موسی عصمتی
استاد "موسی عصمتی" شاعر خراسانی، زادهی سال ۱۳۵۳ خورشیدی، در روستای معدن آق دربند، سرخس است.
موسی عصمتی
استاد "موسی عصمتی" شاعر خراسانی، زادهی سال ۱۳۵۳ خورشیدی، در روستای معدن آق دربند، سرخس است.
وی در ۱۲ سالگی بر اثر بیماری مننژیت حدود ۴ سال، برای پیگیری امور درمان، مجبور به ترک تحصیل شد. و متأسفانه در این دوران بر اثر آن بیماری، نابینا شد و به توصیهی خانواده تصمیم به ادامهی تحصیل در مدارس نابینایان گرفت.
او در آموزشگاه نابینایان شهید محبی تهران و امید نابینایان درس خواند و در دانشگاه بیرجند، رشتهی زبان و ادبیات فارسی را پی گرفت، تا کارشناسی ارشد ادامه داد و هم اکنون دبیر ادبیات دانشآموزان دبیرستان نابینایان در شهر مشهد است.
نخستین مجموعه شعرش با عنوان "قدمی مانده به تو"، در سال ۱۳۷۸، زمانی که دانشجوی مقطع کارشناسی بود، منتشر کرد. بیشتر اشعار این کتاب، در همان سالهای دانشجویی اتفاق افتاده بود.
بعد از آن چند کتاب کودک از او منتشر شد و در سال ۱۳۹۵، از طرف انتشارات شهرستان ادب، مجموعه شعرش با عنوان "بیچشم داشت" وارد بازار کتاب شد.
دیگر مجموعه شعر وی، "بریلهای ناگزیر" نام دارد که غزل "پدر" این کتاب، در برنامهی «سرزمین شعر» خوانده شد و در فضای مجازی بیش از ۱۰ میلیون بار دیده شد.
دیگر کتاب شاعر روشندل، مجموعه رباعیهایی اوست، که با عنوان "سمرقند" و در نمایشگاه بینالمللی کتاب توسط نشر «شاعران پارسی زبان» رونمایی شده است.
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
◇ نمونهی شعر:
(۱)
[پدر]
پدرم را خدا بیامرزد، مردِ سنگ و زغال و آهن بود
سالهای دراز عمرش را، کارگر بود، اهل معدن بود
از میان زغالها در کوه، عصرها رو سفید بر میگشت
سربلند از نبرد با صخره، او که خود قلهای فروتن بود
پابهپای زغالها میسوخت! سرخ میشد، دوباره کُک میشد
کورهای بود شعلهور در خود، کورهای که همیشه روشن بود
بارهایی که نانش آجر شد، از زمین و زمان گلایه نکرد
دردهایش، یکی دو تا که نبود! دردهایش هزار خرمن بود
از دل کوههای پا بر جا، از درون مخوف تونلها
هفت خوان را گذشت و نان آورد، پدرم که خودش تهمتن بود
پدرم مثل واگنی خسته، از سرازیر ریل خارج شد
بیخبر رفت او که چندی بود، در هوای غریب رفتن بود
مردِ دشت و پرنده و باران، مردِ آوازهای کوهستان
پدرم را خدا بیامرزد، کارگر بود، اهل معدن بود.
(۲)
[معدن / تقدیم به روح مادرم]
مثل گذشته نیست، سراپا عوض شدهست
اینجا هوای دهکده حتی عوض شدهست
بابا دلش شکست پس از تو یتیم شد
میگفت بعد کوچ تو، دنیا عوض شدهست
معدن۱ شبیه خاطرههای قدیم نیست
معدن هزار مرتبه حالا عوض شدهست
آن کوچههای کاهگلی، کوچههای باز
آن کوچههای گرم تماشا عوض شدهست
دیگر درخت پیر۲ بهاری نمیشود
حتی هوای گردنه سینا۳ عوض شدهست
بنگی۴، ولی هنوز همان مرد ساده است
اما دریغ، شیوهی ماها عوض شدهست
کبری سیاه، دختر مشتی غلام۵ هم
اسمش شده شقایق و کبری عوض شدهست
مادر، کدام سوی جهان، گام میزنی؟
دیگر زمانه بعد شما، ها... عوض شدهست
باید به دادمان برسی، تشنه ماندهایم
وقتی که آب چشمهی این جا عوض شدهست.
