لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

وبلاگ خصوصی انتشار نوشته ها و اشعار بانو
#لیلا_طیبی (رها)

بایگانی

سپیده کوتی

شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۳:۴۷ ق.ظ

سپیده کوتی

سپیده کوتی، شاعر، نویسنده، مترجم و ویراستار متولد سال ۱۳۵۵ در کرمانشاه است. او فعالیت‌های ادبی و تالیفی خود را از سال ۱۳۷۹ در زمینه‌ی تألیف مقاله و همکاری با دانشنامه‌ها شروع کرده است.

از کتاب‌های منتشر شده‌اش تا کنون، ترجمه‌ی کتاب «بر قله‌های ناامیدی»، نوشته‌ی امیل چوران (فیلسوف رومانیایی) است که در سال ۱۳۹۶ توسط انتشارات پیدایش منتشر گردید. همچنین از وی در همان سال (۱۳۹۶) مجموعه شعری با نام «سایه‌ی خزنده‌ی اشیا»، توسط نشر حکمت کلمه روانه‌ی بازار کتاب شده است.

▪︎ نمونه شعر:
)
خورشید
آرام‌آرام می‌غلتد
به قعر دره‌ای عمیق
گنگ می‌شود
صدای کلاغ‌ها
میان لکه‌های پراکنده‌ی نور
زرد و نارنجی‌های
به قارقار آمیخته

ته‌نشین می‌شود
صدای کلاغ‌ها
در عمق
در نور
چند دقیقه‌
بال‌بال بی‌صدا
با میوه‌های کاج آویزان از منقار
و برگ‌هایی رها
سبکبال
در اطرافشان

کلاغ‌ها فرو می‌روند
با لکه‌های پراکنده‌ی نور
به عمق دره
برگ‌ها
شناور در
تاریکی نورسیده
پایین و پایین‌تر می‌روند

هر غروب
با چه اشتیاقی
سقوط می‌کنم
در جهانی
که بوی پایان روز می‌دهد

چیزی از مرگ پنهان است
چیزی از نیستی

با چه اشتیاقی می‌میرم
در بازی نور و سایه.

 (۲)
از آزادی که می‌گفت
با کلماتش
انگشت اشاره‌اش
مسیر نگاهش
پرنده‌ای می‌کشید
در فضا

حرفش که تمام می‌شد
پرنده
ذره‌ذره فرومی‌ریخت
با حروف هنوز معلق
در اتاق‌های بسته

)
دیروز ساکت بود
بی‌حرکت
در عمق سایه‌ای سرد
اکنون
صدای آوازش

کدام واقعیت دارد
پرنده‌ی مرده یا زنده؟

 
)
پنج ساعتی از قرارمان گذشته بود
وقتی فهمیدم
زمان از کار نیفتاده
فقط دیگر کسی منتظرم نیست

تاریکی
آرام‌ آرام
فضاهای خالی را پر می‌کرد
صداها را گنگ
و روزی دیگر را ناممکن

پنج ساعتی از قرارمان گذشته بود
نامت را به‌یاد آوردم
و از یاد بردم

 
)
ماهی‌گیرها
بچه‌ها را از دریا می‌گیرند
ماه را
نان را
شبی را
که به قلابشان گیر کرده
اما در سبدشان جا نمی‌شود

ماهی‌گیرها
صداها را از دریا می‌گیرند
فریاد درهم‌پیچیده را
چند حلقوم ورم‌کرده را
برمی‌گردانند به دریا
لنگه‌کفش سیاه و
آخرین وداع را

ماهی‌گیرها
بچه‌ها را از دریا می‌گیرند
قلب شکافته‌ی پدرانشان را
درخشش نور را بر آب
پنجره‌ی خانه‌هایی را که
زمانی اجاقی در آن‌ها روشن بوده

)
با آفتاب بی‌رمق کنار آمدم
با روزهای بارانی
اخبار دروغ
چهره‌های عبوس

با تبلیغات کنار آمدم
با نان‌های رژیمی
نوشابه‌های رژیمی
آدم‌های رژیمی

با ولخرجی کنار آمدم
در مصرف واژه‌ی عدالت
نوشته‌های سراسر تبلیغ عدالت
با ناعادلانه‌ بودنِ
عدالتِ تبلیغی کنار آمدم

با تو هم کنار می‌آمدم
اگر ذره‌ای واقعیت داشتی
اگر فقط کلمه نبودی
خالص و بی‌حضور
بدون شکر
بدون چربی
بدون کافئین
بدون گوشت، پوست، استخوان
بدون حتی صدایی در دوردست

آگهی ده‌ثانیه‌ای عشق

)
در آن ظلمات
هیچچیز عادلانه‌ نبود
زیرسیگاری‌های پر
خاکستر ریخته روی ملافه‌ها
تنهایی
که با صدای بسته‌شدن در
بیرون ریخت
از عمق دیوار
از دلِ چند دوستت دارم سرسری
چند حرکت سرسری دست
روی گونه‌ها
موها
ساق‌ها
در آن ظلمات
هیچ واژه‌ای عادلانه نبود
هیچ فلسفه‌ای رهایی‌بخش
برخاسته از هم‌خوابگی‌های طولانی
بالاخره یکی‌ باید می‌زد
به دل صداهای غروب.

)
بدیهی نیست
شیء گفتن به میزی
چنین رها شده
در کنج اتاقی خالی
چنین بی‌صدا
در هجومِ تکه‌های سرازیر نور از پنجره
تکه‌ نورهایی
که جا خوش می‌کنند
در خراش‌هایی عمیق
که نمایان می‌کنند
جا به ‌جا لکه‌‌های سوختگی سیگار را
بدیهی نیست
حرف‌زدن از پایه‌هایی لرزان
بادکرده از رطوبت
با جیرجیری دلخراش
و بعد
میز نامیدن میز و
رهایش کردن همان‌جا
با چند مگس مرده در کشو
میز واژه‌ای بدیهی نیست
وقتی حفره‌ای است در اتاق
در سکوت
در رنگ‌های چرک و مات
شکلی از تنهایی، فراموشی
وقتی می‌ترسی دست بزنی به آن
می‌ترسی زمان را لمس کرده باشی
و زمان ذره‌ذره فرو بریزد
از زیر انگشتانت
با تراشه‌های چوب
فرو بریزد و چیزی از آن باقی نماند
کافی نیست
میز گفتن به میز
منصفانه نیست این واژه
برای پدیده‌ای
که این‌همه غمگینت می‌کند
این‌همه هراسان
میز گفتن
از ریخت می‌اندازد
اندوه تلنبار شده در کنج اتاق را
نوری را که بر آن می‌تابد و
سکوتی را که رفته‌رفته
یکی می‌شود با تصویرش.

▪︎ نمونه داستان:
پردۀ صورتی چرک

همه‌چیز از جایی شروع شد که تصمیم گرفتم با آدم دیگری در شهر دیگری زندگی کنم. حالا که خاطراتم را مرور می‌کنم، اتاق آرام‌آرام پایین می‌رود، اما هنوز از پنجرة رو‌ به خیابان تابلوی نئون مغازة رو‌به‌رو را می‌بینم.
شاید بالاخره بتوانم اسم روی تابلو را همبخوانم. هر بار که منتظرم کلاغ‌ها از جلوی تابلو کنار بروند تا اسم مغازه را بخوانم، کسی که با من زندگی می‌کند می‌گوید نوبت اوست که پشت پنجره بنشیند و باید جامان را عوض کنیم.
این‌‌جا همه‌چیز دلگیر است. وقتی تلفن زنگ می‌زند، هوا تاریک‌تر می‌شود و سایة کسی که با من زندگی می‌کند در تمام خانه کش می‌آید و روی پرده‌های صورتی چرک کشیده می‌شود و پرده‌ها چرک‌تر از قبل به‌نظر می‌رسند. او تلفن را برمی‌دارد و به زبانی محلی، که من بلد نیستم، یکی دو جمله می‌گوید و گوشی را می‌گذارد. همیشه همان جمله‌ها را تکرار می‌کند. جمله‌هایش به‌نظرم شبیه کلاغ‌هایی است که از جلوی تابلوی نئون رد می‌شوند. کند و رخوت‌آلود. کلاغ‌ها قارقار نمی‌کنند.
تلفن که زنگ می‌زند هوا تاریک‌تر می‌شود و من بلافاصله به پرده‌های صورتی چرک نگاه می‌کنم و سایة چند نفر را پشت پرده می‌بینم که همهمه‌ای گنگ به‌پا می‌کنند. خوب که گوش می‌کنم می‌فهمم کلمه‌ها و یا بریده‌هایی از جمله‌های او را تکرار می‌کنند. از پرده‌ها چشم برنمی‌دارم.
فکر می‌کنم پرده‌های صورتی چرک را از جایی که قبلاً زندگی می‌کرده‌ام آورده‌ام. یک روز، درست پیش از آن‌که هوا تاریک شود، پرده‌ها را کنده‌ام و آمده‌ام این‌جا. این یعنی من از جایی با پرده‌های صورتی چرک به جای دیگری با همان پرد‌ه‌های صورتی چرک آمده‌ام.
هر روز خاطراتم را یادداشت می‌کنم و گاهی که دستم به نوشتنشان نمی‌رود، آن‌ها را برای او می‌گویم تا به‌خاطر بسپارد و بعدها برایم بازگو کند. او آن‌چه را که در خاطرش مانده خیلی کند به‌یاد می‌آورد و لابه‌لای حرفش جمله‌هایی به زبان محلی می‌گوید.‌جای این  جمله‌ها را با نقطه‌چین پر می‌کنم. در حاشیۀ دفترچۀ خاطراتم چیزهایی می‌نویسم تا بعدها سر فرصت آن‌ها را به‌جای نقطه‌چین‌ها بگذارم.
از او دربارۀاسم روی تابلو می‌پرسم. آن‌قدر ادای بال‌زدن را درمی‌آورد که خسته می‌شود و خوابش می‌برد.
با تلفن که حرف می‌زند، به قاب عکس کنار تلفن چشم می‌دوزد. من، روی صندلی لهستانی رنگ‌ورو رفته، و در گوشة کادر سایه‌ای از پردة صورتی چرک. انگار قرار نبوده پرده در عکس باشد، اما پنجره باز بوده و باد وزیده و گوشه‌ای از پرده را داخل کادر کشیده.
لحظه‌ای به‌نظرم‌ می‌رسد که کلاغ‌ها درجا می‌زنند و او هم اسم روی تابلو را ندیده. شاید هم اسم مغازه همین باشد: «کلاغ‌ها درجا می‌زنند»
روی آن جمله‌هایی از حاشیۀ دفترچۀ خاطراتم که به‌جای نقطه‌چین‌ها می‌نویسم خط می‌کشم. تعداد جمله‌ها بیشتر از نقطه‌چین‌هاست.
شاید روی تابلو چیزی به زبان محلی نوشته‌ شده، شاید این‌جا همه محلی حرف می‌زنند، شاید این‌جا هر کس به زبان خودش حرف می‌زند، شاید درجازدن کلاغ‌ها جلوی تابلوی نئون هم گونه‌ای زبان محلی است، شاید زبان او الهام‌گرفته از درجازدن کلاغ‌هاست، شاید همین‌که کلاغ‌ها از جلوی تابلو کنار بروند او به تته‌پته بیفتد و نتواند حرف بزند، شاید او اصلاً حرف نمی‌زند، از اول هم حرف نمی‌زده، شاید بال‌بال‌زدن کلاغ‌ها در سرم تبدیل به صدای او می‌شود، شاید کلاغ‌ها بال‌بال نمی‌زنند و زبان او برایم تداعی‌کنندۀ بال‌بال‌زدن کلاغ‌هاست، شاید کلاغ‌ها بال‌بال می‌زنند تا جای خالی زبان را پر کنند.
دیگر نه خاطراتم را می‌نویسم و نه برای او  تعریف می‌کنم. با باقی جمله‌های اضافه‌آمده از حاشیة دفترچة خاطراتم خاطره می‌سازم. جمله‌ها ربط چندانی به هم ندارند.
حالا همیشه‌ این‌جا هستند، از پشت پرده بیرون آمده‌اند و در تمام خانه وول می‌خورند و اشیا را جابه‌جا می‌کنند و با او و با هم به زبان محلی حرف می‌زنند. فقط قاب عکس هنوز سر جایش است. هر بار که قاب عکس را  جابه‌جا می‌کنند، او آن را به‌سرعت سر جایش برمی‌گرداند. او یکی از آن‌هاست.
حالا همیشه این‌جا هستند. آن سوی خیابان، درست زیر نئون و کلاغ‌ها ایستاده‌اند و به من علامت می‌دهند. یعنی وقتم تمام شده و باید از پشت پنجره کنار بروم، یعنی باید از پشت این پنجره به پشت پنجرة دیگری بروم، یعنی سردرنمی‌آورند چرا از پشت پنجره جم‌نمی‌خورم، یعنی باید مقاومت کنم و از جایم تکان نخورم، یعنی آن‌ها به‌زودی بالا خواهند آمد، یعنی آن پایین اتفاقاتی افتاده که من از آن خبر ندارم، یعنی در هر صورت خطری تهدیدم می‌کند، چه پشت پنجره بمانم و چه کنار بروم، یعنی غریبه هستم.
حالا همیشه این‌جا هستند. به خانه رفت‌و‌آمد می‌کنند و زیر گلدان‌ها، پشت ساعت، روی میز آشپزخانه یادداشت‌هایی می‌گذارند. او یادداشت‌ها را به‌سختی برایم ترجمه می‌کند. دیگر خاطره نمی‌نویسم، با یادداشت‌های آن‌ها خاطره می‌سازم.
تلفن که زنگ می‌زند گوشی را برمی‌دارد و  نگاهم از  پرده‌های صورتی چرک به قاب عکس کشیده می‌شود و روی نقطه‌ای که گوشة پرده و لبة صندلی یکی می‌شوند خیره می‌ماند و مدام صدای فلاش دوربین و کلاغ‌ها از جلوی نئون کوچ می‌کنند و برنمی‌گردند و روی تابلوی نئون مطلبی دربارة کلاغ‌ها به چند زبان محلی نوشته شده و لابه‌لای آن‌ها می‌خوانم:
«گونه‌ای خاص از کلاغ‌ها که پاییز هر سال کوچ می‌کنند و به گرو‌ه‌های کوچک چندتایی تقسیم می‌شوند و قارقار نمی‌کنند و بی‌سرو‌صدا شهر را تسخیر می‌کنند و جلوی هر نوری، حتی چراغ‌های راهنما، جمع می‌شوند و بال‌بال می‌زنند تا زمانی که دوباره موعد کوچشان برسد، ما دربارة آن‌ها اطلاعات بیشتری به شما خواهیم داد.»
صدای فلاش دوربین قطع می‌شود.

 
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)

 

منابع
- مجله ادبی زاویه
- مجله ادبی پیاده رو
- سایت ادبی مرور.

  • لیلا طیبی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی