کتاب باران تابستان
باران تابستان
کتاب "باران تابستان" رمانی به قلم خانم "مارگریت دوراس" است.
خانم "مارگریت دوراس" با نام کامل "مارگریت ژرمن ماری دونادیو"، نویسنده و فیلمساز فرانسوی است. برخی از منتقدان ادبی لقب «بانوی داستاننویسی مدرن» را به او دادهاند. او در طول دوران فعالیت ادبی و هنری خود، بیش از ۱۹ فیلم ساخت و ۶۰ کتاب شامل رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه، اقتباس، فیلمنامه نوشت.
دوراس در ۴ آوریل ۱۹۱۴ میلادی، در خانوادهای فرانسوی در هندوچین(ویتنام فعلی)، مستعمرهی سابق فرانسه زاده شد.
او دو برادر بزرگتر از خود داشت. در سال ۱۹۲۹ میلادی، مارگریت به منظور تحصیل در دورهی دبیرستان به سایگون رفت. در همان زمان بود که مارگریت نوجوان عاشق یک چینی ثروتمند شد. او این ماجرا را سالها بعد در داستان «عاشق» نوشت و توانست برندهی جایزهی گنکور شود.
دوراس در اکتبر ۱۹۸۸ میلادی، به کما میرود و پس از ۵ ماه به طور معجزهآسایی جان سالم به در میبرد. او که مسئلهی بیش مصرفی الکل داشت، در نهایت به سرطان مری مبتلا شد.
دوراس در روز یکشنبه ۳ مارس سال ۱۹۹۶ میلادی، در ساعت ۸ صبح در سن ۸۲ سالگی در طبقهی سوم خانهی شمارهی ۵ خیابان سنبنوآ پاریس درگذشت.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
کتاب «باران تابستان» با ترجمهی آقای "قاسم روبین"، در ۱۳۴ صفحه انتشارات اختران رهسپار بازار کتاب کرده است.
استاد "قاسم روبین"، مترجم ایرانی فعالیت خود را از سال ۱۳۵۷ خورشیدی، آغاز کرده و تاکنون در حوزهی ترجمه داستان، نقد سینمایی و به خصوص نقاشی به کارش ادامه داده است.
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
باران تابستان نه داستان است نه نمایشنامه. هم داستان است هم نمایشنامه. آدمهای دوراس عجیبند، غریبند.
خانوادهای که دوراس قصهشان را تعریف میکند بیهویتاند. پدر و مادر که معلوم نیست از کجای اروپا آمدهاند، که زبان مادریشان را تقریبا از یاد بردهاند و بچههایی که حتا سنشان معلوم نیست.
"ارنستو" -شخصیت اصلی کار به نوعی- بین دوازده تا بیست سال دارد با جثهای بزرگ. خودش میگوید به طور خاصی رشد کرده تا تفاوت بین خودش و مادرش را جبران کند. هر چند فایدهای نداشته.
مادر هیچ علاقهای به زندگی ندارد. بهترین لحظهاش در خاطرهایست در هفده سالگیاش در قطار. همه میترسند که مادر یکهو ول کند و ناپدید شود.
پدر تبار ایتالیای دارد و دست به هیچ کاری نمیزند. زندگیشان از اعانه و کمکهای شهرداری میگذرد.
"ژن" خواهر "ارنستو" روحیهای آتشین دارد. آرام است، با این حال شکلی از ویرانگری. ویرانگریی که هر لحظه انتظار داری چیزی را به آتش بکشد.
اعضای این خانواده چندین اسم دارند. نشانههایی دیگر از چند پارهگی هویتی. همه غیر از آنها هم سن مشخصی دارند و هم اسم مشخص. آقای معلم فقط آقای معلم است.
کتاب «باران تابستان» روایتی شاعرانه است از یک زندگی غنی در پرتو جادوی کتاب و خاطره درخت. روایتی که یک خانواده فقیر، حاشیهنشین و پر جمعیت را به حکمت زندگی پیوند میدهد و بر بلندای درک هستی مینشاند.
خانم دوراس در ابن رمان، همه تصورات مدرن دربارهی پیشرفت و خوشبختی را به کناری مینهد و قهرمان خود ارنستو را که تنها با دانش خواندن خودآموخته در پرتو کتابها پیش میرود، را میستاید و بر میکشد.
ارنستو قهرمان این رمان، با معرفتی که ریشه در ژرفای وجودش دارد چارچوب مدرن را نمیپذیرد، مدرسه را ترک میکند، آزادانه در هستی پرسه میزند و به سوی رهایی میرود.
