لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

وبلاگ خصوصی انتشار نوشته ها و اشعار بانو
#لیلا_طیبی (رها)

بایگانی
آخرین مطالب

فریبا شش بلوکی

دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ۰۴:۴۹ ق.ظ

بانو "فریبا شش‌بلوکی" شاعر ایرانی است.

 

فریبا شش‌بلوکی


بانو "فریبا شش‌بلوکی" شاعر ایرانی است.
کتاب "شعر شبانه"، نخستین مجموعه شعر وی است، که چاپ و منتشر شده است. کتاب "شعر غریبانه"، دومین مجموعه‌ای اوست.


─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[زنی را...]
زنی را می‌شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است
دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می‌شناسم من
که در یک گوشه‌ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه

سرود عشق می‌خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست

زنی را می‌شناسم من
که می‌گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آن‌ست

زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می‌زند شانه؟

زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می‌گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد

زنی با تار تنهایی
لباس تور می‌بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می‌خواند

زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او این‌ست
نگاه سرد زندانبان

زنی را می‌شناسم من
که می‌میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می‌خواند
که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می‌سازد
زنی با اشک می‌خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی‌داند

زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می‌کند مخفی
که یک‌باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی

زنی را می‌شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می‌خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می‌شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می‌خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه‌اش دارد

زنی می‌ترسد از رفتن
که او شمعی‌ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره‌ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی

زنی را می‌شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پر درد است

زنی را می‌شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم‌هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که بسه

زنی را می‌شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده

زنی آواز می‌خواند
زنی خاموش می‌ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می‌ماند

زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می‌گیرد
نمی‌دانم؟
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می‌میرد

زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می‌گیرد

زنی را می‌شناسم من.


(۲)
[گول]
بیخودی خندیدیم
که بگوییم دلی خوش داریم
بیخودی حرف زدیم
که بگوییم زبان هم داریم

و قفس‌هامان را
زود زود رنگ زدیم
و نشستیم لب رود
و به آب سنگ زدیم

ما به هر دیواری
آینه بخشیدیم
که تصور بکنیم
یک نفر با ما هست

ما زمان را دیدیم
خسته در ثانیه‌ها
باز با خود گفتیم
شب زیبایی هست!

بیخودی پرسه زدیم
صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم
سهممان کم نشود

ما خدا را با خود
سر دعوا بردیم
و قسم‌ها خوردیم
ما به هم بد کردیم
ما به هم بد گفتیم

بیخودی داد زدیم
که بگوییم توانا هستیم
و گرفتیم کتابی سر دست
که بگوییم که دانا هستیم

بیخودی پرسیدیم
حال همدیگر را
که بگوییم محبت داریم
بیخودی ترسیدیم
از بیان غم خود
و تصور کردیم
که شهامت داریم

ما حقیقت‌ها را
زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم
که زرنگی کردیم

روی هر حادثه‌ای
حرفی از پول زدیم
از شما می‌پرسم
ما که را گول زدیم


(۳)
گل‌اندامی نمی‌بینم!
پرستویی نمی‌خواند!
دلم نازکتر از شیشه
کسی اما نمی‌داند!

و شب در کوچه پنهان‌ست
نه مهرویی، نه مهتابی!
تصور می‌کنم با خود 
تو هم امشب نمی‌خوابی!

و سقف خانه‌های ما
همیشه سرد و رنجورست!
و ماه ِ بر لب ِ بامم 
همیشه از زمین دورست!

دو دست خسته‌ی خواهش
دل ما را نمی‌پاید 
شراب و مطرب و ساقی
به کار ما نمی‌آید 

که عهد بوسه و مِی نیست!
کسی مستی نمیجوید!
ز زلف یار و ابرویش 
کسی دیگر نمی‌گوید!

دوباره گفتم و گفتم 
شبم طی شد، لبم خشکید!
سه ساعت مانده تا فردا 
و دیدار من و خورشید!

دل دیوار این خانه
اگر چه ظاهران سنگ است!
ز بس می‌گریمت هر شب
برای خنده‌ام تنگ است!


(۴)
آن روز، در آن گوشه متروک
آن پنجره، با پرده تورش
خورشید قوی بود و نمی‌خواست
آن پرده شود حائل نورش

من محو نگاه تو و خورشید
گل بود و هوا بود و تب عشق
دستان من و تو گره می‌خورد
بر گردن هم با طلب عشق

زیبایی و دلدادگی و شور و شرر بود
پروانه و پرواز و نسیم و حرکت بود
ای کاش خدا قهر نمی‌کرد ز من و تو
وان لحظه رویایی ما با برکت بود

آزرده شبی آمد و هنگام جدایی
رفتی تو از آن روز ندیدم گل رویت
عکسی که نهادی تو به دستان من آن‌ روز
امروز نوشتم بخدا بر سر کویت

امروز که من خیره به عکست
پروانه صفت رفته‌ام از هوش
دیگر نرسد لحظه دیدار
با بوسه لب، گرمی آغوش


(۵)
[فریاد او]
تو مرا فریاد کن ای هم‌نفس
این منم آواره‌ی فریاد تو
این فضا با بوی تو آغشته است
آسمانم پر شده از یاد تو


(۶)
ای خدا من بندها را رسته‌ام
می‌روم تا انتهای یک نگاه
بال و پرهایم پراز رنگین‌کمان
می‌نشینم روی آب و عکس ماه


(۷)
باز تن پوشم حریر آرزو
روی دستانم شکوفه‌زار عشق
قامتم از این زمین تا آسمان
سبزِ سبزِ سبز در بازار عشق


(۸)
گرم این دستان من از یاد او
کاج این خانه مرا یک تکیه گاه
فرصت پرواز تا اوج غرور
روی بال یک پرستویی به راه


(۹)
من کنون آماده‌ام تا جان دهم
زیر این تنهاترین کاج حیاط
انتظاری نیست جز فریاد او
تا بگیرد جان دوباره این حیات


(۱۰)
ما دروغگویان ماهری نیستیم
امروز را بی تفاوت می‌گذرانیم
فردا که از این روزها یاد می‌کنیم 
حتمن لبخندی بر لب خواهیم داشت...

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.fariba.sheshboluki.com
www.Mashal.org
@fariba.shesh.boluki
و...

 

 

  • لیلا طیبی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی