لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

وبلاگ خصوصی انتشار نوشته ها و اشعار بانو
#لیلا_طیبی (رها)

بایگانی
آخرین مطالب

زبیده حسینی

جمعه, ۲۱ تیر ۱۴۰۴، ۰۳:۱۷ ق.ظ

خانم " سیده زبیده حسینی"، شاعر مازنی، زاده‌ی یکم دی ماه ۱۳۶۲ خورشیدی، در نوشهر است.

 

زبیده حسینی

خانم " سیده زبیده حسینی"، شاعر مازنی، زاده‌ی یکم دی ماه ۱۳۶۲ خورشیدی، در نوشهر است.
تاکنون از او چند مجموعه‌ شعر، به قرار زیر منتشر شده است:
- مدادها شب را افقی می کشند، نشر هنر رسانه اردیبهشت ، ۱۳۹۱
- نام تو آمدن است، نصیرا ، ۱۳۹۳
- جهانی از لامسه، نصیرا ، ۱۳۹۵
- مثله شدن در جیب‌ها، نصیرا ، ۱۳۹۶
- تاریکی
و...
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
لجنزاری که به اشتیاقش، تن می‌هراسد از سکونت ِ دائم
باغی‌ست گل داده در زوایای ِ ذهن.
خسته می‌شود از بازگشت به آینه
از وا داشتن به نقش ِ ساحلی، که روی دریایم افتاده است
شرطی محال را، به صورت ِ علاقه‌اش پرتاب کرده‌ای
و نشسته  بین ِ سایه‌ها جستجویش می‌کنی
از دیواری که قد کشیده، پیچک‌ها را نادیده گرفته‌ای
یک نام را، با حروفی کشیده به پریدن از شب‌ها برده‌ای
به هر بار برخواستن و تقاضای شکست
تقاضای تشنگی از دهان ِ لبریز ِ لیوان
تب می‌کنم در این گودال
و تصویر اسب بر گودی کمرم می‌افتد
می‌شکنم تکه‌ای که آسمان را چسبانده است به دایره
و با صورت ِ مرگم اسب را بر می‌دارم
دست بر زانوی موافق می‌گذارم و بر می‌خیزم از خود
باید نگهداری‌ات کنم در این شکاف
گل‌های پتو تاب بیاورند خون را
از تپش بیفتند نام‌ها
شکمت را پاره کنند و به اعضای داخلی‌ات فرصت حبس شدن بدهند
رحم‌ات را در کاسه‌ای از خونابه و گریه بگذارند
حفره‌ای که حجیم نمی‌شود از زندگی
و نام‌ها را به ثبت نمی‌رساند.
باید نگهداری‌ام کنی و به اجزای چهره‌ام بگویی:
این سوی دیوار
جنین ِ تازه‌ای‌ست که می‌افتد از ادامه.
 

(۲)
کلمه را به قربانگاه برده‌اند
کلمه ای مقدس که سرازیر می‌شود از حیات ِ دوم
در بطن ِ روز دست به آشفتگی باد می‌زنم
که جرم نور را به اعتبار علف پیوند بزنی و
آنچه از دست‌ها رفته را به سنگ‌ها و نام‌ها بدهی
چشم‌ها از کار دور می‌شوند
خم می‌شوی بر شب
بر دالانی از خالی‌ها سکوت می‌کنی
اینگونه که سر به زیر نشسته‌ای در نابودی
چگونه نام شوم برایت؟
که تقدس از دندان‌های روز ریخته است
و من فرسایش ِصبرم بر بازوی تو
ابزار خود آزاری‌ام
بادبادکی سرگردان که تمایلش به سقوط
رهایی‌ست...
 

