لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

وبلاگ خصوصی انتشار نوشته ها و اشعار بانو
#لیلا_طیبی (رها)

بایگانی
آخرین مطالب

۱۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

۰۷
خرداد

خانم "هیلا صدیقی"، شاعر، نقاش و فعال اجتماعی اهل ایران، زاده‌ی سال ۱۳۶۴ خورشیدی، در تهران است.

 

هیلا صدیقی

خانم "هیلا صدیقی"، شاعر، نقاش و فعال اجتماعی اهل ایران، زاده‌ی سال ۱۳۶۴ خورشیدی، در تهران است.
او که برنده‌ی جایزه‌ی هلمن همت دیده‌بان حقوق بشر، در سال ۲۰۱۲ میلادی‌ست، در تابستان ۱۳۸۱، انجمن فرهنگی ادبی نیستان را تأسیس کرد و جوان‌ترین دبیر انجمن فرهنگی، ادبی ایران شد. جلسات ادبی این انجمن ابتدا به صورت فصلی و سپس به صورت ماهانه تا بهار سال ۱۳۸۸ برگزار می‌شد. در این مراسم شاعران معاصر و استادان حضور داشتند و گروه‌های مختلف موسیقی نیز قطعاتی را اجرا می‌کردند.
او در همان سال سردبیر نشریه‌ی "شهر بچه‌ها"، وابسته به شهرداری منطقه‌ی ۶ تهران شد و در راه‌اندازی موزه‌ی منزل پدری دکتر شریعتی نیز همکاری داشت.
وی در سال ۱۳۸۲ وارد دانشگاه شد و در رشته‌ی حقوق شروع به تحصیل کرد و موفق به اخذ مدرک کارشناسی حقوق شد.
هیلا صدیقی در ۱۳۸۵ ستاد انتخاباتی باران را تأسیس کرد و در انتخابات‌های مختلفِ شورای شهر، مجلس و ریاست جمهوری از نامزدهای عموماً اصلاح‌طلب حمایت کرد. فعالیت این ستاد تا سال ۱۳۸۸ ادامه یافت.
او در سال ۱۳۸۶ به کمک برخی از دوستانش کانون کیمیاداران جوان را با هدف حفظ و احیای میراث فرهنگی کشور تأسیس کرد و سپس دبیر آن کانون شد.
صدیقی در سال ۱۳۸۷ مسئول واحد حقوقی معاونت فرهنگی اجتماعی شهرداری تهران شد که در سال ۱۳۸۸ از این سمت استعفا داد.
هیلا صدیقی در آبان ۱۳۸۸ پس از چند ماه سکوت و غیبت در فضای عمومی پس از ۲۲ خرداد در انجمن ادبی امیرکبیر پشت تریبون رفت و شعر «کلاس درس خالی مانده از تو» را در اعتراض به حوادث سال ۱۳۸۸ خواند و آن را به یاران سبزش تقدیم کرد.
او در اردیبهشت ماه ۱۳۸۹ نیز شعر «بابا» و در مهر همان سال نیز شعر «سبز است دوباره» را اجرا کرد که در رسانه‌های مختلف از جمله شبکه‌های ماهواره‌ای پخش شد و به زبان‌های مختلف دنیا ترجمه شد.
در اردیبهشت ۱۳۹۰ برای اولین بار بازداشت شد و به زندان اوین برده شد. سپس با قید وثیقه آزاد شد. او در ۲۵ مرداد ۱۳۹۰ در شعبه‌ی ۲۶ دادگاه انقلاب اسلامی محاکمه شد و رسانه‌ها خبر دادند که به چهار ماه حبس تعزیری و پنج سال تعلیقی محکوم گردید.
هیلا صدیقی چند ماه بعد و در بهمن ۱۳۹۰ نمایشگاهی از آثار هنری خود در قالب بوم‌های نقاشی راه‌اندازی کرد که با استقبال وسیع مردم از شهرهای مختلف ایران و چهره‌های هنری و سیاسی مواجه شد. در این نمایشگاه او، آثار رئال و سورئال خود را به کمک پاستل و افشانه به تصویر کشید.
"شیواتیر" نام نخستین تجربه‌ی "هیلا صدیقی" در مقام کارگردان است. این فیلم نیمه بلند که به کارگردانی و نویسندگی "هیلا صدیقی" تهیه شده‌ است، به افسانه آرش کمانگیر بر اساس منظومه «آرش» "سیاوش کسرایی" پرداخته‌.است. فیلم «شیواتیر» در سال ۱۳۹۳ مراحل ساخت خود را آغاز نمود و در تیر ۱۳۹۷ فرصت اکران پیدا کرد. از این فیلم به عنوان «نخستین چکامه‌خوانی در سینما» یاد کرده‌اند.
خانم صدیقی در آذر سال ۱۴۰۰، آلبومی با عنوان "هنگام طلوع"، با متن و صدای خود به همراه آهنگسازی "محمدمهدی گورنگی" منتشر کرد. این آلبوم توسط انتشارات «رهگذر هفت اقلیم» و با کسب مجوز از وزارت ارشاد منتشر شد.

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[بگذار که باران بشوم]
بگذار که باران بشوم، سخت ببارم
مثل تن بیمار تو بر تخت، ببارم
از فقر‌ لبت، وعده‌ی اقرار بگیرم
یک نیمه شبی از بدنت (زار) بگیرم
در دست، تنت از وطنش کام نگیرد
زخم وطنش لحظه‌ای آرام نگیرد
بیدار شو‌ از خواب زمستانی و سردت
نبضت‌‌ شده آرام در این وقت نبردت
من، آرش تو‌، کاوه‌ی تو، زال تو باشم
خوشحال‌شوی، بنده‌ی‌ آن‌ حال‌ تو باشم
سردست، تنت یخ‌زده بیدار شو‌ از خواب
دردت به سرم! می‌گذرد این شب بی‌تاب
من آب شوم خشکی سال تو نبینم
من کور شوم تلخی فال تو نبینم
از سفره‌ی خالی تو و رنج عیانت
از کودک‌ و‌ مرد و زن و‌ احوال کیانت
بگذار که فریاد شوم اوج بگیرم
دریا شوم و از تن تو موج بگیرم
من کوه‌کن قصه‌ی شیرین تو باشم
دردت به سرم! مرهم دیرین تو‌ باشم
ایران من ای خسته‌ترین مادر تاریخ
جا مانده میان کف دستت اثر میخ
بگذار که باران بشوم سخت ببارم
مثل تن بیمار تو بر تخت، ببارم...

(۲)
از خاک سکوت آتش فریاد بسازیم
من با تو و ما میهنی آباد بسازیم
تا سید ما باشد و ما عاشق ایران
صد واقعه چون دوم خرداد بسازیم
اندیشه و علم و قلم اسباب بلوغ است
نسلی پر از اندیشه آزاد بسازیم
با پرچم اصلاح بر افراط بتازیم
منشور بر افراشته داد بسازیم
صدها نفر این مکتب صد ساله نوشتند
صدهای دگر با همه آحاد بسازیم
صد کوه برافراشته در راه نشیند
ما تیشه‌‌ای از مکتب فرهاد بسازیم
این موج به پا خاسته دریا شود آخر
دریا شده و میهنی آباد بسازیم.

(۳)
دلم در سینه‌ام مانند یک گنجشک باران خورده دارد سخت می‌لرزد
کجایید ای ابر اسطوره‌ها!؟
از خواب برخیزید

که هر روز از هزاران راه ناپیدا
یکی از راه آب و
یک نفر 
از بام کوه و دیگری از مرز خاکی
یک به یک رفتند از اینجا...

تو گویی از تن جنگل،
چنان بالا گرفته شعله‌ی آتش
که دودش هردو چشم آسمان را کرده مه‌آلود

تو گویی که درختان،
پا درآوردند، جای ریشه هاشان
کوچ کردند از سر وحشت
چنان رفتند و رگ‌هاشان سراسیمه از این خاک ترک خورده،
همان‌گونه
که روزی دست و پای بچه‌های پاک کردستان، به خون غلتید
در میدان مین‌هاشان
جدا افتاد...

تصور کن درختان را،
هراسان می‌دوند و شاخه‌هاشان می‌خراشد باغ و بستان را...
تصور کن که سرهای درختان می‌خورد برهم و
می‌پاشند از هم لانه‌های گرم گنجشکان،
که روزی روزگارانی ، به روی شاخه‌ای محکم بنا کردند...
حالا
جوجه‌هاشان در میان آتش و وحشت،
به یک باره میان یک سقوط دسته‌جمعی،
بر زمین افتاده‌اند و سخت می‌سوزند
همان‌گونه که افتادند از بالای چوب دار،
تمام آن جوانانی که روزی فکر آبادی به سر،
سر، در میان سفره‌های شام سرخواران
و جان برکف،
میان آرزوهاشان به خون غلتیده افتادند...

تصور کن درختان را
هراسان می‌دوند و برگ های سبز،
چنان از شاخه می‌ریزند و می‌پوسند در آتش،
که گویی قصه‌ی برگ و بهاران را
فقط افسانه‌ها در ذهن انسان‌ها فرو کردند...

دلم در سینه‌ام مانند یک گنجشک باران خورده دارد سخت می‌لرزد
دریغ از یک وجب ابری که باران بر زمین آرد
درختان در هراس از بازی آتش
چنان سر می‌تکانند و هوا پر می‌شود
از چرخش سرها
که گویی کل خوزستان
برای یک عزای دسته جمعی، هی‌هی و شیون به پا کرده
تو می‌دانی که نخل از ریشه نه
جان می‌دهد از سر
و سرخواران همه آگاه ازین رازند
کجایید ای ابراسطوره‌ها!؟
از خواب برخیزید

که جنگل سخت می‌سوزد
درختان جای ریشه پا درآوردند هریک
می‌روند از راه آب و خاک و کوه و دره تا هرجا
به هرجایی به جز اینجا.

(۴)
خانه‌ات را باد برد
تو هنوزم نگرانِ وزشِ باد، در موی منی؟
مسخِ افیونیِ افسانه‌ی اصحابِ کدامین غاری؟
در کدامین خوابی؟
خواب در چشمِ تو ویرانیِ صد طایفه است...
تشتِ رسواییِ دزدانِ امارت افتاد
تو نگهدار، هنوزم دو سرِ شالِ مرا
پشتِ این پرده‌ی پوسیده، تو در خوابی و من
با همین زلفکِ ممنوعه‌ی خود
نردبانی به بلندای سحر می‌بافم
تا بر آرم خورشید
و تو در خوابی و آب
از سرت می‌گذرد
و ندیدی هرگز
توی جنگل، کاج را
شب به شب، جای سپیدار زدند
و نبودند پلنگان، وقتی
که دماوندِ اساطیری را
از کمر، دار زدند
و به هر دانه برنجی که به رنج
بر سرِ سفره‌ی ما آمده بود
توی شالیزاران
آهن و آجر و دیوار زدند
و تو در خوابی و آب
تشنه‌ی هامون شد
خونِ زاینده برید
و نفس‌های شبِ شرجیِ هور
زیر گِل، مدفون شد
خانه‌ات را باد برد
تشتِ رسوایی و غارت افتاد
تو نگهدار به چنگت، شبِ گیسوی مرا
تا مبادا شبِ قحطی زده‌ی سفره‌ی ما
مشتِ خالی ترا باز کند
تا مبادا که ببینند همه خوی ترا
موی مرا
من حجابم
نه حجابِ تنِ آزاده‌ی خود
من حجابِ تنِ یغما زده و خوابِ توام
پشتِ این پرده‌ی پوسیده تو در خوابی و من
با همین زلفکِ ممنوعه‌ی خود
نردبانی به بلندای سحر می‌بافم
تا برآرم خورشید.

(۵)
یک بار برایم نوشتی دوستت دارم...
من هزار بار خواندمش، هزار بار ضربان قلبم بالا گرفت
هزار بار نفس در سینه‌ام برید، هزار بار در وجودم ریشه کرد
انگار که هزار بار شنیده‌ام
انگار که هزار بار نوشته‌ای...
یک بار در آغوشت کشیدم
هزار بار خوابش را دیدم، هزار بار تب کردم
هزار بار آرام گرفتم
انگار که هزار بار در آغوشم بوده‌ای...
تو یک بار دروغ گفتی
من دروغت را هزار بار تکرار کردم، هزار بار رویا ساختم
هزار بار باور کردم
انگار خانه‌ام را روی آب ساخته باشم...
تو یک بار نبودی
من هزار بار دنبالت گشتم، هزار بار خاموش بودی
هزار بار به در بسته خوردم، هزار بار دلم گرفت
انگار که تمام هزارانم را باخته باشم...
و اما یک باره در دلم فرو ریختی
و من که تو را هزار بار زندگی کرده بودم هزار بار مردم...
تو همیشه همان یک بودی
یک دوستی، یک تب، یک رابطه، یک تجربه
و این من بودم که از یک، هزار ساخته بودم...

(۶)
اشک‌های تو
بارانی‌ترین فصل سال بود
که سیلاب شد و بنیادم را نقش برآب کرد
اشک‌های تو،
آخرین قطره‌های جانم بود که روی گونه‌هایت غلتید
و بر زخم لب‌هایم نمک مال شد
... اقیانوس پشت چشمانت
که سال‌ها متروکه‌ترین جغرافیای جهان بود
تمام وجودم را در برمودای خودش بلعید
اشک‌های تو
خانمان سوزترین حادثه قرن بود
و خدا
ایمان دارم که خواب بود
خواب بود و ندید
که گسل‌های زمین تکه تکه از هم باز نشد
و کوه به لرزه در نیامد
و خدا خواب بود
که پیش چشمانت به گریه نیفتاد

(۷)
اخم که می‌کنی
تیری می‌شوم که تا آن‌سوی جیحون می‌جهد
دلبرکم!
کمانت را کمی شل تر کن.
 

◇ نمونه‌ی متن‌ ادبی:
(۱)
ما آدم‌ها سیاره‌ایم در مدار گردش به دور هوایمان. هوا که دانی، جان نفس است. هر سال آدمیزادی که تفاوت بسیار دارد با سال خورشیدی، چهار فصلمان دوباره تکرار می‌شود.
هر سال، بهار فراموشمان می‌شود شاید، که این آغاز غزل‌خوانمان دوباره زمستانی نفس‌گیر در پیش دارد. و گاهی زمهریر زمستان از یادمان می‌برد که در آغاز سال آدمیزادی دوباره بهاری در راه است.
تکرار عجیبی که از آدمی یک جغرافیای بی‌تکرار می‌سازد. بهارها و زمستان‌هایمان تکرار می‌شوند اما نهادمان دیگر شبیه بهار قبلی و زمستان پیش نیست. بهار بیست سالگی چنان بهار سی‌سالگی نیست و آن هم با بهار چهل سالگی و پنجاه سالگی بی‌شباهت. چنان که جغرافیای زمین…
هر سال آدمیزادی، هر پاییز، هر زمستان، چیزی از جانمان کم و به روحمان اضافه می‌شود که دیگر شبیه بهارهای گذشته نباشیم.
مرگ در انتهای همان فرسودگی جغرافیایمان اتفاق می‌افتد. وقتی دریاچه‌هایمان خشک شد. وقتی زمین‌هایمان بایر شد. وقتی جنگل‌هایمان سوخت. وقتی که روحمان جز کوچ به سرزمین تازه‌ای، راهی ندارد.
ما را در این میانه‌ی عمر، دیگر شباهتی به زمستان و بهار جوانی نیست.

(۲)
قهوه‌ات را بنوش. بهانه نکن این قهوه تلخ‌تر از همیشه نیست. ذاتش تلخ است که اگر وابسته‌اش شوی شیرین‌تر از عسل به کامت می‌نشیند و بی‌‌آن روزگارت نمی‌گذرد. این آخرین قهوه‌ی تلخ دونفره‌مان را بنوش و بگذر از این بازی بی‌قاعده. بعد از تو دیگر هیچ زخمی مرا نخواهد کشت.
تمام شعرها، تمام قصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها تمام افسانه‌‌‌های عاشقانه‌‌ی دنیا دروغ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویند. باور نکن که بعد از تو  عشق، از پس کوچه‌های قلبم عبور نکند. من بعد از تو هم لب های عشق را خواهم بوسید و از سهم هم‌آغوشی‌ها، کام خویش را خواهم گرفت. اما بعد از تو دیگر هیچ زخمی مرا نخواهد کشت. بعد از تو‌ باز هم دلم خواهد لرزید. کسی چه می‌داند؟ شاید روزی نگاهی، نفس‌هایم را به شماره بیندازد و شاید قلبم آکنده شود از رویای آینده‌ای که با هم‌شانه‌ای دیگر تقسیمش کنم و تقدیر، آشیانه‌ام را امن‌تر از تمام رؤیاهای محالمان بسازد اما، بعد از تو نه برای آرزویی زمین‌گیر خواهم شد، نه برای آغوشی جان خواهم داد و نه دیگر هیچ دردی مرا خواهد کشت.
این سرنوشت سهم ما بود، که انقلاب، سراغ تک به تکمان بیاید و پرتمان کند به زمین ناشناخته‌ای که هیچ از آن نمی‌دانیم. شاید بعد از انقلابت روزی به این زمین بازگردی. شاید بعد از انقلابم روزی تو را باز ببینم وقتی تو آدم دیگری هستی و من، من دیگری... اما بعد از تو دیگر هیچ انقلابی مرا از دگرگون شدن نخواهد ترسانید.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی


 

سرچشمه‌ها
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.sherebist.blogfa.com
www.m-bibak.blogfa.com
@Hilasedighii
و...

  • لیلا طیبی
۰۶
خرداد

خانم "الهام مهرانفر"، شاعر ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۷ خورشیدی، در اصفهان است.

 

الهام مهرانفر

خانم "الهام مهرانفر"، شاعر ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۷ خورشیدی، در اصفهان است.
وی لیسانس ادبیات فارسی، ارشد ادبیات نمایشی و دکتری پژوهش هنر دارد و کتاب "سال‌های کبیسه" مجموعه‌ای از اشعار اوست، که چاپ و منتشر شده است.

◇ سوابق تدریس:
- تحول بیان سینمایی (کارشناسی ارشد-غیر انتفاعی سپهر)
- آشنایی با سینما (کارشناسی-غیر انتفاعی عقیق)
- نشست فیلم کوتاه (انجمن سینما خمینی شهر)
- جامعه شناسی سینما (کارشناسی ارشد-غیر انتفاعی سپهر)
- تاریخ سینما ۱ و ۲ و ۳ (کارشناسی-غیر انتفاعی سپهر)
و...
 

◇ کتاب‌شناسی:
- مبانی نظری سینما و نقد آثار سینمایی (انتشارات آیندگان)
- تست‌های تألیفی مبانی نظری سینما و نقد آثار سینمایی(انتشارات آیندگان)
- دانستنی‌های تخصصی، تاریخی و بینشی در هنر نمایش(انتشارات آیندگان)
- سال‌های کبیسه (مجموعه شعر / نشر کنکاش)
و...
 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
از پلکان شرقی
بیا
برگرده‌ی تابناک نیلوفران

پیش از آن‌که
هزار دست بریده
پیراهنت را
قفا بدرد

با لشگرکی از پیادگان سنگی
و تاجی مفرغی
نعلین را به شاخه‌های انجیر بیاویز
و در این وادی برهوت
آوازی بخوان
باریک‌تر از مو 
و برنده‌تر از شمشیر

دخترک سنگی تو
گره بر تار می‌زند
برای سر دادن آوازی
که مردان دریا را
به گردابی سخت خواهد خواند

پیادگان شنی را
بشارتی ده
به عذابی که پایانش
سقوط
به آغاز تولد است
این سوزن
روزی
گلوی بیابان را خواهد درید
بی‌که ردی از مجنونی
بر سینه‌اش نقش زند
روزی که آمدی
و مرا میان دو کوه
رها کردی
هفت فلک را
به هفت نزاع میهمان کردم
در سپیده‌دمی که
هر پگاه
بوی تیر می‌کشد
با گیسوانم ریسمانی بافتم
و اقصای قلبت را
به بند کشیدم
تا دلبرکانت را زین پس
جز در هیئت من 
نبینی

پیش از سپیده
سوزنی از تنت می‌کشم
و کنیزکانم را در تاریکی
به کامت می‌کشانم
تا قصری برایم بنا کنی
بی که مرا
حتی در خواب‌هایت دیده باشی

این طلسم را
خواندم
و بر گره‌ها دمیدم
بسان جادویی
که هفت تیره‌ات را
به کام هفت گرداب کشاند

زین پس من
شبیه همه‌ی دخترکان این شهرم
و تو را از این اندوه
رهایی نخواهد بود
تا ابد‌الآباد
آمین
 

(۲)
هفت اختران
برای تو می‌خوانند
وقتی ماه سرخ
نشسته بر گرده‌ی شب 
نفس‌هایت را شماره می‌کند
این‌جا هفت برادران
با نعشی بر دوش
شب را سیاه کرده‌اند
...
بر خوان شب می‌نشانی‌ام
به‌سان امیری
که ماه را کبود خواهد کرد
و‌ هاله‌ی کم‌سویت
پیغمبری‌ست
که آیه‌های غبارین می‌خواند
و با عصای هلالین
شب را می‌شکافد
تا از میان ستارگان بگذرد
بی‌آن‌که تر شود
 

(۳)
مجنون مجنون بیا
که لیلی لیلی مردم
میان این قبیله‌ی شن باره
که گیسوان بریده‌ام  را
بر خیمه‌ها می‌آویزند
و خاکستر سرخم را بر کجاوه‌ها
بیا بر شانه‌های بیابان بیاویزیم و 
تن‌هامان را 
میان خیمه‌های پوسیده 
به بارگاه آفتاب بسپاریم
و بگرییم
بر سوگ دو خورشید 
که یکی به اندوه می‌رود و
دیگری به گور
 

(۴)
من از آرواره‌ی یک گرگ گذر کردم
تا طلسمی شکسته شود
که دست‌هایمان را
میان دو حفره
بلعیده بود.
هنوز هم در ابتدای جهان ایستاده‌ام
بر سر قراری که گذاشتیم
در ماه فروردین
روز خرداد.
وقتی خورشید با شعاع همیشگی‌اش
زمین را سرشار خواهد کرد.
در آن هنگام که آسمان هفت‌پاره خواهد شد.
کوه‌ها از انتهای خاک برمی‌خیزند.
دریاها سر به سینۀ اقیانوس می‌کوبند
و ریواس‌های بسیاری زمین را احاطه خواهند کرد.
من در میان انبوهی
از اجداد انسان
که بر درختان
در انتظار غروب خورشیدند
در همان نقطه ایستاده‌ام
و استخوان‌هایم
بر کتیبه‌های هزاران‌ساله
مرثیه می‌خواند.
 

(۵)
بر بال‌های ابلیسی
با سر انگشتان آویزان از فلق
من به هاویه‌های سرگردانی درآمدم
و فریادم را
در برج‌های قدیمی عتیقه کردم
وقتی تو را میان یال‌های فراموشی
بر اقصای آخرین رودخانه رها می‌کردم
 

(۶)
از یاد ببر
هجوم مرغان ابابیل را
که ماهیان مرده
راه دریا را نشانمان دادند

نقره‌ای‌تر از آب
از فلس‌های تو می‌آیم
گذشته از رواق مد و
معبر تورهای پیچا پیچ
تا دوباره بخوانی‌ام
با نجابت لهجه‌های مرجانی
 

(۷)
فصل‌ها از گیسوان من می‌گذرند و
شب از نگاه تو
با ارابه‌های نور
به تشییع ستاره بیا
در عزای
           کشتزار
دانه‌های جوان 
شکاف شب
به شمار انگشتان تو می‌رسد
نیامده
بذری بپاش 
بر این “جُلجُتای” خاموشی.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.mahgereftegi.com
www.amoozesh.iycs.ir
www.vaznedonya.ir
www.cherouu.ir
www.nahang.ir
و...

  • لیلا طیبی
۰۵
خرداد

آقای "الیاس علوی"، شاعر افغانستانی، زاده‌ی روستای برغص، ولسوالی خدیر در ولایت دایکندی است.

 

الیاس علوی

آقای "الیاس علوی"، شاعر افغانستانی، زاده‌ی روستای برغص، ولسوالی خدیر در ولایت دایکندی است.
وی به دلیل جنگ‌های داخلی در شش‌ سالگی از افغانستان به ایران مهاجرت کرد و سال‌ها در شهر مشهد زندگی کرد.
در سال ۱۳۸۴ به افغانستان بازگشت و مدتی را در کابل به سر برد و دوباره رخت هجرت را پوشید و در حال حاضر ساکن شهر آدلاید استرالیا است، و به کار تدریس هنر به کودکان و نوجوانان مشغول است.
علوی در رشته‌ی «هنرهای زیبا» در سال ۱۳۹۹ از کالج هنرهای چلسی، دانشگاه لندن در مقطع ماستری (فوق لیسانس) فارغ‌التحصیل شد. همچنین در سال ۱۳۹۴ از دانشگاه «جنوب استرالیا» در مقطع ماستری (فوق لیسانس) در رشته‌ی “هنرهای تجسمی” فارغ‌التحصیل شد.
او تاکنون در نمایشگاه‌های متعدد انفرادی و گروهی در شهرهای مختلفی از جمله سیدنی، ملبورن، آدلاید، تورنتو، لندن، تهران و کابل شرکت داشته است، و  بورسیه‌ی بین‌المللی “سمستگ” را در سال ۱۳۹۸ به دست آورده است.
نخستین مجموعه شعرش با نام «من گرگ خیالبافی هستم»، برگزیده‌ی جایزه‌ی شعر خبرنگاران شد و رتبه‌ی دوم جایزه‌ی ادبی قیصر امین‌پور (کتاب سال شعر جوان) را به‌دست آورد. این مجموعه توسط نشر آهنگ دیگر منتشر شد، اما با توجه به تعطیل شدن این نشر، چاپ چهارم این کتاب در سال ۱۳۹۴ به نشر «نیماژ» سپرده شد.
دومین مجموعه شعر او با نام «بعضی زخم‌ها» توسط انتشارات تاک، در کابل منتشر شد. چاپ دوم در سال ۱۳۹۷ منتشر شد.
سومین مجموعه شعر او با نام «حُدود» در سال ۱۳۹۶، توسط نشر نیماژ منتشر شد و تاکنون به چاپ دوم رسیده‌است.
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
خدا کند انگورها برسند
جهان مست شود...
تلو تلو بخورند خیابان‌ها
به شانه‌ی هم بزنند
رئیس‌جمهورها و گداها
مرزها مست شوند...
و محمدعلی بعد از ۱۷ سال مادرش را ببیند
و آمنه بعد از ۱۷ سال کودکش را لمس کند
خدا کند انگورها برسند
آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد
هندوکش دخترانش را آزاد کند
برای لحظه‌ای
تفنگ‌ها یادشان برود دریدن را
کاردها یادشان برود
بریدن را
قلم‌ها آتش را
آتش‌بس بنویسند
خدا کند کوه‌ها به هم برسند
دریا چنگ بزند به آسمان
ماهش را بدزدد
به میخانه‌ شوند پلنگ‌ها با آهوها
خدا کند مستی به اشیاء سرایت کند
پنجره‌‌ها
دیوارها را بشکنند
و تو
همچنانکه یارت را تنگ می‌بوسی
مرا نیز به یاد بیاوری
محبوب من
محبوب دور افتاده‌ی من
با من بزن پیاله‌ای دیگر
به سلامتی باغ‌های معلق انگور.
 

(۲)
گیلاس­های بسیاری را تنگ دریده­‌ام
اما هیچ کدام بوسه اول­ بار نمی­شود.

تابستان بود
تابستان ِ بلند
تابستان ِ تنبل
و تابستان، گردهای شهوتش را به کفایت پاشیده بود.
آن بالا، دور از شهر و آدمیانش
از تاکسی پیاده شدیم
و در گندمزار رازدار، گم شدی
و آنجا
بوسیدیم یکدیگر را
برای اولین بار بوسیدیم.
        سپس زبانم -گوزن ِ هوسباز-
        از دره­ها و کوه­های گردنت سرازیر شد
        به دشت خامُش سینه­ات رسید
        و از دو انجیر ِ تازه­ جوان، سیر نوشید.
        پایین­تر
        از پس گندمزارِ  پوستت،
        استخوان­های دنده­هایت پدیدار بود
        - یک، دو، سه، چهار...
و صدای پیانو از دور می‌آمد
گفتی: «لابد باخ است. برای ما می­نوازد!»
        خندیدیم
        به غایت معصومیت
        و غایت شهوت خندیدیم.
اطرافمان مورچه­‌ها، بار شهوت می­بردند
موسیچه­ها شهوت می­خواندند
و همه چیز شهوت بود.

        تابستان بود
        اوج تابستان
        تو بودی
        من بودم
        و دریدنِ جانِ زردآلوها
        گیلاس­ها
        انجیرها
        و البته صدای آن پیانوی مرموز.
 

(۳)
ما هر دو مردگانیم،
تنها تو نفس می‌کشی و من نمی‌توانم
اما وقتی دست‌هایت را در آب می‌شویی
نفست بند می‌آید.
با من حرف بزن
که مقتول توام.
 

(۴)
صبح‌ها در سکوت به ذرات نور می‌بینی
کلکین را باز میکنی
سرفه‌ات می‌گیرد
کلکین را می‌بندی
خیره می‌شوی به موجودات محو در خیابان...
- چرا کابل این همه دود دارد؟
آن صبح هم
پسِ خواب‌های پریشانمان منتظر همین سوال بودیم
اما دهان تو دیگر نپرسید
دیگر هیچ سوالی نپرسید.

اول بار عشق تو را به سکوت برده بود
پانزده ساله بودی که از خانه گریختی
پدرت کلانِ قریه بود
تو ننگ خوانده شدی
و نامت قدغن شد.
- "در سکوت
همه چیز را در ذهنم ساختم
دستمال‌های دستباف
تکانِ شانه‌ها
اسب عروس و گلوله‌های شادی را"
و به بستر مردی شدی که تنها چند سال آغوشت را جوان یافت
و دنبال آغوشِ جوان‌تری رفت.

تا چشم به هم زدی
"مادر" بودی
و مادرت با شش خواهر
و برادران
و پدرت به ایران رفته بودند.
- "هر روز نزدیک خانه می‌آمدم
نگاه می‌کردم و آتش می‌گرفتم
هیچ کدامتان نبودید
دیگر نمی‌توانستم
دست کودکانم را گرفتم و به شهر آمدم".
آری اولین بار در هرات دیدمت
بعد از ۲۱ سال
بی‌آنکه خاطره‌ای از تو داشته باشم
اما خواهرک من بودی
می‌گفتی "چرا نمی‌توانم به دیدار پدر بروم؟
تا مشهد تنها پنج ساعت راه است
اصلن صبح می‌روم و شب پس می‌آیم"
گفته بودم خواهرم، دوره تیموریان نیست
تو نیز "گوهرشاد" نیستی که دلت را در هرات بنا کنی و سرت را در مشهد
حالا مرزها را سگانی تمیز گرفته‌اند
که کاغذهایی پر از شماره و مرّکب قلم‌های مرغوب را بو می‌کشند.
و باز نگاه ِ پرسانگر تو
- آخر چرا؟

حالا چهارده روز است هیچ نمی‌پرسی
چهارده روز است
از گورستان بالای تپه‌ی "شهرک حاجی نبی"
به دورها می‌بینی
به کوه‌هایی که
امتدادش به آن خانه گلی در قلب "دایکندی" می‌رسد.

