی، نیز به لس آنجلس نقل مکان کرده است. 
در سال ۲۰۱۶ میلادی، وی نخستین مجموعه شعر بلند خود را در نسخه‌هایی محدود به انتشار می‌رساند. این مجموعه شعر که «بدن آبی او» نام داشت، بسیار مورد توجه قرار می‌گیرد و جایگاه او را به عنوان یک شاعر تثبیت می‌کند. 


─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[سوغات جنگ]
همسفرم شده است
چون کفنی بر تنم
دور جمجمه‌ام می‌چرخد،
غباری زیر ناخن‌هایم.
وقت دیدن تلویزیون
به زانویم تکیه می‌دهد
در پس هر تماسی
نفسش را می‌شنوم
همه‌جا حضور دارد
در اتاق خواب، در حمام
که پشتم را کیسه می‌کشد
و خودش را به تنم می‌فشارد.
شب‌ها قرص‌هایم را می‌دهد
دستم را می‌گیرد،
و من هرگز به چشم‌هایش نگاه نمی‌کنم.


(۲)
[چای با مادربزرگ‌هایمان]
آن صبح که «حبوبه»ات مرد
من به یاد «ایویه»ام افتادم
همان زنی که نامش را بر من نهادند
وارسان باراکا
پوستش به سیاهی تمر هندی بود
وقتی مُرد هِل می‌‌سایید
چشم‌ به راه پسرانش بود که به خانه بیایند
و بار تنهایی را که بر جا گذاشته بودند
بردارند
یا «نورا»، مادر مادرم که خنده‌ای شیرین داشت
که پوست دارچین را میان دو کف دست می‌شکست
و تیمار می‌کرد
شوهر سکته‌ کرده‌‌‌اش
خواهر سرطانی‌اش
و درد کمرش را
با آن زبان سواحیلی دست‌ و پا شکسته و ایتالیایی چموش
و دوریس، مادر «رُز انگلیسی»ات،  که نام
دختر «اوکئانوس» و «تتیس» بر اوست
آن رگه‌ی ولزی در خونت، از سرزمین «کیمری»
مادربزرگت که با وجود آماس دیابتی
در خیال خامه‌ای غلیظ در فنجان چای‌اش است
بعد به فکر حبوبه‌ات افتادم، «السورا»
خدا نگهش دارد، با سه چین
بر هر یک از گونهـهایش، نشان جان‌‌هایی که به دَر برده
زنی که چایت را خنک می‌کرد
فنجان را چون کفه‌ی سنگین اعمال بر می‌داشت
و چای را از فنجان به پیاله، از پیاله به فنجان
می‌ریخت تا وقتی که بخار
چون شبحی بر می‌خاست.
----------
* حبوبه (در زبان عربی به معنی عزیز و لقبی است که اغلب به مادربزرگ‌ها داده می‌شود. شاعر به عمد واژه‌‌های غیرانگلیسی در شعر خود به کار برده است)
* ایویه «معادل سومالیایی واژه‌ مادربزرگ»
* رُز انگلیسی (اصطلاحی است که در توصیف زنی زیبا به کار می‌رود و نیز در وصف زن یا دختری که زاده انگلستان باشد. رز گل ملی این کشور است. برای مثال، التون جان، خواننده‌ انگلیسی در مراسم خاکسپاری دایانا ترانه‌ای خواند که سطر اولش این بود: «بدرود رز انگلستان»)
* اوکئانوس (در اساطیر یونان خدای اقیانوس است)
* تتیس (در اساطیر یونان دختر اورانوس و ایزد بانوی دریا بوده است)
* کیمری (به شاخه‌ای از مردمان سلتی گفته می‌شود شامل ولزی‌ها)


(۳)
[گفتگوهایی درباره خانه]
هیچکس خانه‌اش را رها نمی‌کند 
مگر اینکه خانه دهان کوسه باشد
شما فقط وقتی از خانه می‌روید 
که خانه به شما اجازه ماندن ندهد

هیچکس خانه را رها نمی‌کند 
مگر اینکه خانه دنبالش کند
زیر پایتان را آتش بزند
خون را در شکمتان داغ کند

هیچکس خانه را رها نمی‌کند 
مگر اینکه خانه صدای شیرینی 
در گوشتان باشد که می‌گوید:
رهایم کن
همین حالا از من فرار کن
من نمی‌دانم به چه چیزی تبدیل خواهم شد
اما می‌دانم که هر جایی امن‌تر از اینجاست.


(۴)
هر آن لب که تاکنونش بوسیده‌ای
هر آن تن که رخت برکنده‌ای،
و بسارده‌ای
مشق مهیا شدنت برای من بوده است و بس
من از چشیدن طعم آنان که پیش از من آمده‌اند
در حافظه‌ی دهانت
غمگین نمی‌شوم‌
آنها دالانی بوده‌اند طویل،
دری بوده‌اند نیمه گشوده
و چمدانی همچنان روی ریل مانده،
طولانی بود سفر؟
آیا به درازا کشید یافتنم؟
الحال که اینجایی
خوش آمدی به خانه.
برگردان به فارسی: مهسان احمدپور


(۵)
مادر می‌گوید
درون هر زنی اتاق‌های قفل شده‌ای هست،
آشپزخانه‌های لذت،
اتاق خواب‌های اندوه
و حمام‌های بی‌علاقگی.
مردها گاهی وقت‌ها با کلید می‌آیند،
گاهی وقت‌ها با چکش
برگردان به فارسی: مهسان احمدپور

 


گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://datikan.blogfa.com
https://khabarjonoub.com
https://avangardha.com
https://en.wikipedia.org
https://echolalia.ir
و...

 

  • لیلا طیبی
۲۵
مهر

خانم "فرحناز عباسی دارابی"، داستان‌نویس ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۴۸ خورشیدی، در تهران است.

 

 

فرحناز عباسی

خانم "فرحناز عباسی دارابی"، داستان‌نویس ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۴۸ خورشیدی، در تهران است.

او کار حرفه‌ای خود را با چاپ داستان‌های کوتاه در مجله‌ی آدینه از سال ۱۳۶۸ خورشیدی، آغاز کرد. داستان فصل‌های سرد و آینه از آن جمله هستند.

داستان آینه‌ی او در سال ۱۹۹۱ میلادی، در مجموعه‌ای از دانشگاه شیکاگو به نام stories from Iran که منتخبی از داستان‌نویسی ایران از سال ۱۹۲۱ تا ۱۹۹۱ میلادی (سال‌های ۱۳۰۰ تا ۱۳۷۰ خورشیدی) را در بر می‌گیرد، ترجمه و چاپ شد.

نخستین کتاب او مجموعه داستانی به نام "راز سر به مهر"، شامل نه داستان کوتاه است، که در سال ۱۳۸۰ خورشیدی، به چاپ رسید. 

مجموعه داستان "استانبول" دیگر اثر مکتوب اوست، که شامل ۱۵ داستان کوتاه با درونما‌یه‌ی اجتماعی و عاشقانه است، که در ۸۲ صفحه به چاپ رسیده است.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
و...

  • لیلا طیبی
۲۴
مهر

بانو "فاطمه درغال"، شاعر و داستان‌نویس ایرانی، زاده‌ی شهر رویدر در بندرخمیر استان هرمزگان است.

 

فاطمه درغال


بانو "فاطمه درغال"، شاعر و داستان‌نویس ایرانی، زاده‌ی شهر رویدر در بندرخمیر استان هرمزگان است.
کتاب "آینه‌ی سُربی" مجموعه‌ای از اشعار ایشان است، که چاپ و منتشر شده است.


─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
زمان روی سکوی پرتاب ایستاده است
انگار دستی مرا هُل می‌دهد
به گذشته‌های نه چندان دور
گندمزارهای طلایی؛ دشت‌های سبز
لاله‌های وحشی
اما، فقط یادت جا مانده است
کنار همین نخل‌های خشکیده
که دیگر نفس نمی‌کشد
شوره‌زار سفید؛ بیشه‌زار خشک
و حوض شکسته‌ای، که ماهی‌هایش مُرده‌اند
همه جا دیوار است، حصاری بلند
که نفس‌هایش را بریده‌اند
دیوارهای سیمانی؛ بُتن
و آجرهایی که خشت به خشت
لای مفصل‌هایش سیمان ریخته‌اند
تا جایی نرود
و حالا سال‌هاست، دیوار نماد جدایی‌ست
و پنجره‌ها رو به پاییز باز می‌شود.


(۲)
[برگی از خنثی‌شدن] 
دفتری از اندوه را 
از آرشیو ذهنم پاک می‌کنم
هم‌زمان که دور می‌شوی
گله‌ای از اسب‌ها 
در فکرم شیهه می‌کشند
صدای نبودنت، شبیه خُرده‌شیشه‌هاست
که از زلزله‌ی چند ریشتری 
به روی کاشی می‌ریزد 
شبیه شکستن استخوانی‌‌ست
که روی آسفالت داغ تابستان
میان تنی خون‌آلود دلمه می‌شود
صدای رفتنت، شبیه تصادف زنجیره‌ای‌ست 
که اتوبان‌ها را می‌بندند
شبیه ریزش کوه در بمب‌های خوشه‌ای
یا جیغ پرنده‌ای زخمی در موتور هواپیما
صدای رفتنت، هوای خالی‌ست
که وارد ریه‌ها می‌شود
و دستی که با مرگ دیده‌بوسی می‌کند
استخوانی‌ست در گلو 
که می‌خراشد
مجرای تنفسی‌ام را
شبیه صدای مرغان دریایی
در وحشت آتش‌سوزی لنج‌ها
چطور زندگی را فروخفته‌ایم
وقتی همچون جنازه‌ی زخمی
به خواب‌هایمان پناه می‌بریم
و کابوس‌ها، رویاهایمان را می‌بلعند
هرصبح لای روزنامه‌های تاریخ‌گذشته
مچاله می‌شویم
و ساعت‌هایمان دیگر نبض ندارد
قشونی شکست‌خورده می‌شوم 
وقتی صدایم، تسکین دردهایت نیست
و باید مراقب ادبیاتم باشم 
که تو را نرنجاند
وقتی در مقرراتی خاص 
قانون وضع می‌کنی
بر می‌گردم به دالان خاطره‌ام
و حالی که با تو 
یا بی‌تو خوب نمی‌شود


(۳)
[می‌ترسم]
من از مترسک می‌ترسم 
آنجا که باور مزرعه را به سُخره گرفته است 
و با وزش باد می‌رقصد 
من از مترسک می‌ترسم 
که به گریه‌های من بی‌تفاوت است 
حتی اگر سیل اشک‌هایم 
پایه چوبی‌ات را ویران کند 
مترسک من از تو می‌ترسم 
که گنجشکان را فراری می‌دهی 
پرنده‌ی معصوم قلب دارد 
مترسک تو بی‌احساسی 
من از تو می‌ترسم 
دستانت از جنس دسته‌ی تبر است 
بر درختانم رحم نمی‌کند 
پایه‌ی چوبی‌ات روزی خانه‌ی موریانه‌ها می‌شود 
مترسک وجدان چوبی‌ات را کجا جا گذاشته‌ای؟
گنجشکانم را که فراری دادی 
در مسیرشان شاهین کمین کرده بود 
مترسک من هنوز از تو می‌ترسم 
تو همدست کرکس‌هایی هستی 
که بویی از انسانیت نبرده‌اند 
و هر روز گنجشکانم را به مهمانی عقاب‌ها می‌برند 
مترسک من از تو می‌ترسم 
که هنوز بر این باوری 
که سنگ مفت و گنجشک هم مفت است 
اما سنگ تَرک برداشت 
و قلب گنجشکم شکست.


─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─


◇ نمونه‌ی داستان:
(۱)
[مسافری در تاریکی] 
آسمان سُرمه‌ای رنگ بود و هوا با بوی خاک نم گرفته‌ای که از باران دیروز جا مانده بود، در هم می‌پیچید و قلب ناآرامم را به کوبش وحشیانه‌ای دعوت می‌کرد. همیشه آدم‌های دور و برت را خالی می‌کردم، که کسی بین ما نباشد. هیچ کسی تو را از من نگیرد. همیشه حوالی چشمانت پرسه می‌زدم.
اما بالأخره یک نفر پیدا شد، که برای همیشه تو را از من بگیرد.
او از همه‌ی آن‌هایی که فکر می‌کردم زرنگ‌تر بود. یک نفر، با چشمانی درشت و سیاه که هنوز هم،  بی‌شرمانه نگاهم می‌کند، و نگاهش دور چشمانم می‌چرخد. عین خیالش نیست، که مرا بی‌پناه کرده است. مُژه‌های درشتش و حالت نیم خیزش برای همیشه در فکرم باقی می‌ماند.
ساعت نه شب بود که فرهاد زنگ زد و گفت: فروغ امشب هم دو سرویس بار دارم و نمی‌تونم بیام خونه.
از آن سوی صدا با اَخم گفتم: "خوبه که خبر دادی، وگرنه باید تا صبح خروس خوان منتظر اومدن جناب عالی می‌شدیم."
- حالا ترش‌رویی نکن فروغ جان، بالاخره زندگی خرج داره و نمیشه با این پول ناچیز، مسافر کشی، یه زندگی چهار نفره رو اداره کرد، و با نداری ساخت و اسم این مرگ تدریجی رو زندگی نهاد."
می‌دانستم حریف زبان او نمی‌شوم، پس باهاش خداحافظی کردم و گوشی را روی میز گذاشتم.
مارینا و میلاد هم از کلاس نقاشی آمده بودند و گرسنه‌شان بود.
- مامان چیزی واسه خوردن پیدا میشه؟
- چرا پیدا نشه، دست و صورت‌تان رو بشویید و سر میز غذا خوری آماده باشید؛ الان غذا رو میارم.
از حاضری خوردن خوشم نمی‌آمد، اما بچه‌ها عاشق فست فود و غذاهای تند و بندری بودند.
سوسیس‌ها که سرخ شدند، تخم‌مرغ‌ها را اضافه کردم و ادویه و رُب زدم.
بچه‌ها گرسنه‌شان بود و غذا را با ولع و اشتهای زیاد می‌خوردند.
میلاد که اصلا نفس نمی‌کشید و هوا وارد ریه‌هایش شد و به سکسکه کردن افتاد.
- آب بخور بچه، مگه قحطی زده‌ات که اینجوری غذا می‌خوری.
اما خودم اصلا اشتها نداشتم و دلشوره بر دلم خانه کرده بود.
مثل وقت‌هایی که فرهاد می‌رفت و با بچه‌ها تنها بودیم و این وروجک‌ها حسابی حال مرا می‌گرفتند.
فرهاد همیشه دنبال راه‌های میانبر بود، راه‌هایی که یک شبه راه صد ساله را طی کند.
ساعت ۳ بامداد بود که صدای چرخاندن کلید در قفل بیدارم کرد.
فرهاد با لباس خاک گرفته‌ای که چربی گازوئیل روی آن بود و بوی مواد پتروشیمی می‌داد وارد خانه شد.
از آمدنش خوشحال نشدم و با صدای گرفته‌ای که انگار از ته چاه به گوش می‌رسد، فقط جواب سلامش را دادم.
سوئیچ را کنار آینه گذاشت و رفت حمام.
زیر گاز را کم کردم تا شام بخورد و رفتم خوابیدم.
صبح که سرویس مدرسه‌ی بچه‌ها آمد، مارینا و میلاد را راهی مدرسه کردم و آمدم.
کارهای آشپزخانه را انجام دادم و منتظر شدم تا فرهاد بیدار شود.
باید این قضیه‌ی شغل پاره وقتش را حل می‌کردم.
نمی‌تونستم خونسرد باشم و دستی دستی خودش را نابود کند.
ماشین که از بوی گازوئیل پُر شده بود، همین که روشن می‌شد، میگرنم را فعال می‌کرد و سردرد شدیدی بر جانم رعشه می‌انداخت.
موهای ژولیده‌اش را با سشوار خشک می‌کرد و زیر لب آواز می‌خواند.
می‌خواست از دلم در بیاورد؛ اما این دل دیگر سنگ شده بود.
- فرهاد میشه چند دقیقه بنشینی، می‌خوام مثل دو تا آدم عاقل و بالغ با هم حرف بزنیم.
من دیگه نمی‌تونم این وضع رو تحمل کنم.
- کدوم وضع؟ مگه این وضع چشه؟
نمیگی فردا که بچه‌ها بزرگ شدن، توی این آلونک ۸۰  متری، چجوری می‌تونن زندگی کنند؟
- مشکل من خونه نیست!
- پس چیه؟ بگو ما هم بدونیم، دردت چیه؟
- خب که اینطور، مشکلم قاچاقچی بودن توئه...
که وقت و بی‌وقت به دل جاده می‌زنی و معلوم نیست خودت برگردی یا زبونم لال جنازه‌ات...
- نترس خانوم، گربه هفت تا جون داره، من ایجوریا نمی‌میرم.
- من دارم جدی حرف می‌زنم فرهاد؛ لطفا درست جوابم رو بده.
- جوابت معلومه، نمی‌خواد صغری کبری بچینی.
می‌دونم همیشه چشات دنبال زندگی مردمه و به روی خودت نمیاری...
وقتی خواهرت میاد اینجا و تا آرنج طلاپوش شده و تو هم با حسرت نگاش می‌کنی، فکر کردی من کورم و این چیزا رو نمی‌بینم.
- اشتباه می‌کنی عزیزم؛ من اصلا چشام دنبال طلای هیچکس نیست، چه برسه به خواهرم.
- نه، حالا که مطرح کردی بزار همش رو بگم، اون بابات رو ندیدی مگه، وقتی عروسی هست چقدر قربون صدقه‌ی باجناق میره و چپ و راست مثل پروانه دورش می‌چرخه.
پس چرا دور تو و بچه هات نمی‌چرخه؟ چون پول ندارین، چون زندگی معمولی دارین و به چشم نمیاین، برا حرفاتون تره هم خورد نمی‌کنن.
اگه نمی‌دونی بفهم فروغ؛ سرت رو از زیر برف بیار بیرون و؛ واقعیت رو بپذیر.