(۳)
اجازه بگیریم از نور
و برای نظم ِاشیاء، نسیمی که نمی‌وزد را
به پرده‌ای که می‌رقصد برسانیم
شاید تمام شود این تکاپو

اجازه بگیریم از درد
و از زانویی که بغل کرده است
کبودی را جیغ بکشیم
این درد از آن‌هایی‌ست که سمت ندارد
و از آن ِ آن‌هایی‌ست که روی ستون ِ اول تالار نوشته‌اند:
به نوبت مرگ را به دهان ببرید

اجازه داده‌اند برگردم به اتاقم
نان را برای مورچه‌ها بردارم
که این تن، نقصی هضم ناشدنی دارد
رنگ را از قرص‌ها گرفته‌ست
و جدا نمی‌شود از اجسام
[قندان مقابل ِ فنجان‌ها
کتاب مقابل گلدان
گلدان نشسته است وسط
و شمع‌ها احاطه کرده‌اند چهار گوشه را]
اجازه می‌خواهم اتفاقی که نمی‌افتد را، روی میز
و این مکان ِ فرو ریخته را در کادر بگذارم
این خاک چه رطوبت ِ دلپذیری دارد!
 

(۴)
در منحنی ِفاصله‌ای گم
با درخت می‌خوابد
وهمِ دوگانگی:
رسمی‌ترین لباس، بر اندام شاخه‌ها

اما
شب در حقارتِ میزها
رها شده است
پیوسته در تلفّظِ کاغذ
اقلام لازمی‌ست برای جهیدن از رویا

در بازگشت به طعم‌ها و دهان، چاقوست
و آفریدگارِ کوچک انواعِ مزه‌ها
با گس‌ترین دهان به صبح می‌غلتد
نارس به طعمِ لبانت در اعتصاب

مزه‌اش کن!
بِچِش حواس را
مخلوقِ رنگ‌های تن‌ام
به پاره‌های پیرهنت

به شیرِ جاری و خون
که در جراحتِ سینه مضطرب است
پس تکه‌هات را به برگ می‌سپرد
آغشته در تبِ ظهر
 

(۵)
سطرها را می‌کشم از درد
درد می‌کشم
این از کشیدن پرده تلخ‌تر است
وقتی /
به کوچه‌ای نگاه می‌کنی / که می‌گذرد
خیابانی / که می‌آید
و زیستن را
در ضرب‌های جدول
تکرار می‌کند

خطوط کشیده را کنار می‌گذارم
درخت‌های حاشیه را
می‌کشم
کنار می‌آیم
جایی میان لرزش دیوارها
گیسوانم را
می‌چسبانم به باد.
 

(۶)
شما که در جریان بادها نبوده‌اید
چگونه قضاوت می‌کنید
بیدی را
که به لرزش آفتاب
عاشق است؟!
 

(۷)
آفتابی که بیدار نمی‌شود را
در ملحفه­‌ای که پیچیده...
بیدار کرده­‌اند
عقربه­‌ها
باید خیابان بشوم
از چاله­‌ای به چاه
که سیلی بزند
توی دهان شهر
و دلم را
از پیراهن تو بیرون بکشد
که چاقو را
تنها برای بریدن ساخته­‌اند
بریدن از تنِ به گرگ کشیده خود آیه‌­ای‌ست
که از همه­‌ی کتاب­‌های کهنه می­‌توانی بو کنی
پیامبری­‌اش را.
برای گریه­‌ای
که از چشم­‌های خیابان گریخته­‌ست
دلیل­‌های محکمی دارم
این­‌که باد
از پرت­‌ترین کوچه
دست­‌هایش را
در چادر زنی فرو برده که منم
این­‌که باران
از چتر ِ بی‌هراسم از تو فرو می­‌افتد
طرف ِ دیگر ماجرا نیست؟
و من که از این شهر بی­‌سایه خلوت­‌ترم
مرداد ِ دست­‌هایی همسایه­‌ام شده­‌ست
که پدر خوبی  برای نطفه­‌های جهان است...
همه چیز این بازی که شلوغش کرده‌­اند
آدم­‌ها
آیا
تقسیم اندوه ترک خورده­‌ی مرا
سُر می­‌خورند به بوسه­‌هایی
که از نیش ِ خنده
باز مانده­‌اند پیراهنم را؟
شاید این بازی قدیمی
تکرار کودکی ِ دختری­‌ست
که مادر شده­‌ست عروسک­‌هایت را.
اما چقدر؟
و چند بار
دلتنگ یاقوتی می­‌شوی
که از انار گونه­‌هایش لبخند می­‌شکند؟
صفی طویل
که خون به چشم ملحفه آورده­‌ست
گواه زنده­‌ی گرگی­‌ست
که کلماتم را دریده است.
 

