رباب علیپور
بانو "رباب علیپور"، شاعر خراسانی، زادهی ۱۲ خرداد ماه ۱۳۶۳ خورشیدی، در اسفراین است.
رباب علیپور
بانو "رباب علیپور"، شاعر خراسانی، زادهی ۱۲ خرداد ماه ۱۳۶۳ خورشیدی، در اسفراین است.
ایشان تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی ارشد رشتهی مهندسی معماری در تهران گذرانده و اکنون به عنوان مدرس در دانشگاه اشراق (غیر انتفاعی) و دانشگاه آزاد بجنورد مشغول به تدریس هستند.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
برف به بهمن میآید
و تو به برف
بهمن همیشه با تو میآید
کولاک خاطرههایی که سپید ماندهاند!.
(۲)
یلدا که میآید
تمام پسرهای شهر عاشق شدهاند
و با خیابانها
پرسههای برگها را
زمستان را زمزمه میکنند
و دختران پشت توری پنجرهها
برای نو عروس سال کل میکشند
تا بهار
که مشتاش را وا کند.
(۳)
از درخت پایین آمدم
و آدمت شدم!
حالا تو پای چشم اهلیام
سیب میکاری!!!
(۴)
تقدیر مشقش را اشتباه نوشته است
مزرعه، پرنده کم دارد
و
من که اینجا ایستادهام با دو دست باز
آغوشت را!
(۵)
همین که پنجره باز میشود
و خیال تو، پرت میشود توی آغوشم
همین که عطر چای بهارنارنج
حواسم را به
ظهر دم کردهی کوچههای آشتی
و لمس شانههای تو میبرد
همین که کاغذ و قلم
نامم را کنارت مینشاند
با آنکه کیلومترها دوری...
برای من
همینها کافیست...!
(۶)
ترس در خانه،
ترس از آشپزخانه،
...من غریبانه یک زنم
و هر روز کنار غذایی که از حوصله دیگ سر نمیرود
در کسالتی تلخ نشخوار میکنم
خاطرات زهرماری که به زور غورتشان دادم
گمانم ایستادهام
رو در روی کاشیهایی که بیشمار دلمردهاند
و دختری در درونم پشت این آروغهای سیاه،
تند تند ناخنهایم را میجود...!
(۷)
خطم را عوض کردهام
نامت حالا آنقدر زیبا نوشته میشود
که تمام شمارهها رد داده میشوند
خطم را عوض کردهام!
(۸)
کفشهایت را که میبینم
تمام نیروهای عالم
در پاهایم جمع میشوند!.
(۹)
به پایین که نگاه میکنی
من در اوجم
سرت را بالا نگیر
پرهایم آزادند!
(۱۰)
بابا را دوست دارم
با آنکه پوتینهای جنگ به پایش میآمد
وقتی من سه سال داشتم
بابا را دوست دارم
که مرد انقلاب است
و به انقلاب نرفته است
و کتابها را حتی پشت ویترین نخوانده است
من
در اتوبوسهای تندرو
آزادی را تخته گاز میروم
لبخند میزنم
لبخند میزنم
و میدان دورم میزند
با آنکه آزادی است!
او را دوست دارم
حتا با امضای رضایت نامهای
که تند آزادیام را زیر بگیرد
میدان دورم میزند
پیاده میشوم با حجمی کتاب
و شانههایی خسته
متورم از واژهها
تا دانشگاه
باید به فکر پوشش
واژهها و فکرهایم باشم
مقنعه کمی جلو...
به انقلاب رسیدهام...
(۱۱)
دستانم
به زبان دیگری،
دکمههای پیراهنت را به خط گرفته است
و تو
مدام به لبهایم وصله میزنی!
(۱۲)
با من غریبهاند
تمام کوچههای بنبست و
جادههایی که به رنج زنانگی خو کردهاند
باور کن
بستر تمام حوادث ساختگی دنیایم
از روزنامههاییست
که هر روز صبح کنار میز صبحانه...
مثل من به بیرون از خانه نمیبری!.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://alipour342.blogfa.com
و...
- ۰۴/۱۰/۰۲