لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

وبلاگ خصوصی انتشار نوشته ها و اشعار بانو
#لیلا_طیبی (رها)

بایگانی
آخرین مطالب
۳۰
شهریور

بانو "پروین وجدانی"، شاعر، نویسنده، طنزپرداز و معلم بازنشسته‌ی کرمانی، زاده‌ی ۲۹ مهر ۱۳۱۹ خورشیدی، در رفسنجان است.

 

 

پروین وجدانی


بانو "پروین وجدانی"، شاعر، نویسنده، طنزپرداز و معلم بازنشسته‌ی کرمانی، زاده‌ی ۲۹ مهر ۱۳۱۹ خورشیدی، در رفسنجان است.
وی که به "مادر شعر رفسنجان" مشهور است، تحصیلات مقطع ابتدایی را در این شهر و تحصیلات متوسطه را در کرمان گذرانده و دانش آموخته‌ی کارشناسی آموزش ابتدایی است.
ایشان طی سال ۱۳۳۷ یا ۱۳۳۸ خورشیدی، با "سید محمد ابریشمی"، که نخستین یا از نخستین پزشکان رفسنجان بود ازدواج کرد.
بانو وجدانی از نوجوانی علاقه‌مند به شعر و ادبیات بود و با چاپ اشعار در مجلات بانوان و زن روز این استعداد خود را بروز داد؛ خبرنگار مجله بانوان و ریاست انجمن زنان در شهرستان‌های مریوان و رفسنجان از دیگر فعالیت‌های اجتماعی این شاعره در سال‌های دور است.
ریاست انجمن شعر شهید ارسلان در دهه‌ی ۷۰، مدیریت نگارخانه‌ی نگاه ابریشم، همکاری با روزنامه‌ی محلی بانگ جرس و انتشار کتاب‌های «سبدی پر از نگاه»، «قطره اما طلا»، «یک بقچه پر از خالی»، «هیچ جا خونه آدم نمیشه»، «مرغ همسایه» و «صدای پای گل» از اهم فعالیت‌های ادبی این شاعر ارژمند است.
کتابِ‭ ‬‮«‬هیج‭ ‬جا‭ ‬خونه‭ ‬آدم‭ ‬نمی‌شه‮»‬‭ ‬سرگذشت،‭ ‬تجربیات،‭ ‬شکست‌ها،‭ ‬موفقیت‌های‭ ‬این‭ ‬بانوی‭ ‬اصیل‭ ‬و‭ ‬ادیب‭ ‬در‭ ‬جامعه‌ی‭ ‬کرمان‭ ‬و‭ ‬رفسنجان‭ ‬است‭.
 

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.khanehkheshti.com
www.zanoejtema.ir
www.srmshq.ir
@parvin.vojdani
و...

 

 

  • لیلا طیبی
۲۹
شهریور

خانم "شهپر کارگریان"، شاعر ایرانی، ساکن سنندج است.

 

شهپر کارگریان

خانم "شهپر کارگریان"، شاعر ایرانی، ساکن سنندج است.
از ایشان کتاب "شهپر عشق" توسط انتشارات ماهواره در ۹۲ صفحه چاپ و منتشر شده است.
همچنین تعدادی از اشعار ایشان در کتاب‌های زیر چاپ و منتشر شده است:
- سمفونی عشق، نشر خسروانی مجد، ۱۴۰۳
نوبت چاپ: 1
- گوهر سخن (اشعار و دلنوشته‌ها)، نشر خسروانی مجد، ۱۴۰۳
- حجله‌ی مهتاب (اشعار و دل نوشته‌ها)، نشر خسروانی مجد، ۱۴۰۳
و...
 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
هر چه را تحریرکردم در پس پندار بود
دیدگانم مست روی نازنین دلدار بود
رنگ شب بر دل نشست و خنده‌ام از لب پرید
گوییا این لحظه را بر گریه‌ام اصرار بود
قطره‌های اشک خود را می‌سپردم در خیال
اغ این بی‌همدلی بر من چنین آزار بود
جوشش عشقی فریبا در نهانم می‌دوید
تا به هر لبخند نازت دل پر از اسرار بود
هر چه گویم وصف تو در واژه‌های این غزل
عطر تو جاری شده چون مطلع اشعار بود.

(۲)
قصه‌های من و مه گرچه کتاب است نرو
حال دل در غم تو باز خواب است نرو
ناله‌ی نی بشنو از سر دلدادگی‌اش
سوز نی دارد از این دل که کباب است نرو
شرح رسوایی ما را به که خواهی گفتن
گشته‌ای قبله و این عین ثواب است نرو
در میان دل و دیده تا ابد جا داری
نیک بنگر که جهان هم به رکاب است نرو
باز من مست و جهان مست و تو بینی همه مست
چون که خورده‌ست از باده که ناب است نرو.

(۳)
با یار نشستیم و دل از وی نبریدیم
می در کف و ساغر به صفا هم به بر اینجاست
با شعله‌ی شمعم به شبی راز بگفتم
از سینه‌ی سوزان که ره پر خطر اینجاست
درد دل ما باد به هر سو که کشاند
ما بر در ایوان تواییم و سفر اینجاست
از بهر تمنای تو هر شب به نیازم
ای سوخته از آتش عشقم نظر اینجاست
ما در قدمت سر به ملامت بگذاریم
در دایره‌ی هستی ما هم ظفر اینجاست.

(۴)
خیال وصل را مستانه داری
میان دیدگانم خانه داری
به زیبایی یک شبنم که هر صبح
چکد از برگ گل افسانه داری

ز سرخی گونه‌هایی ناز داری
ولی در شرم بی‌انباز داری
مرا هر دم کشی سویت مه من
تو در جادوی چشمت راز داری

ز هجرت حال دل مغشوش داری
تو که با دیگران خود، جوش داری
شود روزی که از این در، در آیی؟
جهان را ز خود مدهوش داری؟

(۵)
وای از این که به افسانه تو را می‌خواهد
در میان همه دردانه تو را می‌خواهد
بکشد بار غمت را به سر از، جور رقیب
بشکند توبه و پیمانه، تو را می‌خواهد
مرغ عشق‌ست و به دام تو در افتاده چنین
سر به ویرانی این شانه، تو را می‌خواهد
در نگر باز به تاریکی شب‌های غمم
تا بدانی که چه جانانه، تو را می‌خواهد.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.adinehbook.com
www.shahrgon.com
و...


 

  • لیلا طیبی
۲۸
شهریور

دکتر "فرشاد علی‌یاری"، معلم و نویسنده‌ی لرستانی، زاده‌ی سال ۱۳۵۰ خورشیدی، در بروجرد است.

 

فرشاد علی‌یاری

دکتر "فرشاد علی‌یاری"، معلم و نویسنده‌ی لرستانی، زاده‌ی سال ۱۳۵۰ خورشیدی، در بروجرد است.
ایشان یکی از فعالین عرصه‌ی فرهنگ و دانش آموخته‌ی رشته‌ی کلام و گرایش فلسفه دین و مسائل کلامی جدید است، و سال‌هاست در حوزه‌ی فرهنگ و ادبیات تحقیق کرده و نگارش نموده است، و از سال ۱۳۷۱ خورشیدی، به استخدام آموزش و پرورش در آمده است.
ایشان ضمن نگارش مقالات متعدد و فعالیت در عرصه‌ی مطبوعات و نشریات در سال ۱۳۸۵ خورشیدی، نیز به‌عنوان مدیر مسئول و صاحب امتیاز، فصلنامه‌ی راستان (تحلیلی، اطلاع رسانی، پژوهشی) با زمینه‌ی الهیات، جامعه‌شناسی از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی مجوز دریافت نمود و از سال ۱۳۸۶ خورشیدی، تاکنون توانسته در همین حوزه موفقیت‌های چشمگیر و رتبه‌های کشوری و منطقه‌ای همایش‌ها، کنگره‌ها و جشنواره‌های مطبوعات به عنوان  مقاله‌ی برتر کسب نماید.
وی همچنین مسئول کمیته پژوهش و تحقیق آموزش و پرورش بروجرد و سمت معاونت پژوهش و نیروی انسانی و کارشناس مسئول واحد فرهنگی و هنری آموزش و پرورش بروجرد را در کارنامه کاری‌شان دارند.
ایشان یکی از فعالان اجرای طرح موزه‌ی آموزش و پرورش بروجرد بودند.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ کتاب‌شناسی:
- الهیات عرفانی از منظر مولوی و بوناونتورا
- مشق‌های ناتمام (با همراهی دکتر حجت‌اله منیری)
- حوضچه اکنون
- نردبان آرامش
- کلیدهای طلایی موفقیت در کنکور
و...

