لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

وبلاگ خصوصی انتشار نوشته ها و اشعار بانو
#لیلا_طیبی (رها)

بایگانی
آخرین مطالب

ویدا فیروززاده

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۴، ۰۲:۰۹ ق.ظ

ویدا فیروززاده


خانم "ویدا فیروززاده" شاعر و نویسنده ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۵۳ خورشیدی، که اکنون ساکن تهران است.

 

ویدا فیروززاده


خانم "ویدا فیروززاده" شاعر و نویسنده ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۵۳ خورشیدی، که اکنون ساکن تهران است.
وی کارشناس حقوق قضائی‌ست و به نقاشی و خطاطی نیز می‌پردازد.
کتاب "فصل‌های کاغذی" مجموعه‌ای از اشعار اوست، که به همراه چند کتاب دیکر از او چاپ و منتشر شده است.

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
نمی‌توانم برگردم
به دقیقه آخر آن بیست چهار ساعت دور
به راست کردن کمر شکسته تفنگ پدرم
قبل از شلیک
به تاریخ گم شده پلنگ پا به ماه
سربه‌سر شب می‌گذارم
که می‌چرخد دور ماه
فکر می کنم هر آدمی یک تاریخ تولد شناسنامه‌ای دارد یک تاریخ تولد جعلی
خیالی بهم ریخته
که حواس پرت جمعیت زمین به آن نیست
کی می‌تواند سال‌های گیجی کلاغ را بفهمد
یا دور شدن قطار را از ایستگاه اضطراب بنفشه‌ها
نمی‌توانم برگردم
با روزی ناتمام در دست
لانه‌ای خراب در روبرو
قلبم 
خانه‌ی با حواس هفت‌گانه
که حس ششمش می گوید بمان
انسانها با زبان حرف می‌زنند
درختان با ریزش برگ
گذشته با باوری که در جنوبی‌ترین ضلع نشسته
نمی‌توانم برگردم
وقتی این پاها اصرار به رفتن دارند

 

(۲)
در قفس راه راه، طلایی
یاکریم غمگینی
از این میله به آن میله می‌پرد
بیهوده است
فکر پرواز
در آسمانی چرک و سیاه
که هرچه توی گلوی غروبش
قهوه‌ی ترکی می‌ریزی
هنوز مشکوکه 
به چای کلکته
که پرهای کلاغی است
قبل از گیجی زمین خودکشی کرده.

 

(۳)
در چه سالی تمام شده‌ام
که هرچه از آن به یاد می‌آورم
ممنوعه است
آیا سال شاتوت‌های نرسیده بود؟
یا اشتیاق چشمان پری ناز؟
یا پاشیدن خون پرنده بر دست‌هایم
در کرانه قلبم اسبی ترکمنی می‌دود
همین وطن
داشت شیهه می‌کشید
می‌ترسم از همه چیز.
سهم بودن من تمام شده
ولی این قصه ادامه دارد
ناگزیری این سال‌ها
تبری بر دوش است
آن‌قدر روز رسیدن به نقطه پایان را دوست دارم
که فکر می‌کنم
بودنم
ایمان این چهار دیواری را به هم می‌ریزد
نگرانم
با پاهایم به خانه برنگردم.

 

(۴)
آن‌قدر
بلند پرواز نیستم
که فکر کنم
روزی
شهردار می‌شوم
و شمال شهر را می‌برم جنوب
و می‌توانم
توی فرو نشست زمین
درختی بکارم
که دست زمین را بگیرد
یا آن‌قدر خیال‌پرداز
که تیمارستان را
اسبی در زمان جفت‌گیری فرض کنم
که بی‌دلیل دوست دارد
کرّه‌اش دچار فراموشی ابدی باشد
فقط می‌توانم
خیالم را
پرواز بدهم
در آپارتمانی شصت متری
که در آشپزخانه‌اش
یخچال ناسیونالی ده فوت
که تا بوق صبح
دندان‌قروچه می‌رود
چقدر آسمانم کوچک است
و خدایم دور
که هر روز چشم در چشم هبل
قسم می‌خورم
که هرگز با هیچ زبانی
حتی پشتو
فکر نکنم
که می‌توانم
آن شاعر روسی باشم
که نوشت
هنوز می‌توانم
بنویسم
جنون عادت ماهیانه‌ دارکوب است
و هیچ طیاره‌ای
روی روسری زنی روی بند رخت
فرود نمی‌آید.

 

(۵)
رفت
که پرنده را برگرداند به آسمان
که زخم های درخت افرا را ببندد
پاک کند زمین را
از خون قاعدگی تمشک
و برای سرماخوردگی ماه آویشن دم کند
که رکاب بزند تا مزرعه آفتاب گردان
رفت
لاک بزند ناخن بچه‌های گندم را
کمی آب بپاشد به صورت کوچه
این شهر چقدر کوچه و خیابان دارد..‌.
رفت
رفت
آنقدر که
از گذشته تا امروز
فاصله رفتنش رودخانه ای شده
که کفش به سطح آب می‌آورد.

 

(۶)
روزی
این قطار
مسافرش را در تیر ماه می‌آورد
همراه با تکه‌ای از خورشید
روزی
این قطار
مسافرش را می‌آورد
با زنجیری بر دست‌های موج
با شهری قدبلند
و خانه‌ای پر از ساعت
و آدم‌هایی که گل آفتاب‌گردانند
روزی این قطار
سال را می‌آورد
ماه ای که از شش جهت غروب است
و دردی که شبیه پرتقال پا به ماه است
روزی این قطار
خودش را می‌آورد
با استخوان‌های خم شده
دهانی که مه بالا می‌آورد
و حافظه‌ای که در آن
تمام بعد از ظهرها زندانی‌اند.

