علیرضا آذر شاعر تهرانی
آقای "علیرضا آذر"، شاعر، نویسنده و خوانندهی ایرانی، زادهی یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۵۸ خورشیدی، در تهران است.
آقای "علیرضا آذر"، شاعر، نویسنده و خوانندهی ایرانی، زادهی یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۵۸ خورشیدی، در تهران است.
در سال ۱۳۸۹ در زمینهی ترانه گام برداشت و تراکهای معروف مثل تیتراژ پایانی سریال ستایش را سرود.
◇ کتاب شناسی:
- مجموعه شعر اسمش همین است
- مجموعه شعر آتایا
- مجموعه شعر اثر انگشت
- مجموعه ترانه آریان
- مجموعه شعر چهار قطره خون
و...
◇ نمونهی شعر:
(۱)
[چهار قطره خون]
سلام ای هیبت در مِه، اگر از حال من پرسی
ملالی نیست جز دوری که دستان تو از دستم
تو چی یادی از این مَرد مجازی میکنی یا نه
شکستی عهد سابق را نگو نه من که نشکستم
به دست خالیات ای سرو لخت بارور سوگند
قسم به زخمهای تو، عروس پاره پیراهن
عصای شعبده از شاخههای تو فرود آمد
خودم دیدم که سیب از حجلهات میریخت بر دامن
کبوترهای شهرم را هزاران نامه بَر کردم
که شاید آسمان بردارد آن درد و بالم را
تو هم پرسیده بودی که چه خواهی کرد با دوری
صبوری کن برایت مینویسم شرح حالم را
بگو از حال و روزت از خودت از زندگی در خودت
بگو از آن اجاق کور خورشیدی در آوردی
کتاب جیبی صادق سه قطره خون که یادت هست
چه شد گوش و کنارت هست یا اینکه گمش کردی
گمش کردی خیالی نیست باور کن
به جایش هم برایت چهار قطره خون نوشتم روح سرگردان
نمیدانم به دستت میرسد یا هرچه باداباد
برایت مینویسم چند خط از غربت انسان
آهای ای سیب ممنوعه ویار دائم شیطان
عزیز قلب هر درماندهی جا مانده در تهران
تماشای دو دست من برای چیدن سحرت
خداوند سپید و سرخ از هر شاخه آویزان
ببین با دست خالی آمدم یک بوسه بردارم
چرا بُق کرده و اخمو مسلح تا بُن دندان
از آن شب که تن ِ پیراهنت را باد دور آورد
مرا یعقوب نامیدند و این ویرانه را کنعان
وضو نگرفته حتی در خیالم دیدنت کفر است
برایم آیت پروردگاری به همین قرآن
آهای ای چهرهی معلوم در هر برکهی آبی
زن آیینه پوش ِ لاجرم از دیدهها پنهان
تمام گوشهای خانه را از ابر پُر کردم
بزن با پنجره حرف دلت را پچ پچ باران
نرقص ای گِردباد مو پریشان کمر باریک
نزن از ریشه نسلم را برادرزادهی طوفان
درآور کفشهایت را و نرم از گور من بگذر
که بدجوری ترک خورده در و دیوار هیچستان
تو و سگهای ولگرد هدایت یک طرف باشید
من اما این طرف با کاشفان شرقی کاشان
اگر معنای آدم میشود تو من چه هستم پس
کجا این حجم در سلول کز کرده کجا انسان
تو یک جغرافیای منحصر به خویشتن هستی
تنت چم و خم چالوس و چشمت سبز لاهیجان
تو ییلاقیترین مقصد برای کوچ دستانم
اعوذ بک من ِ الشر الشرار ظهر تابستان
من اما آخرین سیگار اسیر دست دود آلود
تمامم ول کن این ته مانده را خانم زندانبان
سرانجام تمام قصهها یکجور خواهد بود
همیشه یک کلاغ خانه گم کرده دو خط پایان
بخواب آرام در بستر میان لایههای خواب
بخواب آدم کش خوابیده با لالایی مهتاب
تنت از مرمر شفاف و چشمت یشم بر مرمر
درونت ماده اسبی ترکمن هم رام هم بیتاب
سیاه گیس ابریشم بلند ِ ماه پیشانی
سخن چاقو زبان جادو صدف دندان و لب عناب
تو را باید شبیه کوه نور از دور خاطر خواست
تو را باید تماشا کرد آن هم با هزار آداب
تو را باید میان صفحهای از هِرز پنهان کرد
که زخم چشم مردم میشود کشفی چنین نایاب
تو آن صیدی که صیاد خودت را صید خودت کردی
فقط با طعمهی چشم و سر هر مو که صد قلاب
اگر تن تر نکردم عیب از اقیانوس چشمت نیست
که از دوران نوزادی مرا ترساندهاند از آب
تو رفت و آمدی اما خدا آخر مرا انداخت
مرا بر سرسره عمری نشاندند و تو را بر تاب
به حکم تیر بابایت من ِ رعیت پدر دادم
من ِ مست ِ پدر مُرده خراب دختر ارباب
اگر خارم اقلاً ریشه در خاک شرف دارم
تو در چشم لجن گل کن گل نیلوفر مرداب
اگر در سر کتابم طالعم دوری دستت بود
بتاب از چلهی جادو به لطف رمل و اسطرلاب
اگرچه بختمان دوریست ساکت را زمین بگذار
هنوز از در نرفتی میسُرد بر گونهات سرخاب
چقدر این شهر را گشتی به انسان برنخوردی خب
چراغ شیخ در دستت به صورت گوهر شبتاب
ببین جو گندمم یعنی کمی از فصل من مانده
زمستان رخ کند مُردم شب یلدا مرا دریاب
دوباره در نمازم یاد ابروهایت افتادم
فقط حافظ شنیده نالهای که آمد از محراب
بتازان دختر صدها هزاران تیر از ابرو
به جنگ آبستن از جنگ هزاران مرد رو در رو
بیا از دام نفرتهای دائم جان من بگذر
رها کن که تو مو میبینی و من پیچ و تاب مو
به سِحر تو شب تاریک من خورشید باران است
تورا دیدم خزیدی بر درخت دستهی جارو
چه وردی زیر لب خواندی که اینطور از خودم دورم
بگو از جرئهی جادو
گل نایاب میروید میان جای هر پایت
به بغضی یاس میریزد به اشکی نرگس و شب بو
همیشه رد آفتها میان بوتهها پیداست
امان از شاخه و ساقه فراق خودسر و خودرو
بگو از صورت قهرت به زیر لحن اغوایت
خودم ختمم تو خنجر زیر میبندی نقاب از رو
چه امیدی به آزادی کمند گیسوان دورم
فشار قبر آغوشت به دستت تیز ده چاقو
خرامان در نظر اسبی و طاووسی به تن داری
چقدر این خال و خط مارو چقدر این چشمها آهو
در عمق قهقه اخم و کنار بغض و بُق لبخند
جنون جمع ازدادی تضاد دوزخ و مینو
چرا هر مرد دین از خانهات بد مست میآید
سلام و سجده را ول کن چه داری پشت آن پستو
که مولانا و خیام از سبویت جرئه میدزدند و
از هر پنجره یک شمس سرکش میکشد یاهو
اگر این مردها مَردند من بیپرده نامردم
عزیز من تفاوت میکند هر گرد با گردو
غروب است و تو در دریای ماشینها گم و گوری
و من درگیر دریای بزرگ و خودکشی قو
مبادا آدم دیگر مباد از من مقربتر
توام که داغ و طغیانگر و من که بزدل و ترسو
همیشه هرچه در عالم به پیشت خاک و خاکستر
بدون تو زمان پر زندگی پر دین و دل پر پر
همیشه زیر پا بودم لگدمال و زمینی چرک
به امیدی هوادارم تو را ای ابر بالاسر
صعود ماه تا ساقت ستاره تا سر زلفت
چه خورشیدی به پیشانی همه هفت آسمان پیکر
تمام جنیان تسخیر اوراد زبان بندت
تمام حوریان در حجلهات رقاص و خنیاگر
تو گامی آنطرف مینشینی رعشه میگیرم
از این دوری از این حجران چار انگشت شرمآور
عطش دارم بنوشم چشمهایت را نگاهت را
دهن گس کن ملس انگور نارس میوهی نوبر
چه چیزی را طلب کردی و من گفتم برای بعد
تمام هستیام را پیشکش کردم به پیغمبر
برای مرد ایلاتی تفنگ از هرچه بالاتر
تفنگش میشود ناموس و طفل و خواهر و مادر
تفنگ ارثیام را با تو سنگین دل عوض کرد
تو رفتی و تنفگم هم چه تقدیری از این بدتر
اگر از من بُریدی مفت چنگت هرچه از من رفت
دلم میسوزد از بخت سیاه عاشق دیگر
برای من جنون بودی، برای دیگری همسر
برای یک نفر دختر، به چشم یک نفر بستر
همیشه یک نفر قبل از من از تو کام میگیرد
همیشه دست دوم تو همیشه من پُک آخر
گمم کن مثل شمعی در مسیر باد میمیرم
گلم اسراف کردی با اجیر قاتل و خنجر
تمام گفتنیها را نوشتم حال خود دانی
پس از خواندن بسوزان نامه را قربان تو آذر .
