آتفه چهارمحالیان
آتفه چهارمحالیان
بانو "آتفه چهارمحالیان" (عاطفه چهارمحالیان)، شاعر و فعال حوزهی کودکان، زادهی سال ۱۳۶۰ خورشیدی، در خوزستان است.
آتفه چهارمحالیان
بانو "آتفه چهارمحالیان" (عاطفه چهارمحالیان)، شاعر و فعال حوزهی کودکان، زادهی سال ۱۳۶۰ خورشیدی، در خوزستان است.
وی دانشآموختهی کارشناسی جامعهشناسی و کارشناسی ارشد، رشتهی مدیریت شهری از دانشگاه تهران است.
نخستین مجموعه شعر او در سال ۱۳۷۸ خورشیدی، با نام «معشوق کاغذی» چاپ شد.
چهارمحالیان پس از معشوق کاغذی چهار مجموعه شعر دیگر را نیز به دست چاپ سپرد. «بهشت دسته جمعی» محصول نزدیک به چهار سال کار او با کودکان محروم دروازه غار است که به داستاننویسی مشغول شدهاند.
زندهیاد "کوروش اسدی"، نویسندهی ایرانی، همسر وی بود.
◇ کتابشناسی:
- بغلم کن شِبلی
- دارم با رشد شانههای میت راه میروم
- کتابی که نمیخواستم
- بهشت دسته جمعی
و...
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
مثلثِ بازجو
و تذکرهای که از سمت دیگرم میرود به اتاق
یعنی عاشقش کنید
جاهل مثل جشمهایم
خیره به چیزی بادم نمیآید شبلی
کلماتم آماده
نقطه
سنگ بینداز که بمیرد
چیزی توی همین کلماتم در پانتز خودش، هیس!
-مرد میشود؟
به کچایم سلام میآید
بغلم کن شِبلی به قرانی
به اولین سنگ تو روسپی منم
به عُق
به اناالــ..
کشتمش
با سپیدی دستهایم و سنگ
-او همسر من است.
اول شب توی جاله رویش بتون ریختهاند
به مرگِ ناخنهایش که هنوز درد میکند
لباس بپوش تکههای مادرم
شویام!
شویام!
مثلث از سیاه بر نمیگردد
سنگ بینداز.
-بغلم کن!
سنگ بینداز.
چه مرگی کشیدهای چهرهات شبلی چهرهات
و مورچهها
که تکههای ریباییاند
من به جانب خورشید و ساعتِ عصر
آنطرفترم میگرید.
(۲)
خونِ نقطههایم را به صورتم بپاش
با انگشتهایی که گاهی
بر سطوح خودشان میشوند هیولا
زیبا نمیمیرم با نکتههای تو حتا کلئوپاترا
جنبنده در جنون ِتکههای لوند
کی بودنم کجاست؟
وقتی استخوانهای کتفم تیر میکشند
و دستی که تعارف صندلیاش برهنهام کرد
آسمانِ لعنتی گم شو
آسمانِ
آن مردِ در باران آمد.
و زیباییِ سگ
لای گوشتهایم پارس میکند
تو!
اما تو
هی فروغ فرخزاد
پشتِ پلکهایت حالا چهشکلیاند؟
(۳)
با تردید از من حرف بزن
چشیدنت را محال ﻛﺮﺩﻩام در این قحطی
و سوگندها را به دریا رﻳﺨﺘﻪام
شبیه یک جنایت ﺷﺪﻩام
پوستم را که برداری
خون ردم را نشان میدهد
رویت را برگردان و در پایان من نایست
بادباﺩکها در نقطهی امن رهایند
و خونت
بیرون از نشانه میماند
با قطرﻩای از آن پیشانیم را ببوس
و لرزشی دائم باش
در ﮔﺎﻡهایی
که مثل دردی بیراه از ساﻳﻪات جدایشان میکنم.
اﺗﻔﺎﻕهای خوب
ﺧﺴﺘﻪترم میکنند
سخت نیست
قاصدک را به ﻏﻤﮕﻴﻦترین شکل فوت کنم برایت
و زانویم را در حاصلخیزترین تکه فرو کنم
ﺁﻥﺟﺎ که دهان ببر
آﺳﺎﻥتر میپوسد.