این روزا زندگی یعنی پول، پول داشته باشی آدم حسابت می‌کنند، نداشته باشی جواب سلامِت رو هم با اکراه میدن"
فرهاد عصبی شده بود و مردمک چشمانش تنگ و گشاد می‌شد. چین‌های دور چشمش یک جا جمع شده بود.
فهمیدم نمی‌تونم از کارش منصرفش کنم.
و باز هم طبق معمول باید کوتاه بیایم. از بس کوتاه آمده بودم دیگر به خاک افتاده بودم.
فرهاد در حرص پول افتاده بود. حتی اگر شده به قیمت جانش.
برای ۷۰ سالگی‌اش هم برنامه‌ریزی کرده بود.
پیرمرد ثروتمندی که ویلای رو به ساحل دارد و کلاه فرانسوی می‌پوشد و خانه‌اش آشپز و خدمتکار دارد.
مخزن آب پُر شده بود و جوی آبی از وسط حیاط تا خیابان بعدی در امتداد رفتن بود.
از بس داد زده بودم؛ دیگر نفسی برایم نمانده بود و حالت خفگی بهم دست می‌داد.
کیفم را برداشتم و از خانه زدم بیرون. سرگردان در خیابان می‌چرخیدم. بی‌مقصد و ناکجا...
پژو نوک مدادی جلوی پایم بوق زد.
- حواست کجاست خانوم؟ داری خودت رو به کشتن میدی.
هیچ جوابی ندادم و به راهم ادامه دادم.
بوق پیامک بلند شد، فرهاد بود.
- برگرد خونه، بچه‌ها از مدرسه برگشته‌اند.
گوشی رو خاموش کردم. نمی‌خواستم هیچ خبری از او بگیرم.
من مقصر نبودم که معذرت خواهی کنم. نباید همیشه من کوتاه بیایم. فرهاد هم خطاکار بود و هم طلبکار.
از کنار رستوران رد شدم و یادم آورد که گرسنه‌ام و از دیشب تا حالا چیزی نخورده‌ام.
کم مانده بود ضعف کنم و کنار خیابان بیوفتم.
انگشتانم می‌لرزید و پلک چشمانم تیک عصبی می‌زد.
آب دهانم را به زحمت قورت می‌دادم. گلویم خشک‌تر می‌شد.
زیاد از خانه دور شده بودم. اما غرورم اجازه نمی‌داد به فرهاد زنگ بزنم.
با خودم تسویه حساب می‌کردم. حساب‌های شخصی بود و به من و زندگی‌ام بر می‌گشت و نباید کسی را دخالت می‌دادم.
شعله‌ی آفتاب تیز تر می‌شد و چشمانم را اذیت می‌کرد. پوست صورتم از تابش مستقیم خورشید می‌سوخت.
لنگ لنگان خودم را به خانه رساندم. بچه‌ها تنها بودند و فرهاد رفته بود.
رخت چرک‌های خودش را در سبد لباس‌شویی گذاشته بود.
آشپزخانه بهم ریخته و نامرتب بود. فضای خانه واقعا چندش‌آور بود. مارینا یک کتاب کامل رنگ‌آمیزی را با قیچی تکه تکه کرده بود و کف سالن تا پذیرایی رو پوشانده بود.
فردایش هم گذشت و فرهاد خانه نیامد. هر بار که زنگ می‌زدم در دسترس نبود و یا خاموش بود.
صفحه ی اینستاگرامش را چک کردم. آخرین بازدیدش بیست و چهار ساعت پیش بود.
دلشوره‌ی لحظه‌ای به جانم رخنه کرد و چهل و هشت  ساعت برایم یک سالی گذشت.
از فرهاد هیچ خبری نرسید. هوا رو به تاریکی و گرگ و میش شدن می‌رفت که پدر فرهاد آمد. چهره‌اش غمناک و گرفته بود.
- فروغ با من بیا دخترم.
با ترس و اضطراب رفتم. به دلم افتاده بود که اتفاقی افتاده است.
تا من رسیدم دیر شده بود و فرهاد نفس نمی‌کشید.
فقط نور ماه بود که مثل شمع زرد رنگی در دل تاریکی مستقیم روی کاپوت ماشین می‌تابید.
شعله‌ی زردی که آتش را در دلم سوزان‌تر می‌کرد.
پاهای شتر تا زانویش در شیشه فرو رفته بود و سپر را تا کف آسفالت آورده بود.
دهان شتر خونی بود. اما چشمان سیاهش هنوز باز بود و پلک می‌زد.
چشمانش همه‌ی سیاهی را در دل شب ریخته بود و شتر زخمی هنوز نشخوار می‌کرد.
همه عابرانی که از خیابان رد می‌شدند، دور ماشین جمع شدند.
فرهاد بین صندلی و فرمان ماشین پرس شده بود و خون از میان صورتش بیرون می‌زد.
چراغ دستی را روشن کردند. هنوز اورژانس جاده‌ای نرسیده بود.
فردی ناشناس از کامیون پیاده شد و با افسوس به چهره‌ی فرهاد نگاه می‌کرد.
- بچیاره خیلی جوونه
جسمش میان آهن قفل شده بود. موهای طلایی‌اش از شیشه‌ی شکسته بیرون زده بود و زیر گردن شتر رفته بود.
چشمانش بسته بود و پیراهنش تکه پاره شده بود.
گوشت بازویش به طرز دلخراشی له شده بود و نوک برف پاک کن در گردنش فرو رفته بود.
مَشک گازوئیل سوراخ شده بود راه آسفالت را در پیش گرفته و به جلو می‌رفت.
به خانه که آمدم مثل مرغ سر کنده بال بال می‌زدم.
- چرا آن روز دعوایش کردم، چرا با حالت قهر از خانه بیرون رفتم. چرا فرهاد را رنجاندم.
درست بود از هر چیزی ترسیدم بر سَرم آمد.
مارینا آمد و گفت: امسال سال تحویل رو کنار بابا می‌بگذرونیم، دلم براش تنگ شده.
- باشه دخترم
او رفته بود و یادش همواره در تمام لحظه‌هایم راه می‌رفت و زیستن را برایم دور از انتظار کرده بود. سیاهی شب تمام دلتنگی‌هایش را بر سر من آوار می‌کرد.
فرهاد بدون خداحافظی رفت. با قهر رفت. حتی فرصت نشد برای آخرین بار به چشمانش نگاه کنم. فرهاد با میل خودش از کنارم رفته بود.
تنگ ماهی را که کنار سبزه گذاشتم، ماهی از حرکت ایستاد. ماهی گریه می‌کرد.
گریه ماهی‌ها دیده نمی‌شود اما من اشک‌هایش را دیدم که در تنگ چکیده شد.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی


┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄


سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir
https://avayedarya.ir
http://www.chouk.ir
@fatemeh_dorghal
@delbaran65
و...

 

  • لیلا طیبی
۲۲
مهر

خانم "فاطمه سعادتیار"، فرزند زنده‌یاد "عبدالوهاب سعادتیار"، زاده‌ی سال ۱۳۳۸ خورشیدی، در الیگودرز است.

 

فاطمه سعادتیار

خانم "فاطمه سعادتیار"، فرزند زنده‌یاد "عبدالوهاب سعادتیار"، زاده‌ی سال ۱۳۳۸ خورشیدی، در الیگودرز است.
پدر ایشان، اصالتن خوانساری بودند و در کودکی به همراه خانواده در الیگودرز ساکن شدند.
ایشان دارای مدرک کاردانی مشاوره و کاردانی امور تربیتی است و سال‌ها در کسوت دبیر پرورشی، به دانش‌آموزان شهرستان الیگودرز خدمت کرد.
وی در سال ۱۳۶۱ خورشیدی، به استخدام آموزش و پرورش درآمد و در سال ۱۳۹۳ خورشیدی، به افتخار بازنشستگی نائل آمد.
ایشان از نخستین اعضای انجمن ادبی الیگودرز است، که از بدو تأسیس در سال ۱۳۶۱ خورشیدی، به عضویت انجمن درآمد و همچنان هم عضو هستند.
وی در اغلب قالب‌های شعر کلاسیک، به ویژه غزل، در مضامین مختلف به خلق اثر پرداخته و موضوع بیشتر آثار او، مسائل اجتماعی است.
در مجموعه شعر «پنجره‌های بی‌لبخند» تعدادی از اشعار ایشان گنجانده شده است.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[پیمان خون]
آمدم در کربلا پیمان خود امضا کنم
همره یاران حق دین خدا احیا کنم
آمدم در کربلا با اهل بیت و یاوران
در سرزمین نینوا معراج خود زیبا کنم
آمدم در کربلا تا من ببینم ماجرا
در کنار علقمه عباس خود اهدا کنم
آمدم در کربلا اندر میان بحر خون
هدیه‌ای بی‌سر به نام اکبر رعنا کنم
آمدم در کربلا کاندر زمین کربلا
حجله‌ای خونین برای قاسم برپا کنم
آمدم در کربلا شیشماه سرباز را
در زمین نینوا قربانی فردا کنم
آمدم در کربلا هان بشنوید ای شیعیان
گفته‌ی هل من معین اندر جهان آوا کنم.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://telegram.me/FerdoosiAlg
و...

  • لیلا طیبی
۱۵
مهر

خانم "سهیلا سبزه‌کار"، شاعر و نویسنده‌ی ایرانی، خالق کتاب "این بار..."، مجموعه شعی که توسط انتشارات گیوا چاپ و منتشر شده است.

 

سهیلا سبزه‌کار


خانم "سهیلا سبزه‌کار"، شاعر و نویسنده‌ی ایرانی، خالق کتاب "این بار..."، مجموعه شعی که توسط انتشارات گیوا چاپ و منتشر شده است.
ایشان عضو هیات تحریریه‌ی نشریه‌ی دریاکنار و از اعضای انجمن ادبی ققنوس نیز هستند.


─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
از تو می‌گریزم
به خیابان‌های کِش آمده‌ی شب
که به روز نمی‌رسند
تکاپویی بی‌حاصل
در چهار راهی که علائمش را
باد با خود برده است
پشت چراغی که سبز نمی‌شود
تنهایی‌ام را 
در پیاده‌روهای خوابیده‌ی شهر
پنهان می‌کنم
میان عابران شب زده 
راه می‌روم
راه می‌روم
باید با دست‌هایم 
گریه‌ها را سد کنم
پیش از آن که
چراغ‌ها سبز شوند
خیابان‌های کِش آمده‌ی شب را
به روز برسانم.


(۲)
در تلاطم لحظه‌های تردید شبانه
که صبح را 
در بستر خواب رها می‌کند
دیواره‌های سترگ اندیشه‌ام را
تا بی‌نهایت از تو 
ادامه می‌دهم
آن‌جا که واقعیت تنها می‌شود
من به تکثیر
استعاره‌ای از تو می‌نشینم.
 

(۳)
وقت رفتن
حرفی نزن
بگذار تصویر تو را نقاشی کنم
هیچ چیزی نباید از قلم بیفتد
حتی گرمی لب‌هایت
یا آن تار موی مست سپید روی شقیقه‌ات
که عاشقانه می‌رقصد
وقت رفتن
بگذار آخرین نقاشی چشمانم
تو باشی.
 

(۴)
بیرون می‌آورم
پیراهن چهار خانه‌ای را
که درد در هر خانه‌اش لانه کرده است
دیگر لباس‌هایم هم
به تنم زار می‌زنند
با جا لباسی یکی به دو می‌کنم
هر چه لباس آویزان کرده‌ام،
حتی پاپوش‌هایی که برایم دوخته‌اند را
پشت در خانه می‌گذارم
باید خیابانی که
سر در مغازه‌هایش نوشته‌اند:
"لطفا با لبخند وارد شوید"
را پیدا کنم!


(۵)
خیس شده‌ام 
زیر بارانی
که بر سرم نمی‌بارد
بیا 
چتر چشم‌های بارانی‌ام باش.


(۶)
سر به هوا شده‌اند 
واژه‌هایم
تو را که می‌بینند
دست و پایشان را 
گم می‌کنند
حالا با چشمانم
برایت شعر می‌گویم
کافی‌ست نگاهم کنی.


(۷)
این‌جا،
هر روز پاییز است
و زمین 
در انتظار بوسه‌های باران
تشنه مانده است
این‌جا فصل‌ها در برزخی از زمان
هر روز تکرار می‌شوند
و درختان به امید رهایی
می‌بارند و می‌بارند
این‌جا کسی است
که هر روز
پاییز را 
به انتظار قدم‌هایت 
بهاری می‌کند


(۸)
از پشت پرچین‌های باغ
آن‌جا که درختان
در پیچ و تاب برگ‌هایشان
جشن گرفته‌اند؛
بوی پاییز می‌آید
بوی باران
بوی عشق
بوی تو 
از پشت پرچین‌های باغ


(۹)
تو را در گوشه‌ای از خیالم،
به دور از همه نگه داشته‌ام
می‌دانی؛
اینجا تنها جایی است 
که می‌توانم تو را
همیشه داشته باشم!


(۱۰)
بوسیدمت همان طور گرم
مثل آن ظهر داغ تابستان
در هیاهوی پیچک‌های باغ
اما‌؛
لب‌های روی عکست 
طعم تو را نداشت!


(۱۱)
در دورترین فاصله‌ها 
تنهایی محض لحظه‌های بی‌تو را
به آغوش کشیده‌ام
آن‌جا که،
زمان و فاصله‌ها یکی می‌شوند
تا حضورت همیشگی باشد
در دورترین جغرافیای زمین،
من به تو رسیده‌ام‌.


(۱۲)
دست‌هایم،
بهانه‌گیر شده‌اند
روزها می‌خوابند
و شب‌ها قدم می‌زنند
دست‌هایم،
بی‌تو
روز و شب را گم کرده‌اند.


(۱۳)
طبل‌ها از صدا افتاده‌اند
دیگر کسی در عزای خود نمی‌کوبد
ناقوس‌ها خاموش،
سکوت تنها بازمانده‌ای است 
که بر فراز آشیان‌ها می‌خواند 
آخرین آواز زندگی را.


(۱۴)
پنجره باز خواهد شد
و بهار،
روی گونه‌هایم 
گُل‌های صورتی خواهد کاشت
شکوفه‌های پیراهنم،
در باد خواهند رقصید
و دستانت،
آه دستانت
روی موهایم
به شکوفه خواهند نشست؛
اگر تو بیایی...


(۱۵)
دروغ‌گوهای ماهری هستند؛
عکس‌ها
هیچ کس نمی‌داند 
چرا 
گریه‌هایشان را،
لبخند می‌زنند!


(۱۶)
در انزوای شعرهایم،
سکوت گریه کرد
حالا از لابه‌لای نوشته‌هایم
هر روز
باران می‌بارد!


(۱۷)
تصویرها؛
در آینه قهر کرده‌اند
نه راه می‌روند
نه حرفی می‌زنند
حتی نگاه هم نمی‌کنند
باید،
یکی بیاید
ما را با هم آشتی دهد!


(۱۸)
گاهی میانِ واژه‌های شعری نانوشته؛
گاهی میانِ کتاب‌ها،
زنی پرسه می‌زند
گاهی راویِ داستانِ زنی خسته،
گاهی دخترکی که آرزوهایش را می‌فروشد!
در من زنی؛
گاهی می‌خندد
گاهی می‌گرید
گاهی میانِ زندگی؛
پرسه می‌زند!


(۱۹)
شب هم‌چنان ادامه داشت
واژه‌های سپیدم را 
بر کاغذهای سیاهی نوشتم،
شاید سپیده از راه برسد!


(۲۰)
بعد از تو؛
جهان یخ زد
عقربه‌ها از حرکت ایستادند
و من سرگردان،
در انجماد لحظه‌ها
به انتهای زندگی رسیدم!


(۲۱)
چه فرقی می‌کند
خواب باشم یا بیدار
روز باشد یا شب
وقتی با هجوم یادت
افکارم را به اغتشاش می‌کشی
و درونم 
از شاخه‌های این انقلاب
به بار نمی‌نشیند
چه فرقی می‌کند
دور باشی یا نزدیک
وقتی حضورت 
در من بیداد می‌کند.


(۲۲)
از آخرین شاخه‌ی خشکیده‌ام
شکوفه‌ای می‌روید
که ترنم زندگی را؛
زمزمه می‌کند
و باد گلبرگ‌هایش را
می‌رقصاند
و هوا لبریز از،
عطرش می‌شود
از آخرین شاخه‌ی خشکیده‌ام...


(۲۳)
به زندگی؛
سلامی دوباره خواهم داد
به دشت‌های سوخته در باران!
به خورشید نهان در ابر
به کوه‌های در غُل و زنجیر
به عشق‌های مُرده در سینه
به زندگی!
سلامی دوباره خواهم داد.


(۲۴)
در من زنی است؛
که دیگر
زیر باران قدم نمی‌زند
موهایش را
با دست خیال نمی‌بافد
و چشم به راه‌ آینه‌ای نیست
در من
زنی؛
دیگر نیست!!


(۲۵)
حالا که رفته‌ای
برگ‌های پاییزی،
رد پایت را گُم کرده‌اند
تنها،
در خیابان‌های شهر
گام‌هایم 
تو را صدا می‌زنند
کجا رفته‌ای
که صدای پاهایم را نمی‌شنوی؟


(۲۶)
امیدی
به رهایی نیست
من
در عمق نگاه تو
غرق شده‌ام.


(۲۷)
گفته بودم؛
این بار اگر به ساحل بروم
خستگی‌ها و دلتنگی‌هایم را
در دریا غرق خواهم کرد
اما؛
دریا، موج‌هایش را به صخره‌ها کوبید
آسمان از پرواز پرندگان تاریک شد
ابرها باریدند
و ساحل در سکوت فریادهایم گریست.


(۲۸)
آن هنگام
که چشمان خواب را
روی من می‌گشایی
و دستانت
در حلقه‌ی نازکِ موی من
راه می‌افتد
وقتی که نفس‌های‌مان
شماره‌ها را کم می‌کنند
در رویارویی شب‌هایی
که به صبح نمی‌رسانیم
در آخرین آغوش سپیده دم
صدایت می‌کنم.


(۲۹)
فقط
باران می‌دانست
چگونه گذشته‌ام
که ردی بر دیروز نمانده است
در تلاقی موج کوب
پاره‌های ابری
آرام
آرام
بستر نازائی‌مان را می‌زدود
فقط
باران
می‌دانست.


(۳۰)
همان روزی
که ساعت دیواری خوابید
می‌دانستم تعبیر خواهد شد
چه فرقی می‌کرد
کدام‌پایت را زودتر برداری
روبرویم که ایستادی
حتی دروغ نگاهت را
باور نکردم
تو رفتی
و ساعت دیواری
هرگز حرفی نزد.


(۳۱)
من،
گریه‌های مردی را دیده‌ام
که بعد از رفتن معشوقه‌اش
بند نمی‌آمد
و گریه‌های زنی را
که بعد از جدایی تمام نمی‌شد
خودم را در آینه‌ای دیده‌ام
که هر روز
قسمتی از مرا گُم می‌کرد
کجای جهان جا مانده‌ایم
که هیچ کسی به کسی نمی‌رسد.


(۳۲)
در حریر پیراهنی
که شکوفه‌هایش
به بلوغ رسیده‌اند
عطر دست‌هایت را
پنهان کرده‌ام
در عمق تار و پودها
با تو هم آغوشی را
به عصیان می‌کشانم
عبور هیچ نسیمی
هوای تو را
از من دور نمی‌کند.


(۳۳)
تو را در بهاری
که باران از شکوفه‌هایش سرریز می‌شود
یا تابستانی
که داغی تنت را
در حنجره ی سکوت می‌سوزاند
تو را برای پاییز
که قدم‌هایِ‌مان را
در خیابان گُم می‌کند
یا در آغوش سرد زمستان…
می‌خواهمت
ای غایب تمام فصل‌ها.


(۳۴)
برای فراموش کردنت
هر کاری کرده‌ام
حالا هنرمندی‌ام،
که کارهایش به نام
”عشق ابدی”
معروف شده‌اند.


(۳۵)
آخرین زلزله
روی دیوار پرت شده‌ی اتاق
زیر شیشه‌ی محبوس از فرط کهنه‌گی و بی‌رنگی
در زوایای گُم شده‌ی یک قرن
آن‌جا
در پس قاب‌های مانده تا همیشه
لبخندهایِ‌مان را جا گذاشته بودیم
آخرین نقشِ خاک خورده‌ی هزاران تاریخ
آخرین سکوت هزاران فریاد
آخرین نقشِ یک دیوار.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://m-bibak.blogfa.com
https://paytakhtesher.ir
https://daryaaknar.ir
و...

 

  • لیلا طیبی
۱۴
مهر

خانم "لیلا سَلیمانی" (به فرانسوی: Leïla Slimani؛ به عربی: لیلی السلیمانی) نویسنده و روزنامه‌نگار مراکشی‌تبار اهل فرانسه، زاده‌ی ۳ اکتبر ۱۹۸۱ میلادی، در رباط مراکش است.

 

لیلا سَلیمانی

خانم "لیلا سَلیمانی" (به فرانسوی: Leïla Slimani؛ به عربی: لیلی السلیمانی) نویسنده و روزنامه‌نگار مراکشی‌تبار اهل فرانسه، زاده‌ی ۳ اکتبر ۱۹۸۱ میلادی، در رباط مراکش است.
او در سال ۲۰۱۶ میلادی، برای رمان آهنگ شیرین (به فرانسوی: Chanson douce) جایزه‌ی گنکور را دریافت کرد.
خانم "آنه زوب"، مادربزرگ مادری "لیلا سلیمانی"، زاده‌ی سال ۱۹۲۱ میلادی، در آلزاس بود. او همسر آینده‌ی خود را که در زمان آزادی فرانسه کلنلی مراکشی در ارتش فرانسه بود، در سال ۱۹۴۴ ملاقات کرد.
او پس از جنگ به همراه این مرد به مراکش رفت و با یکدیگر در مکناس زندگی می‌کردند. او یک رمان درباره‌ی زندگینامه‌ی خود نوشت، که در سال ۲۰۰۳ میلادی، چاپ شد.
خانم "بئاتریس نجات زوب سلیمانی"، دختر این زن و مادر "لیلا سلیمانی"، پزشک گوش و حلق و بینی بود، و با آقای "عثمان سلیمانی"، اقتصاددان مراکشی تحصیل‌کرده در فرانسه ازدواج کرد. این زوج دارای سه دختر شدند، که "لیلا" فرزند میانی آنها بود.
لیلا در رباط مراکش و در خانواده‌ای لیبرال و فرانسه‌زبان متولد شد و به مدرسه‌ی فرانسه‌زبان نیز رفت. در ۱۷ سالگی برای مطالعه علوم سیاسی و مطالعات رسانه در دانشگاه پلیتکنیک به پاریس رفت.
او پس از فارغ‌التحصیلی به‌طور موقت به عنوان یک بازیگر شروع به کار کرد. سپس در آوریل ۲۰۰۸ با یک بانکدار پاریسی ازدواج کرد و در اکتبر همان سال نیز در مجله‌ی آفریقای جوان به عنوان روزنامه‌نگار شروع به کار کرد. کار او سفرهای بیشتر می‌طلبید.
بعد از تولد فرزندش در سال ۲۰۱۱ میلادی، و دستگیری خود او در تونس هنگام گزارش بهار عربی، تصمیم گرفت از کارش در آفریقای جوان استعفا بدهد و به عنوان یک روزنامه‌نگار آزاد به کار و به نوشتن رمان ادامه بدهد. البته رمانی که نوشت، توسط انتشاراتی‌ها پذیرفته نشد.
سلیمانی در سال ۲۰۱۳ میلادی، به کلاس نویسندگی ژان-ماری لاکلاوانتین، نویسنده و ویراستار انتشارات گالیمار رفت. او به نویسندگی سلیمانی علاقه‌مند شد و به او کمک کرد تا سبک خودش را بهبود ببخشد.
لیلا سلیمانی در سال ۲۰۱۴ میلادی، نخستین رمان خود «در باغ غول» (فرانسوی: Dans le jardin de l'ogre) را به چاپ رساند و دو سال بعد با رمان مهیج روان‌شناسی لالایی (به فرانسوی: Chanson douce) به ستاره‌ای در ادبیات فرانسه تبدیل شد.
این رمان با فروش بیش از ۷۶٬۰۰۰ نسخه ظرف سه ماه، به سرعت تبدیل به یک کتاب پرفروش حتی قبل از دریافت جایزه گنکور شد. ترجمه‌ی فارسی این کتاب نیز به ترجمه‌ی "ابوالفضل الله‌دادی" توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده‌ است.
در ششم نوامبر ۲۰۱۷ میلادی، رئیس‌جمهور فرانسه "امانوئل مکرون"، "لیلا سلیمانی" را به عنوان نماینده‌ی خود در سازمان بین‌المللی فرانکوفونی (سفیر ویژه گسترش زبان و فرهنگ فرانسه) منصوب کرد.
نخستین رمان سلیمانی به نام "در باغ غول"، که به فارسی ترجمه نشده و در انگلیسی با نام شخصیت اصلی آن، ادل، به چاپ رسیده‌ است، داستان زنی را روایت می‌کند که به دلیل اعتیاد به روابط جنسی، عنان زندگی خویش را از کف می‌دهد.
ایده‌ی این داستان پس از شنیدن اخبار تکان‌دهنده‌ی دومینیک استراوس-کان به ذهن لیلا سلیمانی رسید. این رمان در فرانسه نظر منتقدان ادبی را به خود جلب کرد و در مراکش نیز برنده‌ی جایزه‌ی ادبی لامامونیا شد.
دیگر کتاب وی "لالایی" نام دارد. این کتاب (که در لفظ فرانسه‌ی آن به معنای آهنگ شیرین است) داستان به قتل رسیدن یک خواهر و برادر به دست پرستار دلسوز آنهاست که از داستان واقعی قتل خواهر و برادر کریم الهام گرفته شده‌ است.
دیگر کتاب‌های وی به قرار زیر است:
- رقص ما را نگاه کن
- وطن دیگران
- غربت
- دایه تمام عیار
- ترانه‌ی شیرین
- لذت کشف حقیقت در داستان های جنایی
و...
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://www.borjbooks.ir
https://www.iranketab.ir
و...

 

  • لیلا طیبی
۱۳
مهر

بانو "طاهره خورشیدوند"، شاعر لرستانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۶ خورشیدی، در بروجرد است.

