نسترن خزائی
خانم "نسترن خزائی"، شاعر خوزستانی، زادهی سال ۱۳۶۹ خورشیدی، در اهواز است.
نسترن خزائی
خانم "نسترن خزائی"، شاعر خوزستانی، زادهی سال ۱۳۶۹ خورشیدی، در اهواز است.
او در حوزهی شعر آثار فراوانی منتشر کرده؛ از جمله مجموعه شعر «برآمدگی»، «رام آشوب»، «ذبحِ حقیقت» و «التهاب». همزمان وی سراغ انتشار آثار داستانی رفته و کتابی با عنوان «تکهای از تن» را منتشر کرده است.
همچنین ایشان در زمینهی عکاسی و فیلمبرداری نیز چندین اثر به ثبت رسانده است.
◇ نمونهی شعر:
(۱)
تابشِ عمیقِ صورتی سوی مرگ
از تابشِ روز داغتر و
از صدای شب هولناکتر است.
آن هلهله برای ناگهانِ نورِ محصور نیامده بود که حالا
از بالای نگاه افتاده بر سایه به ناگهان
بیامیزد با بیداریِ هنگامهای خوابآلود
رفتن را مجبور به پاها کند
آن مرگ
آن مرگِ عزیز که سرانجامِ خواستن بود
و البته که همیشه از تمامیِ نواحی
وقتی اصابتِ تاریک فرا برسد دیگر عزیز نیست،
اما آن مرگِ عزیز سیلیِ ممتدِ هوش بود و
ادامه از نیستن.
علارغمِ گردنهای شکسته
گاهاً پاها و کمرها و پهلوهای شکسته
فک و فوارهی دستهای شکننده
کوبش شقیقه همچنان هشیار است.
ما احتمالِ مالامالِ روز را مشت کرده بودیم
شرطی نبودنِ گلوی زندگی را مشت کرده بودیم
بیهودگی تداومِ عصرِ تهی و
خیابان را از منظم، مشت کرده بودیم
مشتها خطا رفت از رسیدن به گلوله و
تنها حرفهای نقل قول شدهمان در فضاهای غیرحقیقی
از تشویق بر دهانهای بسیاری مشت میشد
مشتها طفره از انتقام رفتند تا تذکرِ نیازهای استمراری
و سرها چرخیدند از سرپیچیِ تشویش اذهانِ خصوصی
مشتمشت جنازه پیشکش به پرواز کردیم
مشتمشت از ما به هوای سلام بذر شد
و سنگ از روییدن سد شد.
مادری هوار زد که: من پرنده نداشتم،
شما شکارش کردید.
میگفت لانهام اجارهای بود روی وصیّتِ خاک
درخت را خط زدم
شاخه را خط زدم
برگ و بنِ حنجره را خط زدم،
و دروغهایی از این قبیل
قبیلهی آدمخوارها را گول نزد
آنها در هر صورت به شکل شکار میآیند
و دستها را طوری انتخاب میکنند
که زنان نقطههای خالیِ ضریح
و پاها را طوری قلم میکنند که سنگتراش
زحمتی برای کشیدنِ چشمها و
شمایلِ لبها نداشته باشد.
از سرخیِ سینه رنگی بهجا نمیگذارند
از کودک
از مدادرنگیهای بزرگسال
_از پاککن جهتِ پاککردنِ حقیقت و از تراش
جهتِ تراشیدنِ استخوانهای سبز استفاده کنید.
استفاده از سُرب در برابرِ بدن
استفاده از بدن در برابر حرف و
استفاده از حرف در برابرِ وحشت
وحشت را فهمِ گیاه نمیکند و
روییدن همیشه روییدن است
چه در خانه
چه در خیابان،
زبان که بیفتد از صدا و حرف که بریزد
از لال و چشم کور بماند از بیرونِ حدقه
- یعنی که کوشیدن برای هوش از سرِ آزادی پراندن،
برابر است با آبی مغروق در آسمان و
برابر است با از عقیم با تطهیرِ خاک گفتن
چه در توصیفِ دار و چه در وهلهی درخت
در جهاتی دور از سرخ و لخته
هرگز را در دایرهالمعارف دفنِ ادامه و
همیشه را سرودی بر فرازِ پرچم کردند
همیشه بر بلندای باد میرقصد و
دور از دسترس گلوله
پوزخند به آلاتِ مرگ میزند.
همیشه،
در بیشههای دور و نزدیک ریشه میدواند
قد میکشد از سایه بلندتر و
مرتفعتر از هرگز به مرگ سلام نمیدهد
چرا که همیشه،
هرگز نمیمیرد.
آن هلهله برای ناگهانِ همیشه
از بالای اتفاقِ افتاده بر آشنایی ما با عفونتِ تکرار
به پوزخند و بر زخم نقش میزند.
(۲)
کوچک
چون چراغی سوسوزن
نمیر
در این تالار کهنسال
که سیاهی نطفهی هر روزهاش است
کوچک
چون گیاهی از دل سنگ
از انبوه لایههای مرده و انگار موم خورده
سر بر میآورد و میگوید سلام
کوچک چون سینهی پرنده
دم از ترس میگیرد و
بازدم به بالی که میکشد به آسمان
آسمانی با هفت لا قبا و
ابری روبند زیباییاش.
کوچک چون چکاوک که در کوچ خانه ندارد
بیامان بماند در سفر
بیم آن را نداشته باشد
جایی کنار دیوار قضاوت
بیفتد
از زبان
چشم بچراند و محو
تماشای عمر رفته را نوک بکوبد
و کوچک میشود پیر
و چروک میشود حافظه
بر پوست خط به خط
زمان نقش میبندد
چراغِ رو به خاموشی میشود و
گهواره در یاد تکان میخورد.
کوچکم که به زخم خندیدم
وقتی به معبر خون رسیدم
و از شانههای ناسورم پرسیدم
که مجبورم؟
هم از اهل قبورم
سنگی به انتظارِ سلام
شعری به سینه سپردهام و
از بندر داغِ بیزبانی
دلی در هوای شرجی سوزاندهام تا
شاعر دیوانهام
موجیِ این گاه شود
بنویسد سلام
از دست ردِ به سینه نترسد
جلوهگاهِ اختهی مردی
همین فرشِ چهلتکه
همین پامالشده
در خلوت خود خزیده و
چمبره بر شرع و سیاست
آوازِ دهل میشنود.
شاعر است و شیداییش
از قهرِ کبوتر هم میترسد
پس مینویسد سلام
اما به خواب میزند خودش را
تا مرا به حالِ فقری بدنی
به سوتِ یک تصمیم تا ستاره بفرستد.
واماندهام اینجا و
فسیلِ بینقشی شدهام
کاشف به عمل لال آمده
بیتن از هزار سال دوری بر میگردم
بارها و دوباره و هزارباره
نخلِ عقیمم،
خرمای خندههای شما
بر زخمهام.
چون کودکی به شوقِ شنیدنِ بوق قطار
نعشم را ریل میبینم،
سوت بزنید
سلام!
(۳)
از بند ناف آویزان بودم
اولین تکان های منتشر به بودن
از نخستین سلول انفرادی
جای امنی بود
اگر...
دست یافتنی نمیشدم
به هر جا که بوی زندگی
تهوع مادر را بالا میآورد
هر سپیده
کودکیام را نظارهگر تزریق خون
به رگهای سبز خیابان بودم
اولین سقط ماهتاب در روز
قائدگی خورشید یادآور اولین خانهی خونیام بود
تمام که شدم
در ساعات آخرینِ منقلب شدن طلوع کردم
از دهانهی درخت شدن
دست تو شکل تبر رشد میکرد
از دستهای مرده در تفنگ
یک روز که نیت گلوله در سرش میکاشت
گلی رویید به ناز
...
هنوز
با طلوع ستارهها
در سلولی تاریک از ماه آویزانم
از گردن
و رگهای تپندهی مردن.
(۴)
[قسمتهای ناخوانده]
باروتهای پیچیده شده
در لحظههای هر رفتن
نفسها را
به سطح تیرهتری
از شب پُر گره میبرند
تا تمام نشدنها را
قسمت بخوانیم
برای قسمتی از ایمان
که هرگز
قسمتی از نان
قسمتاش نشد...
(۵)
در هنگامهی شرجی که داغ کرده جنوبِ مبتلا و تبعیدی
چشمت _با طعمی شیرین پلک بالا را خواب میبرد تا رویا
آوازی با لهجهاش در حلق دور افتادهای مسیر مییابد به لالههای گوش
تا دریچهی خواب را آرام بگشاید_
خیره میماند به رفتارِ ایستادهی مبهوت.
پیچیده در هوای دیدنات اضطرابِ تصاویرِ کودکانه
که بهانه را به انگشت مکیدن نشانه میرود
میرود دستم سمتِ گیسوی بریدهات که شدیداً آشفته است و
هلاکِ دست کشیدن
ترسان از ریخته شدن بر شانهای که برایت قربانی کردم.
همچنان که در هوای حضور حل میشود حنجرهها از بیکلامی
حضوری تازه بر چشمها جان با نگفتن و شنیدن میگیرد
اصالت لمس است بیآنکه شکل معنا پذیرد
شکل میپذیرد از رفتارِ زبان
تا رویا را با دو لهجهی غریب یکی کند با
موسیقی کلامی که مشترک است
شکل تکینهای از نویی دارد که تذکر به ماندن را
از اعماق علاقه استنشاق میکند.
(۶)
خاتون من بودم
به بُهتِ خندهها و تکرارِ تمسخرها و تمشکهای گس
به ماندن زیرِ بارانِ تاریکِ شب
به از نگاهها و آوازها و خواندهشدنهای دروغین، فراری
به از خطابشدنها در زمانل کودک شمرده شدنها
به از زن بودنهام هنگامِ مطرود بودن از قبیله
به از جنس دوم هستی پس ساکت باش و غیر قمر هیچ مگو!
ماه
با آههای شاعری در مرثیهسرایی بر مزار روبیِ کولیان
همخوان
گریست
پس ابر
دستمالی از پوستِ خویش شد
هم بر زیر پلکهای شاعر و ماه باهم
هم بر خشونت و جنگِ هرمونهای زن در رحم
و این قصه همینجا فاش میشود
که من
که شاعرِ پیادهرو
رگ از روحِ حلالِ او به ارث بردم و
ظن از زن بودنِ واقعیِ خویش.
(۷)
به دقایق، همهی دقایق
که گریزِ بیدستِ ستاره از بینایی
حضورِ پاکوبانِ جن و پری
سِحری که خوانده میشود بر تن
و تبی که میسوزد
به شفا
متذکر میشوم:
عذاب را
با دستهای اسبِ سیاه
در آسمان میدوم
قطرههای مطهرِ روح
سرمهی شباند
میشورم از ماهِ پوست
که خصلتی دو چهره دارد
با چالههایی سیاه میچکد از نیمه
تا راز از حدودِ روز فاش کند.
(۸)
خوابش رو به سنگینی میرفت
کالبدی که خود را به مُردن زده بود
شاید هم لبریز بود
آنقدر که میتوانست بجای تمام ابرها
ببارد...
(۹)
بدون آنکه کسی باخبر شود
از سیاهی درونم
چراغی میشوم
و سالها در تاریکی اتاقت
حلق آویز میمانم...
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://vaznedonya.ir/Poem/1863
https://m-bibak.blogfa.com
https://piadero.ir/post
https://7sobh.com
@Adabiyat_Moaser_IRAN
@avaye_parav
و...
- ۰۴/۰۴/۱۰