افسانه واقعی
خانم "افسانه واقعی"، شاعر اهل استان فارس، زادهی روز یکشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۶۰ خورشیدی، در شیراز است.
افسانه واقعی
خانم "افسانه واقعی"، شاعر اهل استان فارس، زادهی روز یکشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۶۰ خورشیدی، در شیراز است.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
[بال عشق]
آمدی، گل در وجودم زاده شد
برگ برگِ خاطرم، افتاده شد
کوچ کردی مدتی از بزم عشق
باز قلبت، راهی این جاده شد
با تبسم، بوسهها بر لب زدی
نبض و گرمای تنت سجاده شد
پیش چشمم باز هم، عاشق شدی
عشق در بطن دلت، آماده شد
من به خلوتگاه چشمت، ساکنم
این پیام از من به قلبت، داده شد
بیتو پوچم، ای نگاهت زندگی
روز و شب سمت نیازم، باده شد
ذره ذره، غرق گشتم در جنون
حالیا، دیوانگی هم، ساده شد
گشته زندانی وجودم در قفس
با تو اما، بال عشق آزاده شد
آفتاب مشرق و مغرب کنون
هر دو با هم، بر زمین قلاده شد
کورس عشقت تا نهایت میرود
راز دل از عشق تو، بگشاده شد.
(۲)
از صدای تیشهی بیوقفهی فرهاد، میترسم…
از سکوتی مانده در منشور یک فریاد، میترسم
طالعم خاموش و از رنگ و لعاب شاد، میترسم
خانهام در بیستونِ شهرِ شیرین است و هر لحظه
از صدای تیشهی بیوقفهی فرهاد، میترسم
حجم سنگینی به روی سینهام بیپرده میتازد
وسعتم گم میشود، در بُهتِ این ابعاد، میترسم
حس بدخیمی از آشوبی سراسر گنگ و نامفهوم
خنجری بر سینهام کوبیده، از بیداد، میترسم
خاطرم آشفته و حالم پریشان، روزگارم تلخ
از نگاه نا نجیبِ تک تکِ افراد، میترسم
آهوی طبعم رمیده، در میان گلهی گرگان
از کمینگاه و شکار و دام و هر صیاد، میترسم
آب و آتش، تلخ و شیرین، گاه بودن یا نبودن
از هجوم سیل مجهولات، یا اضداد، میترسم
شد به نامم این وجود سخت، در جسمی چکیده
با نگاهی منزجر، بر ثبت این اسناد، میترسم
چرخش ماه و زمین و مهر، عمری را به سر برده
از هزار و سیصد و… این بازی اعداد، میترسم.
(۳)
ناگهان فریاد زد بیگانهای
عشق خاکستر کند، کاشانهای
رخنه بر دل تا کند، غوغا شود
بعد مجنون میکند، فرزانهای
آتش سوزان میافروزد به جان
اشک دائم میچکد، بر چانهای
عشق یک خواب و خیال واهی است
مشتِ محکم، دردِ بیرحمانهای
عشق با شمع و شبِ ما جور نیست
بت شده، بیشک به هر بتخانهای
عشق تزویر و ریایی بیش نیست
چون حدیثِ تلخِ نامردانهای
عشق در تفسیرِ خود، هیهات کرد
خاک شد در جسم هر، افسانهای
چرخِ این دنیا بچرخد روز و شب
له شود احساس، بر دندانهای
از تو دزدد زندگی، در یک کلام
این صنم سوزاند، هر بتخانهای.
(۴)
دختری از جنس بارانم
زاده ی اوج زمستانم
خوردهام با برف و یخ پیوند
گیسوانم دستهای چون ابر بارنده
ذرهای از سیل طغیانم
قامتی سرکشتر از طوفان
من تمام سادگیهایم همه
از باد و از آب است
در این دنیای پوشالی
به وقت غم مه آلودم
به وقت شادی و خنده
گهی آتش، گهی رودم
تنم را با تگرگ روزگاران
میکنم پنهان
به زیر بار بد خیم حوادث
میکنم عصیان
نه بر دل ترسی و ضعفی
مثال شیرِ غرّانم
منم پر جوش و بارانی
نیام آرام، خروشانم
همیشه پر شرر از عشق
پر از احساسهای ناب
شمیم و عطر بهمن ماه
همان دخت زمستانم
منم افسانهی باران.
(۵)
مرا خاموش میخواهی
مرا بیهوش میخواهی
مرا همچون اسیری در پی آغوش میخواهی
گهرهای دلم را تک تک از شاخه جدا کردم
بریدم از همه دنیا
مرا اینگونه میخواهی؟
نمیخواهم دگر با تو اسیر و دربهدر باشم
مرا محدود میخواهی
نمیخواهم دگر اینگونه بودن را
مرا با ضربهی عشقت
چرا مخدوش میخواهی؟
شدی از دل کلافه میزنی سر بر در و دیوار
در این فکر پر از فریاد
مرا مغشوش میخواهی؟
گلایه از شب آشوب قلبت نیست ای عاشق
مرا یاری رسان رد شو
گذر کن از همه عشقت
شبیه کاغذی زردم
مرا منقوش میخواهی؟
شکستی بال پروازم که مهمان قفس باشم
در این عمر به سر رفته
مرا مدهوش میخواهی؟
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.bargegolenaz.persianblog.ir
www.bargegolenaz.loxtarin.com
www.ganjineadabiat.blogfa.com
www.shereno.com
و...
- ۰۴/۰۴/۲۴