سهیلا زارع شاعر پلدختری
بانو "سهیلا زارع" شاعر، نویسنده و خبرنگار لرستانی، زادهی پلدختر است.
بانو "سهیلا زارع" شاعر، نویسنده و خبرنگار لرستانی، زادهی پلدختر است.
از او دو مجموعه شعر زیر چاپ و منتشر شده است:
- با تو جاودانگی هم مرا کم است، انتشارات ستین، ۱۳۹۷
- بوی خاک باران خورده، انتشارات هاویر، ۱۳۹۸
▪نمونهی شعر لری:
(۱)
زمین و آسمو وه خوش نخرش
حکیمِ که جهالت بی وه بهرَش
حکیمِ که نوارسس وه دردت
د مکینه ندونم کاری یردت
دستش واریزه که آو کرد د لیزمو
چنو ای زنعین کرده وه بیزمو
او کافر که چنو حال تون خراو کرد
دلش بشکیه چنو دل من کواو کرد
مه سی او لش بیمارت بمیرم
سی چشیا بسته تودارت بمیرم
چشیات واز که سئله د یاسمن که
یه هفتآ یاسمین کرده نزاکه
خدایا هر چی بیمارن شفا به
وه دردیا سخت بیمارو دوا به
خشال هو که بیمارش وریسا
بوعه شادی کنه هر چی دلش ها.
(۲)
[مشرقاو]
ستارِت وه زمی نیاره دوآره
دنش اوما وه گوشت دی ایواره
بینه وه یک زمین و آسمونت
شوگارت لِرِس، ایفتا تش ده جونت
ای یاره که چنو ها سیش گرئوی
سمج هیساییه هیچ نئفریوی
مِشِرقاوه، زمینش پر د برده
د خین پایا پتینت سیر نهرده!
وه سر گردنَت؛ دلش خوار ویدنتها
دی بادگیژَه بیابو شیونتها
همیشه باد سور وِرکِرد وه جونت
برشته گوشتت و سوخته سخونت
کِنِسا وم نکه ای دل وره رو
د عشق یاره که رت کمتره بو
نکه راقی؛ یکه بو یکه بشنو
رو بمیر سی کسه که سیت کنه تو!.
(۳)
جوونی چی گولِه د قپ تفن رت
خیال و آرزویاکَه قشن رت
عُمِرمو گنِ گن، چی دی دِ قعلو
دِ دَم ممبر فروشیا هفترن رت
تیه گل جورسه وه قه دراغل
که سیچیه باغِوو وا نوم و نن رت؟
چقل اوما وه باغ و روفت و سوختش
دِ روزه که دِ بیشهمو پلن رت.
(۴)
چنه گعنه که وا دل خوت بَجَئنی
تیعَت بعنی وِه ری هر چی قِشئنی
چنه گعنه که وا پا خوت وِرئسی
دِه باغت بوعئری، بئفتی دِه تَئنی...
◇ برگردان فارسی:
چقدر بد است که با دل خودت بجنگی
و چشمهایت را روی هرچه زیباییست ببندی
چقدر بد است که با پای (اختیار) خودت بلند شوی و
از باغ خودت ببُرّی (دل بکنی _جدا شوی_ شاخهشاخه، تنهتنه از آن را قطع کنی) و در تگنا و مضیقهی قحطی قرار بگیری.
(۵)
[مجنون غافل]
دله که اشکیه دیه وه دل نعوعه
حوونه که رومیه؛ سرمنزل نعوعه!
او مجنونکجدِهبارم چی تو نونس؛
که میا د لِئلِ خوش غافل نعوعه!
◇ برگردان فارسی:
دلی که میشکند دیگر دل نمیشود
و خانهای که ویران میگردد نمیتواند محل مناسبی برای سر زدن و آرامش باشد.
مجنونِ بینوا هم مانند تو نمیدانست
که میبایست (حتّی یک لحظه) هم از لیلایش غفلت نکند.
▪نمونهی شعر فارسی:
(۱)
[من این نبودم، این شدم...]
منی که از تو بودم و ز بوی آب و کاهگِل
منی که خندهام گلاب و عطرِ دامنم ز هِل
منی که شوقِ عشق تو، هوای هر ترانهام
نفس نفس به مشک و عود پروراندمش به دل
مرا گرفتی و زدی به عمقِ باتلاقِ خون
لگد زدی به خانهام، مریض شد نفس به سِل
میان سرخچشمهایِ گرگهایی از جنون
و ترسِ جای خالیات؛ دوراهیِ فرار و ظِلّ
قرارمان نبود من، بسوزم و تو بنگری
دلم درون گُود و تو، کنارِ گُود، مست و وِل
دلم ز غم بمیرد و من از عزاش مویهخوان
تو پای کوبی و کِشی زِ بیتِ شادمانه کِل
من این نبودم، این شدم به لطفِ هر چه سنگ و تلخ
سپیده بودم و چنین شدم سیاهچالِ دل!.
(۲)
باید تو را برای طلوعت دعا کنم
اینجا فقط ترانهی شب را شنیدهام
باید تو را به جنگل و دریا نشان دهم
از التهابِ خوابِ پریشان، پریدهام.
(۳)
دلم بارانی میخواهد پیاپی از تو
بر هوای داغ ندانستنِ من از خویش!
گنج قدرت
همیشه در دستانیست که درست سربزنگاه راه میافتد و زبان تیز مرا لال میکند
و من از یادِ رنجهایم میروم
و تو مرا میبینی که از شوق سر از پا نمیدانم
تو هرگز مرا بیتو نمیتوانی که بدانی
چون نیستی که ببینی
که بدانی...
نسیمِ آمدهات، طوفان میشود...
گلایه شستهای به خیالِ موج خویش
و باز
آوار بیامان رنج
و من و اعماقی که تهی از توست
و تو و اعماقی که نمینمایانی...
نه تحمّل اشکم را میتوانی و نه لبخند بر لبم مینشانی!
آه
گیلاس گونههای فروافتادهمان
را نخواستی که بچینیم
با دستانِ تشنهی لبانی که در تردیدِ «دوستت دارم»
پافشاری میکرد...
کاش میگذاشتی
به احترام باغبانهایمان از هم میگذشتیم
نه که زنجیر شویم از شومی تحقیر
از رفتن
نه که فریاد بزنیم
نخواستنی را که از جنون خواستنی ابدی برخاستهاست...
(۴)
ارواح ما
در امتدادی بیآغاز
مدام در هم گره میخورَد...
آغوشِ گشودهیِ قلبها را
دستهایی پس میزند
که اشکهای دلتنگی را میزدایند
ارواح ما
در کانون عشق و درد
به هم میرسند
و تصویرهایی گوناگون
از یکتایی ما
روحِ شعر میشود...
(۵)
خاکم و سهمی دارم از باران
از بهار
از جوانه زدن و قد کشیدن
از سایه انداختن و به ثمر ایستادن...
امّا
زوزهی تیز خزان
دستان تبرزنِ برگ برگِ ستونم شده است
و سپیدار بلندم
روسیاهی سرافکنده در پای
خورشیدهای آویختهاش
قلبی هستم پیدرپی
که مرا رسمِ تپیدن است
و دواندنِ جان،
به دستها و چشمها
که از شادیشان
رمقِ شکفتن لبی شوم از لبخند
امّا یخکردهای سوگوارم
سوگوار از سرمایی سنگین
که تگرگی شده تا سقفِ خانهها
از اشکهای قندیل بسته در سوگِ
ابرهای دربند...
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)
- ۰۲/۰۲/۱۰