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.boroujerd.farhang.gov.ir
www.sedayemoallem.ir
@Ahmadmoattari
و...

  • لیلا طیبی
۲۷
شهریور

خانم "آزاده سرلک"، شاعر و نقاش لرستانی، اهل الیگودرز است.

 

آزاده سرلک


خانم "آزاده سرلک"، شاعر و نقاش لرستانی، اهل الیگودرز است.
ایشان از اعضای انجمن ادبی فردوسی الیگودرز می‌باشند.


─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
غروب نیست
باران نمی‌بارد 
در خیابان که نیستم
از کنارم که رد نمی‌شوی 
پس این چتر
چرا باز و بسته می‌شود در سینه‌ام؟ 

دل بسته بودم به آینه‌ی مشترکمان 
به این‌که از هر دری که صحبت می‌شد 
در چشم‌های تو بود کلید 
حالا شهرهایمان جدا 
آینه‌ی‌مان 
فنجان‌هایمان
خدایمان جدا
     
حالا شهر‌هایمان جداست
باید اینجا اسم خیابان‌های بیشتری را بدانم
باید نگران گم شدنم باشم
و نمی‌دانم آدرس چه کسی را
در جیب‌هایم بگذارم

سایه‌ی تنهای‌ام بزرگ‌تر شده‌
آنقدر که از خانه می‌زند بیرون
می‌زند به خیابان
به پارک
به شهری که شهر تو نیست

سرم بوی اشک می‌دهد
پاهایم صدای اشک
از این است که آنها را ترسانده‌ام 
آنها که سایه‌های کوتاه دارند
سایه‌هایی که در خانه‌هاشان جا می‌شود
آنها که پارک‌ها را
وقت باران تنها می‌گذارند
من این‌ را دیده‌ام
این‌ را که آدم‌ها
روی صندلی‌ خیس نمی‌نشینند. 


(۲)
ایستادن رو‌به‌روی نبودنت
یعنی کوچ به کوچ
از هوایی به هوایی
از خواستنت به خواستنت
یعنی دستی نیست فرارم را بگیرد
صدایی نیست زیر گوشم
که بازی‌ام دهد
زنانگی‌ام را بیدار کند

شاید عاقم کرده درخت
که جوانه نمی‌زند مدادم
که هرچه صورت می‌کشم روی کاغذ
باز تنهایم

تنهایم
مثل نامه‌ایی جا مانده در
صندوق پستی در موزه
نامه‌ای پر از تا خوردگی
خط خوردگی
خود خوردگی
نامه‌ای که زنی را نوشته
زنی که گلویش پر از
تاول‌های دلتنگی‌ست
نامه‌ای پر از علاقه
پر از سلام
پر از برگرد

برگرد به رنگ ناخن‌هایم
به هیجان گوشواره‌ام
به شب پرستاره
برگرد به کافه‌ها
به سیگارها
به دست پیانو زن
به خاطره یا قلب
برگرد به پالت نقاش
و ببین سیاه همچنان در جای خود ایستاده
برگرد به سرخ به سبز و آبی 
نور شو سایه‌ها را رنگ بزن 
برگرد به برهنه‌ی چمپاتمه‌زده 
و این پیکر لمیده در خود را بیدار کن 
برگرد به شش زن
که از شش جهت
در یک زن نامت را اذان کرده‌اند
و صدای‌شان از حاشیه‌ی نامه بیرون زده
برگرد به گوش‌هایت
و رد صدای نامه را بگیر
تا پنجره‌ای پیدا شود
پنجره‌ای پر از لاله‌های واژگون 

روبه‌روی تو ایستادن
یعنی وطن به وطن
یعنی غرق شدن در نیلوفر‌های آبی

رو‌به‌روی تو ایستادن 
یعنی رقص میان
گل‌های آفتابگردان  

روبه‌روی تو ایستادن 
یعنی کتاب چاپ شده‌ی یک شاعر در دستانش. 


(۳)
انگشتری‌ که
به دست‌های بسیاری رفته 
انگشتری که دست‌به‌دست شده
سیاه شده
شبیه به دختری که
غنیمت برنده‌است

انگشتری که بزرگ است
که زار می‌زند به دست پسری نوجوان
پسری که ریس گروه یادش می‌دهد
در آوردن سبیل‌هایش
ربط دارد به تعداد گلوهایی که می‌برد

انگشتر چیز سنگینی‌ست
برای مهاجری که به آب زده
آبزده‌ها می‌دانند چیزهای سنگین را باید پرت کنند 
انگشتر دیگر نیست اما
جایش مانده

جنگ
جنگ انگشتری‌ست که تنگ شده 
چسبیده به انگشت ما
آنقدر که وقت درآوردنش
پوستمان را می‌کند 
من ترسیده‌ام
ترسیده‌ام و نمی‌خواهم انگشتر داشته باشم
دست‌های‌ام را مشت می‌کنم


(۴)
می‌ترسم از خودم
از آینه، 
که به اسارت عادت کرده
از خودش بیرون نمی‌زند
از علاقه که این‌روز‌ها
از گوشم افتاده
بلوغی که در پیری‌ام رسیده
از دوست داشتنی که نشنیده‌ام

ترسیده بودم
هوا هوشیار من نبود
هوا مرا نفس نمی‌کشید
و من، ترسیده‌ بودم از زن بودنم
از دیواری، که خودم بودم
دیوار اسم نیست
دیوار فاعلی‌ست بی‌رحم
که می‌تواند آجر‌های خودش را خرد کند
که می‌تواند به کوچه
به دیدنِ آن عابر پشت کند

از عابر ترسیده بودم
از هوای قدم زدن کنارش، که به پاهایم
بزند
از برداشتنِ کتابی از کتاب‌خانه‌اش
از خوردن میوه‌ای که او پوست کنده باشد
از افتادنِ لنگه‌ی گوشواره‌ام
کنارِ دکمه‌ی افتاده‌ی پیراهن‌اش. 
ترسیده ‌بودم ولی 
ویار داشتن‌اش دوره‌ام کرده بود

دوره‌ی دورویی‌ست 
با یک رویم او را دوست دارم 
با روی دیگرم، از او رو می‌گیرم 
او ولی کاجی‌ست که فقط، یک رو دارد 
دیدن‌ام رنگ‌اش را عوض نمی‌کند 
دیدن‌ام را نمی‌بیند

می‌ترسم
از لکنتی که در سرم افتاده
در استخوان‌ام افتاده
و دارد حروف اسمش را، از هم جدا 
می‌کند 

می‌ترسم
می‌ترسم از روزی که
حروف اسمش را
به اشتباه کنار هم بگذارم
با اسم جدیدی صدایش بزنم
و او سرش را، برگرداند. 


(۵)
نمی‌دانم این‌ روزها چند ساله‌ام؟
شاید مرده باشم
اگر مرده‌ام چرا تو را به یاد می‌آورم؟
آیا مرده‌ها هم حافظه دارند؟
                       
چهل ساله‌ام و خاک از تن‌ام گذشت تا بفهمم
کف دست‌هایم اسم کسی نوشته نشده
تا بفهمم عقوبت دوست داشتن رفتن است 
و عقوبت من این است که
ترک خوردن آب را ببینم.


(۶)
روزهایی بود که اسم‌ات را
می‌‌نوشتم کنار  اسم خودم
آنقدر نزدیک که می ترسیدم 
اسم‌هایمان را اشتباهی برداریم
و برای آشناهامان غریبه بشویم

روزهایی که می‌خواندم‌ات
می‌نوشتم‌ات
می‌کشاندم‌ات به گوشه‌ی کاغذ
آنجا به اسم‌ات ستاره می‌دادم
آنجا تو پی‌نوشت تمام جمله‌ها بودی
اسم‌ات از دست‌هایم بالا می رفت
چیزی می‌گفت به هوا
که موهایم کنار می‌رفت
اسم‌ات باکرگی را از لب هایم گرفته بود
اسم‌ات فاتح دو کوه در پیراهن‌ام بود
من ولی تو را فتح نکرده بودم 
از تو تنها ابری مقابلم بود
که هر چه دست می‌بردم
دست نیافتنی‌تر می‌شدی
تو ابر بودی 
ابرها شکل کولی‌های بی‌وطن دور زمین می‌چرخند
ابر‌ها از خودشان هم عبور می‌کنند

حالا روزهای بسیاری‌ست که نیستی
نبودنت فعل سنگینی شده
آنقدر که جمله‌ها، هرچقدر دست وپا می‌زنند
به سطح کاغذ نمی‌رسند
جمله‌ها در اندوه غرق شده‌اند
و اندوه اشاره دارد  به ترک آدمی از آدمی
به ترک سکوتی از سکوتی

بر می‌گردم به کاغذ‌هایم
اسمت را از پی‌نوشت پاک می‌کنم
تا رمزگشای هیچ جمله‌ای نباشی


(۷)
اتاق خوابیده یا من بیدارم؟!
که تو را می‌بینم
روی صندلی
کنار پنجره
در آینه
یا کمی نزدیک‌تر
در همین شعر

اتاق بیدار است
یا من خوابیده‌ام؟! 
که تو رفته‌ای
که هرچه پلک می‌زنم بر نمی‌گردی
تو  رفته‌ای به وطن دیگری
من برایت، غربت شده‌ام
و کسی دلتنگ غربت نمی‌شود

می‌پرم از رویا به پتو
که سلول انفرادی‌ست
کاش دهان باز کند سرم
دلتنگی‌ات بزند بیرون


(۸)
وقت رفتن است
دارد صدایت ازسرم می پرد
شبیه پریدن گنجشک‌ها ازسردرخت
وقت رفتن است
و من بدون بوسیده شدن
با لب‌هایی باکره خواهم مرد
چشم‌های تو آن‌روز خواهد لرزید
وحس خواهی کرد
افتادنم را از چشم‌ها
رها شدنم را از پرده‌های پشت صحنه 
و من
شکل اتوبوسی خالی
در آخر شب
شهر را می‌گردم
می‌گردم
می‌گردم تا چشم خانه‌ها بسته شود
من مرده‌ام و انتخابی در کار نیست
باید برگردم به چروک کفنم
من مرده‌ام
و مرده‌ها نباید دلتنگ بشوند. 


(۹)
یک ساختمان پارچه‌ای 
هفده سقف ترک‌دار
و سیل آتش 
که موج سیاه می‌کشد به دیوارها 
و تو که هنوز 
بوی دوستت دارم چای صبحانه را می‌دادی
و آتش‌نشان بودی نه آوارکشان 
پایت کشیده شد به
سوژه‌های سلفی
من اما کشیده می‌شوم سمت تلوزیون
و هر چه دست می‌کشم 
نمی‌توانم آجرها را تکان بدهم. 

تلوزیون خاموش می‌شود اما
آتش زده است به من 
شماره‌ات را حفظم
می‌گویند تو آتش نشانی. 


(۱۰)
افتاده
سرت افتاده
سرم را که در جمعیت بچرخانم
پیدایت می‌کنم
شکل صفحه‌ای از کتاب
که گوشه‌اش را تا زده باشند


(۱۱)
دست‌هایم را که می‌گیری
فراموشم می‌شود فرار کنم از خودم
فراموشم می‌شود گیر کرده‌ام
لای لباس‌هایی که دوخته‌اند برایم
چه فرقی می‌کند حرف‌های پشت سر، 
چهل کلاغ بشوند یا بیشتر
همین که دست‌هایم را می‌گیری کافی‌ست
همین که دیگر دنیایم تنگ نیست
که هوا می‌پیچد دور تنم
و سبک می‌شوم
آنقدر که هیچ جاذبه‌ایی نمی‌کشاندم پایین
و دست هیچ کس به من نمی‌رسد
حتی دست‌هایی که در کارند
چه فرقی می‌کند
فنجان را بار‌ها بچرخانند
اسم‌ات ولی پیدا نشود
همین‌که من رها شده‌ام
از رنگ‌هایی که مرا پوشیده بودند، کافی‌ست
همین‌که با دست‌هایت شنیده شوم کافی‌ست
بودنت
شبیه به حل شدن شکر دیده نمی‌شود اما
فنجان را شیرین کرده‌
تو در فال افتاده‌ایی
حتی اگر اسم‌ات خوانده نشود
دست‌هایم را گرفتی
دیگر تنها نیستم
سایه‌ام را آزاد کردم که برود
برای خودش زندگی کند


(۱۲)
تو رفته‌‌ای وُ من
اتوبوسی خالی، در آخر شبم
مسافری ندارم اما
احساسِ سنگینی بیشتری می‌کنم.

 

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.virgool.io
https://telegram.me/FerdoosiAlg
و...

 

  • لیلا طیبی
۲۶
شهریور

استاد بانو "هما میرافشار"، شاعر و ترانه‌سرای ایرانی ساکن در لس آنجلس، کالیفرنیای آمریکا، زاده‌ی ۴ اسفند ۱۳۲۵ خورشیدی، در تهران است.

 

 

هما میرافشار

استاد بانو "هما میرافشار"، شاعر و ترانه‌سرای ایرانی ساکن در لس آنجلس، کالیفرنیای آمریکا، زاده‌ی ۴ اسفند ۱۳۲۵ خورشیدی، در تهران است.
ایشان سرودن شعر را از کودکی و دوره‌ی دبستان آغاز کرد.
او در جوانی با آقای "علی میرافشار"، آشنا شده و ازدواج می‌کند و بعد از آن نام خانوادگی خود را "میرافشار" می‌خواند. حاصل این ازدواج دو فرزند، یک پسر به نام کیوان (کوین) و یک دختر به نام کتایون شد. وی از طریق این ازدواج با "حمیرا" خواننده‌ی ایرانی نسبت خانوادگی پیدا می‌کند. "حمیرا" دختر عموی "علی میرافشار" است. این پیوند، دوستی نزدیک بین هما و حمیرا را فراهم می‌آورد که به گفته‌ی خود او جرقه‌ی ایجاد بسیاری از ترانه‌ها و همکاری‌های این دو با هم شد.
ایشان در سال ۱۹۶۲ میلادی، از دانشگاه موسیقی فارغ‌التحصیل شد، و در سال ۲۰۰۵، برنده‌ی Persian Golden Lioness Awards از آکادمی موسیقی شد.
از معروفترین ترانه‌های او می‌توان به «پنجره‌ها» با صدای شهره و شهرام صولتی، «توبه» با صدای شهره صولتی، «صبحت بخیر عزیزم» و «عزیز هم قسم» با صدای معین، «مینای دل» و «افسانهٔ هستی» با صدای هایده، «شما» با صدای ابی، «دل من» با صدای داریوش، «لعبت» با صدای شاهرخ، «دوسِت دارم» با صدای داوود بهبودی، «همزبونم باش» با صدای حمیرا و «دل کوچولو» با صدای مهستی اشاره کرد.
شعر « گلپونه‌های وحشی دشت امیدم» با صدای ایرج بسطامی و اکبر گلپا از دیگر سروده‌های معروف هما میرافشار است.
ایشان طی سال‌های فعالیت ادبی‌ خود، کتاب‌های «گلپونه‌ها» و «آلاله‌ها» و «گلپونه‌ها ۲» و «۳۲۵۲ بیوگرافی» را منتشر کرده‌ است.

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
بی‌تو طوفان زده‌ی دشت جنونم
صید افتاده به دریاچه خونم
تو چسان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟
بی‌من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی‌من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی، نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم دگر از پای نشستَم
گوییا زلزله آمد، گوییا خانه فرو ریخت سر من
بی‌تو من در همه‌ی شهر غریبم
بی‌تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه بود و نبودی تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی، نتوانم، نتوانم
بی‌تو من زنده نمانم.
  
                           
(۲)
ماه باید یک شبی مهمونی کنه
پیشتون مهتابو قربونی کنه
آخه چشمای قشنگت می‌تونه
که بگیره شبو زندونی کنه
بذارین خورشید صورت شما
ابری خونه مو آفتابی کنه
چشمای روشنتون دوباره باز
شب تاریکمو مهتابی کنه
روز باید تو آینه‌ی صورتتون
چشماشو به روی دنیا وا کنه
وقتی که خورشید خانوم میاد بیرون
خودشو تو چشمتون پیدا کنه
نازنینم نازنینم
وای اگه خورشید عشق
توی چشمای شما غروب کنه.
  

(۳)
چه سود گر بگویمت
که شام تا سحر نخفته‌ام
و یا اگر دمی به خواب رفته‌ام
تو را به خواب دیده‌ام
چه سود گر بگویمت
که بی‌تو با خیال تو
به می پناه برده‌ام
و نقش آن دو چشم قصه‌گو
به جام پر شراب دیده‌ام
چه سود گر بگویمت
که دوریت
چو شعله‌های تند تب
به خرمن وجود من
شراره‌های درد می‌زند
و من درون آن زبانه‌ها
بنای این دل رمیده را
ز بن خراب دیده‌ام
چه سود گر بگویمت
که بی‌تو کیستم و چیستم
که بحر پر خروش من تویی
و ساحل صبور و بی‌فغان منم
و من درون موج‌های سرکشت
تمام هستی و وجود خویش را
چو یک حباب دیده هم
چه سود گر بگویمت
که من ز دوری تو هر نفس
چو شمع آب می‌شوم
و اشک‌های گرم من
به دامن شب سیاه می‌چکد
و من میان قطره‌های چون بلور آن
محبت تو را چو نقش سرد آرزو
بروی آب دیده‌ام
چه سود گر بگویمت
تو را به خواب دیده‌ام
و یا که نقش روی تو
به جام پر شراب دیده‌ام
تو یک خیال دور بیش نیستی
و دست من به دامنت نمی‌رسد
تو غافلی و من تمام می‌شوم
و دیدگان پر ز راز من
هزار بار گفته با دلم
که من سراب دیده‌ام
که...
من سراب دیده‌ام.

(۴)
مهرورزان زمان‌های کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
بر نیاید دگر آواز از من
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میل دل اوست
بپذیریم به جان
و آنچه جز میل دل اوست
بسپاریم به باد
آه باز، دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تماشای دو دست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می‌زد شیرین، تیشه می‌زد فرهاد
نتوان گفت به جانبازی فرهاد افسوس
نتوان کرد ز بی‌دردی شیرین فریاد
کار شیرین به جان شور بر انگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد بر آوردن میل دل اوست
خواه با شاه در افتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است
پس رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین بی‌نهایت زیباست
آنکه آموخت به ما رسم محبت می‌خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودش هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی‌عشق مباد.
    

(۵)
من کیم؟ آن شکسته، رفته ز یاد
تک‌درختی که برگ و بارش نیست
پای در گل، اسیر طوفان‌ها
ورقی پاره از کتاب زمان
قصه‌ای ناتمام و تلخ آغاز
اشک سردی چکیده بر سر خاک
نغمه‌هایی شکسته در دل ساز
تو که بودی؟ همه بهار، بهار
در نگاهت شراب هستی سوز
از کجا آمدی؟ که چشم تو شد
در شب قلب من، طلیعه‌ی روز
در رگت خون زندگی جاری
تنت از شوق و آرزو لبریز
تو طلوع و من آن غروب سیاه
تو سراپا شکوفه، من پاییز
راستی را شنیده بودی هیچ
شوره زاری که گل در آن روید؟
یا ز شب‌های تیره، آخر ماه
دلی افسرده، روشنی جوید؟
تو که بودی؟ که شوره زاره دلم _
با تو سرشار برف و باران شد
کاسه خشک چشم‌هایم باز
تازه شد، رشگ چشمه‌ساران شد
سبز گشتم، زنو جوانه زدم...
با تو گل کردم و بهار شدم
هر رگم جوی خون هستی شد
پر شدم، پر ز انتظار شدم
وای بر من، چرا ندانستم
به وفای گل اعتباری نیست
شاخه‌ای را نچیده می‌بینم
در کفم غیر نیش خاری نیست
راستی را چنان نسیم سحر
تو گذشتی چه ساده زانچه که بود
من بجا مانده یکه و تنها...
می‌گریزم دگر ز بود و نبود
بی‌من آری تو خفته‌ای آرام
گر چه من لحظه‌ای نیاسودم
چه کنم رسم عاشقی این‌ست
چشم من کور، عاشقت بودم
بعد از این می‌گریزم از هستی
به جهان نیز دل نمی‌بندم...
ای همه شادمانیم از تو
بی‌تو هرگز دگر نمی‌خندم
آه اینک تو ای رطیل سیاه
وقت رفتن کنار خانه بمان
تا ببینی چگونه می‌میرم
لحظه‌ای هم باین بهانه بمان
صبر کن، صبر کن ز باغ دلم
گل شادی بچین و بعد برو
ای‌که زهر تو سوخت جانم را...
مردنم را ببین و بعد برو.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

                         
سرچشمه‌ها
- شبکه خبری رها نیوز
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
@homa_mirafshar
www.nabpatogh.blogfa.com/category/15
www.iranketab.ir/profile/25681
www.abbasrajabi.com
و...

 

  • لیلا طیبی
۲۵
شهریور

باران تابستان

کتاب "باران تابستان" رمانی به قلم خانم "مارگریت دوراس" است.

خانم "مارگریت دوراس" با نام کامل "مارگریت ژرمن ماری دونادیو"، نویسنده و فیلمساز فرانسوی است. برخی از منتقدان ادبی لقب «بانوی داستان‌نویسی مدرن» را به او داده‌اند. او در طول دوران فعالیت ادبی و هنری خود، بیش از ۱۹ فیلم ساخت و ۶۰ کتاب شامل رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه، اقتباس، فیلمنامه نوشت.
دوراس در ۴ آوریل ۱۹۱۴ میلادی، در خانواده‌ای فرانسوی در هندوچین(ویتنام فعلی)، مستعمره‌ی سابق فرانسه زاده شد.
او دو برادر بزرگتر از خود داشت. در سال ۱۹۲۹ میلادی، مارگریت به منظور تحصیل در دوره‌ی دبیرستان به سایگون رفت. در همان زمان بود که مارگریت نوجوان عاشق یک چینی ثروتمند شد. او این ماجرا را سال‌ها بعد در داستان «عاشق» نوشت و توانست برنده‌ی جایزه‌ی گنکور شود.
دوراس در اکتبر ۱۹۸۸ میلادی، به کما می‌رود و پس از ۵ ماه به طور معجزه‌آسایی جان سالم به در می‌برد. او که مسئله‌ی بیش مصرفی الکل داشت، در نهایت به سرطان مری مبتلا شد.
دوراس در روز یکشنبه ۳ مارس سال ۱۹۹۶ میلادی، در ساعت ۸ صبح در سن ۸۲ سالگی در طبقه‌ی سوم خانه‌ی شماره‌ی ۵ خیابان سنبنوآ پاریس درگذشت.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

کتاب «باران تابستان» با ترجمه‌ی آقای "قاسم روبین‌‌"، در ۱۳۴ صفحه‌‌ انتشارات اختران رهسپار بازار کتاب کرده است.

استاد "قاسم روبین"، مترجم ایرانی فعالیت خود را از سال ۱۳۵۷ خورشیدی، آغاز کرده و تاکنون در حوزه‌ی ترجمه داستان، نقد سینمایی و به خصوص نقاشی به کارش ادامه داده است.