 

طاهره خورشیدوند

بانو "طاهره خورشیدوند"، شاعر لرستانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۶ خورشیدی، در بروجرد است.
وی دوران تحصیلات متوسطه را در در دبیرستان ۱۵ خرداد بروجرد به‌پایان رساند و سپس برای ادامه‌ی تحصیلات دانشگاهی راهی دانشگاه پیام نور الیگودرز شد و در رشته‌ی حقوق تحصیل و فارغ‌التحصیل شد.
از ایشان مجموعه غزل "گمراه" به چاپ رسیده، که این مجموعه نامزد کتاب سال جایزه‌ی ادبی الوند شده است.
همچنین در کتاب گزیده‌ی شعر اعضای پایگاه نقد شعر به نام "در راه" به انتخاب آقای "غلامرضا طریقی"، غزلی از ایشان چاپ شده است.

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
اتاق از عطر چای تازه دم میخانه خواهد شد
دوباره استکان در دست من پیمانه خواهد شد
ته دالان تنهایی کمی آواز خواهم خواند
وَ با هر ساز دنیا شور من بیگانه خواهد شد
در و دیوار مو به مو مرا حفظ‌اند، بعد از این
بدون آینه گیسوی این زن شانه خواهد شد
کمی آرایشم پر رنگ‌تر از  قبل خواهد بود
ولی لحن غزل‌هایم کمی مردانه خواهد شد
مرا هرگز شبیه آنچه که بودم نخواهی دید
ًیقینا بعد از این در من زنی دیوانه خواهد شد.

(۲)
چقدر رنج بر این شانه‌ها سوار کنم؟
چقدر غصه در این قصه‌ها قطار کنم؟
دلم اسیر خیالات باطلی شده است
خیال دارم خود را به غم دچار کنم
پرنده‌ام که جهان چیده بال‌هایم را
اگر قفس نکشم دور خود چکار کنم؟
دریغ گوش دلی زخمه را نمی‌شنود
که با تمام گلو ناله  را هوار کنم
قفس به وسعت قلبم احاطه کرده مرا
اسیر خود شده‌ام، من کجا فرار کنم؟

(۳)
علامت می‌زنم هر روز در تقویم قلبم بی‌قراری را
کشیدم جای رویاهام در این زندگی ریل قطاری را
قطاری را که دنبالش دویدم دائمأ، بیهوده‌تر از قبل
قطار آرزوهایی هراسان از من و از من فراری را
تبم این روزها بالاست، چشمانم کمی پاشویه می‌خواهد
وَ هذیان‌های من بی‌آبرو کرده‌ست یک ایل و تباری را
تنم داغ است این شب گریه‌های بی‌امان هم موج می‌رانند
مجسم کرده‌ام با چشم‌هایم ساحل شرجی ساری را
برای من که هر سمتی که سر چرخانده‌ام دشتی کویری بود
فقط یک بار دیگر در زمین‌هایم بکش یک رود جاری را
مرا در بندهای محکم یک عشق طولانی مقید کن
رهایم کن بِبُر از دست‌هایم این همه بی‌بند و باری را.

(۴)
طعم این روزهای سخت مرا، تلخی زهرمار می‌فهمد
سستی تکیه‌گاه را تنها بر سر شانه بار می‌فهمد
لاجرم بغض می‌کنم و سکوت، داد و بیداد در توانم نیست
حس من را به این سکوت فقط، هیجان هوار می‌فهمد
بی‌قرارم دلم گرفته عزیز، بدتر از حال من هوایی نیست
آهِ من را که حبس در سینه است، نفس در غبار می‌فهمد
قلب این شوروی فرو پاشید، خاطری از خیال تخت افتاد
ربط هر قطره اشک را با سیل، رود رود سزار* می‌فهمد
گوش‌هایم در انتظار تماس، چشم‌هایم به سمت در خیره
قلبم اما کنار پنجره است، عشق را انتظار می‌فهمد
باز امشب به ماه خیره شدم، دوری اما چه دیدنی هستی
می‌شود رد شد از کنار پلنگ، لذتش را شکار می‌فهمد.
------------
* رودی جاری در لرستان

(۵)
عبور گاه به گاهِ، پیاده‌هایی کور
سکوت بغض گلوهایِ، ظاهرأ مغرور
صدای نرم ترک خوردن ِ دلی تنها
وَ استواری گام‌های واقعأ مجبور
تراژدی عجیبی‌ست زندگی کردن
لوکیشنی که شده مثل لانه‌ی زنبور
قرار بود که لیلا شوم در این قسمت
کجای قصه عوض شد که من شدم منصور؟
لباس کهنه شادی تنم نرفت اصلأ
گشاد بود و پر از وصله پینه‌ی ناجور
مرا ببر به جهنم از این زمین لطفأ
به جرم خوردن این چند قطره از انگور.

(۶)
سرمای دستان مرا گرمای جیبی نیست
می‌لرزم از گرمای تب چیز عجیبی نیست
هر بار من گفتم کمک یک یار کمتر شد
باور کنید اندیشه‌ام داور فریبی نیست
من ذکرهایم را فقط با ندبه سر کردم
در این مفاتیح‌الجنان امن یجیبی نیست؟
من در نبردم دائمأ با آرزوهایم
اما خدایا زندگی جنگی صلیبی نیست
حوا شدن رویای شیطانی آدم شد
وقتی نصیبش از درختت نصفه سیبی نیست.

(۷)
بیچاره دست‌هام که پرپر نمی‌شود
در باغ دست‌های تو باور نمی‌شود
وقتی تو با تمام قوا زخم می‌زنی
سهراب داستان تو بهتر نمی‌شود
غم باد کرده حنجره‌ام زیر بار بغض
با چند بار گریه که لاغر نمی‌شود
هم خو شده به وسعت آغوش گرم تو
این مرغ خانه گیت کبوتر نمی‌شود
این دل که پیر می‌شود هر لحظه در سکوت
هرگز عزیز یوسف دیگر نمی‌شود
خطم بریل نیست ولی کور خوانده‌ای
اردیبهشت عشق که آذر نمی‌شود.

(۸)
باغِ من یک فصل ِ دیگر دیر شد
باز هم گل با خزان در گیر شد
باز باران‌های فصلی روی بام
کودکی ده ساله دیگر پیر شد
خنده‌های داغمان را باد برد
چشم‌هامان از ندیدن سیر شد
خواب می‌دیدم که تنها مانده‌ام
خواب‌هایم عاقبت تعبیر شد
هرم حسرت جانِ باغم را گرفت
مثل باران اشک بی‌تاثیر شد
برگ پاییزی کفن شد روی خاک
بادِ پاییز آهِ دامن گیر شد.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://fpoem.farhang.gov.ir/fa/poets/taherehkhorshidvand
https://fpoem.farhang.gov.ir/fa/news/106379
@Ahmadmoattari
و...

  • لیلا طیبی