       حالا فشار خون مادرت بالا می‌رود
       پدر به جای دورتری در سقف می‌بیند
       برای آنها تو دخترکی ۱۹ ساله‌ای
       زیبا و جسور
       بر اسب وحشی می‌تازی
       و گاوها را می‌دوشی

آنها این نام آشنا بر تخته سنگی غریب را،
       تصادفی پوچ
و عکس زنی پر از چین و زخم را خیال می‌دانند.

خواهرکم
       آدمی چقدر کوتاه
       و مادرمرده مرزها چقدر واقعی‌اند.
-----------
پ.ن:
شعری برای خواهرم "ظاهره" که چند ماه قبل در کابل از دنیا رفت. تمام خاطره ام از او فقط به دو دیدار برمی گردد که بعد از ۲۱ سال اول بار دیدمش. پدرم و مادرم اما  نتوانستند بزرگترین دخترشان را دوباره ببینند. آنها ۲۵ سال گذشته را ساکن ایران هستند و بازگشت به وطن برایشان میسر نشده است.
 

(۵)
وقتی می‌خندی
هوا سرد می‌شود
دندان‌هایت اگر نبود
آسمان یک فصل کم داشت.
 

(۶)
گاهی بهتر است دروغ بگوییم
برای ابراهیم
ابراهیم
نه تو می‌توانی غم‌ها را بشکنی
تبر بزرگ را بر دوش بزرگترین غم بنشانی
و زیر لب با خدایت بخندی
تو تنها می‌توانی
رستوران کوچکی در «اُکانول» را جارو بکشی
و گاهی بی‌گدار به دخترک زیبا، چشمک بزنی. 

نه من الیاسم
که می‌گویند هنوز زنده است
و بر دریاهای بی‌در و پیکر فرمانروایی می‌کند
من تنها می‌توانم
قرص‌های افسردگی‌ام را از یاد نبرم
و مواظب باشم مستی
به سرک‌های* منتهی به شهر سرایت نکند.

تاریکی ادامه دارد
بیا لب‌هامان را آتش بزنیم
و روح آواره‌مان را به آسمان بفرستیم 
تا ابر شوند
ببارند
و ما را چون مورچه‌های کوچک ِ دلتنگ در خود غرق کنند...
- آری
  گاهی بهتر است خیالبافی کنیم.

ابراهیم
ما پیامبران بی‌کتاب و نان و نامه‌ایم 
که صبح‌ها از شانه‌‌ی گرسنه‌‌ی شب بر می‌خیزیم
چین‌های پیشانیمان را اتو می‌کشیم
و به اسماعیل خوشبخت همسایه لبخند می‌زنیم
- آری
گاهی بهتر است دروغ بگوییم. 
---------
 * سَرَک: خیابان، جاده
 

(۷)
بر پله نشسته
بر پله نشسته‌ای با زیبایی‌ات
با کفش‌های کتانی
و ژاکت سبزت

سرما
خیره مانده گونه‌هات
پلک هم نمی‌زند
چای تازه دم است نفست
عابران خسته غروب را

تو رفته‌ای
بر پله نشسته زیبایی‌ات
 

(۸)
از بهار تقویم می‌ماند
از من
استخوان‌هایی که تو را دوست داشتند.
 

(۹)
به دریا که نگاه می‌کنی محبوبم
دریا نیز به زیبایی تو نگاه می‌کند
نزدیکش نشو
می‌ترسم
به لحظه‌ای دستانش را باز کند
و تو را با خود ببرد.
 

(۱۰)
پیراهن سرخ به تو می‌آید
یا تو به پیراهن سرخ؟
شکوفه‌ها را باد باردار می‌کند
یا زیبایی تو؟
 

(۱۱)
چه فرق می‌کند؟
«رندل‌المال»* یا «مشهد»
«گلنلک»* یا «قندهار»
تو نیستی
و این اتاق کلکینی* به صبح ندارد.

روانشناسم می‌گوید
«نوستالوژیا» گرفته‌ای
نووو سی ی ی تاااا
لووو ژی ی یااااا
مرا ببخشید منتقدان عزیز!
اگر قواعد ظریفتان را رعایت نمی‌کنم
این روزها همه قافیه را باخته‌ایم
خاک‌ها مین می‌زایند
شراب‌ها مزّه شاش می‌دهند
گرگ‌ها به پاسبانی گله نشسته‌اند
و آنکه آن بالا خوابش برده
قاعده‌ها را از یاد برده است.
می‌خواهم به تو فکر کنم
که شیوع کرده‌ای در رگ‌هایم
چون ایدز در آفریقا
افسردگی در غرب

می‌خواهم به تو فکر کنم
امّا می‌گویند
قایقی با بیست و پنج بدن بودند
با بیست و پنج هزار زخم
بیست و پنج هزار امید
می‌گویند
بین آنها لبی به زیبایی تو فریاد زده است: کمک
دستی به زیبایی تو فریاده زده است:...
می‌خواهم به تو فکر کنم
نه به قایقی که در اقیانوس آرام غرق شده است
کودکانی که تجارت می‌شوند
غرائض جنسی حیوانات.

زمانه روسپی‌گری است عزیزم
تو موهایت را به ده دینار می‌فروشی
من همین شعر را که برای تو می‌نویسم
به پایتخت ایمیل می‌کنم
تا شاید جایزه‌ای ببرم.

روانشناسم می‌گوید
یار تازه بگیر
هوای تازه بنوش
آخ
چه فرق می‌کند
تو نیستی
و این اتاق کلکینی برای نفس کشیدن ندارد.
----------
* رندل‌المال: خیابانی شلوغ و دیدنی در آدلاید
* گلنلک: ساحلی زیبا در آدلاید استرالیا
* کلکین: در فارسی دری به معنای دریچه، پنجره است.
 