(۸)
از سایه­‌ات گذشت، شب
ادامه­‌ی عصری
که بر پیراهن خورشید کشیده­‌ای
صبح
تنی که از تو می­‌گذرد، است
و پنجره
دهانی نیمه
از هیجان طناب و درخت
برگ­‌ها
پرت ِ بادهایت ایستاده­‌اند
تاب می­‌خورد مرگ.
 

(۹)
خمیده بود انگشت­‌هایش
روی رگ­‌های آبی درخت
خمیده بر جریانی سپید
که مدادهای تو شب را
افقی می­‌کشند

شاخه­‌ها را
به شانه­‌ی ماه می­‌کشانی
به هرزه­‌گی خطوط مدورش

مخروبه‌­تر از این دیوار ندارم:
هجوم گنجشک­‌های تو
در شکاف سنگی ابر
شاخه­‌ها را بسوز
برای روز مبادا
خدا سردش است
و آفتابگردان­‌ها
تبر ابراهیم را
سوزانده­‌اند.
 

(۱۰)
چگونه دست‌های گره خورده را
ستون‌های هم آغوش می‌بینم؟
و پلک‌های باز که به هم بر نمی‌خورند را
که بر می‌خورند به چشمانت
این بسته، باز هواست
رویای تا به تا
و من اغلب می‌توانم، در وقت‌های ناخوش‌ات
به خواب‌هایم ببینم جواب را
و من اصلأ نمی‌توانم
دستی که روی سینه، ستون را
بردارم از تنفس ممتد
بیدار شو
شاید، "شدن“ گرفته چشم‌هایم را
و قفل تلخ ِ دهانم را / روی لب تو جا گذاشتم باز
پس با من از پس‌اندازم، روی لب‌ات عددی بنویس
وقتی کابوس ِ باز می‌بینم
یعنی
با سلول‌های سنگی خانه _ مذکر خوابیده‌ام
بی‌ذکر نام
و
شناس‌نامه
بیدار باش
حتمن، ”شدن” گرفته تن از قرص
این ماه ِ چندم است
ماهیانه‌ی چندم.
 

(۱۱)
شکل تَرَک خورده‌ای از او را
از این زاویه که ببینی
جسمی لبالب از کبود
تن می‌زند بر سنگ
از این کناره که کم می‌شوم از نفس
تن می‌زند
تصویرهای روشنم از سقوط
بر صخره‌های کوک می‌آویزند
شکل تَرَک خورده‌ای از مرگ
بر آلت ِ قتاله‌ای فرو افتاد
بر گردنی که به خود نمی‌پذیرد
عضوی از آینه را به استخوان چسبانده است
پس با توان ِ کلید‌ها و مهر بنویس:
تو جانی از منی
که می‌رود و باز می‌رود و باز…
و این زمانه که از نای ِ بریده آمده است
در جمله‌ای کوتاه
به آستین ِ بوسه دست تکان می‌دهد
و مار‌ها
اشکال ِ من را، در روشنایی ِ عصر
به سنگ‌های سینه‌ات تحویل می‌دهند
سردَم شده‌ست در ترک و وصل‌های موقت
جان می‌رود
و چه خالی‌ست جای تو بر گردن.
 

(۱۲)
بر این نوسان ایستادگی کن
و به روزها فرصت انتخاب بده
که در درد بشارتی‌ست به رهایی
             که در نور، بشارتی‌ست به پیوستن
به بیرون ِ این احتمالات فکر کن:
نگهداری از فراز و فرود
پرنده‌ای باش که از پدر گریخت
و رودخانه را به تنش پیچید
و رودخانه گفت: نجاتم بده
و رودخانه گفت: غرقم کن
صدا، از دالان کودکی به اختیار ِ مرگ فرو ریخت
و تو تن ِ کهنسالش را بر سنگ‌ها رها کردی
از خواب ِ روشن ِ مردگان، صبحانه‌ای با من است
که از هر آفتاب ِ نیامده بی‌نیازم میـکند
بر می‌گردم به شب‌های بعد
به پلی که بریده بود از سرت
رودی که خیابان را به پرسه‌ی تابستان متصل می‌کرد
و ما
از دور به باغ نگاه می‌کردیم
از دور
دستی بر آتش ِ شکستن داشتیم
و بال‌های ِ تَوَهّم آن‌سوتر از تجمع ِ آب
به چشم‌های جنون بدرود می‌نوشت
اینجا منم به تیغ ِ مدارا
فرو رفته در سنگ.
 

(۱۳)
که من به همین‌ها زنده‌ام
حرکت ِ دوّار ِ تو در آغاز
تمام شدن میانه‌ی راه
و باز از لایه‌های دیگر ِ آمدن
فشردگی ِ سکوت در آغوش ِ عمومی ِ اتوبوس
(روزی به شادکامی این اضطراب ِ پنهانی
صد بوسه بر عبور ِ درختان ِ رفتنت زده‌اند)
موزون میان فاصله ایستاده‌ای
مرکز به سمت ِ تو برگشته‌ست
که من اگر جنون را نگاه‌دارم،
تمام می‌شود این بازی
باید توقف کنند، این‌ها که ساز و دهل می‌زنند
این‌ها که دست برنداشتند از نظم
و روی تیغ می‌دوند
 که فراموش کنند مسیر را
به آغاز برگشته‌ایم
پس از مسافت طولانی ِ فرار
(این نردبان ِ عبث شاهد است)
فرار ِ رنگ‌ها از فلزات ِ روز
فرار دست‌ها و طناب‌ها
اعدام‌های پیش و پس از شصت
که بند ِ ناف ِ مرا بریده بود کوهستان
(من در هوای ِ جنینی دوباره در برفم
که سال‌های زیادی به تیرگی طی شد)
حالا تو چند می‌خری؟
روان ِ درختی را
که حجم ِ سبز ِ پرنده پیرش کرد!
 

(۱۴)
با اعضایی متلاشی، فرار از درنگ ِ عقربه‌ها را می‌آموزی
کارگاه ِ عرق کرده در جیب‌ات را بر می‌داری
به هواخوری ِ دریا دندان نشان می‌دهی
پِلیسه‌ی* آهن در انگشت پای راست
پلیسه‌ی آهن در کف ِپای چپ
پلیسه‌ی آهن در چشم‌ها
باران از عینکی که بر فلز می‌رقصد حریص‌تر است به جستجو
حریص‌تر است از جراحت ِ اشیاء بر اشیاء
به سمت ِ بی‌حوصلگی‌ات می‌غلتم و شبی که در پیراهنم می‌لرزد را
بر بالش‌ات می‌گذارم
مؤمن به لحظه‌ای که رد می‌شوی از مانده‌های تنت
از پریدن نقطه‌ها بر پوستت
ایمانی که از حراست ِ اوراقِ آهنی
به پوست زنت بر تخت می‌رسد کاذب است؟
ایمان به رویش خزه بر تنی در هتل
در اتاقک مخفی ِ همکارت
در ویلاهای بین ِراه 
در جاده‌های دور از کارخانه
تو کجای آهن و دود مؤمن تری؟
معصومیتی که رفته از دست‌ها 
به صنعتِ خودرو سلام می‌گوید
سلام سال ِ حمایت از کالای ایرانی!
من ماشین حمل قطعاتم!
آیا زنی که نشسته بر صندلی ِ عقب زن من است؟
اندام ِ ملّی و چشم‌های ملّی و پاهای رفته‌ی من است؟
من ماشین حمل ِشبم!
اضافه کاری‌ام!
از تنی که صبح ندارد
دو لیوان خالی ِ خواب‌آلود و فندکی غریب
کنار تخت من است
می‌سوزم از این سُرخ
قطره‌ی بی‌حسی‌ام باش
بچکان اشک را در چشم‌های ظهرم
ما کارگران کارخانه‌ی کوچکی در شمال
خواب دیده‌ایم
زمین‌های منتهی به دریا را
از پاره‌های ما پُر کرده‌اند
قرار است همین جا بمانیم
و با علاقه، به دولت ِ امیّد زُل بزنیم!.
-------
* زائده‌های فلزی
 