(۲)
که از پای دیوانگان وا شده بند و زنجیر
مرا رو به روی خودم، از خودت رو مگردان
که این دفعه میمیرم از دَنگ و فَنگ خیابان
از این پنجره تا خیابان امید وصال است
که این زنده بودن فقط زندگی را وَبال است
و خواهد شکست این تنفس، هر عهدی که بستهست
چه کس این جهان قضا را به ریش قَدَر بست
کدامین رفاقت مرا پشت بُخل تو گم کرد
منی که غمم را جهان دید و طاقت نیاورد
من از کوچهی رنجش و خون به اینجا رسیدم
مرا هُو کشیدند اگر دست بالا رسیدم
هزاران مهاجر در افکار من لانه کردند
و خونِ مرا جرعه جرعه به پیمانه کردند
خودم دیدهام کارِوانِ ابابیلیان را
به خون سرخ کردهاند سامانیان، مولیان را
شمایی که در سر سرِ ذِبح آینده دارید
پس از شوخی تلخ دنیا شما خنده دارید
مرا اشتیاق چَک و چانه و کل کلی نیست
مرا شوق میز و مجیز و صف و صندلی نیست
عزیزان عزیزم به شعری که ناخوانده مانده
خدا پای دلدادگی را به شعرم کشانده
من از ایلِ دیوانگانِ رسیده به مرگم
شما آخرِ لطف باران ولی من تگرگم
شما آبشارید و من صخرهام این به من چه
سرافرازم و جویِ جاری به پایین به من چه
من عمری نشستم فقط زهر ماران چشیدم
من از شاعری زخم آن را به دوشم کشیدم
که تا نامی از من شنیدید خنجر کشیدید
سپس تسمه از گُردهی هر برادر کشیدید
شما که همه زندگیتان فقط صرف من شد
و تا حرفی از اسمم آمد دُمَلها دهن شد
شما که به زیر تن سایهها سایه دارید
چه کاری به اشعار کمرنگ و بیمایه دارید
من از مِهنت و رنج دنیا گرفتار دردم
دعا کن به ته ماندههای خودم بر نگردم
من از زخم نصرت به دل، داغ دیرینه دارم
و پشت سرم کوهی از نفرت و کینه دارم
من از غَمزهی فومنی شعر ناقص ندیدم
غزل گفتم و پنجه بر باد و باران کشیدم
که در من دو خط یشم و مرمر هنوز از تو دارم
کجا مُرده شیون، که سر بر مزارش گذارم
شب اِعتصام است و صد محتسب بر مسیرم
کنار کدامین غزل جان پناهی بگیرم
بگو شاه یوشین قبای پر از زخمِ دوران
کجای شب تیره و خاکی و خشکِ تهران
بیاویزم و شعر بکر از گریبان در آرم
و یا در سرم بوتهی شوکرانی بکارم
شما نامِ نامی شعرید، ساکت نمانید
من و نامِ بینامیِ من، مرا هیچ نامید
شما ظرف لبریز اَرزن، و من دانهی آن
که آن دانه هم نیستم من، به قرآن.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (صحرا)
منابع
- مجله نخل
www.alireza-aazar.blogfa.com
و...
- ۰۳/۰۶/۰۱