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

باران تابستان نه داستان است نه نمایشنامه. هم داستان است هم نمایشنامه. آدم‌های دوراس عجیبند، غریبند.
خانواده‌ای که دوراس قصه‌شان را تعریف می‌کند بی‌هویت‌اند. پدر و مادر که معلوم نیست از کجای اروپا آمده‌اند، که زبان مادریشان را تقریبا از یاد برده‌اند و بچه‌هایی که حتا سنشان معلوم نیست.
"ارنستو" -شخصیت اصلی کار به نوعی- بین دوازده تا بیست سال دارد با جثه‌ای بزرگ. خودش می‌گوید به طور خاصی رشد کرده تا تفاوت بین خودش و مادرش را جبران کند. هر چند فایده‌ای نداشته.
مادر هیچ علاقه‌ای به زندگی ندارد. بهترین لحظه‌اش در خاطره‌ای‌ست در هفده سالگی‌اش در قطار. همه می‌ترسند که مادر یک‌هو ول کند و ناپدید شود.
پدر تبار ایتالیای دارد و دست به هیچ کاری نمی‌زند. زندگیشان از اعانه و کمک‌های شهرداری می‌گذرد.
"ژن" خواهر "ارنستو" روحیه‌ای آتشین دارد. آرام است، با این حال شکلی از ویرانگری. ویرانگریی که هر لحظه انتظار داری چیزی را به آتش بکشد.
اعضای این خانواده چندین اسم دارند. نشانه‌هایی دیگر از چند پاره‌گی هویتی. همه غیر از آنها هم سن مشخصی دارند و هم اسم مشخص. آقای معلم فقط آقای معلم است.
کتاب «باران تابستان» روایتی شاعرانه است از یک زندگی غنی در پرتو جادوی کتاب و خاطره درخت. روایتی که یک خانواده فقیر، حاشیه‌نشین و پر جمعیت را به حکمت زندگی پیوند می‌دهد و بر بلندای درک هستی می‌نشاند. 
خانم دوراس در ابن رمان، همه تصورات مدرن درباره‌ی پیشرفت و خوشبختی را به کناری می‌نهد و قهرمان خود ارنستو را که تنها با دانش خواندن خودآموخته در پرتو کتاب‌ها پیش می‌رود، را می‌ستاید و بر می‌کشد. 

ارنستو قهرمان این رمان، با معرفتی که ریشه در ژرفای وجودش دارد چارچوب مدرن را نمی‌پذیرد، مدرسه را ترک می‌کند، آزادانه در هستی پرسه می‌زند و به سوی رهایی می‌رود.

خانواده‌ای مهاجر در ویتری در حومه‌ی شهر پاریس در متن «باران تابستان» است. پدر و مادر که نه اصل و نسبِ درستى دارند و نه حرفه‌اى با چند بچه در خانه نیمه‌مخروبه‌اى روزگار می‌گذرانند و کتاب می‌خوانند: 
«کتاب‌هایى که مى‌خواندند از توى قطار پیدا کرده بودند یا از بساط حراجىِ کتابفروشى‌ها به دست آورده بودند یا از کنار آشغالدانى‌ها. 

به‌جد خواسته بودند عضو کتابخانه شهردارىِ ویترى شوند. نپذیرفته بودندشان: فقط همین را کم داشتیم. این جواب را شنیده بودند. دیگر هم پى‌گیر نشدند. قطار حومه شهرى هنوز بود، آشغالدانى‌ها هم همین‌طور، مى‌شد کتاب پیدا کرد.»

تا ناگهان آن لحظه جادو، آن واقعیت گریز ناپذیر زندگی به ناگهانی رخ می‌دهد.

ماجرا در زیرزمینِ نزدیک خانه‌شان شروع شد، دخمه‌مانندى که درش را باز گذاشته بودند تا بچه‌ها بتوانند روزها بعد از غروب آفتاب یا در ساعات بعد از ظهر که هوا سرد مى‌‌شد یا باران مى‌بارید به آنجا پناه ببرند و تا وقت شام همان‌جا بمانند.

در آن زیرزمین دخمه مانند، بچه‌هاى کوچک‌تر کتابى را از زیر سنگ و کلوخ کف دخمه پیدا کردند و به ارنستو پسر بزرگتر دادند. بعد از کشفِ کتابِ سوخته، ارنستو روزها را در سکوت مى‌گذراند. تمام بعد از ظهر در دخمه مى‌ماند و خود را با کتابِ سوخته مشغول می‌کرد. 

ارنستو مدرسه را رها می‌کند و خود خواندن می‌آموزد و می‌رود سراغ کتاب‌ها و می‌گوید: « به‌ محض اینکه آدم در پرتو کتاب قرار مى‌گیرد... زندگى حیرت‌آور  مى‌شود...»

در گام‌ بعدی رمان، درخت زنده می‌شود: «بعد، روزى خاطره درخت یک‌باره در ذهن ارنستو زنده مى‌شود. خاطره مربوط به باغچه‌اى بوده در تقاطع خیابان برلیوز و خیابان همیشه خلوتى به اسم کاملینا که با شیب تندى به دره کنار بزرگراه و به پُرت آلانگله در ویترى منتهى مى‌شده. 

دور تا دورِ باغچه با سیم‌هاى خاردار محصور بوده. حصار باغچه را با نظم خاصى درست کرده بودند، طورى که دیگران هم باغچه‌هاى رو به خیابان را که هم‌شکل و قواره این باغچه بود به همان نحو حصار کشیده بودند. 

البته این باغچه هیچ تنوعى نداشت، نه کرت‌بندى داشت، نه گل، نه گیاه و نه هیچ پُشته‌اى. فقط همین درخت را داشت، همین تک‌درخت را. باغچه عبارت از همین درخت بود... 
بچه‌ها هیچ‌وقت همچو درختى را ندیده بودند. مشابه آن در ویترى نبود، در تمام فرانسه هم نبود. در عین حال مى‌شد یک درخت معمولى قلمدادش کرد، مى‌شد نادیده‌اش گرفت، ولى نمى‌شد. با همان یک‌بار دیدن هم در ذهن مى‌ماند. 
قامت متوسطى داشت، تنه‌اش هم راست بود، مثل خطى بر صفحه سفید کاغذ. شاخ و برگى ظریف و گنبدى‌ شکل داشت، و زیبا؛ به گیسوانى خیس مى‌مانست. در زیر این شاخ و برگِ زیبا باغچه امّا برهوت بود. چیزى در آن نمى‌رویید، نور نمى‌گرفت... 

معلوم نبود این درخت چقدر عمر کرده است. تنها و تک‌افتاده، نسبت به فصول و آب و هوا بى‌تفاوت بود. در کتاب‌هاى موجود در این شهر و احتمالاً در هیچ کجا اسمى از آن برده نشده بود. چند روزى پس از کشف کتاب، ارنستو به دیدن درخت رفته. 

نزدیک درخت و مقابل سیم‌هاى خاردارى که درخت را احاطه کرده بوده، روى پشته‌اى از خاک نشسته و نگاه کرده، بعد هم هر روز به آنجا رفته. گاهى هم ساعت‌ها در آنجا مى‌ مانده، البته مثل همیشه تنها.»

ارنستو قهرمان اثر زیستی غنی را تجربه می‌کند، در پرتو جادوی کتاب و خاطره درخت: «ارنستو برایش گفته بوده که از وقتى کتابِ سوخته به دستش رسیده درختِ محصور به یادش آمده، و به‌طور همزمان به این دو فکر می‌ کرده، در این فکر بوده که چطور سرنوشت آنها متأثرش کرده، در جسم و روحش لانه کرده و با او عجین شده است، طورى که دیگر با همه چیز بیگانه شده بود.»

◇ سرچشمه: عصر ایران
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

  • لیلا طیبی
۲۳
شهریور

آقای "آرمان صالحی"، شاعر، نویسنده و مترجم ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۷۰ خورشیدی، می‌باشد.

 

آرمان صالحی

آقای "آرمان صالحی"، شاعر، نویسنده و مترجم ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۷۰ خورشیدی، می‌باشد.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ کتاب‌شناسی:
● تألیف:
- شهر برج و مه
و...

● ترجمه:
- گفت و گو با آندری تارکوفسکی / جان جیانویتو
- گفت و گو با کوروساوا / برت کاردولو
- گفت و گو با کوبریک / جین دی فیلیپس
- گفت و گو با آنجلوپلوس / دان فینارو
- گفت و گو با اینگمار برگمان / رافائل شارگل
- گفت و گو با جان فورد / جرالد پری
- گفت و گو با کریشتف کیشلوفسکی / رناتا برنارد
- گفت و گو با فلینی / برت کاردولو
- گفت وگو با چاپلین / کوین جی. هیز
- گفت و گو با آنتونیونی / برت کاردولو
- گفت و گو با دیوید لینچ / ریچارد ای. بارنی
- گفت و گو با ولز / مارک دبلیو استرین
- گفت و گو با گدار / دیوید استریت
- گفت و گو با جارموش / لودویگ هرتزبرگ
- گفت و گو با تروفو / رونالد برگان
- هزارتوی آزمون‌های دشوار / میرچا الیاده
و...

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
جهان را چگونه چگونه پنهان می‌کند کاج
و دید می‌زند از سوراخی در هوا
که با سوزن‌هایش کاشته:
یا قاب سنگی شکسته‌‌ای برای خورشید
یا تویی خالی‌تر
شکلی از تنهایی
که همه تنهایان را شریک می‌کند:
پستــان‌های بخشنده زنی
گشوده به همه‌ی ما
که تنهایی را از کودکی آغاز کرده‌ایم
آنقدر کهنه‌کار
که می‌دانیم چطور  یک را  هزار بار برعکس بشماریم
یا تنها باغی خالی
زیرا جفت گم شده
بیشتر از صبح تازه
آواز به اینجا آورده بود
و همه‌ی پرندگان
جفت‌های گم شده‌شان را در تنهایی ما می‌جستند
و ما حیران
که چطور درهای تازه‌ای برای تنهایی‌مان می‌یابند
یا ما چطور
تنهایی آنها را
برای خودمان شکار کرده بودیم
با گوشت تلخی از ترس و لرز
چون همه‌ی جسارت پرواز را
ریخته‌اند در فضای خالی باغ
که سوزن کاج‌هاش
هنوز چشم‌هایی ریز می‌زند به نقاب شب
برای آنکه می‌خواهد تنهایی را به تماشا بنشینند
شکل‌های تازه تنهایی را
نوتر از هلال.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://t.me/Adabiyat_Moaser_IRAN
www.khabaronline.ir
www.iranketab.ir
و...
 

  • لیلا طیبی
۱۲
شهریور

نگاهی به رمان «مادر» 

 

نگاهی به رمان «مادر» 


رمان «مادر» نوشته پرل باک، یکی از آثار برجسته‌ی ادبیات قرن بیستم است، که هم از نظر داستانی و هم از نظر جامعه‌شناختی اهمیت ویژه‌ای دارد. 

این رمان، با تمرکز بر زندگی یک زن چینی و فرزندش در دوره‌ای پر تنش از تاریخ چین، تصویری عمیق از چالش‌های زندگی روستایی، فقر، نابرابری اجتماعی و مبارزه با سرنوشت را ارائه می‌دهد.

خانم "پرل باک"، در سال ۱۸۹۲ میلادی، در آمریکا به دنیا آمد، ولی چون پدر و مادرش مبلغ مسیحیت بودند و در همان سال برای تبلیغ مسیحیت به چین سفر کردند، و از دوران نوزادی در چین بزرگ شد. او تا ۴۱ سالگی در چین زندگی کرد و زبان اولش، زبان چینی بود.

خانم "پرل کامفورت سیندنستریکر باک"، در ۴۱ سال نخست عمرش، فقط دو سال خارج از چین زندگی کرد. 

او در هفده سالگی به پاریس رفت و دو سال در مدرسه‌ی آمریکایی پاریس تحصیل کرد. پرل باک را در چین به عنوان یک نویسنده‌ی چینی و با نام «سای ژن ژو» می‌شناسند. 

او نخستین زن آمریکایی است، که جایزه‌ی نوبل را دریافت کرد. این جایزه در سال ۱۹۳۸ میلادی، نصیب پرل باک شد.

او که از کودکی در چین زندگی کرده بود، طبیعتا با فرهنگ، سنت‌ها و مشکلات مردم این کشور آشنا بود، و در رمان «مادر» توانسته است، به شکلی شاعرانه و واقعی، تضادهای انسانی و اجتماعی جامعه‌ی چین آن دوران، یعنی چین دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ میلادی را روایت کند.

داستان «مادر» حول محور یک زن و فرزندش شکل می‌گیرد. مادر، شخصیتی است که زندگی‌اش تحت تاثیر محدودیت‌ها و فشارهای جامعه‌ی سنتی چین قرار دارد. او با فقر، بی‌عدالتی و محدودیت‌های اجتماعی دست و پنجه نرم می‌کند و در عین حال، عشق و مراقبت بی‌دریغش نسبت به فرزندانش، روح اثر را شکل می‌دهد.

پرل باک با پرداختن به روانشناسی شخصیت مادر، توانسته است زندگی در شرایط سخت را به گونه‌ای انسانی و ملموس نشان دهد. مادر، سمبل استقامت، فداکاری و تلاش برای حفظ ارزش‌ها و محبت انسانی است؛ حتی وقتی که در محیطی پر از ظلم و نابرابری قرار دارد.

رمان مادر، که یکی از بهترین رمان‌های "پرل باک" به حساب آمده و از نظر ارزشمندی با آثار "چارلز دیکنز" مقایسه شده است، داستان زندگی یک زن رعیت بی نام و نشان در چین قبل از انقلاب را روایت می‌کند. همسر مضطرب و بی‌قرار این زن، بدون هیچ اخطار و اطلاع قبلی، او را ترک می‌گوید. 

زن که از تجربه‌ی این اتفاق، احساس حقارت می‌کند، مجبور است تا به تنهایی روی زمین کار کند، سه فرزندش را خودش بزرگ و تربیت کرده و از مادرشوهر سالخورده‌اش مراقبت و پرستاری کند. 

او برای حفظ آبرو در نظر همسایگان، تظاهر می‌کند، که همسرش به مسافرت رفته و نامه‌هایی را از طرف او برای خودش می‌فرستد. 

فرزندان زن که با فقر، ناامیدی و گستره‌ای رو به رشد از دروغ به منظور حفظ آبرو احاطه شده بودند، تنها با حمایت‌ها و اراده‌ی شکست ناپذیر مادرشان از آب و گل درآمده و وارد اجتماع می‌شوند. 

پیام نهایی رمان، اهمیت توجه به انسان و شرایط او در مواجهه با مشکلات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی است. پرل باک نشان می‌دهد که حتی در سخت‌ترین شرایط، انسان می‌تواند با عشق، اخلاق و استقامت، بر دشواری‌ها فائق آید و مسیر زندگی خود و دیگران را شکل دهد.

این رمان، داستانی فراموش نشدنی است درباره‌ی توانایی‌های یک زن و نقش خطیر مادرها در زندگی فرزندان. 

رمان مادر، موفقیتی بزرگ برای یکی از چیره‌دست‌ترین نویسندگان قرن بیستم به حساب می‌آید.

زمینه‌ی تاریخی رمان نقش بسیار مهمی در فهم داستان دارد. رمان در چین دهه‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ می‌گذرد؛ زمانی که کشور چین درگیر تحولات سیاسی و اجتماعی شدیدی بود. حضور ارتش مائو و آغاز حرکات کمونیستی، بحران‌های اقتصادی و اجتماعی، و فقر گسترده در روستاها، همگی بستر داستان را شکل می‌دهند. پرل باک، با دقت و حساسیت، این زمینه‌ها را در داستان خود منعکس کرده و نشان می‌دهد که چگونه سیاست و تاریخ، زندگی روزمره مردم عادی را تحت تاثیر قرار می‌دهد.

یکی از نکات برجسته‌ی رمان، تحلیل روابط انسانی در شرایط بحران است. مادر، با وجود فشارهای محیطی و محدودیت‌های اجتماعی، تلاش می‌کند فرزندانش را به مسیر درست هدایت کند و آن‌ها را از خطرات محافظت کند. در این میان، نویسنده به شکلی استادانه، تضاد میان سنت و مدرنیته، میان فرد و جامعه، و میان فقر و امید را بررسی می‌کند. مادر نه تنها با مشکلات اقتصادی دست و پنجه نرم می‌کند، بلکه با محدودیت‌های اجتماعی و فرهنگی نیز مواجه است که او را مجبور به انتخاب‌های دشوار می‌کند.

پرل باک با پرداختن به زندگی زنان، بویژه در جوامع سنتی و محروم، صدای بی‌صدایان را به ادبیات جهانی آورده است. «مادر» نمونه‌ای شاخص از توجه به زنان و نقش آنان در جامعه است؛ زنانی که اغلب نادیده گرفته می‌شوند و تحت تاثیر ساختارهای قدرت قرار دارند، اما در عین حال، ستون‌های اصلی خانواده و جامعه هستند. پرل باک با تمرکز بر روانشناسی مادر و احساسات او، توانسته است انسانی‌ترین وجوه زندگی زنانه را به تصویر بکشد.

در کنار بعد انسانی، رمان پیام‌های اجتماعی و اخلاقی مهمی نیز دارد. پرل باک نشان می‌دهد که فقر، بی‌عدالتی و تضادهای اجتماعی چگونه می‌توانند بر زندگی فرد تأثیر بگذارند و انسان‌ها را مجبور به انتخاب‌های دشوار کنند. با این حال، رمان همچنین یادآور می‌شود که امید، عشق و فداکاری می‌تواند نیرویی قوی برای مقابله با سختی‌ها باشد. این پیام‌ها، بویژه در شرایط امروز جهان، همچنان قابل تامل و آموزنده‌اند.

از نظر سبک و تکنیک‌های روایت، پرل باک از زبانی ساده و در عین حال شاعرانه بهره می‌برد. او با استفاده از تصویرسازی دقیق، شخصیت‌پردازی عمیق و داستان‌سرایی طبیعی، خواننده را به دنیای شخصیت‌ها نزدیک می‌کند و تجربه‌ای فراگیر از زندگی آنان ارائه می‌دهد. سبک روایت او به گونه‌ای است که خواننده نه تنها با داستان همراه می‌شود، بلکه با احساسات و تجربیات شخصیت‌ها نیز همذات‌پنداری می‌کند.

یکی دیگر از جنبه‌های قابل توجه رمان، پرداختن به نقش خانواده و روابط انسانی در شرایط بحرانی است. مادر، به عنوان محور داستان، نماد تلاش برای حفظ انسجام خانواده و هدایت فرزند به سوی مسیر درست است. پرل باک نشان می‌دهد که چگونه محبت و فداکاری می‌تواند در مقابله با مشکلات اجتماعی و اقتصادی، نقش حیاتی ایفا کند.

رمان مادر همچنین از منظر جامعه‌شناختی اهمیت دارد. پرل باک با دقت به جزئیات زندگی روستایی و شرایط اقتصادی و اجتماعی چین می‌پردازد و تصویری واقعی از مبارزه مردم با فقر، سنت‌های محدودکننده و تغییرات سیاسی ارائه می‌دهد. این توجه به جزئیات، رمان را نه تنها به یک اثر ادبی، بلکه به یک سند اجتماعی و تاریخی نیز تبدیل می‌کند.
در نهایت، رمان «مادر» جایگاه ویژه‌ای در ادبیات جهانی دارد. پرل باک با ترکیب داستان‌سرایی قوی، شخصیت‌پردازی عمیق و تحلیل‌های اجتماعی و اخلاقی، اثری خلق کرده است که فراتر از زمان و مکان، پیام‌های انسانی و اجتماعی خود را منتقل می‌کند. خواننده با مطالعه این رمان، با واقعیت‌های زندگی در شرایط سخت آشنا می‌شود و در تجربۀ زیسته‌ی کسانی شریک می‌شود که زندگی در جامعه‌ای فقیر و پرفلاکت را از سر می‌گذراندند؛ جامعه‌ای که درگیر جنگ داخلی بین حکومت ملی و جنبش کمونیستی بود و البته با هجوم ارتش متجاوز ژاپن مواجه بود.

ژاپنی‌ها در ۱۹۳۷ میلادی، به چین حمله کردند و تا پایان جنگ جهانی دوم، خیل عظیمی از مردم چین را که در برابرشان ایستادگی کردند، کشتند. آن‌ها فقط در ایالت منچوری چین ۴۵۰ هزار نفر را کشتند و درباره‌ی آمار کشتارهایشان در سراسر چین، ارقام متفاوتی ذکر شده است، که صحت آن‌ها چندان معلوم نیست. ولی برخی از مورخان تعداد قربانیان ارتش متجاوز ژاپن در سراسر چین را ۸ میلیون نفر تخمین زده‌اند.

پیام نهایی رمان، اهمیت توجه به انسان و شرایط او در مواجهه با مشکلات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی است. پرل باک نشان می‌دهد که حتی در سخت‌ترین شرایط، انسان می‌تواند با عشق، اخلاق و استقامت، بر دشواری‌ها فائق آید و مسیر زندگی خود و دیگران را شکل دهد.

در مجموع، رمان «مادر» پرل باک، با توجه به داستان قدرتمند، شخصیت‌های به‌یادماندنی و تحلیل‌های اجتماعی و اخلاقی، یکی از آثار برجسته ادبیات قرن بیستم است و خواندن آن برای هر علاقه‌مند به ادبیات و تاریخ، تجربه‌ای آموزنده و تأمل‌برانگیز است.

 

سرچشمه: عصر ایران
گردآوری: #لیلا_طیبی

 

  • لیلا طیبی
۱۲
شهریور

آقای "فرهاد صفریان" شاعر و منتقد کرمانشاهی، زاده‌ی سال ۱۳۵۶ خورشیدی، در هرسین و اکنون ساکن تهران است.

 

فرهاد صفریان

آقای "فرهاد صفریان" شاعر و منتقد کرمانشاهی، زاده‌ی سال ۱۳۵۶ خورشیدی، در هرسین و اکنون ساکن تهران است.
وی تحصیلاتش را در مقطع کارشناسی فلسفه غرب از دانشگاه علامه و کارشناسی ارشد حقوق بین‌الملل از دانشگاه آزاد تهران مرکز، ادامه داده است.

 

◇ کتاب‌شناسی:
- پنهان گریه‌ها، نشر هنر رسانه اردیبهشت، ۱۳۸۸
- حقوق ادبی و هنری، نشر هوبر، ۱۳۹۶
 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
تو آمدی و گل از گل شکفت و باران شد
و عشق ورد زبان هزار دستان شد
صدا و همهمه از آمدن خبر می‌داد
بهار نو شده از دورها نمایان شد
پرنده‌ها به تماشای رنگ‌ها رفتند
بهار، روی درختان شهر، عریان شد
بهار چشم به هم زد، جوانه زد، خورشید،
سوار رخوت گسترده‌ی زمستان شد
به یمن آمدنت بعد سال‌ها دیدیم
که شهر غمزده‌ی ما به عشق مهمان شد
هوای شهر پر از عطر دوستت دارم
هوای شهر دوباره درست درمان شد
"کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم"
جهان و کار جهان، جمله رو به سامان شد
بخند، خنده به لب‌های کوچکت زیباست
بخند نوبت اعجاز خنده هامان شد.
بهار راه نشان داد و ابرها رفتند...
چه آفتاب قشنگی نصیب تهران شد.

(۲)
[به او که رسالتی جز کشتن چراغ ندارد]
کوه بودم خاک بی‌بار کویرم کرده‌ای
نوجوانی، ناجوانمردانه پیرم کرده‌ای
سرو بودم سربلند و سر به سقفِ آسمان
بید مجنونی نحیف و سر به زیرم کرده‌ای
نه بهاری رد شد و نه دوست‌داری پا گذاشت،
باغ بی‌برگ و درخت این مسیرم کرده‌ای
کاشکی می‌شد بفهمی دست خالی، راهیِ_
کوره راهی بی‌عبور و برف‌گیرم کرده‌ای
عقده‌هایت را بزن توی سرم، هی مشت مشت
عقده‌هایت را بزن وقتی اسیرم کرده‌ای
گرچه پیش پاچه‌خوارانت نشد، خوشحال باش!
لااقل پیش سر و همسر حقیرم کرده‌ای
روزی ما دست قوزی... روزگار نامراد!
ناامید و خسته و خرد و خمیرم کرده‌ای
خشم، تنها حس باقیمانده از این روزهاست
این چنین از زندگی از عشق، سیرم کرده‌ای.

(۳)
جنازه‌ای شده‌ام روی دست‌ها مانده  
نمی‌پذیردم انگار خاک وا مانده  
حریر نیلی یک‌دست آسمان در قاب  
پرِ پرندگی‌ام آی زیر پا مانده
بریده از همه چیز و کشیده از همه کس 
مهم نبود از اول که مرده یا مانده... 
جنازه‌ای شده‌ام راه می‌روم گاهی  
میان خاطره‌هایی که از تو جا مانده
وطن که کوچه‌ی بن‌بست نامرادی‌هاست  
و خانه‌ای که در آن یک جهان عزا مانده
درست اگر که بگویم خرابه‌ای متروک  
که توی آن نه غریبه نه آشنا مانده
به احترام تو شاید ادامه دارد این – 
جنازه این تهیِ لنگ در هوا مانده
و زیر توده‌ی سنگین بغض خم شده‌ایم 
دوباره عشق، تکانی به شانه‌هامان ده!
 

(۴)
با چتر آبی‌ات به خیابان که آمدی
حتمن بگو به ابر به باران که آمدی
نم نم بیا به سمت قراری که درمن است
از امتداد خیس درختان که آمدی!
امروز روز خوب من و روز خوب توست
با خنده روئیت بنمایان که آمدی
فواره‌های یخ زده یک‌باره وا شدند
تا خورد بر مشام زمستان که آمدی
شب مانده بود و هیبتی از ناگهان تو
مانند ماه تا لب ایوان که آمدی
زیبایی رها شده در شعرهای من!
شعرم رسیده بود به پایان که آمدی
... پیش از شما خلاصه بگویم ـ ادامه‌ام
نه احتمال داشت نه امکان که آمدی
... گنجشگ‌ها ورود تو را جار می‌زنند
آه ای بهار گمشده... ای آنکه آمدی!

(۵)
دیگر بهار هم سر حالم نمی‌کند
چیزی شبیه گریه زلالم نمی‌کند
پاییز زرد هم که خجالت نمی‎کشد
رحمی به باغ رو به زوالم نمی‌کند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چه کار؟!
وقتی که سنگ، رحم به بالم نمی‌کند
مبهوت مانده‌ام که چرا چشم‌های شب
دیگر اسیر خواب و خیالم نمی‌کند...
این اولین شب است که بوی خیال تو
درگیر ِ فکرهای ِ محالم نمی‌کند
حالا که روزگار قشنگ و مدرنتان
جز انفعال شامل حالم نمی‌کند،
باید به دست‌های مسلّح نشان دهم
حتی سکوت آینه لالم نمی‌کند.

(۶)
[خدا نخواست]
می‌خواستم عزیز تو باشم خدا نخواست
همراه و هم‌گریز تو باشم خدا نخواست
میـخواستم که ماهی غمگین برکه‌ای
در دست‏های لیز تو باشم خدا نخواست
گفتـم در این زمانه‌ی کج‏فهمِ کند ذهن
مجنون چشم تیز تو باشم خدا نخواست
می‌خواستم که مجلس ختمی برای این
پائیز برگ‌ریز تو باشـم خدا نخواست
آه ای پری هرچه غزلگریه! خواستم
بیت ترانه‏ای ز تو باشم خدا نخواست
مظلوم ساکتم! به خدا دوست داشتم
یارِ ستمْ ستیز تو باشم خدا نخواست
نفرین به من که پوچی دستم بزرگ بود
می‌خواستم عزیز تو باشم خدا نخواست.

(۷)
تمام اندوه‌های جهان را، باد
به خانه‌ی من آورده‌ست
میهمانان ناخوانده‌ای که
در کلماتم دست می‌برند،
آهنگ‌ها را عوض می‌کنند،
پرده‌ها را می‌کشند
و مصرند که خنده‌ی تو در این خانه اتفاق نیفتاده است
تمام اندوه‌های جهان و قلب چاک‌چاک من
تو را بهانه‌ی این گریستن خاموش
و این آغوش خالی می‌دانند
به کوه‌های بلند دوردست فکر می‌کنم
که ابرها را مچاله می‌کنند
و ابرها از ترس زهره‌ترک می‌شوند، 
                               آب می‌شوند
به کوه‌های بلند دوردست فکر می‌کنم
و نسبت دورشان با من.


 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.khodavandegan.blogfa.com
www.javgiriattt.blogsky.com
www.just-poem.blogfa.com
www.safarian.blogfa.com
www.vaznedonya.ir
@Farhadsafarian
@javanan_1370
و...
 

  • لیلا طیبی
۱۱
شهریور

کتاب "من" مجموعه داستانی‌ست به قلم خانم "مائده رحیمی کاکلکی"، نویسنده‌ی جوان (زاده‌ی سال ۱۳۸۰ خورشیدی) اهل استان چهارمحال و بختیاری.

 

مــن

کتاب "من" مجموعه داستانی‌ست به قلم خانم "مائده رحیمی کاکلکی"، نویسنده‌ی جوان (زاده‌ی سال ۱۳۸۰ خورشیدی) اهل استان چهارمحال و بختیاری.
این کتاب شامل یک پیشگفتار به قلم ویراستار کتاب، خانم "شیوا طاهری"، و چهارده داستان کوتاه بی‌نام است.
این کتاب ۹۲ صفحه‌ای را، انتشارات امتیاز، با شمارگان ۱۰۰۰ جلد در سال ۱۴۰۰ خورشیدی، چاپ و منتشر کرده است.
خانم "مهتا صالحی"، کار طراحی جلد کتاب را انجام داده است.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

داستان‌های این کتاب، گرچه جدا از هم نگاشته شده‌اند، اما در یک چیز مشترک‌اند: همه راوی اندوه پنهان شده‌ای هستند، با رنج‌های آشنا و حادثه‌های محتمل برای هر خواننده‌ای.
قلم نویسنده‌ی جوان کتاب، در اوج پختگی است. مخاطب را می‌شناسد و به جای شعار و گزافه‌گویی‌های ناکارآمد، خواننده را با جملات ساده و قابل درک، با شخصیت‌های داستان همراه می‌کند.
دغدغه‌ی خانم نویسنده‌ی این مجموعه، تجسم رویایی و خیالی حقایق نیست، بلکه او سعی دارد با قلمش حرف‌های ناگفته‌ی جامعه را بیان کند و بنویسد. حقایقی که شاید هر یک از ما هر روز بارها از کنار آن‌ها گذشته‌ایم بدون لحظه‌ای توقف و تأمل در آنها...

وی با داستان‌هایش نشان می‌دهد، که از بطن و بدنه‌ی جامعه‌ است و خاص و جزو اقلیت بی‌هم و غم نیست، و از حال و هوای اکثریت مردم، آگاه و گیر و دارهای زیستنشان را خوب می‌فهمد.

آسیب‌های اجتماعی، عنصر اصلی داستان و غایت حقیقی گفتمان اوست:
او از کودک کار می‌گوید
از زنان خیابانی می‌نویسد
جدایی‌ها و وصال لیلی و مجنون‌ها را بازگو می‌کند
حقایق راه شهیدان وطن را آشکار،
و دست دغل‌بازان اجتماع را رو می‌کند.

دور از غلو نیست که بگوییم، ظرافت قلمش در صحنه‌آرایی‌ها و توجه ویژه‌اش به تمامی عناصر داستان، در کنار توصیفات دقیق و جزئی، باورپذیری داستان‌هایش برای خواننده را آسان‌تر کرده است.

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

◇ بخش‌هایی از کتاب:
(۱)
به سمت در کافه رفت و خارج شد و این جمله در سر سیاوش تکرار می‌شد:
"رفتنای واقعی خداحافظی ندارن..."

(۲)
کیفش را برداشت، بلند شد، بلند شدم. نگاهم کرد و گفت:
- من‌و که می‌بینی نشستم رو نیمکت هی سیگار پشت سیگار دود می‌کنم کسی منتظرم نیست، منم منتظر کسی نیستم، ولی برای تو منتظرن، باید بری، خداحافظ.

(۳)
عشق حرمت داره و وقتی من بهت میگم عشقم، یعنی واقعا عشقمی، یعنی گذشته واسم مهم نیست و الان فقط تو و حرمت عشقمون واسم مهمی...

(۴)
موهایم شبرنگ است.
همانقدر پیچیده،
لب‌هایم ناله‌ی باد
آوازم هم آوای جیرجیرک‌ها
بغضم به لطافت گل
ولی،
چشمانم با آسمان نمی‌بارد،
این، قدرت من است
"من"...
 

✍ #لیلا_طیبی

  • لیلا طیبی