(۱۲)
دستانت را گرفتند
و دهانت را خرد کردند
به همین سادگی تمام شدی

از من نخواه در مرگ تو غزل بنویسم
کلماتم را بشویم
آنطور که خون لب‌هایت را شستند
و خون لب‌هایت بند نمی‌آمد

تو را شهید نمی‌خوانم
تو کشته‌ی تاریکی هستی
کشته‌ی تاریکی
این شعر نیست
چشمان کوچک توست
که در تاریکی ترسیده است
در تنهایی
گریه کرده 
اعتراف کرده است.

نمی‌خواهم از تو فرشته‌ای بسازم با بال‌های نامرئی
تو نیز بی‌وفا بودی
بی‌پروا می‌خندیدی
گاهی دروغ می‌گفتی
تو فرشته نبودی
اما آنکه سینه‌ات را سوخته به بهشت می‌رود
با حوریان شیرین هماغوشی می‌کند
با بزرگان محشور می‌شود
تو بزرگ نبودی
مال همین پائین شهر بودی.

می‌دانم از شعرهای من خوشت نمی‌آید
می‌گفتی: "شعرت استخوان ندارد
قافیه و ردیفش کو؟"
حالا ویرانی‌ام را می‌بینی؟
تو قافیه و ردیف زندگی‌ام بودی.

این شعر نیست
خون دهان توست که بند نمی‌آید.
 

(۱۳)
بخند ممنوع من
که با هر بوسه
هزار تازیانه می‌نویسند
فرشتگانِ شانه‌ها
که هیچ دستی آن‌ها را لمس نکرده‌ است
فرشتگان حسود
همه چیز را خواهند نوشت.
 

(۱۴)
امید گاهی به خانه‌ی ما می‌آید
به خنده‌اش بیدار می‌شویم
دورش می‌نشینیم
و چای سبز می‌نوشیم
امید دستان لطیفش را روی سرمان می‌کشد
و دلداری می‌دهد
به‌ خاطر مرگ پدر
سل مادر
سرمای بیرون دریچه

امید چون آهنگی آرام، ما را آرام می‌کند
اما پریشان است هنگام رفتن،
پاهایش ناتوان،
نفسش می‌گیرد
دردهامان را با خود می‌برد
«به امید دیدار»
به رسم همیشه می‌گوید
در آستانه‌ی در

امید گاهی به خانه‌‌ی ما می‌آید.
 

(۱۵)
به خواهرم گفتم
از میدان‌ها
محله‌های بزرگان
و بازارهای شلوغ کابل دوری کن
گفت:
مرگ در اینجا چون گرد در هواست،
همه‌ی دریچه‌ها را ببندی نیز
سرانجام به اتاقت می‌آید.
 

(۱۶)
دنیا غمگینم می‌کند
بر آمدن آفتاب
چرخیدن آدم‌ها دور مربعی توخالی
صدای ناقوس‌ها
صدای پدرم
و صدای دخترک زیبا که خبرهای جنگ را می‌خواند

سایه‌ها غمگینم می‌کند
درختی را که سایه‌اش در مرز کشور دیگری بیافتد، تیرباران می‌کنند
درخت‌های بسیاری را کشتند
کوه‌های بسیاری
اسب‌های بسیاری
گاوهای بسیاری را
اما کسی برایشان شعر نمی‌نویسد
می‌گویند آدمی اصل است، آدمی

کم کم غروب می‌شود
چند ثانیه بعد از غروب، یک خط سرخ آسمان را می‌گیرد
آن چند ثانیه
بهترین زمان برای عکاسی‌ست
در یک چنین لحظه‌ای می‌خواهم تمام شوم.
 

(۱۷)
ما می‌میریم
تا عکّاسِ تایمز جایزه بگیرد.
 

(۱۸)
خدا وقتی گونه‌های تو را می‌تراشید
لب‌های تو را می‌بافت
پاهای تو را بنا می‌کرد
دست‌هایش نمی‌لرزید؟
 

(۱۹)
آی شب،  آی شب
من خانه ای ندارم
اما دهانم با من است
رو به قلعه‌ی تاریکت می‌ایستم
و فریاد می‌زنم.
نه پرده‌ها
نه پیاله‌ها
نه پاسبان‌ها
پنهانت نمی‌توانند
که صدایم از سنگ می‌گذرد
از سیمان می‌گذرد
و تا استخوانت تیر می‌کشد
آی شب،
آرام نخواهی خفت.
این خشم
بغض هزار پرنده است
که مجال رها شدن نیافتند
از دایکندی
تا کردستان
از بلخ
تا شیراز
از استانبول
تا پاترا
هزار پرنده اما
رها شده‌اند
آی شب،
آرام نخواهی خفت.
 

(۲۰)
ما در میانه‌‌ی جنگ عاشق شدیم
میان دو کارزار
میان دو بمباران
یکی از سپاه صلاح‌الدّین 
یکی از صف صلیبیان
به هم رسیدیم

چون دیدار دوباره‌ی آدمی با خاک
در هم تنیدیم
چون تار و پود یک پیراهن.

پرنده به آسمان
غزالان به دشت
پلنگان به کوه
و من به تو تعلق دارم

امّا
آیا گلوله‌ها اجازه لبخند می‌دهند؟
گلوله‌ها اجازه بوسه می‌دهند؟

ما در میانه‌ی جنگ عاشق شدیم
بین دو نیم‌نگاه
بین دو اخم
بین دو دستور تیرباران
ما را در مرز دو سرزمین دفن کنید.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://t.me/hafez2rood
https://khiyalekham.blogfa.com/category/100
https://just-poem.blogfa.com/category/80
https://sher3epid.blogfa.com/category/21
https://kabulestan.com
@Astrakancafe
@elyasalavi
و...

  • لیلا طیبی
۰۴
خرداد

خانم "نسترن بشردوست"، شاعر گیلانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۰ خورشیدی، در چالوس است.

نسترن بشردوست

خانم "نسترن بشردوست"، شاعر گیلانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۰ خورشیدی، در چالوس است.
وی از سال ۱۳۷۷، فعالیت ادبی خود را با حضور در انجمن‌های شعر چالوس و نوشهر آغاز کرد.
همچنین وی فعالیت تئاتر خود را از سال ۱۳۷۷، در چالوس آغاز کرد و دو دیپلم افتخار بازیگری و چند تقدیرنامه در همین زمینه کسب کرده است.
وی مسئول نمایشنامه نویسی در کارگاه نمایش رشت بوده و چند سالی‌ست، که ساکن این شهر می‌باشد.
 

◇ کتاب‌شناسی:
- لطفن به احترام این شعر بلند شوید ، انتشارات بوتیمار ، ۱۳۹۴
- اعترافات ، انتشارات نصیرا ، ۱۳۹۷
و...
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
من انسان خوبی هستم
هر روز به موقع بیدار می‌شوم
یاد گرفته‌ام برای شُستن
لباس‌های رنگی را از لباس‌های سفید
جدا کنم
 ــ ‌من جدا کردن را یاد گرفته‌ام ــ

یاد گرفته‌ام خط اتوی مقنعه
با خط اتوی شلوار فرق دارد
ــ‌ من فرق داشتن را یاد گرفته‌ام ــ

یک سیب پوسیده
همه‌ی سیب‌ها را می‌پوساند
ــ‌ من پوسیدن را یاد گرفته‌ام ــ

یاد گرفته‌ام پیش از باز کردن در
از چشمی‌اش نگاه کنم
مبادا تو باشی
ــ من ترس را یاد گرفته‌ام ــ

یاد گرفته‌ام
یاد گرفته‌ام…
پس من انسان خوبی هستم
اما
من… من… چطور بگویم… من
یک… نفر… را… کشته‌ام
نه کسی می‌داند
نه کسی می‌شناسدش…
 

(۲)
با همین سیگار
که روشن می‌شود جاده
می‌آیم به اتاق تو
پنجره باز است
باران بر اندام تو می‌بارد.
ملحفه را -بوی عریانی زنی می‌دهد-
تا چشم‌هایت بالا می‌کشم
بالای سرت
به تاریک روشن
سیگار دیگر می‌اندیشم
-صد سال می‌شود که ندیده بودمت-
چند چین از چین پیراهن زنی
دور چشم‌هایت می‌رقصند
می‌رقصند
می‌رقصند و دود می‌شوند
بالای سرم
توی همین جاده
که چشم‌های تو را
روی دیوارهای سپید رو به رو کشیده‌اند
نگاه کن
کم نیاورده‌ام
حتا از هیچ سیگاری
و زمین
مثل همیشه
میرقصد
می‌رقصد
و می‌چرخم
تا برسم
به چین چین
چشم‌های تو.
 

(۳)
اولین برگ
باورش را به سبز از دست داد
چیزی از درخت کم نمی‌شد اگر
تنها یک برگِ بی‌باور داشت
حادثه‌ی پاییز از جایی شروع شد
که برگ‌های دیگر نیز مردد شدند
و باد همین را می‌خواست.
 

(۴)
این قطره
از مرزها گذشته
بی‌تفاوت به کوه‌ها
دریا
شب‌ها و روزها،
آمده نشسته روی گونه‌ی من
تا تو
که بعد از سال‌ها مرا دیده‌ای
بپرسی:
-- گریه کرده‌ای؟ 
 

(۵)
جایی که
زندگی سکوت می‌کند
مرگ
به حرف می‌آید.
 

(۶)
ساعاتی از روز،
کسی که نمی‌دانم مرد است یا زن،
کودک است یا پیر،
می‌آید و می‌ایستد جلوی پنجره و
خانه را تاریک می‌کند.
می‌گویند اسمش شب است.
من که ندیدمش از بس که سیاه است.
شما می‌شناسیدش؟
 

(۷)
پیش‌ترها
کودکان در گهواره‌هاشان می‌مردند
کمی بعد
اجسادشان در روزنامه
ورق ورق شد
به تلویزیون راه یافتند
حالا می‌میرند در
فرقی نمی‌کند کجا
لپ تاپ، موبایل
زوم و زوم بک می‌شوند
این امکاناتی‌ست
که بشریت به آن‌ها داده
بشریت در حال پیشرفت است!
 

(۸)
از جایی که من ایستاده‌ام
تو رفته‌ای.
تصور می‌کنم در احضار زیبایی‌ات واردم
تصور می‌کنم چندان سخت نیست
تصور کردنت.
تو را چسبانده بودم به خودم
مثل آنکه ایستاده باشم‌ روی تراس و با هر تکان
بچسبم به نرده‌ها
تصور می‌کنم با هر تپش می‌توانم بچسبم
به نبض تو.
باز می‌گردم به اتاق
می‌بینم پیش از رفتن
وظیفه‌ات را انجام داده‌ای
رفتن تو رفتن دست‌های تو نیست
که گرم بود و احضار کننده
باید باز می‌گشتم به تراس و فریاد می‌زدم:
می‌روی برو، گرمای شومینه را چرا
گرمای پتو را چرا
گرمای دست‌هایم را چرا
گرمای فنجان را چرا
چرا چرا با خود می‌بری؟
باز نگشتم
ایستادم همان جایی که تو رفته‌ای.
گودی گونه‌هایت روی مبل گود انداخته
دست می‌برم آب بنوشم فرو کنم صدای فریادی را که روی تراس نماند،
چنگ می‌اندازم به هر لیوانی
لیوان لب پریده‌ی تو در چنگم
فشرده می‌شود
در کار کنترل اشیا واردی.
حالا اگر خسته تصمیم بگیرم بروم
کمی بنشینم روی مبل
تضمین می‌کنی در گودی گونه‌ات
فرو نروم؟
از هر کجایی که من ایستاده بودم و تو رفتی
لحظه‌ای بازگرد
آستین‌ات را به من بده
آستین‌هایم اطاعت نمی‌کنند
و اشک است می‌ریزد روی همه چیز
که تویی.
 

(۹)
به خویشاوندی با گیاه
در روستا با پاهای یک کشاورز
قدم بگذار
تا خوشه فاش کند
انبوهی از تبخال سبز است
بر گونه‌ی ساقه
بعد از آن شبِ صاعقه.
 

(۱۰)
برای این روزها و شب‌هایمان
که انتهای پاییز و شدت باران و تداوم رنج است:
بر سقف باران می‌بارد
اما
آنچه در ناودان می‌ریزد
تاریکی‌ست.
 

(۱۱)
دلیل محکمی
برای درزهای پیراهنم ندارم
که هی تنگ‌ترشان می‌کنم
جز این که:
با هر نفری که در من می‌میرد
لاغرتر می‌شوم.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://m-bibak.blogfa.com/post/7598
https://vaznedonya.ir/Users/607
@nastaran_bashardoust
@Nastaranbashardust
@Nedayechalous
و...
 

  • لیلا طیبی