---------
۱) معدن آق دربند روستایی از توابع سرخس که دارای معدن زغال سنگ است و اهالی روستا با کارگری در معدن روزگار میگذرانند
۲) درختیست در درهای کوچک در اطراف روستا که سیلابهای فصلی نتوانسته آن را از ریشه در بیاورد به همین دلیل اهالی روستا او را درخت پیر مینامند
۳) از گردنههای اطراف روستا که خوش آب و هواست
۴) بنگی شخصیتی بسیار ساده و بیآزار که اهالی روستا آن را بنگی میخوانند
۵) مشتی غلام به هیچ عنوان وجود خارجی ندارد
(۳)
[نامهی برف]
غروب بود که مانند قاصدک از دور
سفید و سرد و شتابان رسید نامهی برف
همان زمان که زمین گرم رفت و آمد بود
درست توی خیابان رسید نامهی برف
بدون هیچ نشانی بدون گیرنده
بدون نام نویسنده و فرستنده
به دست حال و گذشته به دست آینده
بدون پاکت و عنوان رسید نامهی برف
غروب بود و بیابان رمیده تر میشد
و پشت کوه دوباره خمیده تر میشد
که سرگشاده و فوری به حکم ابر سیاه
به دست کوه و بیابان رسید نامهی برف
از آن به بعد زمین گرم برف شادی شد
حیات، سرسرهی رایگان بادی شد
از آن به بعد که در کوچههای آبادی
به کودکان دبستان رسید نامهی برف
درست عصر همان روز، عصر یخبندان
به شاخههای بلند و شکسته از طوفان
به ساقههای پر از یادگاری انسان
به ریشههای درختان رسید نامهی برف
تمام پنجرهها بیدرنگ بسته شدند
پرندگان همگی دسته دسته دسته شدند
کسی نخواند و جوابی نداد یک لحظه
از آن زمان که به ایوان رسید نامهی برف
زمین به حال خودش بود و نامهها در باد
هزار نامهی ناخوانده رفته بود از یاد
کسی که آمده بود از سفر خبر میداد
به دست پاروی طوفان رسید نامهی برف
و صبح بعد که خورشید عینکش را زد
گلایه نامهی سنگین برف را وا کرد
نشست و خط به خط سرد نامهها را خواند
و تا غروب به پایان رسید نامهی برف
(۴)
[برای قیصر شعر ایران]
بگو به ابر ببارد تمام دفتر را
سهشنبههای همین روزهای آخر را
سهشنبههای همین روزهای بیبرگشت
سهشنبههای زمین گیر و زرد و پرپر را
سهشنبهای که خدا کوه را صدا میزد
سهشنبهای که خدا، چشمه را، کبوتر را
سهشنبهای که سرانجام حضرت سیمرغ
به دست باد فنا داد آخرین پر را
همان سهشنبه که از راه میرسد هر روز
همان سهشنبه که دیوار میکند در را
همان سهشنبه که تکذیب میکند آخر
خبرگزاری تاریخ، مرگ قیصر را.
(۵)
[مصنوعیست]
زمانهایست که گلهای باغ مصنوعیست
و قارقار غریب کلاغ مصنوعیست
زمانهایست که از قلب زخمی آدم
کسی اگر که بگیرد سراغ، مصنوعیست
رسیدهایم به جایی که تازه فهمیدیم
تمام ِ قصهی روباه و زاغ مصنوعیست
به جایِ زخم ِ جهان، گل نشانمان دادند
همیشه اصل خبرهای داغ مصنوعیست
شبیه دست یدالله که هی جدا میشد
طبیعی است که هر اتفاق مصنوعیست
طبیعی است که در خانههای سیمانی
نگاه پنجرههای اتاق مصنوعیست
عصا برای من این را دوباره روشن کرد
که نور کم رمقِ این چراغ مصنوعیست
بدون روشنی چشمِ سبزِ تو در شعر
همیشه قافیهی سبزِ باغ مصنوعیست.
(۶)
[گنجشک]
آه، گنجشکِ خسته از نیرنگ! آسمان را به دل نگیری ها!
پشت پرواز سنگها یک روز، ناگهان را به دل نگیری ها!
بال در بال ابرها برگرد، تا درختان پشت گندمزار
غول پوشالی مترسک را، باغبان را به دل نگیری ها!
روزگاری که شوخ و پاورچین، تا بلندای لانهات رفتیم
جرم ما بیدلیل ثابت بود، نردبان را به دل نگیری ها!
روزگاری که توی خانهی ما، میپریدی به شیشه میخوردی
شیطنتهای بچگیمان را، خندهمان را به دل نگیری ها!
خانه گرم از پرندگی میشد، گرم از شورِ زندگی میشد
روزگاری که مثل باد گذشت، آن زمان را به دل نگیری ها!
مثل جامی پر از روایت برف، لانهات در سکوت یخ میزد
روزگاری که برف حاکم بود، غم نان را به دل نگیری ها!
برف یک اتفاق معمولیست، آه، گنجشک تا خدا معصوم
برف را، آیههای شادی را، آسمان را به دل نگیری ها!
(۷)
گل کرد دوباره اشتیاقی در برف
چون کعبه سفید شد اتاقی در برف
شب بود و مرا به صبح دلگرمی داد
خورشیدِ زغالیِ اجاقی در برف.
(۸)
انگار دچار ِ رنج و دردی شد و رفت
درگیر ملاحظاتِ فردی شد و رفت
با بدرقهی تمام آبادیِ ما
پاییز سوار اسب زردی شد و رفت.
(۹)
در خاطرهی درختها غم زیباست
افتادنِ برگها دمادم زیباست
موسیقی و چای و فال حافظ، انگار
پاییز خداحافظیاش هم زیباست
(۱۰)
با نغمهی چنگ و رود برگردی ها
با زردترین سرود برگردی ها
حالا که غروب میروی حرفی نیست
ما منتظریم زود برگردی ها
(۱۱)
گفتم که دوباره کار دارم امشب
دلتنگیِ بیشمار دارم امشب
از شعر بپرس او خبردارد که
با قافیهها قرار دارم امشب.
(۱۲)
حالا وقتی به معدن میرسم
در حوالی درختان توت
تو دیگر نیستی
که به استقبالم بیایی
دستم را بگیری
و به روشنترین
نقطهی جهان ببری
تو دیگر نیستی
که همسایهها
آمدنم را
به تو چشم روشنی بگویند
تو دیگر نیستی
و سماورت سالهاست
که خاموش است
و کوچه
غمگینترین جای جهان
و من وقتی به معدن میرسم
به روزگاری فکر میکنم
که تو بودی
خانه بود
خنده بود
و با تو، بهار، بهار بود
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
سرچشمهها
- شبکه خبری رها نیوز
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://t.me/braillehayenagozir
https://www.qudsonline.ir/news/985429
https://farhangeeslami.com/1399/06/25
http://pactos.net/7459
و...
- ۰۴/۰۵/۱۱
چه شعرهای قشنگی گفته دستمریزاد بر این روح لطیف. دستت شما هم طلا بابت گردآوری این مجموعههای خوانا