 

(۷)
مادرم بال داشت
و پدر‌بزرگ‌ام
این پرنده اما نه
مادرم را به ابرهای پنبه‌ای سپردم
و پدربزرگ را به درخت بلوط
کلماتی در دهانم است
میان دندان‌هایم می‌فشارم اشان
باید بگویم
ترس اشاره‌ای است
که بال‌های پدربزرگ را به درخت بلوط داد
من
به دیوار نگاه می‌کنم
و درخت پیر باغچه همسایه
که نصف خودش را روی دیوار انداخته
و پرنده
نشسته در فرودگاه شلوغ
بال‌هایش را به نگهبان گیت تحویل می‌دهد
دنیا چقدر شبیه هم شده
پرنده
هواپیما
در را بستم
کفش‌ها را خاک کردم در باغچه همسایه
می‌روم با بال‌های پرنده
برایت کمی آسمان
چند تکه ابر
بیاورم
تا کفش‌ها بخواهند شکوفه بدهند
کمی مرز را به سمت خانه بکشانم.

 

(۸)
پدر من یک نژادپرست
به تمام معناست
گندم‌ها را برای کبوتران سفید می‌گذارد
کلاغ‌های سیاه را با چوب می‌زند.

 

(۹)
بوی رطب نارس می‌دهد
کلمه‌های ناگفته شعری ورم کرده
مثل گندمـزارهای پریشان، لنج شکسته
به دریا زده، یا نقش مکمل بازی توی تئاتر
متنفرم از نقشی، که دزدیده شود
و تو نفهمی، تو شبیه شعرتی
یا شعرت شبیه تو

 

(۱۰)
رعشه‌ها سکون می‌شود
چسبیده به انگشتانم
جلو می‌روم
عقب می‌آئیم
توی سرم
همهمه‌ای‌ست
که در مدار خود نمی‌چرخد
اتفاقی در حد مرگ
که سهمیه‌اش روی کاغذ نمی‌گنجد
جهان شمولی ذهنم
تنها با ضریب تصاعدی، عادت، بالا می‌رود.

 

(۱۱)
وقتی تو نباشی
به جهنم
قطار
پرنده برود
فرقی نمی‌کند
یک شهر بروند
ابلیس برود
اصݪا خود خدا هم دلش خواست نگاه نکند برود.

 

(۱۲)
آنقدر رویای رنگی می‌کشم
که از چشم‌هایم
پرنده پرواز کند
از لب‌های
رژ قرمز زده‌ام، روی کف پیاده‌روها، گل سرخ بروید
تاب موهایم بپیچد برگردن شهر
من یک زنم...
با وحشت از هر گفته‌ای
که می‌خواست
پیکر آرزوهای دلخواهش را بکشد
تنها، مداد سیاه را برداشت
جهان را سیاه کشید
میله‌های، پنجره را اضافه کرد
طبق آخرین فتوا، رساله زنده بگوریش را حفظ کرد
تا مدت‌ها، کسی بویی از بدن مرده‌اش نفهمید.

 

(۱۳)
نیم قرن است
ناقوس در گوش‌هایش زنگ می‌زند
تمام یک شنبه‌ها به کلیسا می‌رود
به انتظار
معجزه انجیل لوقا
دست بر شکمش می‌کشد
گرسنگی را بالا می‌آورد
پیاله‌ای هم
برای همسایه‌اش می‌برد
با وعده بهشت، نان را در دهانش نرم می‌کند
گرسنگی
مرزی‌ست باز شده به روی جهنم
که هر روز خبر مردن را
از صورت رنگ پریده‌اش
به بهشت را مخابره می‌کند
و... وعده نان کباب، شراب، زن را از پدر روحانی
پس می‌گیرد.

 

(۱۴)
اسمت را که می‌برم
توی گلویم گیر می‌کنی
نفسم بند می‌رود
کبود می‌شوم
زندگی پشتم می‌زند
بخاطر تو دوباره نفس می‌کشم.

 

(۱۵)
هر نفری چیزی را جای گذاشته
مسافری کیفش را در کوپه
پیرمردی عینکش را روی نیمکت پارک
دانشجوی کتابش را توی کلاس
زندانی آزادیش را بیرون
پناهنده ای کشورش را پشت مرز
سربازی عشقش را توی خانه
مرده‌ای دارایش را توی چند کاغذ
رابطه نامشروعی بچه‌اش را کنار سطل آشغال
سیاستمداری شرفش را روی صندلی
خمپاره‌ای تکه‌هایش را توی یک شهر
شهیدی اسمش را روی یک کوچه
و بغضی نترکیده توی یک گلو
و... ووو... وووو
دختری تنش را در خیابان.

 

(۱۶)
خورشید این روزها جور دیگری‌ست
کم رنگ طلوع می‌کند
ساعت دوازده بی‌نور می‌شود
دم غروب قهر

 

(۱۷)
بگذارید بخوابم
هر بار که بیدار می‌شوم
صدها کلاغ ذهنم را نوک می‌زند
هزاران پروانه رنگی از چشم‌هایم می‌پرد
هزاران گنجشک در دستانم می‌میرد
هزاران سوال دور سرم می‌چرخد
آرزوهای رنگیم تنها نقاشی می‌شود
من خودم را در یک جنگل گم می‌کنم
هزاران درخت تن می‌شوند مرا در بغل می‌گیرند
من از چندش بوسه‌های درختی هزار ساله
تنم را غسل می‌دهم
بگذارید بخوابم
من با قصه‌های مادرم به خواب رفته‌ام.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://virgool.io/@kootahnevisan
www.vidafiroozzadeh.blogfa.com
www.totem-mag.com
www.shahrgon.com
www.iranketab.ir
www.sayeha.org
@vida_firozzade
و...

  • لیلا طیبی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی