خانم "آزاده سرلک"، شاعر و نقاش لرستانی، اهل الیگودرز است.
آزاده سرلک
خانم "آزاده سرلک"، شاعر و نقاش لرستانی، اهل الیگودرز است.
ایشان از اعضای انجمن ادبی فردوسی الیگودرز میباشند.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
غروب نیست
باران نمیبارد
در خیابان که نیستم
از کنارم که رد نمیشوی
پس این چتر
چرا باز و بسته میشود در سینهام؟
دل بسته بودم به آینهی مشترکمان
به اینکه از هر دری که صحبت میشد
در چشمهای تو بود کلید
حالا شهرهایمان جدا
آینهیمان
فنجانهایمان
خدایمان جدا
حالا شهرهایمان جداست
باید اینجا اسم خیابانهای بیشتری را بدانم
باید نگران گم شدنم باشم
و نمیدانم آدرس چه کسی را
در جیبهایم بگذارم
سایهی تنهایام بزرگتر شده
آنقدر که از خانه میزند بیرون
میزند به خیابان
به پارک
به شهری که شهر تو نیست
سرم بوی اشک میدهد
پاهایم صدای اشک
از این است که آنها را ترساندهام
آنها که سایههای کوتاه دارند
سایههایی که در خانههاشان جا میشود
آنها که پارکها را
وقت باران تنها میگذارند
من این را دیدهام
این را که آدمها
روی صندلی خیس نمینشینند.
(۲)
ایستادن روبهروی نبودنت
یعنی کوچ به کوچ
از هوایی به هوایی
از خواستنت به خواستنت
یعنی دستی نیست فرارم را بگیرد
صدایی نیست زیر گوشم
که بازیام دهد
زنانگیام را بیدار کند
شاید عاقم کرده درخت
که جوانه نمیزند مدادم
که هرچه صورت میکشم روی کاغذ
باز تنهایم
تنهایم
مثل نامهایی جا مانده در
صندوق پستی در موزه
نامهای پر از تا خوردگی
خط خوردگی
خود خوردگی
نامهای که زنی را نوشته
زنی که گلویش پر از
تاولهای دلتنگیست
نامهای پر از علاقه
پر از سلام
پر از برگرد
برگرد به رنگ ناخنهایم
به هیجان گوشوارهام
به شب پرستاره
برگرد به کافهها
به سیگارها
به دست پیانو زن
به خاطره یا قلب
برگرد به پالت نقاش
و ببین سیاه همچنان در جای خود ایستاده
برگرد به سرخ به سبز و آبی
نور شو سایهها را رنگ بزن
برگرد به برهنهی چمپاتمهزده
و این پیکر لمیده در خود را بیدار کن
برگرد به شش زن
که از شش جهت
در یک زن نامت را اذان کردهاند
و صدایشان از حاشیهی نامه بیرون زده
برگرد به گوشهایت
و رد صدای نامه را بگیر
تا پنجرهای پیدا شود
پنجرهای پر از لالههای واژگون
روبهروی تو ایستادن
یعنی وطن به وطن
یعنی غرق شدن در نیلوفرهای آبی
روبهروی تو ایستادن
یعنی رقص میان
گلهای آفتابگردان
روبهروی تو ایستادن
یعنی کتاب چاپ شدهی یک شاعر در دستانش.
(۳)
انگشتری که
به دستهای بسیاری رفته
انگشتری که دستبهدست شده
سیاه شده
شبیه به دختری که
غنیمت برندهاست
انگشتری که بزرگ است
که زار میزند به دست پسری نوجوان
پسری که ریس گروه یادش میدهد
در آوردن سبیلهایش
ربط دارد به تعداد گلوهایی که میبرد
انگشتر چیز سنگینیست
برای مهاجری که به آب زده
آبزدهها میدانند چیزهای سنگین را باید پرت کنند
انگشتر دیگر نیست اما
جایش مانده
جنگ
جنگ انگشتریست که تنگ شده
چسبیده به انگشت ما
آنقدر که وقت درآوردنش
پوستمان را میکند
من ترسیدهام
ترسیدهام و نمیخواهم انگشتر داشته باشم
دستهایام را مشت میکنم
(۴)
میترسم از خودم
از آینه،
که به اسارت عادت کرده
از خودش بیرون نمیزند
از علاقه که اینروزها
از گوشم افتاده
بلوغی که در پیریام رسیده
از دوست داشتنی که نشنیدهام
ترسیده بودم
هوا هوشیار من نبود
هوا مرا نفس نمیکشید
و من، ترسیده بودم از زن بودنم
از دیواری، که خودم بودم
دیوار اسم نیست
دیوار فاعلیست بیرحم
که میتواند آجرهای خودش را خرد کند
که میتواند به کوچه
به دیدنِ آن عابر پشت کند
از عابر ترسیده بودم
از هوای قدم زدن کنارش، که به پاهایم
بزند
از برداشتنِ کتابی از کتابخانهاش
از خوردن میوهای که او پوست کنده باشد
از افتادنِ لنگهی گوشوارهام
کنارِ دکمهی افتادهی پیراهناش.
ترسیده بودم ولی
ویار داشتناش دورهام کرده بود
دورهی دوروییست
با یک رویم او را دوست دارم
با روی دیگرم، از او رو میگیرم
او ولی کاجیست که فقط، یک رو دارد
دیدنام رنگاش را عوض نمیکند
دیدنام را نمیبیند
میترسم
از لکنتی که در سرم افتاده
در استخوانام افتاده
و دارد حروف اسمش را، از هم جدا
میکند
میترسم
میترسم از روزی که
حروف اسمش را
به اشتباه کنار هم بگذارم
با اسم جدیدی صدایش بزنم
و او سرش را، برگرداند.
(۵)
نمیدانم این روزها چند سالهام؟
شاید مرده باشم
اگر مردهام چرا تو را به یاد میآورم؟
آیا مردهها هم حافظه دارند؟
چهل سالهام و خاک از تنام گذشت تا بفهمم
کف دستهایم اسم کسی نوشته نشده
تا بفهمم عقوبت دوست داشتن رفتن است
و عقوبت من این است که
ترک خوردن آب را ببینم.
(۶)
روزهایی بود که اسمات را
مینوشتم کنار اسم خودم
آنقدر نزدیک که می ترسیدم
اسمهایمان را اشتباهی برداریم
و برای آشناهامان غریبه بشویم
روزهایی که میخواندمات
مینوشتمات
میکشاندمات به گوشهی کاغذ
آنجا به اسمات ستاره میدادم
آنجا تو پینوشت تمام جملهها بودی
اسمات از دستهایم بالا می رفت
چیزی میگفت به هوا
که موهایم کنار میرفت
اسمات باکرگی را از لب هایم گرفته بود
اسمات فاتح دو کوه در پیراهنام بود
من ولی تو را فتح نکرده بودم
از تو تنها ابری مقابلم بود
که هر چه دست میبردم
دست نیافتنیتر میشدی
تو ابر بودی
ابرها شکل کولیهای بیوطن دور زمین میچرخند
ابرها از خودشان هم عبور میکنند
حالا روزهای بسیاریست که نیستی
نبودنت فعل سنگینی شده
آنقدر که جملهها، هرچقدر دست وپا میزنند
به سطح کاغذ نمیرسند
جملهها در اندوه غرق شدهاند
و اندوه اشاره دارد به ترک آدمی از آدمی
به ترک سکوتی از سکوتی
بر میگردم به کاغذهایم
اسمت را از پینوشت پاک میکنم
تا رمزگشای هیچ جملهای نباشی
(۷)
اتاق خوابیده یا من بیدارم؟!
که تو را میبینم
روی صندلی
کنار پنجره
در آینه
یا کمی نزدیکتر
در همین شعر
اتاق بیدار است
یا من خوابیدهام؟!
که تو رفتهای
که هرچه پلک میزنم بر نمیگردی
تو رفتهای به وطن دیگری
من برایت، غربت شدهام
و کسی دلتنگ غربت نمیشود
میپرم از رویا به پتو
که سلول انفرادیست
کاش دهان باز کند سرم
دلتنگیات بزند بیرون
(۸)
وقت رفتن است
دارد صدایت ازسرم می پرد
شبیه پریدن گنجشکها ازسردرخت
وقت رفتن است
و من بدون بوسیده شدن
با لبهایی باکره خواهم مرد
چشمهای تو آنروز خواهد لرزید
وحس خواهی کرد
افتادنم را از چشمها
رها شدنم را از پردههای پشت صحنه
و من
شکل اتوبوسی خالی
در آخر شب
شهر را میگردم
میگردم
میگردم تا چشم خانهها بسته شود
من مردهام و انتخابی در کار نیست
باید برگردم به چروک کفنم
من مردهام
و مردهها نباید دلتنگ بشوند.
(۹)
یک ساختمان پارچهای
هفده سقف ترکدار
و سیل آتش
که موج سیاه میکشد به دیوارها
و تو که هنوز
بوی دوستت دارم چای صبحانه را میدادی
و آتشنشان بودی نه آوارکشان
پایت کشیده شد به
سوژههای سلفی
من اما کشیده میشوم سمت تلوزیون
و هر چه دست میکشم
نمیتوانم آجرها را تکان بدهم.
تلوزیون خاموش میشود اما
آتش زده است به من
شمارهات را حفظم
میگویند تو آتش نشانی.
(۱۰)
افتاده
سرت افتاده
سرم را که در جمعیت بچرخانم
پیدایت میکنم
شکل صفحهای از کتاب
که گوشهاش را تا زده باشند
(۱۱)
دستهایم را که میگیری
فراموشم میشود فرار کنم از خودم
فراموشم میشود گیر کردهام
لای لباسهایی که دوختهاند برایم
چه فرقی میکند حرفهای پشت سر،
چهل کلاغ بشوند یا بیشتر
همین که دستهایم را میگیری کافیست
همین که دیگر دنیایم تنگ نیست
که هوا میپیچد دور تنم
و سبک میشوم
آنقدر که هیچ جاذبهایی نمیکشاندم پایین
و دست هیچ کس به من نمیرسد
حتی دستهایی که در کارند
چه فرقی میکند
فنجان را بارها بچرخانند
اسمات ولی پیدا نشود
همینکه من رها شدهام
از رنگهایی که مرا پوشیده بودند، کافیست
همینکه با دستهایت شنیده شوم کافیست
بودنت
شبیه به حل شدن شکر دیده نمیشود اما
فنجان را شیرین کرده
تو در فال افتادهایی
حتی اگر اسمات خوانده نشود
دستهایم را گرفتی
دیگر تنها نیستم
سایهام را آزاد کردم که برود
برای خودش زندگی کند
(۱۲)
تو رفتهای وُ من
اتوبوسی خالی، در آخر شبم
مسافری ندارم اما
احساسِ سنگینی بیشتری میکنم.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.virgool.io
https://telegram.me/FerdoosiAlg
و...