(۱۵)
و گفت: من همان‌ کمترینم
همان خشونت ِ نومید
که راهش را کج می‌کند از کمرگاه
در آستانه لبی را به پرسش می‌خوانَد
که مکدّر از رنگ‌هاست
اما نمی‌تواند شبیه‌تر شود به حرف
باید ته‌نشین شود
و به مراحل ِ بعدی سقوط کند
(من هم اصراری به ادامه ندارم)
می‌خواهم روی این دایره راه بروم
و هوا را آن‌گونه ببلعم که صبح تاریکی را
وارونه می‌رویم
وارونه در مدار ِ اغتشاش
تو چیزی را که متعفن است بخشیده‌ای
حرکتی که وا دارم می‌کند آخرین چوب باشم برای شدن
آخرین تکه‌های یک ستون ِ کاغذی
و اجسام ِ جا مانده از خواب را
به شب‌های بعد بِبرم
سقفی که این نواحی را پوشانده، آسمان نیست.
 

(۱۶)
من هم،
آن لباس را به تن کرده‌ام،
همان عریانی ِ پوشاننده که
می‌تواند هر چیز ِ واقعی را محو کند
و روی دهان ِ حقیقت سنگی بگذارد
نشانه‌ای که انکار کند
صخره‌ها بی‌دخالت ِ باران در سقوطند و
درختان در مجاورت باد،
ایستادن را تظاهر کرده‌اند
از آنچه می‌گویم تو چیزی را بر می‌داری
که گفتنی‌ها را بلعیده‌ست
و از دانه‌های محال بوته‌ای را به گلدان می‌دهد
که در رفتار ِ تن دخیل است
حالا دیوار را بردار و
بر دخالت ِ آجرها دستی بکش
که در نان ِ مبادا روزهای مرده تقسیم می‌شوند
و شدّت ِ زخم بر پوست
تنها زمان را می‌پوشانَد.
 

(۱۷)
به مقداری از تو رفته‌ام
که با اجزای زنده‌ات
به ضیافت آفتاب می‌رود
به مقداری از نرفتن تو، به درخت
که در حجم آب، به رسیدن نمی‌رود
شکاف پوسته‌ای که سخت بود و خام
لایه‌های مبهم و خودخواسته
به برگ شدن
به برای بزرگ شدن
لایه لایه از تولد نو
تپنده و ملتهب
وقتی که خون رگ می‌کند از نواحی بیمار
وقتی که بیماری، با دست‌های بسته از جریان
با او به تماشای رنگ‌ها رفته می‌نشینی
به چکیدن انار و نور می‌رود
رنگی که از دیوار گرفته‌ای
به خاطرات پریده می‌چسبد
به سرطانی که روبرویم نشسته
می‌خوابم
در خواب‌های مدام تخت تکرار می‌شود
که با او حرف می‌زنم
و عشق‌بازی پرنده‌ها
از خاطره می‌ریزم
در فاصله‌ی دو دست
به دست و پای درخت
که شاخه شاخه قد کشید
به بیمار تو رفته‌ام
تن‌ام را
می‌ریزم از دهان حرارت، مقداری از تو را
و لازم نیست توضیح لابلای شاخه هرس شود
وقتی انگشت مرگ از میانه شکست.
 

(۱۸)
به باد اگر اشاره کنم
به تو هجوم برده‌ام
به ابر اگر هجوم
چند سر، روی ِ کودکی ِ میز می‌افتند
با حنجره‌ی تاخورده بر اجسام
هوا را به سیگار تو می‌دوزم
تا چشم از آینه نگیری
و لای ِ محوشدگی
به لابه‌لای ِ درخت نگویی: لانه
(لانه با قرص‌های تو جوجه‌ها را می‌شمارد و
خواب یعنی همین که وراجی‌ام گرفته و دست می‌برم به عریانی ِ دهان)
موسیقی ناآرامی، رفته از تو تا کجای تنت در گوش؟
به مادر اگر اشاره کنم
دست‌ها بر درختان باغ لیمو می‌شوند و سیب ِ دهانش...
(آه چقدر نمک به زخم درختان)
به سمت‌های دو شعر
دو مرگ ِ دور
پرتم کنید
هوا، ادامه‌ی سایه‌ست بر باغ. 
 

(۱۹)
[ایستگاه دلتنگی]
ماهی به دریا پناه می‌برد
پرنده به آسمان
و من به تو.
به دست‌هایی آشنا با دلواپسی‌ام
به خداحافظی خیابانی
که دلتنگی‌ام را گم نمی‌کند
به سایه‌ی دوری که از تو مانده
پناه می‌برم.

ماه
از لای پرده‌های آبی
به گونه‌هایم می‌رسد
در این خلوت روشن نمی‌بینمت!
تکه‌های کوچکی شده‌ای
که برای یافتن‌ات باید
همه‌ی شعرهایم را زیر و رو کنم
در آغوش شعری به خواب می‌روم
که ایستگاهی شلوغ را به یادم می‌آورد:
دست‌های باد
در چادر مشکی دختری،
که من بودم!.
 

(۲۰)
از سایه­‌ات گذشت، شب
ادامه­‌ی عصری
که بر پیراهن خورشید کشیده­‌ای

صبح
تنی که از تو می­‌گذرد، است
و پنجره
دهانی نیمه
از هیجان طناب و درخت

برگ­‌ها
پرت ِ بادهایت ایستاده­‌اند
تاب می­‌خورد مرگ.
 

(۲۱)
خمیده بود انگشت­‌هایش
روی رگ­‌های آبی درخت
خمیده بر جریانی سپید
که مدادهای تو شب را
افقی می­‌کشند

شاخه­‌ها را
به شانه­‌ی ماه می­‌کشانی
به هرزه­‌گی خطوط مدورش

مخروبه‌­تر از این دیوار ندارم:
هجوم گنجشک­‌های تو
در شکاف سنگی ابر

شاخه­‌ها را بسوز
برای روز مبادا

خدا سردش است
و آفتابگردان­‌ها
تبر ابراهیم را
سوزانده­‌اند.
 

(۲۲)
با خون به گفت‌وگو می‌نشیند
با دست که رگ کرده است از شیر پوستش
جهت متقاعد کردن تو
به شاخه‌های آویخته از نور طناب می‌بخشد
و به دو نورِ آویزان از پنجره‌ها
و به دو دایره‌ی لغزان در آب می‌گوید:
«آبادِ توام، اگر به شفاعتم برخیزی از این رود
و به تیرگی آویخته ام بگویی باد!»

اما
سردم نمی‌شود از  سکوتِ موزون بر ازدحام 
گرم در گرماگرمِ دمیدن ام
در بخارِ رفتن از سراشیبِ هول

تشویش مرگ در خیابان مقابل
به تعویض خانه دست می‌برد
و در هراس کوچه‌ای محذوف
بر پله‌ها
و طبقات متصل به رودخانه ساکن می‌شود
ملتهب از توالی فصل‌ها
مربعی که می‌شکند را به تخت می‌خواباند
و در این فاصله از  فاصله‌ای که می‌شکند
می‌ترسد
و در این فاصله از ناحیه‌ای که می‌شکند
می‌افتد

شکستن هم‌زمان چندین استخوان
و بریدگی رگ‌های نور
دستی‌ست که از مرگ بالا می‌رود.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
http://www.chouk.ir/anjoman-shear/shear-sepid/554-sepid-275.html
https://t.me/avaye_parav_va_Ebraz
https://t.me/avaye_parav
http://www.aghalliat.com/5311-2
https://m-bibak.blogfa.com/tag
و...


 

  • لیلا طیبی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی