تیرداد نصری
شاعر بیکتاب
زنده یاد "تیرداد نصری" شاعر و منتقد معاصر ایرانی در سال ۱۳۳۱ خورشیدی، در سیاهکل به دنیا آمد. سپس با خانواده به لنگرود مهاجرت کرد و عاقبت در تنکابن (شهسوار) ساکن شد.
او از ۱۶ سالگی به سرودن شعر پرداخت و نخستین شعرهایش در مجله فردوسی چاپ شد. او در این زمان از جوانان طرفدار موج نو بود و "اسماعیل نوریعلا" در کتاب "صور و اسباب شعر نو" نام او را در ردیف شاعران موج نو و شعر منثور آورده است. او در این کتابش، درباره نصری مطالب مفصلی دارد؛ از جمله شعر او را با "احمدرضا احمدی" مقایسه کرده و در بعضی جاها شعرش را بهتر از احمدی ارزیابی میکند...
نصری در دهه ۵۰، به طرفداری از مبارزان مخالف رژیم پهلوی پرداخت. او در این سالها به تدریس مشغول بود. او در آغاز دههی ۶۰، از تدریس در آموزش و پرورش منع شد و به ناچار به مشاغل مختلف از جمله دستفروشی و کارگری پرداخت.
نصری در تنکابن به نقد شعر جوانان علاقمند میپرداخت و در شکوفایی ادبی بسیاری از شاعران مازندران نقش داشت؛ اما خود او زیاد اهل انتشار اشعار و نقدهایش نبود.
اندکی از اشعار او در مجلههای آدینه، دنیای سخن، بایا و روزنامه اطلاعات (صفحه ادبی بشنو از نی) به چاپ رسیده است. گفته میشود، شعر تیرداد نصری یکی از نخستین نمونههای شعر متحول دهه ۷۰، است که در صفحات شعر نشریات آن سالها ظهور کرد، اما از آنجا که شاعر امکان یا علاقهای به چاپ این آثار نداشته، انتشار آثار او به همان صفحات ادبی محدود مانده است. با این حال، تأثیر نگاه و سلیقه شعری تیرداد نصری را میتوان در شعر برخی شاعران دیگری که در همان سالها به شهرت رسیدند، مشاهده کرد.
او در سال ۱۳۷۸، از ایران خارج شد و زندگی در تنهایی و غربت را در لندن پی گرفت. در آنجا از وسعت فعالیتهای ادبی وی کاسته شد تا اینکه در روز ۷ آبان ۱۳۸۶، بر اثر حملهی قلبی در یکی از خیابانهای لندن ناگهان درگذشت و در همان شهر به خاک سپرده شد.
▪︎کتابشناسی:
- دو قدم مانده به خاکستر، تهران : سولار، ۱۳۹۳، ۱۲۰ صفحه.
- در همهی بندرگاهها از کشتی گم شده حرف بود، تهران : سولار، ۱۳۹۳ ، ۸۰ صفحه.
- شعرهای جالب و خواندنی بچههای محل، به کوشش مهرداد عارفانی، انتشارات پاریس، ۱۳۸۲، ۴۴ صفحه.
▪︎نمونه شعر:
(۱)
بدنی پر از جراحت پنهان و آشکار
دهانی خونین
که یک بار به تبسمی فرخنده
دستهگلی پیشکش آزادی هدیه کرد
چشمانی باز با نگاهی ثابت
این منم افتاده در کوچه پس کوچههای فورستگیت لندن؟
من اما در میهنم هستم همچنان که پرسه میزدم و پرسه میزنم هنوز خیابانهای پر از نارنج شهسوار را
همچنان که
نفتکشها را نگاه میکردم و نگاه میکنم هنوز در بندر آبادان
همچنان که
در فوزیهی تهران با دوستان
کشتهشدگان انقلاب را میشمردیم و میشمرم
همچنان که شاعر بودم و شاعری هنوز بدون کتابام
همچنان که
دختر و پسرم به زندان شیراز افتادند و در زندانند در تبریز
همچنان که
همسرم خودکشی کرد در مشهد و خودکشی میکند در کرمان
مادرم؟
در زاهدان از غصه دق کرد
و پدرم؟
دستفروشی روشنفکر که از پنجرهی انبار کتابهاش در اصفهان
به جهانی مینگریست تهی از شقاوت
در کوچه پس کوچههای مه گرفتهی فورستگیت لندن
شاعر!