(۴)
[ستایشِ کولی]
میانِ هیولایت ایستادهام، صدای کودکی را در حیاط
شکار میکنم
چه کسی دریغم میکند
خانهام کجاست؟
حریفِ آه نمیشود گونهام
چکه میکند
چهرهام را ببخش!
میچسبانمت به دیوار روبرو به گیسوهایم میگویم:
- بخند!
آرامم کردهاند، حالا زنها آرامم کردهاند.
هوورااااای بچهها برای میگهای بیست و پنج
تراشهی مین در ادامه چسبید به علف
هولناکیِ زیبا شروع شده بود و انفجار
سری را از بوسهی مرد و زن در کتابها بلند کرد.
هر روز
با تو گریختهام به هر کجا که زندهمان نکند.
به هر اعضای کبود
لبخندت را بغل کردهام و علامتهای مادرزادی در بشر
کهیرِ ستاره بود.
این جای این دنیا، لَوَند
آن جایاش، گرسنگیِ سگ
پلاستیکِ کودک را از انفجار بیرون میکشد
زان پس از گریختنش حتی
دقایقی نمی ماند.
حالا نالهای شدهام شبیه به بووت
به شارژرهای مکانیسم
و تبدیلِ زنی که در از خواب پریدنم تنها
سه دقیقه از صورتش باقی مانده بود.
ما را در بدنی زیبا نفس بکشم
ازدواجت کنم در کاغذهای تنم
خطاب به دالِ آرنجهات بگویم:
- نیهیلیسم من!
نیهیلیسم من تا دیدن ِ ستاره میرود.
کسی با کوچههای لبنانی به گیاهانِ مرده زنگ میزند:
- چشمان ِ تو فارسیاند؟
کسی را قسم بخورم
میانِ دندانت را نشانم بده کسی
تا به شاهزادهای طولانی، قسم بخورم
با زیرِ چشمهام آمدهام
با لرزشی غلیظ دورِ مچهای آخَرت
و آوازی که با کودکان میرقصد
- آمدهام از جنگ بَرَت گردانم.
پسِ تودههای استخوانی و گیاه
پسِ سرزمین های مهاجر و هشت سال بعد ِ مردنت
قسمهای روستایی میان ِ اهواز پُر اَند
من بر دوشِ غروبِ این عصرهای سنگینم
میزنم به خودم مثل قبلها مینویسمت:
شمالِ شکارِ گوزنی و توی لبهات
دهانم انتحاری است.
(۵)
لکههای روی پوستت را ببین
روحم را گرسنه از سرزمینت نمیبرم
و بر مشام نادیده بخار میوزد.
اینکه در شب از آن میدوی من است
آنقدر ترسیده از آن مکثهای بلند
که بگوید دوستم نداشته باشی عجوزه میمیرم
اما
در آنِ واحد مقدس و تنهاست
کسی که در من
قرار بود برایت پیامبری کند.
(۶)
میانِ پلاستیکِ مرگ
تو را از ساعتِ عصرهایت شناختم
اعلامت میکردند در فرکانسهای خبر
و صورتت را خاک میپوشاند با هر خط تسلیت
باید چه میکردم؟
با پلاستیکی که از کوچه میبردت
و شرحی که لحظهی آخر ندارد.
حروف، مثل زهر واقعیاند
سرنوشت مرا با قدمهای مردم، به خیابانی عظیم میبرند
از آن کهکشانی موقتی میسازند روی پیادهرو
تا جابهجایی پادشاه توی شیشهها بدرقه شود
توی شیشهها، پیادهرو
گامها را مثل مورفین فرو میبرد در رگهاش
و آبها بلند میشوند در نمای یک جنگل بپاشند روی تأسیسات
روی آنسوتر از گوسفندی که مگر میشکند
استخوان ِ بیجانش
از فشاری که ساطور بر رانش میکشد
به طوفان و هوای شهر غرق
و بعد از ظهر میشوم لابهلای علمها
غروب میزنم به تهران و هوای ابر
نام کوچههای بعد را بشمرم و اشک
هیولا شود لای پلکها و سهم بارانم
آوازت میخواند: آیا دور دستِ شادمانی روزی بر مناظر پیراهن چاپ میشود؟
که تو
رفیق بخندی! کشتن من به پایتخت نرسد،
با یک گواهینامه جدید توی امنیه پیر شود.
تو را بردهاند!
و مرگ بالای آن بستنی قیفی فروشی آخر خط
شلیک میشود به لالایی غمگینی دیگر.
(۷)
خدا را ببین
آنگاه که خشم میورزد
خود را
که کبوتران را میجوی
و کلماتت شکنجه ایست
که بر پوست درخت، میپوسد
اجتنبو! از گاهوارهی میان دو ران
جوانهسارِ چه خونهایی آویخته از جان، آویخته از بیجان
برای آن همه دل ِ بیتن
دریایی کفش شدهام
تا به گامی عمومی خیابان را له کنم
نجات قبرها از مرگ، رایِ نوحه نبود
هوا را – بوس بوس! به جای همه دل ِ بیتن
و جمعیتِ معترض
زیبایی تناسلیاش را
بر ستونها، اسپری کرد
آه فقدان ِ اعظم! اسامی ِ مسلسل! کلمهی اول!
گلدان من گشوده است
بیا!
همهی خاک وطن را بریز تویش
بیا هر که را بریز در سوراخی جدا، کابوسی جدا
پیروز شو در کشالهام
سپس گردنم را با تبر از آن رگ ِنیمه شاد، بِکَن!
نام فرزند تو زوال است
به زندگی و مرگت هر دو گفتهام بیایند
با هم تلف شویم
مگر آن تظاهرات ِ جگر، از رحم کوچهها بیرون بریزد
تجمع جنازه،
کپک نور
و جسد جامعه را از خاک بالا بیاورد
دیگر مهم نباشد
کی
کدام الوارِ قایق را جویده است
بیامرز کوبیدنِ پیراهنی بوسیده را بر پستانهای حرامم
اینجا بسترها تا تنی دیگر زندهاند
و وطن، پیکِ جرعهای است به سلامتی بیا!
تو را هم با حیوانم بپرستم
وقتی با دیلدوهای ستبرت شراب مینوشی
ناف ملتمسام را میساییم به درگاهت و نمیآیی
ناخنهای نذریام را میلیسی و نمیآیی
اصلا افشردهی خون میخواهم
اگر نمیآیی
ماسکم را تسلیم میکنم به ویروس تنهایی
و قوانین هستی را از زندان عادل آباد تا سلولهای ارزانم میپذیرم.
لحظههای بعد مرگ میگویند
چشم آدم به روی خیلی چیزها باز میشود
من هم
میروم گرسنه از آمدنت بمیرمای خداوند!
بعد هم برویم از بناگوش یک کلاغ
که منقارش را فروبرده در تاریکی
قلب جیرجیرکی را مینوشد.
(۸)
[چهارشنبهسوزی]
ای زبان ِ گشایندهی نورهای ناتاب،
فانوس ِ آن خواب
که تا غروب
بیداریم را سوزاند.
زمان را با تکرار این موسیقی می شمارم
دیدنت را در خواب
که در چند واقعه طول میکشید
توی شبحی واقعی میرفتی
و مردم سمت استخوانهات چهارشنبه را میسوزاندند
بیآن جامه که در آن پوسیدی
همانی که با او بر ریلها میوزی
و عبور ِ قطارها از آن
آشفتهاش نمیکند
گفتی من در این خاک سهم مورچگان را مینویسم
و آن ستاره را که از نامم میتابد
در همین سنگ میفریبم
بعد به تاریکی با او میرقصی
و موسیقیتان در باد
آن پنجرهی مچاله را
بر ورقهای کوچه میوزاند.
گردآودی و نگارش:
#لیلا_طیبی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://t.me/Adabiyat_Moaser_IRAN
www.nashrenimaj.com
www.leilasadeghi.com
www.baangnews.net
www.aghalliat.com
www.magiran.com
www.iranketab.ir
www.piadero.ir
www.isna.ir
@atefeh_chaharmahaly
و...
- ۰۴/۰۴/۰۱
آتفه یا عاطفه؟🤔