لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

لیلایی

وبلاگ خصوصی انتشار نوشته ها و اشعار بانو
#لیلا_طیبی (رها)

بایگانی
آخرین مطالب
۲۷
تیر

بانو "محترم خسروی"، شاعر، نویسنده، پژوهشگر و عضو کانون اهل قلم ایران، زاده‌ی سال ۱۳۴۴ خورشیدی، در شهر کامیاران و اکنون ساکن سنندج است.

 

محترم خسروی

 

بانو "محترم خسروی"، شاعر، نویسنده، پژوهشگر و عضو کانون اهل قلم ایران، زاده‌ی سال ۱۳۴۴ خورشیدی، در شهر کامیاران و اکنون ساکن سنندج است.
ایشان دارای مدرک تحصیلی دکترای معادل در رشته‌ی علوم تربیتی کودک و نوجوان است و عضو شورای تحقیقات آموزش و پرورش استان کردستان و مجری چند طرح پژوهشی در سطح استانی و کشوری با موضوعاتی در خصوص حقوق کودک، پیامدهای طلاق بر دانش‌آموزان و بررسی میزان مطالعات دانش‌آموزان روستایی و مهندسی اصلاحات در آموزش و پرورش نیز می‌باشند.
خانم خسروی، سردبیر مجله‌ی باران و چند نشریه‌ی دیگر در استان کردستان بودە و حدود ۱۵ مقاله از ایشان در زمینه‌های تربیتی، روانشناسی، ادبی و فرهنگی در مجلات و روزنامه‌های معتبر استانی و کشوری به چاپ رسیده است.
همچنین ایشان دارای رتبه‌ی برتر در کنگره‌ها و همایش‌های استانی، همچون کنگره‌ی بزرگداشت مقام مستوره اردلانی و همایش زنان نام‌آور و شاخص غرب کشور و معلمان نمونه استانی و کشوری نیز هست.
این بانوی فرهیخته، عضو گروه تالیف کتب درسی در دوره‌ی پیش دبستانی و هم چنین نهصت سوادآموزی نیز می‌باشند.
ایشان دبیر انجمن ادبی ئادان سنندج و نفر نخست زنان نویسنده در استان کردستان در سال ۱۳۹۵ خورشیدی می‌باشند.
مدیریت مدارس در مقاطع مختلف تحصیلی و مُدرس دوره‌های تربیت معلم و آموزش خانواده در سال‌های مختلف در استان کردستان، از دیگر سوابق ایشان می‌باشد.
 

◇ کتاب‌شناسی:
- بزرگ شهروند کوچک، نشر کورش تهران، چاپ اول ۱۳۸۹ و نشر کانی کتیب سنندج، چاپ دوم ۱۳۹۴
- راز تازه مانیِ رویاها، شعر نو، نشر ژیار سنندج، ۱۳۹۵
- نفیر ناگفته‌ها، شعر نو، نشر ژیار سنندج، چاپ اول ۱۳۹۵، چاپ دوم  ۱۳۹۸
- بریا لە ئەشکەوت هەر ناتایمە دەر، شعر کوتاه کُردی، نشر آراس سنندج، ۱۳۹۶
- دیدن تا دیدن، روانشناسی پرورش بینش هنری در کودک و نوجوان، نشر کانی کتیب سنندج، ۱۳۹۶
- والدین توانمند، سّبک‌های فرزند پروری، نشر معلم سنندج، ۱۳۹۵
- با هه‌لگیره ته‌نیایی، شعر کردی
- همکار در گروه تالیف مجموعه ۶ جلدی کتاب آموزشی شکوفه‌ها در دوره‌ی پیش‌دبستان استان کردستان (نویسنده ۱۸ داستان)، چاپ متعدد در دهه‌ی ۸۰
- شعرهای بارون زده (کتاب شعر مشترک)
- برای تو می‌نویسم (کتاب شعر الکترونیکی)
و...
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
@Motaharisenaplib
و...
 

  • لیلا طیبی
۲۵
تیر

مهربانو "شاذیه عشرتی"، فرزند "حاجی عبدالرازق"، شاعر و فعال فرهنگی افغان، زاده‌ی سال ۱۳۴۵ خورشیدی (۱۹۶۶ میلادی)، در دهکده­‌ی عشرت ولایت غزنی و اکنون در کشور دانمارک زندگی می­‌کند.

 

شاذیه عشرتی 


مهربانو "شاذیه عشرتی"، فرزند "حاجی عبدالرازق"، شاعر و فعال فرهنگی افغان، زاده‌ی سال ۱۳۴۵ خورشیدی (۱۹۶۶ میلادی)، در دهکده­‌ی عشرت ولایت غزنی و اکنون در کشور دانمارک زندگی می­‌کند.
او فارغ التحصیل صنف دوازده­‌هم لیسه جهان­‌ملکه ولایت غزنی بوده و تحصیلات عالی خود را در رشته‌ی پرستاری در کشور دانمارک به اتمام رسانده است.
وی، از سال ۲۰۱۸ میلادی، و به تشویق شادروان استاد "محمد اکبر سنا"  به سرودن شعر روی آورد و سروده­‌هایش بیش­تر در اوزان کلاسیک
مانند دوبیتی، رباعی، غزل و چهارپاره بوده و در بخش شعر سپید نیز طبع­ آزمایی نموده‌ است. 
تعدادی از اشعارش در مجلات "صور خیال"، "جریده مهاجر" و کتاب‌های "سپیدار" و جلد دوم "غزل­ گستران سبزمنش" چاپ و منتشر شده است.
همچنین ایشان کتابی با عنوان "جنگل هم ترانه می­‌خواند" شامل ۱۱۶ قطعه از اشعترش را چاپ و منتشر کرده است.

 


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
عطر گلزار چمن پر پر پروانه چه شد 
رقص مرغان هوا دور و بر لانه چه شد 
زیب هر خانه ما بود وفا، ساغر عشق
سفره گرم و لب نان غریبانه چه شد
شهر ما خانه‌ی ما بود نه اغیار در آن
فرق خود را نتوانیم ز بیگانه، چه شد
قاتلان خود شده‌اند قاضى دیوان جزا
حاصل ظلم ستم اُلچک و زولانه چه شد
بوی خون می‌رسد از دامن گلخانه ما 
آن همه شور و شعف شوکت شاهانه چه شد
اجنبى در نظرم می‌رسد آن حاکم شهر
بازگو کابل من صاحب این خانه چه شد!؟

 

(۲)
از رنگ دل‌انگیز خزان محو خیالم
رقصیدن هر شاخه تماشای جنان است
ای سر به کف عشق، که در راه بهاران
این سوختن و ساختنت راحت جان است
پاییز نمادی است، وفا سر به گریبان 
یعنی که ز جانش شده جانی دگر آباد 
باید بنویسند به تقویم زمانش
گز خون خزان است، چمن مشعله و شاد
غمیازه چرا بر در امید کشیدن 
ما را که صبا گل به سری خار تماشاست
زان دامن چیندار گلستان محبت
دریای پُر از عطر چمنزار تماشاست
دستی که به ما پنجره عشق بکشاید
از پیکر احساس زمان دور کجا شد
از ساحل چشمی که بریزد نم حسرت
بر دامن رحمان خدا، کور کجا شد
هنگام خداحافظ و با گفتن پدرود
پاییز دگر رفت دو دستی به دعا شد
تا آمدنش چشم غزل بر سر راهش
شاید که خزان سال دگر نوبت ما شد.

 

(۳)
این روزها هوای تو است و خیال تو
آی آنکه بی‌خیال منی «خوش به حال تو»
ما را اگر نفس به غمی‌ می‌رسد چه باک
خوش بگذرد به هر نفسی ماه و سال تو
شاید نبود قسمت ما را نشاط عمر
گر بود، هر چه سهمیه‌ام بود مال تو
هر چند رفته رفته فراموش می‌شوم
کاری کند خدا که بی‌افتم به جال تو
خوش باورم چقدر به این گفته‌ها هنوز
در قهوه سر‌ براه شدن بود، فال تو
چیزی برای سبزی عمرم بکار نیست
ما سبز می‌شویم به شوق جمال تو
زیر و زبر شدم که بفهمم گناه خویش
عقلم بگفت: قد نکشیدم، حلال تو
احساس می‌کنم که دلم تنگ گشته‌ است
شاید که لال و گنگ نباشد سوال تو.

 

(۴)
از دیده شدی پنهان ای آزادی 
هستی تو به هم‌چون جان ای آزادی
خورشید جهان بی تو روشن نبود
تابنده‌تری، از آن ای آزادی

 

(۵)
چون شاخ گل ماه حمل می‌مانی
گل‌واژه‌ی هر بیت و غزل می‌مانی
تو سمبل آزادی عشقم گشتی
در کام دلم هم‌چو عسل می‌مانی

 

(۶)
با شام نفس‌های غمم در‌گیرم
در پای هوس‌های دلم زنجیرم
پرواز خیالم به سر بام تو است
ای یار بمان ورنه به یادت پیرم

 

(۷)
با آمدنت بوی بهاران آید 
در باغ خزانم، نم باران آید
قد می‌کشد عشق تو به دامان دلم
چون لاله که در دشت و بیابان آید

 

(۸)
در دفتر شعر من صدا پنهان است
از سوز دلم چشم قلم گریان است
بس کلک خیال غصه‌ها می‌بافد
هر واژه به گفتار تبم لرزان است.

 


گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
- رباعی­‌گستران سبزمنش(زندگی­‌نامه و نمونه­ های رباعی شصت عضوِ با افتخار بنیاد جهانی سبزمنش) جلد اول / مؤلف: بسم الله شریفی
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://www.sabzmanesh.net/profilegrid_blogs
https://jameghor.com/author/sashrati/?id=6539
و...

 

 

  • لیلا طیبی
۲۴
تیر

خانم "افسانه واقعی"، شاعر اهل استان فارس، زاده‌ی روز یکشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۶۰ خورشیدی، در شیراز است.

 

افسانه واقعی

خانم "افسانه واقعی"، شاعر اهل استان فارس، زاده‌ی روز یکشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۶۰ خورشیدی، در شیراز است.

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[بال عشق]
آمدی، گل در وجودم زاده شد
برگ برگِ خاطرم، افتاده شد
کوچ کردی مدتی از بزم عشق
باز قلبت، راهی این جاده شد
با تبسم، بوسه‌ها بر لب زدی
نبض و گرمای تنت سجاده شد
پیش چشمم باز هم، عاشق شدی
عشق در بطن دلت، آماده شد
من به خلوتگاه چشمت، ساکنم
این پیام از من به قلبت، داده شد
بی‌تو پوچم، ای نگاهت زندگی
روز و شب سمت نیازم، باده شد
ذره ذره، غرق گشتم در جنون
حالیا، دیوانگی هم، ساده شد
گشته زندانی وجودم در قفس
با تو اما، بال عشق آزاده شد
آفتاب مشرق و مغرب کنون
هر دو با هم، بر زمین قلاده شد
کورس عشقت تا نهایت می‌رود
راز دل از عشق تو، بگشاده شد.


(۲)
از صدای تیشه‌ی بی‌وقفه‌ی فرهاد، می‌ترسم…
از سکوتی مانده در منشور یک فریاد، می‌ترسم
طالعم خاموش و از رنگ و لعاب شاد، می‌ترسم
خانه‌ام در بیستونِ شهرِ شیرین است و هر لحظه
از صدای تیشه‌ی بی‌وقفه‌ی فرهاد، می‌ترسم
حجم سنگینی به روی سینه‌ام بی‌پرده می‌تازد
وسعتم گم می‌شود، در بُهتِ این ابعاد، می‌ترسم
حس بدخیمی از آشوبی سراسر گنگ و نامفهوم
خنجری بر سینه‌ام کوبیده، از بیداد، می‌ترسم
خاطرم آشفته و حالم پریشان، روزگارم تلخ
از نگاه نا نجیبِ تک تکِ افراد، می‌ترسم
آهوی طبعم رمیده، در میان گله‌ی گرگان
از کمین‌گاه و شکار و دام و هر صیاد، می‌ترسم
آب و آتش، تلخ و شیرین، گاه بودن یا نبودن
از هجوم سیل مجهولات، یا اضداد، می‌ترسم
شد به نامم این وجود سخت، در جسمی چکیده
با نگاهی منزجر، بر ثبت این اسناد، می‌ترسم
چرخش ماه و زمین و مهر، عمری را به سر برده
از هزار و سیصد و… این بازی اعداد، می‌ترسم.


(۳)
ناگهان فریاد زد بیگانه‌ای
عشق خاکستر کند، کاشانه‌ای
رخنه بر دل تا کند، غوغا شود
بعد مجنون می‌کند، فرزانه‌ای
آتش سوزان می‌افروزد به جان
اشک دائم می‌چکد، بر چانه‌ای
عشق یک خواب و خیال واهی است
مشتِ محکم، دردِ بیرحمانه‌ای
عشق با شمع و شبِ ما جور نیست
بت شده، بی‌شک به هر بتخانه‌ای
عشق تزویر و ریایی بیش نیست
چون حدیثِ تلخِ نامردانه‌ای
عشق در تفسیرِ خود، هیهات کرد
خاک شد در جسم هر، افسانه‌ای
چرخِ این دنیا بچرخد روز و شب
له شود احساس، بر دندانه‌ای
از تو دزدد زندگی، در یک کلام
این صنم سوزاند، هر بت‌خانه‌ای.


(۴)
دختری از جنس بارانم
زاده ی اوج زمستانم
خورده‌ام با برف و یخ پیوند
گیسوانم دسته‌ای چون ابر بارنده
ذره‌ای از سیل طغیانم
قامتی سرکش‌تر از طوفان
من تمام سادگی‌هایم همه
از باد و از آب است
در این دنیای پوشالی
به وقت غم مه آلودم
به وقت شادی و خنده
گهی آتش، گهی رودم
تنم را با تگرگ روزگاران
می‌کنم پنهان
به زیر بار بد خیم حوادث
می‌کنم عصیان
نه بر دل ترسی و ضعفی
مثال شیرِ غرّانم
منم پر جوش و بارانی
نی‌ام آرام، خروشانم
همیشه پر شرر از عشق
پر از احساس‌های ناب
شمیم و عطر بهمن ماه
همان دخت زمستانم
منم افسانه‌ی باران.


(۵)
مرا خاموش می‌خواهی
مرا بیهوش می‌خواهی
مرا همچون اسیری در پی آغوش می‌خواهی
گهرهای دلم را تک تک از شاخه جدا کردم
بریدم از همه دنیا
مرا اینگونه می‌خواهی؟
نمی‌خواهم دگر با تو اسیر و دربه‌در باشم
مرا محدود می‌خواهی
نمی‌خواهم دگر اینگونه بودن را
مرا با ضربه‌ی عشقت
چرا مخدوش می‌خواهی؟
شدی از دل کلافه می‌زنی سر بر در و دیوار
در این فکر پر از فریاد
مرا مغشوش می‌خواهی؟
گلایه از شب آشوب قلبت نیست ای عاشق
مرا یاری رسان رد شو
گذر کن از همه عشقت
شبیه کاغذی زردم
مرا منقوش می‌خواهی؟
شکستی بال پروازم که مهمان قفس باشم
در این عمر به سر رفته
مرا مدهوش می‌خواهی؟

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.bargegolenaz.persianblog.ir 
www.bargegolenaz.loxtarin.com
www.ganjineadabiat.blogfa.com
www.shereno.com
و...

 

 

  • لیلا طیبی
۲۳
تیر

خانم "سپیده رشنو"، نویسنده و شاعر لرستانی، زاده‌ی ۲۹ مهر ماه ۱۳۷۳ خورشیدی، در خرم‌آباد است.

 

سپیده رشنو

خانم "سپیده رشنو"، نویسنده و شاعر لرستانی، زاده‌ی ۲۹ مهر ماه ۱۳۷۳ خورشیدی، در خرم‌آباد است.
او در فهرست ۱۰۰ زن تأثیرگذار سال ۲۰۲۳ میلادی، شبکه‌ی جهانی بی‌بی‌سی قرار گرفت.
وی دانشجوی مقطع کارشناسی دانشگاه الزهرا در رشته‌ی نقاشی بود، که اردیبهشت ۱۴۰۲ خورشیدی، از ادامه‌ی تحصیل محروم شد.
وی در تاریخ ۲۳ خرداد ۱۴۰۲ خورشیدی، در اینستاگرام، کتاب شعر منتشر شده‌اش را معرفی کرد. این کتاب با عنوان «درخت نام اوست» توسط انتشارات سرزمین اهورایی در سال ۱۴۰۱ منتشر شد. انتشارات سرزمین اهورایی مهر ۱۴۰۲ در اینستاگرام اعلام کرد که کتاب به چاپ هشتم رسیده است.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[اسب]
ما زنان تیزپا، با ترانه‌هامان
از تمام شهرها، ظلم و بر کنیم
تازیانه‌ها را، از تمام تن‌ها
برکشیم و از جا، زخم و بر کنیم
بر تمام چوب‌ها، پارچه‌های جور را
شعله می‌کشیم و ترسو خط زنیم
اسب و سرکشیم ما، اسب و سرکشیم ما
اسب و سرکشیم ما، اسب و سرکشیم
کودکان‌مان را، برکمر بندیم و با
قصه‌ی رهایی، به خواب می‌بریم
گیسوان‌مان را، چون سیاهِ شب‌ها
سربلند و زیبا، شانه‌ می‌کنیم.
بر تمام دارها، با دو پای کوبان
رقص زندگی را، دوره می‌کنیم.  
اسب و سرکشیم ما، اسب و سر کشیم ما
اسب و سرکشیم ما، اسب و سرکشیم.

(۲)
[زنی بخار شد]
بر پوستِ خورشید نسوخته‌ بود آن دست
چُنان که از لمسِ تنش
بیچارگانِ سرانگشت نمی‌دانستند
در آبیِ آن رگ‌های گرم
خونِ هزار تابستان است
آغوشِ تَر بر او گذشت
مانده استخوان‌ها بر سفیدِ خاک،
بر ملحفه‌های سرد
خبر پیچیده در شهر
زنی بخار شد، زنی
سرانگشتانه بخار شد
 

(۳)
دهانِ گمشده بر پوست
زنی بود.
بر تنش،
بنفشه‌های کبود می‌کاشت
بر آن تن، که وطن بود.

(۴)
درخت هیئتی در سینه‌ی کوچک او بود
پرنده هر وقت که می‌خواست
تمامش را نفس می‌کشید
هزار دمِ بی بازدم
با هزار برگ در سینه
درخت به تنگنا نمی‌رسید.

(۵)
تمام خطوط درخت
برایش آغوش بود
پرنده دوست داشت
با تمام شاخه‌های خشک و کوچک جهان
هزار هزار لانه زیر پوستش داشته باشد.
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://t.me/sepideh_rashnu
www.radiozamaneh.com
www.vaznedonya.ir
www.iranketab.ir
@Adabiyat_Moaser_IRAN
و...

  • لیلا طیبی
۲۲
تیر

شادروان "شهلا عبدالله‌زاده لاهیجی"، مشهور به "شهلا لاهیجی"، نویسنده، مترجم، ناشر، و کارآفرین ایرانی، زاده‌ی ۴ اردی‌بهشت ماه ۱۳۲۱ خورشیدی، در تهران بود. خانواده‌ی او در نوجوانی وی به شیراز رفتند.

 

شهلا لاهیجی

شادروان "شهلا عبدالله‌زاده لاهیجی"، مشهور به "شهلا لاهیجی"، نویسنده، مترجم، ناشر، و کارآفرین ایرانی، زاده‌ی ۴ اردی‌بهشت ماه ۱۳۲۱ خورشیدی، در تهران بود. خانواده‌ی او در نوجوانی وی به شیراز رفتند.
او از نوجوانی به مقاله‌نویسی در نشریات پرداخت و در ۱۵ سالگی در رادیو شیراز برنامه تهیه می‌کرد.
لاهیجی از ۱۶ سالگی عضو انجمن نویسندگان و روزنامه‌نگاران زن ایران بود. او بعدها مؤسسه پژوهشی مرکز تحقیقات زنان را بنیان نهاد.
مدتی بعد با انجمن جهانی زنان نویسنده و روزنامه‌نگار مکاتبه کرد و به عضویت آن درآمد. لاهیجی مدتی نیز در روابط عمومی سازمان زنان ایران کار کرد. در همین زمان به روش آموزش مکاتبه‌ای با دانشگاه آزاد لندن دوره فشرده‌ای در رشته‌ی جامعه‌شناسی گذراند.
او انتشارات روشنگران و مطالعات زنان را در سال ۱۳۶۲ خورشیدی پایه‌گذاری کرد، و نامش به عنوان نخستین ناشر زن ایرانی، در تاریخ ماندگار شد. (ولی به گفته خانم "نیلوفر بیضایی"، خانم "سیما کوبان"، با تأسیس انتشارات دماوند در سال ۱۳۶۰ خورشیدی، نخستین ناشر زن ایران محسوب می‌شود.)
همچنین وی در سال ۲۰۰۱ میلادی، جایزه‌ی آزادی نوشتن (Freedom to Write Awards) انجمن جهانی قلم (PEN) را دریافت کرد.
سرانجام وی در ۱۸ دی ماه ۱۴۰۲ خورشیدی، در ۸۱ سالگی، بر اثر بیماری در بیمارستانی در تهران درگذشت.

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

◇ اثر شناسی:
- جستار او فقط یک بچه سیگارفروش بود در مجلّه‌ی دنیای سخن
- سیمای زن در آثار بهرام بیضایی، تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، ۱۳۶۸
- پژوهشی در هویت تاریخی زنان ایران، تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، ۱۳۷۱. تألیف مشترک با مهرانگیز کار
- لاهیجی، شهلا؛ نبوی، سید ابراهیم (۱۳۸۰). علیه سانسور: گفت‌وگو با شهلا لاهیجی. تهران: انتشارات همشهری. شابک ۹۶۴-۶۲۷۴-۵۹-۵.
- زن در جستجوی رهایی.
- شناخت هویت زن ایرانی در گستره پیش‌تاریخ و تاریخ. تألیف مشترک با مهرانگیز کار
- شناخت هویت زن ایرانی ۲ (در گستره مادها، هخامنشیان، سلوکیان، اشکانیان، ساسانیان)، تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، ۱۳۹۶
و...
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.iran-europe.de
و...

  • لیلا طیبی
۲۱
تیر

خانم " سیده زبیده حسینی"، شاعر مازنی، زاده‌ی یکم دی ماه ۱۳۶۲ خورشیدی، در نوشهر است.

 

زبیده حسینی

خانم " سیده زبیده حسینی"، شاعر مازنی، زاده‌ی یکم دی ماه ۱۳۶۲ خورشیدی، در نوشهر است.
تاکنون از او چند مجموعه‌ شعر، به قرار زیر منتشر شده است:
- مدادها شب را افقی می کشند، نشر هنر رسانه اردیبهشت ، ۱۳۹۱
- نام تو آمدن است، نصیرا ، ۱۳۹۳
- جهانی از لامسه، نصیرا ، ۱۳۹۵
- مثله شدن در جیب‌ها، نصیرا ، ۱۳۹۶
- تاریکی
و...
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
لجنزاری که به اشتیاقش، تن می‌هراسد از سکونت ِ دائم
باغی‌ست گل داده در زوایای ِ ذهن.
خسته می‌شود از بازگشت به آینه
از وا داشتن به نقش ِ ساحلی، که روی دریایم افتاده است
شرطی محال را، به صورت ِ علاقه‌اش پرتاب کرده‌ای
و نشسته  بین ِ سایه‌ها جستجویش می‌کنی
از دیواری که قد کشیده، پیچک‌ها را نادیده گرفته‌ای
یک نام را، با حروفی کشیده به پریدن از شب‌ها برده‌ای
به هر بار برخواستن و تقاضای شکست
تقاضای تشنگی از دهان ِ لبریز ِ لیوان
تب می‌کنم در این گودال
و تصویر اسب بر گودی کمرم می‌افتد
می‌شکنم تکه‌ای که آسمان را چسبانده است به دایره
و با صورت ِ مرگم اسب را بر می‌دارم
دست بر زانوی موافق می‌گذارم و بر می‌خیزم از خود
باید نگهداری‌ات کنم در این شکاف
گل‌های پتو تاب بیاورند خون را
از تپش بیفتند نام‌ها
شکمت را پاره کنند و به اعضای داخلی‌ات فرصت حبس شدن بدهند
رحم‌ات را در کاسه‌ای از خونابه و گریه بگذارند
حفره‌ای که حجیم نمی‌شود از زندگی
و نام‌ها را به ثبت نمی‌رساند.
باید نگهداری‌ام کنی و به اجزای چهره‌ام بگویی:
این سوی دیوار
جنین ِ تازه‌ای‌ست که می‌افتد از ادامه.
 

(۲)
کلمه را به قربانگاه برده‌اند
کلمه ای مقدس که سرازیر می‌شود از حیات ِ دوم
در بطن ِ روز دست به آشفتگی باد می‌زنم
که جرم نور را به اعتبار علف پیوند بزنی و
آنچه از دست‌ها رفته را به سنگ‌ها و نام‌ها بدهی
چشم‌ها از کار دور می‌شوند
خم می‌شوی بر شب
بر دالانی از خالی‌ها سکوت می‌کنی
اینگونه که سر به زیر نشسته‌ای در نابودی
چگونه نام شوم برایت؟
که تقدس از دندان‌های روز ریخته است
و من فرسایش ِصبرم بر بازوی تو
ابزار خود آزاری‌ام
بادبادکی سرگردان که تمایلش به سقوط
رهایی‌ست...
 

(۳)
اجازه بگیریم از نور
و برای نظم ِاشیاء، نسیمی که نمی‌وزد را
به پرده‌ای که می‌رقصد برسانیم
شاید تمام شود این تکاپو

اجازه بگیریم از درد
و از زانویی که بغل کرده است
کبودی را جیغ بکشیم
این درد از آن‌هایی‌ست که سمت ندارد
و از آن ِ آن‌هایی‌ست که روی ستون ِ اول تالار نوشته‌اند:
به نوبت مرگ را به دهان ببرید

اجازه داده‌اند برگردم به اتاقم
نان را برای مورچه‌ها بردارم
که این تن، نقصی هضم ناشدنی دارد
رنگ را از قرص‌ها گرفته‌ست
و جدا نمی‌شود از اجسام
[قندان مقابل ِ فنجان‌ها
کتاب مقابل گلدان
گلدان نشسته است وسط
و شمع‌ها احاطه کرده‌اند چهار گوشه را]
اجازه می‌خواهم اتفاقی که نمی‌افتد را، روی میز
و این مکان ِ فرو ریخته را در کادر بگذارم
این خاک چه رطوبت ِ دلپذیری دارد!
 

(۴)
در منحنی ِفاصله‌ای گم
با درخت می‌خوابد
وهمِ دوگانگی:
رسمی‌ترین لباس، بر اندام شاخه‌ها

اما
شب در حقارتِ میزها
رها شده است
پیوسته در تلفّظِ کاغذ
اقلام لازمی‌ست برای جهیدن از رویا

در بازگشت به طعم‌ها و دهان، چاقوست
و آفریدگارِ کوچک انواعِ مزه‌ها
با گس‌ترین دهان به صبح می‌غلتد
نارس به طعمِ لبانت در اعتصاب

مزه‌اش کن!
بِچِش حواس را
مخلوقِ رنگ‌های تن‌ام
به پاره‌های پیرهنت

به شیرِ جاری و خون
که در جراحتِ سینه مضطرب است
پس تکه‌هات را به برگ می‌سپرد
آغشته در تبِ ظهر
 

(۵)
سطرها را می‌کشم از درد
درد می‌کشم
این از کشیدن پرده تلخ‌تر است
وقتی /
به کوچه‌ای نگاه می‌کنی / که می‌گذرد
خیابانی / که می‌آید
و زیستن را
در ضرب‌های جدول
تکرار می‌کند

خطوط کشیده را کنار می‌گذارم
درخت‌های حاشیه را
می‌کشم
کنار می‌آیم
جایی میان لرزش دیوارها
گیسوانم را
می‌چسبانم به باد.
 

(۶)
شما که در جریان بادها نبوده‌اید
چگونه قضاوت می‌کنید
بیدی را
که به لرزش آفتاب
عاشق است؟!
 

(۷)
آفتابی که بیدار نمی‌شود را
در ملحفه­‌ای که پیچیده...
بیدار کرده­‌اند
عقربه­‌ها
باید خیابان بشوم
از چاله­‌ای به چاه
که سیلی بزند
توی دهان شهر
و دلم را
از پیراهن تو بیرون بکشد
که چاقو را
تنها برای بریدن ساخته­‌اند
بریدن از تنِ به گرگ کشیده خود آیه‌­ای‌ست
که از همه­‌ی کتاب­‌های کهنه می­‌توانی بو کنی
پیامبری­‌اش را.
برای گریه­‌ای
که از چشم­‌های خیابان گریخته­‌ست
دلیل­‌های محکمی دارم
این­‌که باد
از پرت­‌ترین کوچه
دست­‌هایش را
در چادر زنی فرو برده که منم
این­‌که باران
از چتر ِ بی‌هراسم از تو فرو می­‌افتد
طرف ِ دیگر ماجرا نیست؟
و من که از این شهر بی­‌سایه خلوت­‌ترم
مرداد ِ دست­‌هایی همسایه­‌ام شده­‌ست
که پدر خوبی  برای نطفه­‌های جهان است...
همه چیز این بازی که شلوغش کرده‌­اند
آدم­‌ها
آیا
تقسیم اندوه ترک خورده­‌ی مرا
سُر می­‌خورند به بوسه­‌هایی
که از نیش ِ خنده
باز مانده­‌اند پیراهنم را؟
شاید این بازی قدیمی
تکرار کودکی ِ دختری­‌ست
که مادر شده­‌ست عروسک­‌هایت را.
اما چقدر؟
و چند بار
دلتنگ یاقوتی می­‌شوی
که از انار گونه­‌هایش لبخند می­‌شکند؟
صفی طویل
که خون به چشم ملحفه آورده­‌ست
گواه زنده­‌ی گرگی­‌ست
که کلماتم را دریده است.
 

(۸)
از سایه­‌ات گذشت، شب
ادامه­‌ی عصری
که بر پیراهن خورشید کشیده­‌ای
صبح
تنی که از تو می­‌گذرد، است
و پنجره
دهانی نیمه
از هیجان طناب و درخت
برگ­‌ها
پرت ِ بادهایت ایستاده­‌اند
تاب می­‌خورد مرگ.
 

(۹)
خمیده بود انگشت­‌هایش
روی رگ­‌های آبی درخت
خمیده بر جریانی سپید
که مدادهای تو شب را
افقی می­‌کشند

شاخه­‌ها را
به شانه­‌ی ماه می­‌کشانی
به هرزه­‌گی خطوط مدورش

مخروبه‌­تر از این دیوار ندارم:
هجوم گنجشک­‌های تو
در شکاف سنگی ابر
شاخه­‌ها را بسوز
برای روز مبادا
خدا سردش است
و آفتابگردان­‌ها
تبر ابراهیم را
سوزانده­‌اند.
 

(۱۰)
چگونه دست‌های گره خورده را
ستون‌های هم آغوش می‌بینم؟
و پلک‌های باز که به هم بر نمی‌خورند را
که بر می‌خورند به چشمانت
این بسته، باز هواست
رویای تا به تا
و من اغلب می‌توانم، در وقت‌های ناخوش‌ات
به خواب‌هایم ببینم جواب را
و من اصلأ نمی‌توانم
دستی که روی سینه، ستون را
بردارم از تنفس ممتد
بیدار شو
شاید، "شدن“ گرفته چشم‌هایم را
و قفل تلخ ِ دهانم را / روی لب تو جا گذاشتم باز
پس با من از پس‌اندازم، روی لب‌ات عددی بنویس
وقتی کابوس ِ باز می‌بینم
یعنی
با سلول‌های سنگی خانه _ مذکر خوابیده‌ام
بی‌ذکر نام
و
شناس‌نامه
بیدار باش
حتمن، ”شدن” گرفته تن از قرص
این ماه ِ چندم است
ماهیانه‌ی چندم.
 

(۱۱)
شکل تَرَک خورده‌ای از او را
از این زاویه که ببینی
جسمی لبالب از کبود
تن می‌زند بر سنگ
از این کناره که کم می‌شوم از نفس
تن می‌زند
تصویرهای روشنم از سقوط
بر صخره‌های کوک می‌آویزند
شکل تَرَک خورده‌ای از مرگ
بر آلت ِ قتاله‌ای فرو افتاد
بر گردنی که به خود نمی‌پذیرد
عضوی از آینه را به استخوان چسبانده است
پس با توان ِ کلید‌ها و مهر بنویس:
تو جانی از منی
که می‌رود و باز می‌رود و باز…
و این زمانه که از نای ِ بریده آمده است
در جمله‌ای کوتاه
به آستین ِ بوسه دست تکان می‌دهد
و مار‌ها
اشکال ِ من را، در روشنایی ِ عصر
به سنگ‌های سینه‌ات تحویل می‌دهند
سردَم شده‌ست در ترک و وصل‌های موقت
جان می‌رود
و چه خالی‌ست جای تو بر گردن.
 

(۱۲)
بر این نوسان ایستادگی کن
و به روزها فرصت انتخاب بده
که در درد بشارتی‌ست به رهایی
             که در نور، بشارتی‌ست به پیوستن
به بیرون ِ این احتمالات فکر کن:
نگهداری از فراز و فرود
پرنده‌ای باش که از پدر گریخت
و رودخانه را به تنش پیچید
و رودخانه گفت: نجاتم بده
و رودخانه گفت: غرقم کن
صدا، از دالان کودکی به اختیار ِ مرگ فرو ریخت
و تو تن ِ کهنسالش را بر سنگ‌ها رها کردی
از خواب ِ روشن ِ مردگان، صبحانه‌ای با من است
که از هر آفتاب ِ نیامده بی‌نیازم میـکند
بر می‌گردم به شب‌های بعد
به پلی که بریده بود از سرت
رودی که خیابان را به پرسه‌ی تابستان متصل می‌کرد
و ما
از دور به باغ نگاه می‌کردیم
از دور
دستی بر آتش ِ شکستن داشتیم
و بال‌های ِ تَوَهّم آن‌سوتر از تجمع ِ آب
به چشم‌های جنون بدرود می‌نوشت
اینجا منم به تیغ ِ مدارا
فرو رفته در سنگ.
 

(۱۳)
که من به همین‌ها زنده‌ام
حرکت ِ دوّار ِ تو در آغاز
تمام شدن میانه‌ی راه
و باز از لایه‌های دیگر ِ آمدن
فشردگی ِ سکوت در آغوش ِ عمومی ِ اتوبوس
(روزی به شادکامی این اضطراب ِ پنهانی
صد بوسه بر عبور ِ درختان ِ رفتنت زده‌اند)
موزون میان فاصله ایستاده‌ای
مرکز به سمت ِ تو برگشته‌ست
که من اگر جنون را نگاه‌دارم،
تمام می‌شود این بازی
باید توقف کنند، این‌ها که ساز و دهل می‌زنند
این‌ها که دست برنداشتند از نظم
و روی تیغ می‌دوند
 که فراموش کنند مسیر را
به آغاز برگشته‌ایم
پس از مسافت طولانی ِ فرار
(این نردبان ِ عبث شاهد است)
فرار ِ رنگ‌ها از فلزات ِ روز
فرار دست‌ها و طناب‌ها
اعدام‌های پیش و پس از شصت
که بند ِ ناف ِ مرا بریده بود کوهستان
(من در هوای ِ جنینی دوباره در برفم
که سال‌های زیادی به تیرگی طی شد)
حالا تو چند می‌خری؟
روان ِ درختی را
که حجم ِ سبز ِ پرنده پیرش کرد!
 

(۱۴)
با اعضایی متلاشی، فرار از درنگ ِ عقربه‌ها را می‌آموزی
کارگاه ِ عرق کرده در جیب‌ات را بر می‌داری
به هواخوری ِ دریا دندان نشان می‌دهی
پِلیسه‌ی* آهن در انگشت پای راست
پلیسه‌ی آهن در کف ِپای چپ
پلیسه‌ی آهن در چشم‌ها
باران از عینکی که بر فلز می‌رقصد حریص‌تر است به جستجو
حریص‌تر است از جراحت ِ اشیاء بر اشیاء
به سمت ِ بی‌حوصلگی‌ات می‌غلتم و شبی که در پیراهنم می‌لرزد را
بر بالش‌ات می‌گذارم
مؤمن به لحظه‌ای که رد می‌شوی از مانده‌های تنت
از پریدن نقطه‌ها بر پوستت
ایمانی که از حراست ِ اوراقِ آهنی
به پوست زنت بر تخت می‌رسد کاذب است؟
ایمان به رویش خزه بر تنی در هتل
در اتاقک مخفی ِ همکارت
در ویلاهای بین ِراه 
در جاده‌های دور از کارخانه
تو کجای آهن و دود مؤمن تری؟
معصومیتی که رفته از دست‌ها 
به صنعتِ خودرو سلام می‌گوید
سلام سال ِ حمایت از کالای ایرانی!
من ماشین حمل قطعاتم!
آیا زنی که نشسته بر صندلی ِ عقب زن من است؟
اندام ِ ملّی و چشم‌های ملّی و پاهای رفته‌ی من است؟
من ماشین حمل ِشبم!
اضافه کاری‌ام!
از تنی که صبح ندارد
دو لیوان خالی ِ خواب‌آلود و فندکی غریب
کنار تخت من است
می‌سوزم از این سُرخ
قطره‌ی بی‌حسی‌ام باش
بچکان اشک را در چشم‌های ظهرم
ما کارگران کارخانه‌ی کوچکی در شمال
خواب دیده‌ایم
زمین‌های منتهی به دریا را
از پاره‌های ما پُر کرده‌اند
قرار است همین جا بمانیم
و با علاقه، به دولت ِ امیّد زُل بزنیم!.
-------
* زائده‌های فلزی
 

(۱۵)
و گفت: من همان‌ کمترینم
همان خشونت ِ نومید
که راهش را کج می‌کند از کمرگاه
در آستانه لبی را به پرسش می‌خوانَد
که مکدّر از رنگ‌هاست
اما نمی‌تواند شبیه‌تر شود به حرف
باید ته‌نشین شود
و به مراحل ِ بعدی سقوط کند
(من هم اصراری به ادامه ندارم)
می‌خواهم روی این دایره راه بروم
و هوا را آن‌گونه ببلعم که صبح تاریکی را
وارونه می‌رویم
وارونه در مدار ِ اغتشاش
تو چیزی را که متعفن است بخشیده‌ای
حرکتی که وا دارم می‌کند آخرین چوب باشم برای شدن
آخرین تکه‌های یک ستون ِ کاغذی
و اجسام ِ جا مانده از خواب را
به شب‌های بعد بِبرم
سقفی که این نواحی را پوشانده، آسمان نیست.
 

(۱۶)
من هم،
آن لباس را به تن کرده‌ام،
همان عریانی ِ پوشاننده که
می‌تواند هر چیز ِ واقعی را محو کند
و روی دهان ِ حقیقت سنگی بگذارد
نشانه‌ای که انکار کند
صخره‌ها بی‌دخالت ِ باران در سقوطند و
درختان در مجاورت باد،
ایستادن را تظاهر کرده‌اند
از آنچه می‌گویم تو چیزی را بر می‌داری
که گفتنی‌ها را بلعیده‌ست
و از دانه‌های محال بوته‌ای را به گلدان می‌دهد
که در رفتار ِ تن دخیل است
حالا دیوار را بردار و
بر دخالت ِ آجرها دستی بکش
که در نان ِ مبادا روزهای مرده تقسیم می‌شوند
و شدّت ِ زخم بر پوست
تنها زمان را می‌پوشانَد.
 

(۱۷)
به مقداری از تو رفته‌ام
که با اجزای زنده‌ات
به ضیافت آفتاب می‌رود
به مقداری از نرفتن تو، به درخت
که در حجم آب، به رسیدن نمی‌رود
شکاف پوسته‌ای که سخت بود و خام
لایه‌های مبهم و خودخواسته
به برگ شدن
به برای بزرگ شدن
لایه لایه از تولد نو
تپنده و ملتهب
وقتی که خون رگ می‌کند از نواحی بیمار
وقتی که بیماری، با دست‌های بسته از جریان
با او به تماشای رنگ‌ها رفته می‌نشینی
به چکیدن انار و نور می‌رود
رنگی که از دیوار گرفته‌ای
به خاطرات پریده می‌چسبد
به سرطانی که روبرویم نشسته
می‌خوابم
در خواب‌های مدام تخت تکرار می‌شود
که با او حرف می‌زنم
و عشق‌بازی پرنده‌ها
از خاطره می‌ریزم
در فاصله‌ی دو دست
به دست و پای درخت
که شاخه شاخه قد کشید
به بیمار تو رفته‌ام
تن‌ام را
می‌ریزم از دهان حرارت، مقداری از تو را
و لازم نیست توضیح لابلای شاخه هرس شود
وقتی انگشت مرگ از میانه شکست.
 

(۱۸)
به باد اگر اشاره کنم
به تو هجوم برده‌ام
به ابر اگر هجوم
چند سر، روی ِ کودکی ِ میز می‌افتند
با حنجره‌ی تاخورده بر اجسام
هوا را به سیگار تو می‌دوزم
تا چشم از آینه نگیری
و لای ِ محوشدگی
به لابه‌لای ِ درخت نگویی: لانه
(لانه با قرص‌های تو جوجه‌ها را می‌شمارد و
خواب یعنی همین که وراجی‌ام گرفته و دست می‌برم به عریانی ِ دهان)
موسیقی ناآرامی، رفته از تو تا کجای تنت در گوش؟
به مادر اگر اشاره کنم
دست‌ها بر درختان باغ لیمو می‌شوند و سیب ِ دهانش...
(آه چقدر نمک به زخم درختان)
به سمت‌های دو شعر
دو مرگ ِ دور
پرتم کنید
هوا، ادامه‌ی سایه‌ست بر باغ. 
 

(۱۹)
[ایستگاه دلتنگی]
ماهی به دریا پناه می‌برد
پرنده به آسمان
و من به تو.
به دست‌هایی آشنا با دلواپسی‌ام
به خداحافظی خیابانی
که دلتنگی‌ام را گم نمی‌کند
به سایه‌ی دوری که از تو مانده
پناه می‌برم.

ماه
از لای پرده‌های آبی
به گونه‌هایم می‌رسد
در این خلوت روشن نمی‌بینمت!
تکه‌های کوچکی شده‌ای
که برای یافتن‌ات باید
همه‌ی شعرهایم را زیر و رو کنم
در آغوش شعری به خواب می‌روم
که ایستگاهی شلوغ را به یادم می‌آورد:
دست‌های باد
در چادر مشکی دختری،
که من بودم!.
 

(۲۰)
از سایه­‌ات گذشت، شب
ادامه­‌ی عصری
که بر پیراهن خورشید کشیده­‌ای

صبح
تنی که از تو می­‌گذرد، است
و پنجره
دهانی نیمه
از هیجان طناب و درخت

برگ­‌ها
پرت ِ بادهایت ایستاده­‌اند
تاب می­‌خورد مرگ.
 

(۲۱)
خمیده بود انگشت­‌هایش
روی رگ­‌های آبی درخت
خمیده بر جریانی سپید
که مدادهای تو شب را
افقی می­‌کشند

شاخه­‌ها را
به شانه­‌ی ماه می­‌کشانی
به هرزه­‌گی خطوط مدورش

مخروبه‌­تر از این دیوار ندارم:
هجوم گنجشک­‌های تو
در شکاف سنگی ابر

شاخه­‌ها را بسوز
برای روز مبادا

خدا سردش است
و آفتابگردان­‌ها
تبر ابراهیم را
سوزانده­‌اند.
 

(۲۲)
با خون به گفت‌وگو می‌نشیند
با دست که رگ کرده است از شیر پوستش
جهت متقاعد کردن تو
به شاخه‌های آویخته از نور طناب می‌بخشد
و به دو نورِ آویزان از پنجره‌ها
و به دو دایره‌ی لغزان در آب می‌گوید:
«آبادِ توام، اگر به شفاعتم برخیزی از این رود
و به تیرگی آویخته ام بگویی باد!»

اما
سردم نمی‌شود از  سکوتِ موزون بر ازدحام 
گرم در گرماگرمِ دمیدن ام
در بخارِ رفتن از سراشیبِ هول

تشویش مرگ در خیابان مقابل
به تعویض خانه دست می‌برد
و در هراس کوچه‌ای محذوف
بر پله‌ها
و طبقات متصل به رودخانه ساکن می‌شود
ملتهب از توالی فصل‌ها
مربعی که می‌شکند را به تخت می‌خواباند
و در این فاصله از  فاصله‌ای که می‌شکند
می‌ترسد
و در این فاصله از ناحیه‌ای که می‌شکند
می‌افتد

شکستن هم‌زمان چندین استخوان
و بریدگی رگ‌های نور
دستی‌ست که از مرگ بالا می‌رود.

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
http://www.chouk.ir/anjoman-shear/shear-sepid/554-sepid-275.html
https://t.me/avaye_parav_va_Ebraz
https://t.me/avaye_parav
http://www.aghalliat.com/5311-2
https://m-bibak.blogfa.com/tag
و...


 

  • لیلا طیبی
۲۰
تیر

استاد بانو "فرخنده بهرامی"، شاعر، نویسنده، بازیگر سینما و تلویزیون لرستانی، زاده‌ی سال ۱۳۳۷ خورشیدی، در خرم‌آباد است.

 

 

فرخنده بهرامی

استاد بانو "فرخنده بهرامی"، شاعر، نویسنده، بازیگر سینما و تلویزیون لرستانی، زاده‌ی سال ۱۳۳۷ خورشیدی، در خرم‌آباد است.
از ایشان تاکنون چند مجموعه‌ شعر از جمله: "جاده را نشناختم وقتی تو فاصله شدی"،‌ و "از ثانیه‌ثانیه مردن ناخوشم"، چاپ و منتشر شده است.
همچنین ایشان، در آثاری همچون فیلم سینمایی «خون‌بس»، و فیلم سینمایی «آخرین تکسوار» ایفای نقش داشته است.
لازم به ذکر است، ایشان همسر استاد "نصرت‌الله مسعودی" شاعر شناخته شده‌ی لرستانی است.
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
در سرزمین من
مرگ به مرخصی نمی‌رود
در سر زمین من خراب آباد
بهشت موعود است.
تکثیر مرگ را می‌بینی‌؟!
پاهای مردگان
خواب را و یران می‌کنند.
شب تب کرده است
به گریه امان نمی‌دهد
خود را در شب‌های بی‌وصلت
به دار می‌آویزد.
زیستن را نزیستی
در لالایی شبانه.
معصومیت پریشان چشمانت را
چه کسی به یغما برد
که بدین‌گونه
سکوت زنگ می‌زند
و ترا از خیال‌های بی‌خیالی می‌رهاند
زنگ سکوت است وُ
ستاره روشن چشمانت
که تا بهاری دیگر
پروانه‌ها را رصد می‌کنند.
 

(۲)
در من بسیارند صداها
که می‌خراشند رنگ‌های گلبهی تن را.
از این دیوار بی حرمت چه مانده
تا خود را حلق آویز کند
و رنگ هفت آسمان را
به خون بکشاند.
چه مانده در من
که بدین‌سان می‌خوراندم
و بر تصو یر شکسته‌ی آینه
زخم می‌زند.
چه مانده در من
باز شوید ای فواره‌های خاموش در چشم‌ها
ببارید با آهنگ هزاره‌ی دوم
بر این تن بی‌جان
می‌خواهم در آب‌های راکت
پا‌هایم را برقصانم.
 

(۳)
دیشب
جاده کور بود
و این ویرانه را نیافتی.
بودن را
چگونه زیستی که باور نداری
کنار ته‌ِمانده‌ی این پنجره
زنی سراغ‌ات را
از مهتاب می‌گیرد.
 

(۴)
آینه در آینه
دنیا به صدای فواره‌هایی گوش می‌دهد
که بدتر خاک
بر من آوار می‌شوند.
چه پیشانیِ ترک خورده‌ای دارم!
 

(۵)
وقتی آمدم
تمام فصل‌ها رفته بودند
و نسیم
بی‌فصلی زمزمه می‌کرد که:
به گاهِ گل نیامدی بانو!
 

(۶)
بازیِ بی‌تردید پنجره‌ام
وقتی در آوازِ آشنای غریب
تن رها می‌کند.
تمامِ بی‌نهایتِ آغاژین‌ام
وقتی که نام فاصله نبود.
هر کجا نغمه‌ایست می‌رویم!
دهانِ آفتاب‌ام پُر
بر شنواییِ شیارها.
سرود آب‌ام
در پایکوبی گل وُ گیاه.
آبی آسمان‌ام
سر نهاده بر بال کبوتر.
ضربان قلب‌ام وقتی سرشار
از شعر می‌تپد.
می‌خواهم به خود برسم؛
پر کشیده در لحظه‌هایم شاعر!
شعری بخوان
یا ترانه‌ات را
در شادی وُ اندوهِ آن صدا بپچان!
 

(۷)
آیینه‌ای پریشان
گوش می‌دهد
به ترنم ِ فواره‌ای
که بر جان آوار می‌شود
و دم به دم
چشمانم
ترک بر می‌دارند.
 

(۸)
زندگی کودکی‌ست بازیگوش
که با ناخن
صدایم را می‌خراشد.
چه دلتنگم از این همه دلتنگی!
گیجی چگونه مرا
جویده است که
دارم جهان را بالا می‌آورم.
 

(۹)
پدر!
دیشب مردگان
از کوه بالا می‌رفتند.
گام‌های شنی‌شان
بر خطوطِ چهره‌ام نفس می‌کشید.
به سایه بان گورِ همسایه می‌اندیشم
که چشمان‌اش به انتظارِ فاتحه‌ای
باز مانده است وُ
خدایان آن سوی قبرها
چه بی‌اعتنا خمیازه می‌کشند!
 

(۱۰)
آب و آینه در دستم
آب چرخید وُ من
سایه شدم
آینه فریاد زده وُ
من شکستم!
 

(۱۱)
پیراهن پاره پاره‌ام را
پرت کردم وُ
چشمانم را بستم وُ
خود را به موج‌ها سپردم.
اکنون در ساحلِ طوفانیِ سیمره
زنی با چشمان باز
خواب می‌بیند
که ماهیان برایش
ترانه می‌خوانند!.
 

(۱۲)
دست به پیشانی‌ست ماه
دمادم
دمغ تر می‌شود ستاره
زهره با دهانی بی‌صدا
گیسو می‌کند اما
زمین همچنان بی‌خیال‌تر
مفتون ِگردش دامن ِخویش‌ست
در چشم مات شاعر اما
چیزی شبیه ِدریغ
سر ریز کرده است
من با این دریغ
که خط نوشت چین‌های پیشانی‌ست می‌مویم.
شاعر، کی زخم چاله‌های دریغ
دست از دلت بر می‌دارد، نمی‌دانم!
 

(۱۳)
دیشب مردگان
از کوه بالا می‌رفتند
گام‌های شنی‌شان
بر خطوط چهره‌ام
نقش می‌کشید
به سایه‌بان گور همسایه می‌اندیشم
که چشمانش به انتظار
فاتحه‌ای باز مانده است
و خدایان
آن‌سوی قبرها
چه بی‌اعتنا خمیازه می‌کشند
مرگ است وُ مرگ
ساعت، ساعت، سا عت
خاک، خاک، خاک
و صدای نفس‌های گور کنی که
هر لحظه تندتر می‌شود.
 

(۱۴)
در آغوش برگ‌های پاییز
با لبخند و اشک
دفنم کنید.
 

(۱۵)
این‌گونه مردن
باب دلم نیست
قهوه‌ای آماده کن!
 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

  • لیلا طیبی
۱۸
تیر

دکتر "سیامک بهرام‌پرور"، شاعر خراسانی، زاده‌ی سال ۱۳۵۵ خورشیدی، در مشهد و اکنون ساکن آمل است.

 

سیامک بهرام‌پرور


دکتر "سیامک بهرام‌پرور"، شاعر خراسانی، زاده‌ی سال ۱۳۵۵ خورشیدی، در مشهد و اکنون ساکن آمل است.
وی پزشک عمومی است و به طبابت مشغول است.
دکتر بهرام پرور فعالیت ادبی خود را از ۱۷ سالگی شروع کرده و به سرایش شعر روی آورد. 
انتشار مقالاتی در زمینه‌ی نقد ادبی در نشریات فصلنامه شعر، روزنامه جام جم، فرهیختگان و همشهری بخشی از فعالیت‌های ادبی ایشان است. همچنین مجموعه‌های نقد ادبی که به همراه آثار منتقدین دیگر به صورت کتاب منتشر شده‌اند مانند: از انقلاب تا جمهوری (مجموعه ترانه و نقد ترانه جوان)، از ترانه و تندر (بررسی و تحلیل آثار حسین منزوی) و...

 

◇ کتاب‌شناسی:
- عطر تند نارنج، ۱۳۸۴
- بر تابی از ترانه، ترجمه‌ی اشعار نزار قبانی، ۱۳۸۵
- به رنگ نارنگی، ۱۳۸۹
- قلب پرتقال خونی، ۱۳۹۴
- گمگشتگان، ترجمه‌ی یک داستان بلند از ساموئل بکت 
- می‌نویسمت، مجموعه نامه‌های عاشقانه، ۱۳۹۷
- سرایشی برای هزار خوانش، نقد و تحلیل چند اثر ادبی شعر معاصر، ۱۳۹۷
و...

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─ 

 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
 هرگز نخواستم که فقط نان بیاورم
من می‌روم برای تو باران بیاورم
تا بشکفد گل از گل تو، سبزتر شوی
قدری بهار بعدِ زمستان بیاورم
تا ریشه... ریشه... ریشه کنی استوارتر،
از قلب خود برای تو گلدان بیاورم
گلدان من به وسعت باغی‌ست بی‌حصار
باور نکن برای تو زندان بیاورم
باور نکن که نقطه شوم: بی‌خیال و شوم!
بر جمله شروع تو پایان بیاورم
با من بیا که رسم جهان را عوض کنیم
تا من از این حقیقت عریان بیاورم –
- تعریف تازه‌ای که غزل را غزل کند
سوگند می‌خورم که به قرآن! بیاورم
این عاشقانه است که هی ظالمانه بر
ابر لطیف روح تو سوهان بیاورم؟!
چکش بیاورم من و سندان بیاوری،
چکش بیاوری تو و سندان بیاورم؟!
...
آیینه شو که شکل غزل را عوض کنم
جانی به این طبیعت بی‌جان بیاورم
...
گیسوی توست عطر بهارانه‌های چای
یک استکان بریز که قندان بیاورم
قندانِ واژه‌هایِ فراموشِ بی‌غزل!
بر لب سرود بوسه و عصیان بیاورم
باور کن استواری هر عشق بوسه است
دست مرا بگیر که برهان بیاورم
حالا که چلستون غزل بیستون شده،
ویرانه را دوباره به سامان بیاورم
آه ای دلیل آتشِ لب را شکوفه کن!
تا باز هم به معجزه ایمان بیاورم.

 

(۲)
[انکحتُ]
«انکحتُ...» عشق را و تمام بهار را!
«زوّجتُ...» سیب را و درخت انار را! 
«متّعتُ...» خوشه‌خوشه رطب‌های تازه را 
گیلاس‌های آتشی آب‌دار را! 
«هذا موکّلی...»: غزلم دف گرفت، گفت:
تو هم گرفته‌ای به وکالت سه‌تار را!
«یک جلد...» آیه‌آیه‌ی قرآن! تو سوره‌ای!
چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را!
«یک آینه...» به گردن من هست... دست توست،
دستی که پاک می‌کند از آن غبار را 
«یک جفت شمع‌دان...»؟! نه عزیزم! دو چشم توست 
که بردریده پرده‌ی شب‌های تار را!
مهریّه‌ی تو چشمه و باران و رودسار 
بر من بریز زمزمه‌ی آبشار را!
«ده شرطِ ضمنِ...» ده؟! ... نه! بگویید صد! ... هزار!
با بوسه مُهر می‌کنم آن صدهزار را!
لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده 
پس خط بزن شرایط دیوانه‌وار را! 
این بار من به بوسه‌ات افطار می‌کنم 
خانم! شکسته‌ای عطش روزه‌دار را.

 

(۳)
[برای دلم]
آغاز می‌کنم غزلم را به نام تو
حبل‌الورید شعر مرا خون تازه شو!
حبل‌الورید غیرتِ مردانِ مرد نیست
حبل‌الورید: قیمت یک تار موی تو!
نزدیک‌تر به تو… نه! تو نزدیک‌تر به من!…
اصلن نه این نه آن!… فقط از پیش من نرو -
- تا آیه آیه، وحی برقصم شبیه شعر
تا شعله شعله، نور بپاشم به کوچه و -
- خواب هزار ساله این شهر منجمد
شهر چراغ قرمز و آژیر و تابلو -
- در این نبرد تن به تن آشفته… تن به تن؟!…
نه!… یک هزار و سیصد و هشتاد و سه به دو!
بانو! تمام بُعد زمان رو به روی ماست!
تاریخ، حرف کهنه و این عشق حرف نو!
تو حرف تازه‌ای و غزل می‌زند ورق -
- تقویم را و تا ابدیت، جلو جلو -
هر صفحه را به بوسه تو مُهر می‌کند…
خیام، مست عطر دهانت، تلو تلو -
… می‌آید و دوباره رصد می‌کند… تو را!
شک می‌کند… دوباره رصد می… دوباره… دو -
نه!… صد هزار باره!… یقین می‌کند!… و بعد:
تاریخ نو: ۱/ ۱/ یک‌سال بعد تو!.

 

(۴)
[ترنج نامه]
رویای رود باش، غزل در مَصَب بریز!
شط‌الشراب باش به شط‌العرب بریز –
- تا شور پارسایی‌ات اروند سازدش،
دُر دَری درون خلیج ادب بریز!
کج کج نگاه کن به من و جرعه جرعه می
از تُنگ چشم‌هات بر این تشنه لب بریز
اصلن بیا و فرض بکن قرن هشتم است!
یکسان به جام رند و من و محتسب بریز!
لیلی‌تر از لیالی پیشین حلول کن
در من برقص و در رگ و خون و عصب بریز
عیسای من! حواری‌ات از دست رفته است
یک کاسه لطف باش، به پای طلب بریز!
آتش بگیر! باد شو و خاک کن مرا
آب از... سَرَم... چه یک وجب و صد وجب!... بریز!!
خرما پزان عشق و جنون باش و بی‌امان
بوسه به بوسه در دهن من رطب بریز
بگشای بند موی خودت را و ناگهان
بر روی صبحِ بالش من، عطرِ شب بریز...

 

(۵)
چقدر دست تو با دست من محبت کرد
و انحنای لبت بوسه را رعایت کرد
من از تو با شب و باران و بیشه‌ها گفتم
و هر که از تو شنید از بهار صحبت کرد
کتابِ چشم مرا خط به خط بخوان، خانم!
که تابِ موی تو را مو به مو روایت کرد
سرودن از تو شبیه نوشتن وحی است
و آیه آیه تو را می‌شود تلاوت کرد:
اَلَم تَری... که غزل کیف می‌کند با تو!؟
تنت ارم شد و من را به باغ دعوت کرد
وَ تن، تنت، که وطن شد غزل مطنطن شد!
وَ رقص شد... وَ تَتَن تَن تَنانه حرکت کرد –
 - به سمت عطر تو تا قبله‌ها عوض بشوند
و بعد رو به تو قامت که بست، نیت کرد:
منم مسافر چشمت! مرا شکسته نخواه!
و نیت غزلی در چهار رکعت کرد!
رکوع کرد... وَ تسبیح‌هاش پاره شدند!
و مُهر را به سجودی هزار قسمت کرد!
قنوت خواند: خدایا! چرا عذاب النار؟!
که آتشم به تمام جهان سرایت کرد –
- و بی‌عذاب‌ترین عشق، آتشی شد که
فرشتگان تو را نیز غرق لذت کرد
تشهد: اَشهَدُ اَن بوسه‌ات دو جام شراب!
و اَشهَدُ که لبانم به جام عادت کرد!
سلام بر تو که باران به زیر چتر تو بود
سلام بر تو که خورشید هم سلامت کرد
...
غزل تمام؛ نمازش تمام؛ دنیا مات!
سکوت بین من و واژه‌ها سکونت کرد
...
وَ تو بلند شدی تا انار بشکوفد
دعای قلب مرا بوسه‌ات اجابت کرد
غزل به روی لبت شادمانه می‌رقصید
و هر کسی که شنید از بهار صحبت کرد.

 


گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی

 


┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 


سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.khodavandegan.blogfa.com
www.just-poem.blogfa.com
www.toranj-h.blogfa.com
www.honaronline.ir
www.iranketab.ir
و...

 

  • لیلا طیبی
۱۸
تیر

خانم "طاهره خنیا"، شاعر اهل استان فارس، زاده‌ی سال ۱۳۶۰ خورشیدی، در مرودشت است.

 

طاهره خنیا

 

خانم "طاهره خنیا"، شاعر اهل استان فارس، زاده‌ی سال ۱۳۶۰ خورشیدی، در مرودشت است.
از وی مجموعه‌ شعر «چند نفر غمگینم» منتشر شده است. 

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
در بسته‌ام به روی جهانی بدون شرح
افتاده‌ام به شرح فروپاشی تنم
نزدیک‌ها نمی‌شنوندم… گرفته‌اند…
کوهم که زیر گوش خودم حرف می‌زنم

خونم، که گوشه‌ی لب شعرم چکیده‌ام
ردم، که رو به هرچه که بن‌بست می‌روم
هر آن به هیئت ِ کلمه مثله می‌شوم
هر آن اراده می‌کنم از دست می‌روم

دستم نمی‌رسد به خدا تا ببخشمش
دستم نمی‌رسد به خودم تا  لِهش کنم
کودم که پای شعر خودم چال کرده‌ام
تا با دلی که خرد شده فربِه‌اش کنم

چیزی شبیه تکه‌ای از من شکسته است
توی گلوی هر چه قناری که در قفس
دارم به ریشه‌های خودم چنگ می‌زنم
من یک جنازه‌ام که نمرده! همین و بس

در ارتفاع ِ خون‌خوری ِ جرثقیل‌ها
هربار در گلوی کسی آه بسته‌ام
هربار که زدند رگی را‌، بریده‌ام
هر بار سنگ خورده به شیشه، شکسته‌ام

پشت ِ مرور ِ خاطره‌های نمک به زخم
هر بار با زنی که کتک خورده، مرده‌ام
هر بار با عروسی ِ جبری‌، کفن شدم
هر بار مرده‌ام، جسدم را شمرده‌ام

هر بار کودکانه‌ای آزار دیده است
رنج ِ تجاوز از بدنم چکه می‌کند
هر بار تن فروشی از آهم گذشته است
زخم از هزار توی تنم چکه می‌کند

بیمارم آنچنان که شفا‌، کذب فاحش است
گوشه به گوشه‌ گورم و تابوتم و لحد
هر گوشه‌ام یکی به خودش زخم می‌زند
هر گوشه‌ام یکی به خودش فحش می‌دهد

هر گوشه‌ام هراس ِ شکاری که رو به موت
هر گوشه‌ام تحمل ِ شب، در رثای صبح
هر گوشه‌ام تفنگ پر و دستهای ِ پوچ
هر گوشه‌ام مزار جگر گوشه‌های صبح

هر بار پشت گریه‌ی نت‌های باغ وحش
توی سرم چقدر قفس زنگ می‌زنند
هر بار کاشتند زنی را که بشکفد
گودال کنده‌اند و به من سنگ می‌زنند

در من چقدر آینه‌ها را شکسته‌اند
زندان چقدر آینه را مرد می‌کند!
هر بار تکه‌تکه شدم از مرور من
هر بار… آخ… زندگی‌ام درد می‌کند

بین جماعتی که شبیهند به عذاب
من یک روانی‌ام که خودش را شمرده است
در من چقدر زخم دهن باز کرده‌اند
از زخم‌های دست فروشی که مرده است…

لطفاً یکی مرا بزند… مثله‌ام کند
حال شراب ِ فاجعه را جا بیاورد
هضمم نمی‌کند کلمه… غربت مرا
لطفاً یکی بخواند و بالا بیاورد!

 

(۲)
چقدر پا در رکاب برده... چقدر گل در گلاب کشته...
چه ماهیانِ سیاه بختی میانِ شطِ شراب کشته!
وطن، همین ریشه‌های در شب... وطن همین سایه‌های بر سر!
وطن چه دارد بگوید از گل به موشِ در فاضلاب کشته؟
شبِ ملون... غم مکثر... که نسلِ از انقلاب کشته،
چه دارد از زندگی بگوید به نسلِ بی‌انقلاب، کشته؟!
چقدر امید تخته کرده... چقدر خورشید اخته کرده...
چقدر آهوی دست بسته به شرحِ سیخ کباب کشته!
چه باغ وحشی! چه آذرخشی! چه دسته گل‌ها به آب داده!
چقدر سگ کشته با گلوله... چقدر اسب از عتاب کشته...
چه پوست‌ها کنده از ترانه... چه گورها کنده بی‌نشانه...
چه گوسفندانِ بی‌نشاطی بدونِ یک کاسه آب کشته!
کدام شاعر؟ کدام رستم؟! چه خدمتی بر می‌آید از او
که قهرمان‌های قصه‌اش را همیشه توی کتاب کشته!
به تختِ تشریح می‌رسیم از رشادتِ مشت‌های خسته
که مثلگی کرده‌ایم عمری در این شبِ بی‌حساب کشته...
چگونه‌ایم؟ اینچنین شکسته! چگونه‌ایم؟ اینچنین گسسته!
به لطف عالیجناب، زنده! به حکمِ عالیجناب، کشته!.

 

(۳)
خونِ توی چارراه ریخته...
خونِ زیر نورِ ماه ریخته...
خونِ توی رودِ خشک، جای آب
خونِ پشتِ دادگاه ریخته
خونِ خاص، خونِ قرمزِ درست!
خونِ چاله‌ی به چاه ریخته
خونِ پلکِ پاره‌ی پدر...
پُر است این تفنگِ شیخ و شاه ریخته!
خون گرفته خون! زمین، زمانِ خون!
با حرامیِ مباح _ ریخته!
بر خلاف ِ آنچه شرطِ نور بود،
قبحِ خونِ بی‌گناه ریخته!
برگ نیست، پاره‌ی تنِ منست
هر شکفته ی به راه ریخته!
هر جنازه‌ی گدازه‌ی شهید...
هر چه مادرِ سیاه ریخته...
هر چه شمع، هرچه سنگ قبر خیس...
هر شکوفه‌ای که آه... ریخته...

 

(۴)
با تیر - باران ِسگان ِخشمگین ِدِه، از گله‌مان یک مشت گاو ِکله-خر مانده
سربازهای سر به راه ِمیرزا، سرسخت... با چشم‌های بسته اینک: چشششم فرمانده!
انبوه ِ بی‌قلاده‌ی سگ‌های خون-خورده، در پنجه‌هاشان، پرچم ِ فتح ِ در ِدوزخ
فرمان ِ آتش می‌دهد اسکندری از نو، دستی که بر کبریت‌های بی‌خطر مانده!
قصاب‌های خشمگین ِ شیهه-کُش در جوش... اسبان ِ مادر-مرده‌ی در خونِ دندان-خرد
از این ستون تا آن ستون بند و جگر-گوشه... از دل به دل راهی پر از خون ِ جگر مانده
در جبهه‌های حق علیه ِ دشمن ِ فرضی؛ خاموشی از نو، شورش ِ شب-تاب‌ها از نو
نه بوی یوسف می‌دهد، نه روشن ِ چشم است
پیراهن ِ خونی که در دست ِ پدر مانده
خواب ِ نمک-سود ِ سر ِ سبز و زبان ِ سرخ...
خودسوزی ِ هر روز ِ خورشیدی که می‌بیند
تابوت ِ بی‌چشم و لب ِ یار ِ دبستانی، بر شانه‌ی تاریخ ِ «مرز ِ پر گهر» مانده...
خشت ِ کج و بار ِ کج و معمار ِ کج اندیش... «تاریخ»، این بی‌افتخار ِ تا ثریا کج!
گنجشک مفت و سنگ مفت و جان ِ انسان مفت... از آخرین گنجشک-پر، یک مشت پر مانده...

 

(۵)
[گل انار]
دستم نمی‌رسد که تو را دست چین کنم
این شاخه هم که خر شده سر خم نمی‌کند
وقتی گل انار لبت قسمت من است 
پائیز از علاقه‌ی من کم نمی‌کند
یک سیب سرخ، سهم پدر بود و نصف کرد 
دادش به تو که نصف کنی با من و چه بد
حواٌ شدم که مال تو باشم، ولی خدا 
من را شریک بچه‌ی آدم نمی‌کند
برفم که ذره ذره مرا ذوب می‌کنی
در آخرین سپیده دم قلٌه‌ی نگاه
هرکس که گر گرفته در آغوش گرم تو 
دیگر توجهی به جهنٌم نمی‌کند
از شعر دم نزن، تو که شاعر نمی‌شوی
خامم که عاشقت شده‌ام، نه! بگو بله
از او که پای خوب و بدت ایستاده است 
جز دل چه خواستی که فراهم نمی‌کند؟
باشد، بتاز اسب خودت را، ولی سکوت
تنها جواب رج رج شلاق‌های تو
بی‌زحمت چمن به تو آورده‌ام پناه 
اسبی که رام عشق تو شد رم نمی‌کند.

 

(۶)
[فرض کن]
فرض کن پرنده باشی و یکی آسمان به آسمان بگیردت 
خون ِ توی شیشه باشی و کسی استکان به استکان بگیردت
هر چه را محال بود فرض کن! هر چه را که زشت، هر چه را غریب...
فرض کن سگی که نان خورِ تو بود، گاهِ دُم تکان تکان، بگیردت...
هر چه هست... هر چه هست، بوف ِ کور... رختخواب ِ پیرمرد ِ خنزری...
رنجِ ِ هر چه مرده، هر چه گور ِ پُر، پنج‌شنبه در میان بگیردت...
جفتِ سازگارِ سال‌های سال در تلاش ِ بردن ِ دل ِ یخی!
سردی ِ تن تو کم نمی‌شود هر چقدر "مهربان" بگیردت...
چای دارچین و دار چین و "دار"... صبح ِ ناگوارِ جرثقیل‌ها...
روی این طناب، تا ابد بناست سبز مرگی ِ جوان بگیردت...
از شبانه‌های بطری و عذاب، تا شهید ِ مرز پر گهر شدن 
آرواره‌ی سگی به نام ِ درد، استخوان به استخوان بگیردت...
این ستون به آن ستون، خبر / فرج... مشت مشت، مشتِ بسته... مشتِ باز...
چسبِ زخم روی هر چه لب که... 
- هیس! فوقش این که "درد ِ نان" بگیردت!!
- درد ِ نان نه...
- درد ِ نان که بهترست از پرندگی در آسمانِ ِ حبس!
فرض کن هر آن که مرزخواه ِ تن، با کمان و بی‌کمان بگیردت!
شهر، امن نیست... کوچه امن نیست... آآآآه... امن نیست... خانه امن نیست...
دشمنی که "فرضی" است، فرض کن پادگان به پادگان بگیردت!

گریه... گریه... گریه‌های ِ قحط ِ اشک... گریه‌هایِ از درون و بی‌سند...
گریه‌های روح، در لباس ِ چرک... (چرک مرگی ِ جهان بگیردت)
مطبخ است و مسلخ است و دوزخ است از اجاق ِ گاز، تا اتاق ِ گاز!
جبر ِ اختیار / اختیار ِ جبر
این ولت کند، که آن بگیردت!
دخترِ کسی شدی و خط ِ بعد،
همسرِ کسی شدی و خط ِ بعد،
مادر ِ کسی شدی و خط ِ بعد،
مرگ... مرگ ِ ناگهان بگیردت!
مثل ِ کله پاچه، مُثله... کله پا... بوی قُرمه سبزی از سرت بلند...
گوسفند باش و سر به راه باش تا شفاعت ِ شبان بگیردت!
- ماهی ِ سیاه! 
( ماهی ِ سیاه، با دهان ِ باز فحش می‌دهد)
- تف به ساحل ِ "ارس"! کجاست پس او که خواست در امان بگیردت؟!
ماهی ِ سیاه، توی تابه... آخ... زخم‌های تا به تا... (نمک بریز!)
بوی زردچوبه می‌دهی، غزل، مثل ِ درد ِ زایمان بگیردت...
ته گرفته هم کلام و هم کلم... 
دوووود از دلت بلند می‌شود
شور می‌شود دوباره چشم‌هات... 
اشک، باید از جهان بگیردت...
بیت ِ بعد، زنگ ِ خانه 
زنگ ِ بعد، سفره در تلاش ِ هضم ِ حاضری!
کاش این زمین ِ از گلوله گرم، سرد و گرم، از دهان بگیردت...
لب پریده... دست بسته... چشم باز... 
نیم خورده... نیم مرده... نیم سوز...
(راوی ِ روان پریش مانده است از کجای داستان بگیردت!)

 

(۷)
[خاک و خون]
نیا به چشم و دست و یاد... 
و چشم و دست و یاد، پَر! 
شبیه ِ زخم کهنه‌ای برهنه زیر ِ پالتو! 
نریز خنده خنده... خیره... خسته... خرد... جمع کن! 
شکسته‌هات را بچسب، چسب ِ زخم ِ نو به نو!

نترس از شب ِ دراز و چشم ِ باز و تخت ِ طاق باز و 
وزن ِ گله‌ی گراز روی سینه‌ات! 
که زنده‌ای! تپنده‌ای! 
اگرچه لای چرخ دنده‌ای و 
خرد می‌شوی و خاک و خون... 
بلند شو!

به راه‌های بد قدم، جنازه‌های محترم، 
به سایه‌های روی هم که رو به رو، 
امان نده!
نمانده فرصتی به زادنت... 
به سیب دادنت... 
عقب نیفتی از زمان که از تو می‌زند جلو...

تو جای هیچکس نبوده‌ای و
رو به پس نبوده‌ای و 
در گزینه‌های گوه، مگس نبوده‌ای!
بریز دور یاد را و فصل ِ انجماد را و 
زخم ِ بی‌ضماد را... 
برو... برو... فقط برو!

تمام قد رسیده‌ای عصب به درد و 
خط ِ اخم و زخم ِ دست و چسب ِ زخم و 
کار... کار... کار... کار... 
که سرپرست ِ خانواری و 
که در فشاری و که بیمه هم نداری و 
چقدر زن که مثل ِ تو!

نه همسرت... 
نه عطر ِ یک زن ِ غریبه توو به تووی بسترت... 
نه بیش ازین مجال سوزی ِ پرت... 
برید پا... شکست پل... تمام شد... 
خراب شد.... 
خراب ِ آن خرابه‌ای که مانده پشت ِ سر نشو!

نه قلب ِ سرتقت، نه جفت ِسابقت، 
نه عاشقت، نه فاسقت، 
نه هر غمی که نقب زد به هق‌هقت...
نگو که چند در صداست خون ِ دل که خورده‌ای... 
سلامتی ِ مستی‌ات که می‌خورد تلو تلو!

فراتر از چقدرهااا کشیده‌ای... دویده‌ای... 
رسیده‌ای به ناکجای هرکجای بی‌کجا...
چقدر مانده از تنت؟ به انهدام ِ بودنت؟ 
نفس نگیرد اسبی‌ات! طاطا! بدو... طاطا! بدو.

 

(۸)
خنده، بخیه است
بوسه، بخیه است
فراموشی، بخیه است
مهربانی، بخیه است

آدم، بی‌بخیه متلاشی می‌شود!
آدم
زخم است...

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄


سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://newsnetworkraha.blogfa.com
www.khodavandegan.blogfa.com
www.just-poem.blogfa.com
www.sayeha.org
@FerdoosIAlg
و...

 

  • لیلا طیبی
۱۰
تیر

خانم "نسترن خزائی"، شاعر خوزستانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۹ خورشیدی، در اهواز است.

 

نسترن خزائی

خانم "نسترن خزائی"، شاعر خوزستانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۹ خورشیدی، در اهواز است.
او در حوزه‌ی شعر آثار فراوانی منتشر کرده؛ از جمله مجموعه شعر «برآمدگی»، «رام آشوب»، «ذبحِ حقیقت» و «التهاب». هم‌زمان وی سراغ انتشار آثار داستانی رفته و کتابی با عنوان «تکه‌ای از تن» را منتشر کرده است.
همچنین ایشان در زمینه‌ی عکاسی و فیلم‌برداری نیز چندین اثر به ثبت رسانده است.
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
تابشِ عمیقِ صورتی سوی مرگ
از تابشِ روز داغ‌تر و 
از صدای شب هولناک‌تر است.
آن هلهله برای ناگهانِ نورِ محصور نیامده بود که حالا
از بالای نگاه افتاده بر سایه به ناگهان
 بیامیزد با بیداریِ هنگامه‌ای خواب‌آلود
رفتن را مجبور به پاها کند
آن مرگ
آن مرگِ عزیز که سرانجامِ خواستن بود
و البته که همیشه از تمامیِ نواحی
وقتی اصابتِ تاریک فرا برسد دیگر عزیز نیست،
اما آن مرگِ عزیز سیلیِ ممتدِ هوش بود و
ادامه از نیستن. 

علارغمِ گردن‌های شکسته
گاهاً پاها و کمرها و پهلوهای شکسته
فک و فواره‌ی دست‌های شکننده
کوبش شقیقه همچنان هشیار است.

ما احتمالِ مالامالِ روز را مشت کرده بودیم
شرطی نبودنِ گلوی زندگی را مشت کرده بودیم
بیهودگی تداومِ عصرِ تهی و
خیابان را از منظم، مشت کرده بودیم
مشت‌ها خطا رفت از رسیدن به گلوله و
تنها حرف‌های نقل قول شده‌مان در فضاهای غیرحقیقی 
از تشویق بر دهان‌های بسیاری مشت می‌شد
مشت‌ها طفره از انتقام رفتند تا تذکرِ نیازهای استمراری
و سرها چرخیدند از سرپیچیِ تشویش اذهانِ خصوصی 
مشت‌مشت جنازه پیشکش به پرواز کردیم
مشت‌مشت از ما به هوای سلام بذر شد
و سنگ از روییدن سد شد.

مادری هوار زد که: من پرنده نداشتم،
شما شکارش کردید.
می‌گفت لانه‌ام اجاره‌ای بود روی وصیّتِ خاک
درخت را خط زدم
شاخه را خط زدم
 برگ و بنِ حنجره را خط زدم،
و دروغ‌هایی از این قبیل 
قبیله‎ی آدمخوارها را گول نزد
آن‌ها در هر صورت به شکل شکار می‌آیند
و دست‌ها را طوری انتخاب می‌کنند
که زنان نقطه‌های خالیِ ضریح
و پاها را طوری قلم می‌کنند که سنگ‌تراش 
زحمتی برای کشیدنِ چشم‌ها و
شمایلِ لب‌ها نداشته باشد.
از سرخیِ سینه رنگی به‌جا نمی‌گذارند
از کودک
از مدادرنگی‌های بزرگسال
_از پاک‌کن جهتِ پاک‌کردنِ حقیقت و از تراش
جهتِ تراشیدنِ استخوان‌های سبز استفاده کنید.

استفاده از سُرب در برابرِ بدن
استفاده از بدن در برابر حرف و
استفاده از حرف در برابرِ وحشت
وحشت را فهمِ گیاه نمی‌کند و 
روییدن همیشه روییدن است
چه در خانه
چه در خیابان،
زبان که بیفتد از صدا و حرف که بریزد
از لال و چشم کور بماند از بیرونِ حدقه
- یعنی که کوشیدن برای هوش از سرِ آزادی پراندن،
برابر است با آبی مغروق در آسمان و
برابر است با از عقیم با تطهیرِ خاک گفتن
چه در توصیفِ دار و چه در وهله‌ی درخت
در جهاتی دور از سرخ و لخته
هرگز را در دایره‌المعارف دفنِ ادامه و
همیشه را سرودی بر فرازِ پرچم کردند
همیشه بر بلندای باد می‌رقصد و 
دور از دسترس گلوله 
پوزخند به آلاتِ مرگ می‌زند.

همیشه،
در بیشه‌های دور و نزدیک ریشه می‌دواند
قد می‌کشد از سایه بلندتر و
مرتفع‌تر از هرگز به مرگ سلام نمی‌دهد
چرا که همیشه،
هرگز نمی‌میرد. 
آن هلهله برای ناگهانِ همیشه
از بالای اتفاقِ افتاده بر آشنایی ما با عفونتِ تکرار
به پوزخند و بر زخم نقش می‌زند.
 

(۲)
کوچک
چون چراغی سوسوزن
نمیر
در این تالار کهن‌سال
که سیاهی نطفه‌ی هر روزه‌اش است
کوچک
چون گیاهی از دل سنگ
از انبوه لایه‌های مرده و انگار موم‌ خورده
سر بر می‌آورد و می‌گوید سلام
کوچک چون سینه‌ی پرنده
دم از ترس می‌گیرد و
بازدم به بالی که می‌کشد به آسمان
آسمانی با هفت لا قبا و
ابری روبند زیبایی‌‌اش.
کوچک چون چکاوک که در کوچ خانه ندارد
بی‌امان بماند در سفر
بیم آن را نداشته باشد
جایی کنار دیوار قضاوت
بیفتد
از زبان
چشم بچراند و محو
تماشای عمر رفته را نوک بکوبد
و کوچک می‌شود پیر
و چروک می‌شود حافظه
بر پوست خط به خط
زمان نقش می‌بندد
چراغِ رو به خاموشی می‌شود و
گهواره در یاد تکان می‌خورد.
کوچکم که به زخم خندیدم
وقتی به معبر خون رسیدم
و از شانه‌های ناسورم پرسیدم
که مجبورم؟
هم از اهل قبورم
سنگی به انتظارِ سلام
شعری به سینه سپرده‌ام و
از بندر داغِ بی‌زبانی
دلی در هوای شرجی سوزانده‌ام تا
شاعر دیوانه‌ام
موجیِ این‌ گاه شود
بنویسد سلام
از دست ردِ به سینه نترسد
جلوه‌گاهِ اخته‌ی مردی
همین فرشِ چهل‌تکه
همین پامال‌شده
در خلوت خود خزیده و
چمبره بر شرع و سیاست
آوازِ دهل می‌شنود.
شاعر است و شیدایی‌ش
از قهرِ کبوتر هم می‌ترسد
پس می‌نویسد سلام
اما به خواب می‌زند خودش را
تا مرا به حالِ فقری بدنی
به سوتِ یک تصمیم تا ستاره بفرستد.
وامانده‌ام این‌جا و
فسیلِ بی‌نقشی شده‌ام
کاشف به عمل لال آمده‌
بی‌تن از هزار سال دوری بر می‌گردم
بارها و دوباره و هزارباره
نخلِ عقیمم،
خرمای خنده‌های شما
بر زخم‌هام.
چون کودکی به شوقِ شنیدنِ بوق قطار
نعشم را ریل می‌بینم،
سوت بزنید
سلام!
 

(۳)
از بند ناف آویزان بودم
اولین تکان های منتشر به بودن
از نخستین سلول انفرادی
جای امنی بود
اگر...
دست یافتنی نمی‌شدم
به هر جا که بوی زندگی
تهوع مادر را بالا می‌آورد
هر سپیده
کودکی‌ام را نظاره‌گر تزریق خون
به رگ‌های سبز خیابان بودم
اولین سقط ماهتاب در روز
قائدگی خورشید یادآور اولین خانه‌ی خونی‌ام بود
تمام که شدم
در ساعات آخرینِ منقلب شدن طلوع کردم
از دهانه‌ی درخت شدن
دست تو شکل تبر رشد می‌کرد
از دست‌های مرده در تفنگ
یک روز که نیت گلوله در سرش می‌کاشت
گلی رویید به ناز
...
هنوز
با طلوع ستاره‌ها
در سلولی تاریک از ماه آویزانم
از گردن
و رگ‌های تپنده‌ی مردن.
 

(۴)
[قسمت‌های ناخوانده]
باروت‌های پیچیده شده
در لحظه‌های هر رفتن
نفس‌ها را
به سطح تیره‌تری
از شب پُر گره می‌برند
تا تمام نشدن‌ها را
قسمت بخوانیم
برای قسمتی از ایمان
که هرگز
قسمتی از نان
قسمت‌اش نشد...
 

(۵)
در هنگامه‌ی شرجی که داغ کرده جنوبِ مبتلا و تبعیدی
چشمت _با طعمی شیرین پلک بالا را خواب می‌برد تا رویا
آوازی با لهجه‌اش در حلق دور افتاده‌ای مسیر می‌یابد به لاله‌های گوش
تا دریچه‌ی خواب را آرام بگشاید_
خیره می‌ماند به رفتارِ ایستاده‌ی مبهوت.

پیچیده در هوای دیدن‌ات اضطرابِ تصاویرِ کودکانه‌
که بهانه را به انگشت مکیدن نشانه می‌رود
می‌رود دستم سمتِ گیسوی بریده‌ات که شدیداً آشفته است و
هلاکِ دست کشیدن
ترسان از ریخته شدن بر شانه‌ای که برایت قربانی کردم.

همچنان که در هوای حضور حل می‌شود حنجره‌ها از بی‌کلامی
حضوری تازه بر چشم‌ها جان با نگفتن و شنیدن می‌گیرد
اصالت لمس است بی‌آنکه شکل معنا پذیرد
شکل می‌پذیرد از رفتارِ زبان
تا رویا را با دو لهجه‌ی غریب یکی کند با
موسیقی کلامی که مشترک است
شکل تکینه‌ای از نویی دارد که تذکر به ماندن را
از اعماق علاقه استنشاق می‌کند.
 

(۶)
خاتون من بودم
به بُهتِ خنده‌ها و تکرارِ تمسخرها و تمشک‌های گس
به ماندن زیرِ بارانِ تاریکِ شب
به از نگاه‌ها و آوازها و خوانده‌شدن‌های دروغین، فراری
به از خطاب‌شدن‌ها در زمانل کودک شمرده شدن‌ها
به از زن بودن‌هام هنگامِ مطرود بودن از قبیله
به از جنس دوم هستی پس ساکت باش و غیر قمر هیچ مگو!
ماه
با آه‌های شاعری در مرثیه‌سرایی بر مزار روبی‌ِ کولیان
هم‌خوان
گریست
پس ابر
دستمالی از پوستِ خویش شد
هم بر زیر پلک‌های شاعر و ماه باهم
هم بر خشونت و جنگِ هرمون‌های زن در رحم
و این قصه همین‌جا فاش می‌شود
که من
که شاعرِ پیاده‌رو
رگ از روحِ حلالِ او به ارث بردم و
ظن از زن بودنِ واقعیِ خویش.
 

(۷)
به دقایق، همه‌ی دقایق
که گریزِ بی‌دستِ ستاره از بینایی
حضورِ پاکوبانِ جن و پری
سِحری که خوانده می‌شود بر تن
و تبی که می‌سوزد
به شفا
متذکر می‌شوم:
عذاب را
با دسته‌ای اسبِ سیاه
در آسمان می‌دوم
قطره‌های مطهرِ روح
سرمه‌ی شب‌اند
می‌شورم از ماهِ پوست
که خصلتی دو چهره دارد
با چاله‌هایی سیاه می‌چکد از نیمه
تا راز از حدودِ روز فاش کند.
 

(۸)
خوابش رو به سنگینی می‌رفت
کالبدی که خود را به مُردن زده بود
شاید هم لبریز بود
آنقدر که می‌توانست بجای تمام ابرها
ببارد...
 

(۹)
بدون آنکه کسی باخبر شود
از سیاهی درونم
چراغی می‌شوم
و سال‌ها در تاریکی اتاقت
حلق آویز می‌مانم...

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://vaznedonya.ir/Poem/1863
https://m-bibak.blogfa.com
https://piadero.ir/post
https://7sobh.com
@Adabiyat_Moaser_IRAN
@avaye_parav
و...

  • لیلا طیبی