خانوادهای مهاجر در ویتری در حومهی شهر پاریس در متن «باران تابستان» است. پدر و مادر که نه اصل و نسبِ درستى دارند و نه حرفهاى با چند بچه در خانه نیمهمخروبهاى روزگار میگذرانند و کتاب میخوانند:
«کتابهایى که مىخواندند از توى قطار پیدا کرده بودند یا از بساط حراجىِ کتابفروشىها به دست آورده بودند یا از کنار آشغالدانىها.
بهجد خواسته بودند عضو کتابخانه شهردارىِ ویترى شوند. نپذیرفته بودندشان: فقط همین را کم داشتیم. این جواب را شنیده بودند. دیگر هم پىگیر نشدند. قطار حومه شهرى هنوز بود، آشغالدانىها هم همینطور، مىشد کتاب پیدا کرد.»
تا ناگهان آن لحظه جادو، آن واقعیت گریز ناپذیر زندگی به ناگهانی رخ میدهد.
ماجرا در زیرزمینِ نزدیک خانهشان شروع شد، دخمهمانندى که درش را باز گذاشته بودند تا بچهها بتوانند روزها بعد از غروب آفتاب یا در ساعات بعد از ظهر که هوا سرد مىشد یا باران مىبارید به آنجا پناه ببرند و تا وقت شام همانجا بمانند.
در آن زیرزمین دخمه مانند، بچههاى کوچکتر کتابى را از زیر سنگ و کلوخ کف دخمه پیدا کردند و به ارنستو پسر بزرگتر دادند. بعد از کشفِ کتابِ سوخته، ارنستو روزها را در سکوت مىگذراند. تمام بعد از ظهر در دخمه مىماند و خود را با کتابِ سوخته مشغول میکرد.
ارنستو مدرسه را رها میکند و خود خواندن میآموزد و میرود سراغ کتابها و میگوید: « به محض اینکه آدم در پرتو کتاب قرار مىگیرد... زندگى حیرتآور مىشود...»
در گام بعدی رمان، درخت زنده میشود: «بعد، روزى خاطره درخت یکباره در ذهن ارنستو زنده مىشود. خاطره مربوط به باغچهاى بوده در تقاطع خیابان برلیوز و خیابان همیشه خلوتى به اسم کاملینا که با شیب تندى به دره کنار بزرگراه و به پُرت آلانگله در ویترى منتهى مىشده.
دور تا دورِ باغچه با سیمهاى خاردار محصور بوده. حصار باغچه را با نظم خاصى درست کرده بودند، طورى که دیگران هم باغچههاى رو به خیابان را که همشکل و قواره این باغچه بود به همان نحو حصار کشیده بودند.
البته این باغچه هیچ تنوعى نداشت، نه کرتبندى داشت، نه گل، نه گیاه و نه هیچ پُشتهاى. فقط همین درخت را داشت، همین تکدرخت را. باغچه عبارت از همین درخت بود...
بچهها هیچوقت همچو درختى را ندیده بودند. مشابه آن در ویترى نبود، در تمام فرانسه هم نبود. در عین حال مىشد یک درخت معمولى قلمدادش کرد، مىشد نادیدهاش گرفت، ولى نمىشد. با همان یکبار دیدن هم در ذهن مىماند.
قامت متوسطى داشت، تنهاش هم راست بود، مثل خطى بر صفحه سفید کاغذ. شاخ و برگى ظریف و گنبدى شکل داشت، و زیبا؛ به گیسوانى خیس مىمانست. در زیر این شاخ و برگِ زیبا باغچه امّا برهوت بود. چیزى در آن نمىرویید، نور نمىگرفت...
معلوم نبود این درخت چقدر عمر کرده است. تنها و تکافتاده، نسبت به فصول و آب و هوا بىتفاوت بود. در کتابهاى موجود در این شهر و احتمالاً در هیچ کجا اسمى از آن برده نشده بود. چند روزى پس از کشف کتاب، ارنستو به دیدن درخت رفته.
نزدیک درخت و مقابل سیمهاى خاردارى که درخت را احاطه کرده بوده، روى پشتهاى از خاک نشسته و نگاه کرده، بعد هم هر روز به آنجا رفته. گاهى هم ساعتها در آنجا مى مانده، البته مثل همیشه تنها.»
ارنستو قهرمان اثر زیستی غنی را تجربه میکند، در پرتو جادوی کتاب و خاطره درخت: «ارنستو برایش گفته بوده که از وقتى کتابِ سوخته به دستش رسیده درختِ محصور به یادش آمده، و بهطور همزمان به این دو فکر می کرده، در این فکر بوده که چطور سرنوشت آنها متأثرش کرده، در جسم و روحش لانه کرده و با او عجین شده است، طورى که دیگر با همه چیز بیگانه شده بود.»
◇ سرچشمه: عصر ایران
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
- ۰۴/۰۶/۲۵