جسد پناهندهای روی زمین است
پلیسها دور تا دورش جمعاند!.
(۲)
مهتاب
یکپارچه
زیباست
هر وقت به چشم خورد
در خاطرم اناری بر سنگفرش حیاط، شکست
زیباست
مثل زنم که دستهاش دو انگشترند
زیباست
کبودی زیر چشم زنی که یک روز
هزار بار از تیمارستان گریخت
زیباست
و من هر شب مهتابی
عصا - نفسزنان
از پلهها
بالا میروم...
(۳)
«این روزها، ستایش غیررسمی عدالت خطرناک است»
یکی از روی روزنامهای آن را خواند
و سر تکان داد.
«این روزها، ستایش غیررسمی آزادی خطرناک است»
کناری راننده گفت
و بقیه سر تکان دادند.
شب و شاعر در حاشیه روزنامه نوشتند
«این روزها، ستایش غیررسمی نان خطرناک است»...
در محله ما سر تکان نمیدهد هیچ کس
آنان
جسورانه به نان میاندیشند
و در خوابشان عدالت را
و در خوابشان
آزادی را
چون دعایی غیررسمی زمزمه میکنند.
(۴)
غبارآلود
که از آن
دنیا، انگار خیابان خاکی روبهرو است
با آن خانههای سرهمبندی شده بدون مجوزی در اطراف
همانطور
در انتظار هستم
و در انتظار از پلهها سرا زیر شدن تو.
شتابان
از پلهها سرازیر میشوی
دو پله یکی
پرخاشگر، عصبی
بر علیه شقاوت من، جبن من
بر علیه «چه کنم... چه کاری از من ساخته است» من
و بر علیه «فردا روز دیگری است... میشود کاری کرد... امکان گشایشی هست»
از پلهها سرازیر میشوی - دو پله یکی
و در زیر آسمان شب
(کسی نمیبیند
به جز من و تو، از پنجره این چهاردیواری):
خیابان به خیابان
میدان به میدان
میروی تا کمی سبک بشوی
آنجا...
و آنچه در این چهاردیواری به گوش میآید
صدای تفی است که هیچگاه نگفتی، به چه چیز-
و یا به چه کس!.
(۵)
مردان و زنانی
از روشنایی آمده باشند
به ظلمات برگشته باشند... نفسها پس میرود و
خراشی در سینهها چنگ میاندازد
نفسها پس میرود و
غدهای در درون بزرگ میشود
نفسها پس میرود و
من نامهایی مشکوک به یادم میآید.
من این نامها را به شما خواهم گفت
این بار که از روشنایی میآیید
تا ظلمات را با پنجههای ستبر درهم بکوبید
من این نامها را به شما خواهم گفت.
و نامهای مشکوک را در دفتری نوشته باشی و
نامهای مشکوک را نزد خدا به امانت سپرده باشی و
بگویی: دوباره
زنان و مردانی
از روشنایی میآیند
با پنجههای ستبر
(۶)
[به: رقیه کاویانی]
حضورش –
روشنتر از لبخند حرف میزند با تو؛
انگار سپیدهی پس از شب یلدا –
انگار شعلهای در یک هوای سرد –
انگار حوصله کردن در ایستگاه قطاری
که منتظری …………… و او نرسید –
پیر تو از مرگ است: شبیه حافظهی ما
جوانتر از رؤیا: شبیه صخره که در توفان
چون ذرّات بهم پیوستهی برآمده از غبار، شکل میگیرد
- گُنگ -
و چون واقعیت
با قامتی رسا بر صندلیی روبروت، نشسته.
یا با تو راه میرود در پیاده رو و آفتاب
یا –
با تو به تماشای پوست لطیف زندگی میایستد
و با تو حرف میزند از زمان
(زمانهای نیامده – زمانهای طی نشده)
انگار با تو از تو حرف زده باشد
با چیزهای دوروُبرت حرف میزند با تو:
با گلدان روی میز (هدیهِ جشن تولّد تو)
با دفتر تلفن (لبریز نام رفیقان دور یا نزدیک)
با باز و بسته شدنهای پنجرهای با نسیم، در جایی.
با صدای زنگ در –
و غیبتش؟:
دفترچهی تلفن گمشدهی توست –
صدای سوت قطاریست که هیچوقت نرسید –
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)
- ۰۰/۱۰/۲۷